eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
5.9هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب راز تنهایی نوشتهٔ نرجس شکوریان‌فرد است و نشر عهد مانا آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان دوستی یک جوان آمریکایی و پسری مسلمان در زندان است. کتاب راز تنهایی، داستان پسری آمریکایی به اسم دنیل است که اهل همه‌جور خطا و خلافی است؛ تا اینکه به زندان می‌افتد و در زندان آمریکا، با هم‌سلولی‌ مسلمانی به‌ نام یوسف آشنا می‌شود و این آشنایی باعث تغییرات و تحولات بزرگ در زندگی او می‌شود.
به خودش دلداری داد که این روزها هم می گذرد. روزهای زیادی داشت که سخت گذرانده بود. آنها را به خاطر داشت و همیشه برای خودش برنامه ای می ریخت تا سختی برجانش ننشیند! به خودش یاد داده بود که سختی را مثل موم در دستانش بگیرد و و بدهد، شکل بدهد و راه حل از دلش بیرون بکشد! حالا هم که افتاده بود در بازداشتگاه شهر باتون روژ ایالات لوئیزیانا باید خودش را پیدا می کرد تا در میان این همه گم نشود! به دنیا نیامده بود که گم شود، آمده بود که پیدا کند و حس می کرد این هم فصلی از زندگی اش است که تازه شروع شده است. فصلی که با کمک به یک زن شروع شد، با نجات یک انسان، و حالا باید خودش قلم دست می گرفت و می نوشت. نباید می گذاشت فصل زندگیش را دیگران رقم بزنند!
🌺خاتون و قوماندان، روایت زندگی ام‌البنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون است. علیرضا توسلی معروف به ابوحامد ۱ مهر ۱۳۴۱ در افغانستان به دنیا آمد و ۹ اسفند ۱۳۹۳ در سوریه، شهر درعا شهید شد. 🌺 فرمانده و بنیانگذار لشکر فاطمیون بود. او تمام زندگی‌اش را رزمنده بود و در جبهه‌ها جنگید. با شروع جنگ ایران و عراق به کردستان رفته و بیش از یک سال در آن منطقه حضور داشت. 🌺 وقتی جنگ ایران و عراق به پایان رسید، برای جنگ با ارتش شوروی به افغانستان رفت و دوباره در سال ۷۴، زمانی که نیروهای طالبان در افغانستان روی کار آمده بودند، دوباره به افغانستان رفت. در این میان با ام البنین ازدواج کرد. این ازدواج یک پسر به نام حامد و دو دختر برای آن‌ها به امغان آورد.
کتاب‌های سیرهٔ شهدا و خاطرات همسران شهدا را از کتابخانه امانت گرفتم تا بخوانم. نیاز داشتم که خودم را از روزمرگی‌ها جدا کنم و تکلیفم را بدانم؛ در زندگی‌ای که مردش فقط به فکر نان و آب خودش نبود. با خواندن هر کتاب، یک پله به علیرضا نزدیک‌تر می‌شدم و او را بهتر و بیشتر درک می‌کردم. دنبال شباهت‌های خودم و علیرضا با شهدا و همسرانشان بودم. گاهی بغض می‌کردم و انگیزه‌ام چندین برابر قوت می‌گرفت و آرامشی پیدا می‌کردم که سختی را بر من هموار می‌کرد. پیامک‌هایی از این کتاب‌ها درست می‌کردم و برای علیرضا می‌فرستادم. مضمونشان جهاد و مقاومت بود. می‌دانستم از اینکه مرا در این وادی ببیند نیرو می‌گیرد.
بچه ها دارند به جوانی می رسند. نه فقط بچه های من" بچه های شهدای دیگر هم کودکی شان را در بی پدری تیر می کنند. 🌺درس می خوانند، سر مزار پدرشان می روند، لباس پلنگی می پوشند و بیت می خوانند و قدشان را روی دیوار نشان می کنند تا کی بتوانند به راه پدر بروند. فاطمه برایم از آرزوی دکتر شدنش قصه می کند و این آخرش یک دکتر شهید بشود. 🌺حامد می خواهد رزمی کار شود و برود لبنان. طوبی اما عروس نمی شود که من تنها نمانم! روزها می رود و ما آیند و بچه ها هر روز مقابل عکس ایستاده علیرضا سلام میدهد. جوری شده که یک نگاهشان به عکس پدرشان است، یک نگاهشان به دهان من.
امّ‌علی تعریف می‌کرد: «قبل از آمدن رزمنده‌های ایرانی و افغانستانی و لبنانی، هر روز صبح با خوف و دل‌پریشانی بیدار می‌شدیم. عن‌قریب بود که فغان از خانه‌ای یا کوچه‌ای بلند شود و سر بریدهٔ کسی را جلوی خانواده‌اش یا روی جدول کنار کوچه‌ها ببینیم. تفنگ و گلوله هم که بود. بس که حرامی‌ها زیاد بودند، پایمان به حرم نمی‌رسید. پیر و جوان و زن و مرد هم برایشان فرقی نداشت. اما از وقتی فاطمیون آمدند و ابوحامد کار را به دست گرفت، الحمدلله امن شده. هفته‌ای نیست که برای سلامتی رزمندگان و مجاهدین نذر و نیاز نکنیم».
🌺باید حرف هایم را می زدم. گفتم:«من نگرانم. تو تجربه جبهه را داری. به قول خودت از قافله شهدا جا ماندی. اما آنجا که افغانستان نیست. شناسایی داری از جنگ آنجا؟در ثانی، یک زن جوان با سه تا بچه، این خانه و زندگی و........امیدمان به کی باشد. 🌺پدرم عیالوار است. نمی تواند به ما هم برسد. توقع زیادی است از آنها. ما را به کی می سپاری؟ بگذار همان هایی بروند که این جنگ را می شناسند.» سرش را از روی بالش برداشت و نشست. زانوهایش را بغل کرد و گفت:«اگر خدا را قبول داشته باشی، تو را به خدا می سپارم. 🌺فقط خدا. نه به هوای پدرت یا هرکس دیگری. فقط خدا. خدا از من و تو به بچه ها نزدیک تر است. از من به تو نزدیک تر است. نزدیک تر از رگ گردن سراغ داری؟»
🚩 فرا رسیدن سالروز شهادت جانگداز ابن‌الرّضا، حضرت جوادالائمّه صلوات‌الله‌علیهما را به محضر مقدّس حضرت ولیّ‌عصر عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف و همه‌ی شیعیان و ارادتمندان آل الله تسلیت و تعزیت عرض می‌نمائیم. حضرت علیه‌السلام فرمودند: 🔴 «هر كس به گوينده‌اى گوش دهد، او را پرستيده است؛ پس اگر گوينده سخن از خدا بگويد، او نيز خدا را عبادت كرده است، و اگر از شيطان بگويد، او هم بنده‌ی شيطان شده است.» 💠 «عن أبي‌جعفر عليه‌السلام قال: من أصغى إلى ناطق فقد عبده فإن كان الناطق يؤدي عن الله عزوجل فقد عبد الله وإن كان الناطق يؤدي عن الشيطان فقد عبد الشيطان.» 📚 کافی (شیخ‌کلینی)، ج۶، ص۴۳۴ وسائل الشیعة (شیخ‌حرعاملی)، ج۱۸، ص۹۱
خاله دوباره ویار کرده بود. هوس کاهو سکنجبین داشت. وقتی مرتضی از مکتب برگشت گفتم بخرد و برایش بیاورد تا قبل از ناهار بخورد. همان‌طور که لباس‌های بچه‌ها را سر حوض می‌شستم، زیر لب حافظ می‌خواندم. ننه‌گل همیشه تشویقم می‌کرد و می‌گفت: «درسته که نمی‌تونی از خونه بیرون بری؛ ولی نباید از طلب علم عقب بمونی.» گاهی خودش برایم کتاب می‌خرید و می‌آورد و هرچه که خاله بهش غرغر می‌کرد فایده‌ای نداشت. خودم هم دوست داشتم. شعرهای حافظ را فقط به یاد او می‌خواندم. تک‌تک ابیاتش برایم یاد او را زنده می‌کرد. همان روزها بود که شروع کرده بودم، بقیهٔ کتاب‌ها را هم علاوه بر حافظ می‌خواندم. از بوستان و گلستان بگیر تا شاهنامه و موش‌وگربه. می‌خواستم حرف زدنم شبیه دخترهای سن بالاتر شود. شبیه شوهردارها.
کنار حوض مستطیل شکل‌مان نشسته بودم و رخت می‌شستم و می‌خواندم. کلون در را که زدند فکر کردم مرتضی است. با این حال خاله، مجتبی را صدا زد تا در را باز کند. داشتم پیراهن سبزرنگ مجتبی را که از مرتضی ارث برده بود می‌شستم که صدای یاالله صاحب پیراهن بلند شد. پردهٔ سفید و کلفت توی دالان را کنار زد و گفت: «آبجی پاشو. پاشو آقاسیدمصطفی اومده.» اسمش را که شنیدم دلم ریخت. لباس از دستم ول شد و افتاد توی حوض. بعد از یک سال دوری، یک دفعه و بدون خبر برگشته بود. بیشتر از آن‌که بخواهم فرار کنم و چیزی روی سرم بیندازم، دوست داشتم بمانم. دلم می‌رفت برای یک لحظه دیدنش.
آقاجان ادامه داد: می گفت عطر می فروشه تا خرج زندگیش در بیاد. فکر کنم زندگیش در حد بخور و نمیره؛ البته خودش که خورد و خوراکی نداره، ولی اگه بخواد یه مونس همراه خودش ببره... خاله پرید وسط حرفش که: مونس اون ربطی به ما نداره. عطرفروشی زده که زده. اومده بود اینجا همینو بگه؟ - لا اله... هی من می خوام عصبانی نشم. همین حالا به اندازه یه پیاله گنده سکنجبین خوردم تا صفرام بیاد پایین. عجب... بدگویی نکن خانم. روی بچه اثر می گذاره. نکن... نکن. اثر می گذارد؛ این تک جمله معروف مادرم بود. هر وقت حامله بود یا بچه شیر می داد، نمی گذاشت کسی جلویش غیبت کند. با همین نطقش را کور می کرد؟ یاد تمام روزهایی افتادم که خاله برای حرف های من احترام قائل بود. چند سال پیش که میگرن داشت و مرتب قرص های مسکن قوی می خورد، وقتی مامان بهش گفت که شیدا می گوید این مسکن ها کبد و کلیه از کار می اندازد، پرسیده بود: شیدا گفته؟ و وقتی مامان تایید کرده بود، دیگر کمتر از آنها خورد. همین قدر من را عقل کل می دانند. البته انکار نمی کنم که چون روی من همیشه به عنوان عروس حساب کرده، یک محبت خاص و ویژه هم بهم دارد؛ البته نمی دانم چه طور می تواند با وجود جواب رد دادن های مکررم، هنوز دوستم داشته باشد. یک بار که این سوال را از مامان کردم، شیوا جواب داد: چون خاله هم مثل من فکر می کنه که هیچ وقت از ته دلت محسن رو رد نکردی.
شوکت خانم من را برای پسرش زیر سر داشت و هیچ رقمه هم کوتاه نمی آمد. البته به نظرم خود بهرام در این امر مصرتر از مادرش بود. خب نفرت من از بهرام و خانواده نعمت پور، فقط به خاطر آن علاقه دست و پاگیر نبود. آنها سالهاست که توی محله منفورند. ولی کسی جرأت به زبان آوردن نفرتش را ندارد. می خواهند همه از هر نظر شبیه خودشان باشند؛ چه عقیده و ایمان، چه شکل و شمایل ظاهری. کارشان تفتیش کردن توی خانه های مردم است. همان طور که ایرج خان این کار را می کرد و بدترین نوعش را هم در حق مادرم کرد. دلیل فرار من از این ازدواج، هم نفرتم از آنها و هم علاقه ام به آقامصطفی بود.
کتاب گره خورده ام به نام تو اثری از نسیبه استکی است که در نشر عهد مانا. به چاپ رسیده است. این اثر داستان زندگی دو زن را با فاصله تقریبا یک قرن روایت می‌کند.  درباره کتاب گره خورده ام به نام تو عشق به امام حسین (ع) و خوبی‌هایی از جنس عاشورا و محرم این روایت را شکل می‌دهند و به پیش می‌برند. عامل پیوند میان دو دختر این دو داستان نیز قالیچه‌ای است که با شوق و اشک بافته شده و این قالیچه نماینده‌ای است تا پیامی را در دل تاریخ جابه جا کند.  داستان از زمان رضاخان شروع می‌شود و وقایع و اتفاقات سیاسی و تاریخ آن دو.ران را نیز روایت می‌کند . این اثر داستانی عاشقانه، تاریخی و مذهبی است که شما را مجذوب خود خواهد کرد. خواندن کتاب گره خورده ام به نام تو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم  دوست‌داران رمان های تاریخی مخاطبان این کتاب‌اند.
🌼داستان زندگی میثم تمار؛ یار ایرانی امام علی علیه السلام نام سلمان فارسی را همگان به عنوان یار ایرانی حضرت محمد (ص) می‌شناسند، اما کمتر کسی می‌داند که «میثم تمار»، یار امیرالمومنین علی (ع) نیز ایرانی بوده است و او یکی از قله‌هایی است که می‌تواند نماد پیوند ایران و اسلام باشد. 🌼«باغ طوطی»، رمانی تاریخی از زندگی میثم تمار است که مخاطب نوجوان و بزرگسال، هر دو مخاطب آن هستند. نام نامتعارف کتاب برگرفته از گفتگویی است که در داستان، بین ابن زیاد، حاکم کوفه و میثم صورت می‌گیرد. ابن زیاد به میثم می‌گوید شما طوطی‌هایی هستید که حرف‌های علی را تکرار می‌کنید. 🌼من شما را می‌کشم و نخلستان‌های علی را هم ویران می‌کنم. کنایه از اینکه نمی‌گذارم نام و نشانی از علی بماند. میثم هم می‌گوید اگر قرار است نخلستان علی (ع) نباشد، پس بهتر است که طوطی هم نباشد.
🌼سالم یک باره سر بلند کرد و به چهره خلیفه نگاه کرد. باور نمی کرد. میثم!یادش رفته بود که چه نامی داشته. سالم آنقدر تکرار شده بود که فراموش کرده بود مادر میثم صدایش می زده است. 🌼احساس کرد مادرش از دوردست صدایش می زند.میثم.....میثم.... کلمه میثم از عمق وجودش می جوشید و همراه با خون در رگ هایش جاری می شد.طنین صدای خلیفه هنوز در دکانش بود. هیچ کس از این اسم خبر نداشت. او را خریده و نامی تازه برایش انتخاب کرده بودند. 🌼ولی حالا یک نفر نا آشنا، آن هم خلیفه، پس از سال ها او را به اسم واقعی اش صدامی زد. -من دوست دارم با نام واقعی ات خوانده شوی. بغض گلویش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. کلمه میثم او رابه یاد پدرش می انداخت.
🌼امیر مومنان چند بار بهشانه او زد. نرم و آهسته که بیشتر شبیحه نوازش بود. سنگینی دردی را که سالیان سال بر دلش ماند بود، بیرون می ریخت و سبک می شد. 🌼خجالت می کشید و سعی می کرد گریه اش را فروخورد؛ولی هر کاری می کرد نمی توانست جلولی خودش را بگیرد. گویی همان پسرک کوچکی بود که بعد از سفر طولانی پدرش را دیده که صدایش زده میثم. 🌼 پاهایش توان نداشت. با آنکه قوی و چهارشانه بود، دوباره زانو زد. خلیفه کمکش کرد، بلند شود و بر چهارپایه اش بنشیند که همیشه روی آن می نشست. -دوست دارم تو را آزاد ببینم، میثم! 🌼شانه های میثم تکان می خورد و اشک از مژه هایش را شیار می انداخت. خرما فروش ها جلوی دکان او جمع شده بودند و با شگفتی به رفتار مهربانه خلیفه با یک عجم نگاه می کردند. عجمی که هنوز برده بود و زرخرید یک زن عرب.
🌼-ای مردم پیمانه و میزان را کم نفروشید. ای گروه تاجر و بازرگان! به حق بگیرید و به حق بدهید تا سالم بمانید. به سود اندک بفروشید تا از سود زیاد محروم نمانید. 🌼هروقت که امیر مومنان می خواست بیایید او می فهمید. قبل از اینکه او را ببیند یا صدای را بشنود، عطر او را احساس می کرد. 🌼حتی طنین گام هایش را حس می کردکه ا آن پاپش های ساده وپنهبسه آهسته قدم بر می داشت حتی اگر صد نفر همراه او می آمدند، می توانست تشخیص دهد که علی کی گام از گام برمی دارد. این حسی بود که بعد از دیدار با داماد پیامبر به او دست داده بود.
🌼میثم آهی می کشید و به آرزوهایش می اندیشید.چه فکر کرده بود و شاهد چه بود. حرف های جندب دلش را خراش می داد و چون خنجر جگرش را شرحه شرحه می کرد. 🌼گفتیم امیرمومنان که به کوفه بیاید کینه ها و نفرت ها از میان خواهد رفت" ولی.................. وبیاد حرف های می افتاد که از گوشه و کنار می شنید. -مقصر خودعلی است.اگر مانند خلفای قبل رفتار می کرد، کار به اینجا نمی کشید. 🌼وقتی بین عرب و این سرخ روها فرق نمی گذارد و سهم برده مرا به اندازه من می دهد؛ منی که چراغ اسلام از خانه ام روشن شده، نتیجه اش همین می شود.خود خدا هم بین ما فرق گذاشته. اگرنه چرا مرا قومی زیبا بیافریند و این را ناتوان و زشت.
🌾مجموعه حاضر حاصل سخنرانی حدادپور جهرمی در دهه اوّل محرّم الحرام سال ۱۳۹۱ هجری شمسی در مسجد خواجویی جهرم است، که طی ده جلسه به شرح مختصر «خطبه مِنای امام حسین» پرداخته و تلاش کرده‌ است. 🌾 نگاه خود را از اوضاع فعلی جامعه هم برندارد. به قول این نویسنده اصلاً نمی‌توان چشم را از اوضاع و نیازهای فعلی مسلمین پوشاند و به تفسیر دین و قرآن و قیام عاشورا پرداخت! خواندن کتاب شرح خطبه امام حسین (ع) در منا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم. 🌾خطبه مِنا را می‌توان آهنگ رسمی طلیعه کربلا و حماسه عاشورا نامید چرا که برای نخستین بار در چنان شرایطی و در یک تریبون رسمی، اپوزیسیون مُحِّق جهان اسلام در همایشی، بزرگان دین و سیاست را دور هم جمع کرده و ضمن اعلام هشدار و بیدار نمودن فطرت‌های خواب‌آلود مسلمین، رنج‌های حقیقی که دامن اسلام و مسلمین گرفته را معرّفی کرده و با شدّت از آن اعمال و عُمّال برائت جستند.
🌾از مهم ترین فواید امر به معروف از نظر امام حسین در خطبه ایشان می توان گفت: -ممکن است امر به معروف و نهی از منکر در زمان حال تاثیر نداشته باشد و در آینده تاثیر گذار باشد؛ مانند قیام فاطمه زهرا(ع)و واقعه کربلا. 🌾-گاهی امر به معروف و نهی از منکر ما، فضا را براي دیگران حفظ می کند؛ مثل ایستادن پشت چراغ قرمز که حتی اگر نیمه شب و خلوت هم باشد، فضا براي دیگران حفظ خواهد شد. ممکن است امر به معروف و نهی از منکر گناهکار را از گناه باز ندارند، اما لذت گناه را در کام او تلخ می کند. حتی اگر امر به معروف و نهی از منکر هیچ تاثیري نداشته باشد اما با نگفتن، محیط ترس و سکوت حفظ می شود؛ شما باید بگویید تا محیط ترس و سکوت شکسته شود. 🌾حتی اگر امر به معروف و نهی از منکر در دیگران اثر نکند، حداقل براي خود ما تمرین شجاعت و دلسوزي است. حتی اگر دیگران به امر و نهی ما عمل نکنند، اما براي خود ما مقام آفرین(مقامات معنوي)است.
🌾اولین مطلبی که حسین بن علی(ع) در این خطبه مطرح ساخته است انحراف از حق و خارج شدن از مسیر صحیح و اصل ولایت و به فراموشی سپردن وصایاي رسول خدا(ص) در این موضوع مهم و اساسی است که رسول خدا(ص) از اولین روزهاي بعثت و در طول 23سال دوران نبوتش موضوع ولایت و امامت را مطرح و با بیانات مختلف و تعبیرات گوناگون امیرمومنان(ع) را به مردم معرفی می نمودند. انحرافی که خشت اول این بناي کج با نفی وصیت و با استناد به اجتماع و تصمیم صحابه گذاشته شد؛ دقیقا خشت دوم آن و به فاصله تقریبا دوسال با اتکا به وصیت و بانفی اجتماع و سلب هر نوع اظهار نظر از صاحب نظران و بدون توجه به راي اهل حق و عقد و خبرگان، استحکام بخشیده شد. 🌾پس از ده سال براي انتخاب خلیفه سوم راه دیگري، که مخالف با دو روش قبلی بود، به نام شورا به کار گرفته شد. اگر این انحراف از مسیر صحیح و تناقض سه ضلعی و تضاد سه قطبی در کیفیت انتخاب خلیفه از نظر یک عده مساله اي مربوط به تاریخ گذشته و عملی انجام شده تلقی می شود، اما نباید فراموش کرد نتایج تلخ آن را.
🌾سیدالشهدا(ع) در این خطبه می فرمایند: -افرادي که به این اعتبار که طرفدار حق و پاسدار فضیلتند، از کوه و عظمت در جامعه برخوردارند و در دل اقویا و ضعفا داراي مهابتند و درنظر همه طبقات احترام به خصوصی دارند. 🌾اما آن انتظارات و توقعاتجامعه اسلامی تحقق نپذیرفت و از دین و قرآن پاسداري ننمودند و در این راه محتمل ضرر مالی نگشتند و حاضر به پذیرش محرومیت و شکنجه و زندان نگردیدند بسیار مسئول خواهند بود. 🌾بنا به فرمایش سیدالشهدا(ع)صاحب منصبان در دین و جامعه که به حامیان دین و شکنجه شدگان در راه اسلام و تبعیدیان در راه قرآن، ارج ننهادند و براي شکسته شدن حریم اسلام و قرآن فریاد ننمودند، بلکه عملا با دشمنان اسلام مداهنه و راه سازش پیش گرفتند و در نتیجه راه را براي تسلط ظالمان و تضییع حقوق ستم دیدگان هموار ساختند، بسیار مسئول خواهند بود.
🌾حسین بن علی(ع) در بخش سوم از این خطبه گروهی از مسلمانان و صحابه و یاران رسول خدا و فرزندان آنها را، که در آن مجلس تاریخی و مهم حضور داشتند، مورد خطاب قرار داد؛ افرادي که سرشناسان جامعه و داراي شخصیت مذهبی اجتماعی بودند و میتوانستند نقشی ایفا کنند و جامعه را به حرکت در آورند. 🌾 آنان که قول و عمل گفتار و کردارشان و حرکت و سکونشان براي آحاد ملت، الگو و سرمشق بود و باید موقعیت و شخصیت خود را بشناسند و ارزش واقعی خود را دریابند و در فکر سعادت جامعه و نجات مظلومین باشند. 🌾ولی در اثر رفاه طلبی و فرار از سختی ها و مرارت ها و در مقابل عشق به زندگی و لذایذ مادي و گاهی در اثر تحجر و قشري بودن، خود را می بازد و براي نیل به اهداف کودکانه و در «خلود الی الارض» وظیفه خطیر خود را به ورطه فراموشی سپردند و اوامر و نواهی خدا را به گونه اي که خواسته آنان را تامین می کند، تفسیر و تاویل می کنند و کج راهه به حرکت خود ادامه می دهند.
🌸شهید موسی درویشی در مباحث دینی و اعتقادی و ایمان بسیار حساس بودند، و ارادت بسیاری به ائمه و اباعبدالله الحسین (ع) و ابوالفضل العباس (ع) داشتند. 🌸مبارزات خود را نه از شروع دفاع مقدس که از سال‌ها قبل از سال 41 و 42 با مبارزه با وهابیت و رژیم شاهنشاهی در جزیره هرمز آغاز کرده بود 🌸با اینکه در شرایط سخت کاری در معدن کار می‌کرد با غذای نان و خرما اهل روزه و نماز شب بود و به واقع انسانی بود که رنگ و بوی خدایی گرفته بود 🌸در سال‌های دهه 40 وهابیت خبیث با همکاری خانواده سلطنتی ایران تصمیم داشت شیعه را از جزیره هرمز پاکسازی کند که این امر با مجاهدت‌ها و مبارزات شهید موسی درویشی ناکام ماند.
🌸مدرسه توی هرمز دایر کرد. نه که فکر کنید از این مدرسه های زهوار در رفته ای که ظاهراً می گویند ما کارمان آموزش و پرورش است، اما در حقیقت تنها آموزش هستند. 🌸 خروجی هاشان نوعاً، سر از هر جا و ناجایی در می آورند، الّا از شاهراه حقیقت! اخیراً که خیلی هاشان همان آموزش را هم حذفش کرده اند و کارشان شده فقط یاد دادن رقص و آواز و نحوه شکستن حریم ها؛ مدرسه آقا موسی، مدرسه حقیر، با فضا و کار محدود نبود. 🌸آقا موسی کار این مدرسه را از تربیت خودش و باطن خودش شروع کرد و کم کم پای این تربیت را به محدوده همسایه ها و کارگران معدن، و کم کم به کل جزیره، و بعدها به کل هرمز گان کشاند.
🌸خاطرم هست یک روز برای آن مرید از عواقب این فریب کاری ها می گفت و از این که بعد از مرگ چه بلاهایی سرش در خواهند آورد، ولی او حکم همان سنگ را پیدا کرده بود که میخ آهنین بهش کارساز نمی شد. 🌸 می گفت: من اینجا نباشم، یکی دیگه رو می ذارن. آقا موسی می گفت: این که عذر بدتر از گناهه! تو خودت رو هیزم آتش جهنم نکن، کار به بقیه چیزاش نداشته باش. فایده ای نداشت که نداشت. از اینطرف هم، دین آئینی که آقا موسی داشت، بهش اجازه نمی داد بی تفاوت باشد. 🌸بارها دیده بودم با چه توجه، و با چه حواس جمعی قرآن می خواند و تو معنی آیات دقیق می شود. به نظرم آن شب که هوا ابری بود و تمام جزیره و ساحل را ظلمت و تاریکی گرفته بود، آقا موسی اقتدا کرد به حضرت ابراهیم، علی نبیّنا و آله و علیه السلام. تنها نبود، آقا شیخ عباس عباسی هم همراهی اش کرد تنها نبودند. 🌸برداشتن آن سنگ را سار قایق کردنش و بردنش وسط دریا انداختنش توی آب، دل شیر می خواست. دل شیر را خدا می دهد. تنها نبودند.
🌸اصلا مجالی برای شب و خواب شب پیش نیامد! فقط پنج،شش ساعت از دستگیری ام گذشته بود. حسابی شک برم داشته بود؛ نکند کاسه ای زیر نیم کاسه است و اینها می خواهند به لحاظ روحی اذیتم کنند؟ 🌸طرف وقتی تردیدم را دید صدایش را بلند کرد و گفت: چرا نمی ری؟ بگم بندازنت بیرون؟! عبایم را دوش انداختم و عمامه ام را سر گذاشتم. وسایلم را برداشتم و دنبال سرباز راه افتادم. به در خروج که رسیدم، بازش کرد. هنوز توی قدم هایم تردید بود. همین که پا گذاشتم بیرون، انتظار نداشتم با یک جمعیت چند صد نفری مواجه شوم. 🌸کسی فورا مرا در آغوش کشید و درحالی معناقه می کرد، خیلی گرم و پرمحبت مشغول سلام و احوالپرسی شد. نگاهش کردم. با نشانه هایی که اخوی داده بود فهمیدم این همان آقا موسی، یا یا به قول خودشان خالو موسی است. جواب سلام و احوالپرسی را دادم. گفت: ما واقعا شرمنده شدیم که این نامردا شما رو دستگیر کردن حاج آقا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست •در جوابم اینچنین گفت و گریست •لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند •عشق در دست حسین بن علیست ●السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام با عرض سلام و احترام. فرا رسیدن ماه محرم، ماه عزای سرور و سالار شهیدان را خدمت تک تک عاشقان آقا تسلیت عرض می‌کنیم.. 🥀🖤 ان شاءالله زیر سایه آقا بتوانیم‌ بیرق عزای امام‌ حسین را برافراشته نگه داریم.
هدایت شده از یاکریم اهل بیت
«تربیت اولاد را پیش شما کوچک کردند. تربیت اولاد بالاترین چیزی است که در همه‌‌ی جوامع از همه‌ی شغل‌ها بالاتر است. هیچ شغلی به شرافت مادری نیست و این‌ها منحط (پست) کردند این را. این خیانت بزرگی است که به ما کردند و به ملت ما کردند. مادرها را منصرف کردند از بچه‌داری... بچه‌داری را یک چیز منحطی حساب کردند؛ در صورتی که از دامن همین مادرها مالک اشتر پیدا می‌شود، از دامن همین مادرها حسین بن علی پیدا می‌شود...» 📖 صحیفه امام خمینی؛ ج۷، ص۴۴۷