eitaa logo
روایتگری شهدا
22.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 مي‌خواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر، مشكلي پيش نمي‌آيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر. دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدی نيست. چون علايم حيات نداره. وقتی برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نمی‌خورم! بريم حرم. هرجوری كه می‌توان منو برسون به ضريح آقا. زير بغل‌هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه‌ای واسه زيارت. با حال عجيبی شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه برای نماز بيدارش كردم. با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شيرينی بود. الان ديگه مريضی ندارم. بعد هم گفت: توی خواب خانمی رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توی آغوشم. بردمش پيش همون پزشک. 20 دقيقه‌ای معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعنی چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولی امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كی اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردنی نيست، امكان نداره!؟ خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توی فكر. وقتی بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم. «محمدابراهيم همت»🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/xrjPTD 🔴هزینه سفر حج رفته بود مکه. وقتی برگشت،‌ با همسرم رفتیم دیدنش. توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی،‌ با کارتن. بعد از احوالپرسی، صحبت کشید به سفر او، می‌خواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم،‌ اتفاقاً خودش گفت: از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم،‌ فقط یک تلویزیون رنگی آوردم. گفتم: ان‌شاالله که مبارک باشه و سال‌های سال براتون عمر کنه. خنده معنی داری کرد و گفت:‌ اون رو برای استفاده شخصی نیاوردم. گفتم: پس برای چی آوردین؟ گفت:‌ آوردم که بفروشم و فکر می‌کنم شما هم مشتری خوبی باشی،‌ آقا صادق. با تعجب پرسیدم: چرا بفروشینش،‌ حاج آقا؟ گفت: راستش من برای این زیارت حجی که رفتم،‌ یک حساب دقیقی کردم،‌ دیدم کل خرجی که برای من کرده،‌ ۱۶هزار تومن شده. مکثی کرد و ادامه داد: حالا هم می‌خواهم این تلویزیون رو درست به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدهم به سپاه،‌ تا خدای نکرده مدیون نباشم. ساکت شد. انگار به چیزی فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت: حقیقتش از بازار هم خبر ندارم که قیمت این تلویزیون‌ها چنده. مانده بودم چه بگویم.‌ گفتم: امتحانش کردین حاج آقا؟ گفت: صحیح و سالمه. گفتم: من تلویزیون رو می‌خوام،‌ ولی توی بازار اگر قیمتش بیشتر باشه،‌ چی؟ گفت: اگر بیشتر بود که نوش جان تو،‌ اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش. تلویزیون را با هم معامله کردیم،‌ به همان قیمت ۱۶هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کرد به سپاه،‌ بابت سفر حجش. الان سال‌ها از آن جریان می‌گذرد. هنوز که هنوز است،‌ گاهی همسرم از آن خاطره یاد می‌کند و از حساسیت زیاد شهید برونسی نسبت به بیت المال می‌گوید. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷 سرداری گمنام و مظلوم ! 🌿 برادران رزمنده و فرماندهی بی توقع از جنس همان شهیدان مظلوم جنگ بود . 🔸۹۰ ماه حضور مستمر در جبهه و زخم های جنگ و سمت فرماندهی یگان ادوات ۲۱_امام_رضا_علیه_السلام هیچگاه نانی برای زندگی پس از جنگش نشد . 🔻وی که سپاهی بود ، در سال های میانی جنگ با سوتدبیر فرماندهی وقت سپاه که مقرر کرد ؛ نیروهای رسمی سپاه می بایست به ازای مدتی خدمت در جبهه به شهرها مأمور شوند ، به اتفاق دوستان همرزمش برای اینکه به مأموریّت اجباری به شهرها نیایند و جنگ را فشل نکنند ، استعفا دادند و تا آخر جنگ بسیجی در جبهه ها حضور داشتند . ⭕️وی پذیرفته شده ی دانشگاه فنی در ابتدای انقلاب بود که پس از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها در جنگ هضم شد و پس از جنگ به طلبگی روی آورد ، وی که در امور نرم افزاری متبحر بود ، در پایه گذاری « مرکز تحقیقات علوم کامپیوتری دفتر تبلیغات حوزه » نقش مؤثری داشت ، که متأسفانه پس از راه اندازی آنجا مانند خیلی از رزمندگان بی توقع مورد بی مهری حوزه قرار گرفت و حتّی در اقدامی زننده جایگاه شغلی وی که به دلیل مجروحیت توان ارتقای مدرک علمی نداشت را نگهبانی قرار دادند . ❌ دید استراتژیک و تاکتیکی بسیار قوی ای داشت ، ولی قبیله گرایی ها مانع استفاده از تجربیات وی شده بود . 👈با همکاری در همان اوائل راه اندازی « گروه تفحص سیره ی شهدا » _که مثل الان به دکانی تبدیل نشده بود_ به اتفاق ایشان و برادر شیخ علی رضا منصوری دوره ای برای راویان جنگ برگزار کردیم ، که تعهد و وجدان کاری ایشان در این دوره که ریالی هم پرداخت نمی شد را از نزدیک شاهد بودم ، شب ها تا صبح مطالعه می کرد و با اشک و گریه خاطراتی که خود فرمانده ی آن بود ، از تا پایان جنگ را مرور کرده و می نوشت تا درست تحویل خواهران و برادران دوره قرار دهد و امیدوار بود که همان زمان و یا پس ازخودش آن نوشته ها که تقریباً خود یک دوره ی دافوس بود را منتشر کنند ، که به دلیل حرف های مگو هنوز هم نشده است . 🔷مجاهدتش منجر شده بود که تحلیلات عمیقی داشته باشد ، که در روش تحلیلی حقیر هم تأثیر گذار بود ، که بعضاً نکاتی را متذکرمی شد که سال ها پس از رحلت ایشان بر ما فاش شد . ⭕️ با وجود مشکل معیشتی و داشتن خانه ی محقر کمتر از ۵۰ متری که با همسر و چهار فرزندش در آن زندگی می کرد ، هیچگاه پرونده ی جانبازی اش را به جریان نیانداخت و با وجود اینکه اغلب به نان شب هم محتاج بود و حتّی پس از تدریس دوره ی روایتگری به دلیل بی پولی مجبور می شد ساعتی پیاده تا خانه برود ، ولی می گفت : هر وقت وسوسه می شم که حقوق بنیاد بگیرم ، به یاد قطعات گوشت آن شهید ۱۹ ساله که بی سیم چی اش بود و آنهایی که از فشار و حجم آتش در چزّابه خودشان را زدند به هور و غرق شدند می افتم و خجالت می کشم . ☘️ روحیه ای و متواضع داشت که هیچگاه نمی شد که به کسی ، _آشنا یا غیر آشنا_ برسد و زودتر سلام نکند ، و برای کوچکتر و بزرگتر از جا برنخیزد ، و همین نیز در کویر احساسات بعضا منجر به تحقیرش می شد و بهش می گفتیم : حاجی چرا به هرکس احترام می کنی ، می گفت : من به خودم احترام می کنم که مقابل انسانی می ایستم حال او قدر خود نمی داند من چه کنم ؟! 🍁از برخوردهای حذفی و تحکمی با معضلاتی مثل بدحجابی و ناهنجاری های اجتماعی رنج می برد و می گفت : این ها باید با رفاقت نرم شوند ، با زور هیچ کسی درست نمی شه ، و همیشه یاد رفقای شهیدش در چزابه می کرد که در شهر زمانی به ظاهر اراذل بودند ولی با یک تلنگر شدند قهرمان چزّابه ... 🔸سال ۸۲ فراموش نمی شود، که در نمایشگاه دفاع مقدس قم غرقه ی پاسخ به شبهات داشتیم ، یک جانبازی آمد پیش ایشان ، و گفت : می خواهم سؤالی کنم که برام حجت باشه ، و گفت : زندگی بر من تنگ شده و نزدیکه برم پرونده ی جانبازیم را فعال کنم ، سخن تو برام حجته : آیا برم یا نرم ؟! برادران اشکی در چشمانش جمع شد و گفت : اگه من جای تو باشم نمی رم ، و آن جانباز که طفل خردسالش در بغلش بود ، گویی باری از دوشش برداشته شده باشد نفس عمیقی کشید و گفت : خیالم را راحت کردی ، و رفت ! 🌺 و هنوز کسی نفهمید که این مجاهدان گمنام و بی ادعا در چه فضائی سیر می کردند ! 🌹 سرانجام این دلداده ی ، که برای حضرت ضجه و ناله هایش بلند بود ، گمنام مانند حضرت مادر سفر کرد و در پدیده ای عجیب در حین بازگشت از همایشی که برای شهیدان بود ، تنها قربانی یک تصادف شد و کسی پرونده ی بنیاد شهید وی را هم دنبال نکرد ، و همانگونه که تنها زندگی کرد ، تنها و گمنام هم رفت ، و امروز موسسات پرطمطراقی که از نام امثال وی نان می خورند حتّی حاضر نیستند ، کتاب ها و خاطرات ایشان را منتشر کنند ! و ... @shafieikia http://www.axgig.com/images/14004682713796975328.jpg
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت بیستم ویکم 💫محضربزرگان اومده بودیم مرخصی توی راه ابراهیم گفت اگروقت داریم بریم دیدن یه بنده خدا.منم گفتم باشه ورفتیم دریک خانه.وارد اتاق شدیم یک پیرمردباعبای مشکی وکلاهی کوچک برسربالای مجلس بود. وقتی همه رفتند،آن پیرمردشروع کردباابراهیم حرف زدن.فهمیدم خیلی خوب اورامیشناسد.سپس روبه ابراهیم گفت مارویکم نصیحت کن!ابراهیم ازخجالت سرخ شدوگفت حاج آقاتوروخداماروشرمنده نکنید.توراه برگشت گفتم ابرام جون توام به این بابایکم نصحیت میکردی.باعصبانیت گفت اصلا این آقاراشناختی؟ایشون حاج میرزااسماعیل دولابی بودند.بعدهاباخواندن کتابِ طوبی محبت ایشان فهمیدم جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/HtIhf5 🔴رفتار شهید با فرزندانش شهید به نماز و قرآن بسیار اهمیت می‌دادند. آن زمان یادم هست هفت سال داشتم. ما را تشویق می‌کرد به نماز. وقتی که را یاد می‌گرفتیم پاداش می‌داد. مرتبه آخری که خواستند بروند بچه‌ها را جمع کردند که خداحافظی کنند. به من هم گفت:«من با تو قرآن کار کردم بروم برگردم، اگر نماز وقرآن را خوب یاد گرفته باشی، پیش من یک داری»، گفتم:«شما زود برگرد چشم»، من هم تلاش کردم قرآن و نماز را خوب یاد بگیرم، اما این آخرین دیدار ما بود. زمان‌هایی که خانه بودند بسیار با ما بازی و سرگرم‌مان می‌کردند. برخورد پدر بسیار خوب بود، بسیار هم مهربان بودند. هر وقت خطا می‌کردیم می‌گفت که اشکال ندارد، وقتی نمره کمی می‌گرفتیم، می‌گفت: «ان‌شاء‌الله بهتر می‌شوید.» در مدت حیات پدر از او پرخاشگری ندیدیم. تبعیضی هم بین بچه‌ها قائل نمی‌شد. 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
☀️گلزارشهدای روستای فردو،روستایی دربین روستاهای ایران ،بیشترین شهید را درطول هشت سال دفاع مقدس تقدیم انقلاب کرده است 🍃 🍃 اگر از شهر قم 50 کیلومتر به سمت جنوب غربی استان حرکت کنیم به روستایی خواهیم رسید که امروز کمتر کسی نه تنها در ایران بلکه در جهان وجود دارد که اسم آن به گوشش نرسیده و این شهرت را باید به خاطر شهیدانش دانست.روستای فردو منطقه‌ای ییلاقی و در محدوده کوهستانی جنوب شرقی بخش کهک از توابع استان قم قرار داشته و اقلیمی معتدل و کوهستانی دارد که آب و هوای این روستا در بهار و تابستان خنک و مطبوع و در زمستان سرد و خشک است. چند سالی است که به دلیل احداث یک سایت هسته‌ای در اطراف قم و انتخاب اسم فردو برای آن، این اسم شهرت جهانی یافته است،سایت هسته‌ای جدید ایران در شمال قم قرار دارد و با توجه به اینکه روستای فردو در جنوب استان واقع است این نامگذاری به دلیل قرابت جغرافیایی نیست بلکه حرکتی نمادین به منظور تجلیل از مقام شهدای جنگ تحمیلی است، زیرا روستای فردو در بین روستاهای ایران بیشتر شهید در طول هشت سال دفاع مقدس را تقدیم انقلاب کرده است. 108 شهید، 500 رزمنده، ‌ 250 جانباز و پنج آزاده در فردو 16 خانواده روستای فردو، دو شهید را تقدیم انقلاب کردند ☀️هفتاد نفر از شهدای روستا فردو در گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) قم، چهارده شهید در گلزار شهدای شیخان و 9 نفر نیز در گلزار شهدای فردو و سه شهید دیگر نیز گلزارهای دیگر شهر به خاک سپرده شده‌اند که یکی از شهدای این روستا به نام شهید اکبر گلباشی نیز همچنان جاوید الاثر است 🌷حضور رهبر انقلاب در فردو، سند افتخاری برای این روستا است مردم این دیار افتخار آن را داشته‌اند که در سال 1365 میزبان حضور رهبر معظم انقلاب در زمان ریاست جمهوری ایشان باشند که رهبر انقلاب در این سفر در یکی از مزارع به صورت نمادین به دروی گندم پرداختند که عکس معظم له در کنار مرحوم جابری پدر سه شهید این خطه، سند افتخاری برای اهالی فردو است. 🌺هر ساله در فصل بهار به یاد شهدای این روستا مراسمی با شکوه برگزار می‌شود که سابقه برگزاری این یادواره به بازگشت پیکر اولین شهید روستا یعنی شهید محمد حیدریان بر می‌گردد ⚡️گهگاهی جمعه ها ازراه کهک جهت تفریح ونشاط روحی به این دیار سفر کرده وحتما یادی ازشهدای این دیار میکنم،باشد که شرمنده انها در اخرت نباشیم ☀️هدیه نثار روح همه شهدای اسلام وانقلاب وامام شهدا،اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم وترحم علی عجزنا واغثنا بحقهم ⚡️313majnon313⚡️ ☀️شاکری کرمانی 🌷سایر لینکهای انتشار https://www.instagram.com/p/BRLwrVmDkp8 🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
از قافله های شهدا جاماندیم رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم افسوس که در زمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم ⚡️🍃⚡️
اے شـھیـد باید خودت تمـام "منـــــ" را عـوض ڪنے با این "منــــــ" به دردِ شھادت نمے‌خورم !! 🌷🍃🌷
🔴 ماجرا دو جوان لبناني كه براي عكس امام به شهادت رسيدند http://yon.ir/62E6 📚برگرفته از خاطرات شهيد چمران از لبنان "محمد فتوني" از رزمندگان جوان لبناني بود كه در روزهاي پيروزي انقلاب اسلامي ايران تصاوير امام را در شهر صور به ديوار ها ميچسباند. يكي از كمونيست ها عكس ها را پاره ميكند محمد با او درگير ميشود، دوستان ديگر كمونيست هم با او درگير ميشوند اما محمد كه نوجواني مبارز بود از عهده آنها بر مي آيد. بعد از اين درگيري شاخه نظامي حزب كمونيست مدرسه محمد را محاصره ميكند و خواستار تحويل او مي شوند اما محمد زيركانه پا به فرار مي گذارد، بيرون از مدرسه خود را مقابل نيروهاي كمونيست با سلاح هاي سنگين مي بيند او تسليم نمي شود اما سينه اش را رگبار گلوله مي شكافد و به شهادت مي رسد. قبل از شهادتش يكي از بهترين رزمندگان اَمَل به ياري او مي آيد پس از درگيري با كمونيست ها اين رزمنده كه "علي مرتضي" نام داشت هم به شهادت ميرسد. علي مرتضي آرزو داشت در روزهاي انقلاب اسلامي به ياري مردم ايران بيايد. ⭕️اين جانفشاني تنها براي يك تصوير نبود چرا كه تصوير امام نشان دهنده يك خط بود و آنهم خط آزادگي، حال آنكه كمونيست ها و ديگر عوامل بيگانگان در لبنان خواستار قدرت گرفتن اين خط در ميان مردم و انديشه هاي آنان نبودند. 📸 تصوير شهيد مرتضي علي كه شهيد چمران از او گرفته کانال افسران جنگ نرم: 🇮🇷 telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/kByD1D 🔴صف غذا من از قم اعزام می‌شدم، او از مشهد مقدس، فقط دو سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگان‌ها بود، سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند می‌دادند. چند تا بسیجی هم توی ایستاده بودند. ما بین آن‌ها، یک‌دفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق‌تر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده! رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان... بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لب‌هایش رفت. گفت: مگه گردان با بسیجی‌های دیگه فرق میکنه که باید غذا بدون صف بگیره؟ یاد حدیثی افتادم؛ مَن تَوَاضَعَ لِلّهِ رَفَعَهُ الله (هر کس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت میدهد) پیش خودم گفتم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه‌ها پرآوازه شده. بعداً فهمیدم بسیجی‌ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت بیست ودوم 💫کربلا برفرازیکی ازتپه های مشرف به مرزخسروی بودیم.خودروهای عراقی به راحتی درجاده های اطراف آن ترددمی کردند. باحسرت گفتم یعنی میشه یه روزمردم ماهم راحت ازاین جاده ها عبورکنندوبه شهرهای خودشون برن!ابراهیم گفت چی میگی!روزی میادکه ازهمین جاده ها،مردم مادسته دسته به کربلاسفرکنند! بیست سال بعدبه سمت کربلامی رفتیم. نگاهم به همان تپه بود.گویی ابراهیم رامیدیدم که مارابدرقه می کرد.ازهمان جاده مردم مادسته دسته به زیارت کربلامی رفتند. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/SfW9qY 🔴حاجی اهل اين دنيا نيست حاجی توی بيمارستان هفده شهريور بستری بود. يک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت، گفت: بابا! اين فرمانده‌ات عجب مرديه! گفتم: چطور؟ گفت: اصلاً اهل اين نيست. اينجا موقتی مونده. مطمئنم که جاش، جای ديگه‌ايه. ظاهراً خيلی خوشش آمده بود از حرف‌های حاجی. ادامه داد: همين جورکه صحبت می‌کرديم، حرف شد از . تو گوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنيا، يکی‌ام برای ما بگير. اونم خنديد و گفت: چشم. بعدش حرفی زد که خيلی معنا داشت. بهم گفت: ما صد تا حوريه اون دنيا رو، به همين زن خودمون نمی‌ديم. گفت: حاجی همسرش را خوب شناخته، قدر همچين زن فداکار و صبوری رو، کسی مثل حاجی بايد بدونه. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت بیست وسوم 💫زیارت هروقت تهران بودیم برنامه شب های جمعه ابراهیم زیارت حضرت عبدالعظیم بود.می گفت:شب جمعه شب رحمت خداست.شب زیارتی آقااباعبدالله است.همه اولیاءوملائکه می روندکربلا،ماهم جایی می رویم که اهل بیت گفته اند: زیارت کربلارادارد. بعدهم دعای کمیل رادرآنجامی خواند. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
#زائرانـــــــــه این تڪرارِ از شھدا #گفتن و از #شھدا نوشتـن برای مـا تڪرار #نَفَس_ڪشیدن است... . . 🆔 @shalamche
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/ktj9zD 🔴حالی برای نماز یک ساعتی مانده‌بود به اذان . جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین. فکر میکردم عبدالحسین هم می‌خوابد. جوراب‌هایش را در آورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم. پای شیر آب رفت. آستین‌ها را داد بالا و شروع کرد به گرفتن. احتمال نمیدادم حالی برای خواندن داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. رفتم توی چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلک‌هایم را مالیدم. چند لحظه‌ای طول کشید تا چشم‌هام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز باحالی خوانده‌است. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت بیست وچهارم 💫نارنجک باچندنفرازفرماندهان ارتش وسپاه جلسه بودیم.اواسط جلسه،یکدفعه ازپنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!ازترس رنگم پرید.وبه سمت دیوارچمباتمه زدم!بقیه هم مانندمن هریک به گوشه ای خزیده بودند.لحظات به سختی می گذشت اماصدای انفجارنیومد.آرام چشمانم رابازکردم.صحنه بسیارعجیبی بود.درحالیکه همه مابه گوشه وکناراتاق خزیده بودیم،ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود.درهمین حین مسئول آموزش وارداتاق شد.وباکلی معذرت خواهی گفت این نارنجک آموزشی بود.اشتباه افتاد داخل اتاق. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت بیست وپنجم 💫معجزه اذان درارتفاعات اناربودیم.نزدیک اذان صبح بود.ابراهیم به سمت تپه های عراقی حرکت کرد.وشروع کردبه اذان گفتن.هرچی می گفتیم بیاعقب،فایده نداشت.آخرای اذان بودکه یک گلوله به ابراهیم خورد.واوراآوردیم عقب.هواروشن شده بودکه دیدیم تعدادی عراقی باپارچه سفید به سمت مامی آیند.وقتی تسلیم شدندفرمانده آنها جلوآمد،وگفت موذن کجاست؟زندس؟بعدداستانشان راتعریف کردکه به آنهاگفته اندایرانی هامجوس وآتش پرستند.می گفت ماشیعه هستیم.امروزوقتی صدای اذان رزمنده شماراشنیدم،بدنم لرزیدکه بابرادران خودم میجنگم.برای همین خودمان راتسلیم کردیم وباقی نیروهاکه نمی خواستندتسلیم شوندبه عقب فرستادیم.بااطلاعاتی که آن افسردادپاکسازی منطقه انارهم کامل شد. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/xssxiy 🔴پرستيژ فرماندهی علاقه خاصی هم به حضرت فاطمه زهرا(س) داشت، هم به و فرزندان ايشان. عجب هم احترام سيدی را نگه می‌داشت. يادم نمی‌آيد توی سنگر، چادر، خانه يا جای ديگری با هم رفته باشيم و او زودتر از من وارد شده باشد. حتی سعی می‌کرد، جلوتر از من قدم برندارد. يک بار با هم می‌خواستيم برويم جلسه. پشت دراتاق که رسيديم، طبق معمول، مرا فرستاد جلو گفت: بفرما. نرفتم تو. بهش گفتم: اول شما برو! لبخندی زد وگفت: تو که می‌دونی من جلوتر از سيد،جايی وارد نمی‌شم. به اعتراض گفتم: حاج آقا، اينجا ديگه خوبيت نداره من اول برم! گفت برای چی؟ گفتم: ناسلامتي شما هستی؛ اينجا هم که جبهه است و بالاخره بايد ابهت و فرماندهی حفظ بشه. مکثی کردم و زود ادامه دادم: اينکه من جلوتر برم، پرستيژ شما را پايين می‌ياره. خنديد و گفت: اين پرستيژی که می‌خواد با بی‌احترامی به سادات باشه، می‌خوام اصلاً نباشه! منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت بیست وششم 💫شوخی خبررسیدکه ابراهیم وجوادورضاگودینی درحال بازگشت هستند.ازاینکه آنها سالم بودخیلی خوشحال شدیم.وقتی رسیدندابراهیم ورضاپیاده شدند.بچه هاخوشحال دورشان بودند.یکی ازبچه هاپرسیدآقاابرام جوادکجاست؟ابراهیم مکثی کرد.درحالی که بغض کرده بودگفت جواد!بعدآرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد.یک نفرآنجادرازکشیده بود.روی بدنش هم پتوبود.ابراهیم گفت:جواد!جواد!یکدفعه اشک ازچشمانش جاری شد.بچه هاباگریه می گفتندجواد!وبه سمت عقب ماشین می رفتند.یکدفعه جوادازخواب پریدوگفت چی شده؟جوادهاج وواج اطراف خودرانگاه میکرد.بچه هاباچهره اشک آلودوعصبانی به دنبال ابرهیم بودند. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷