eitaa logo
روایتگری شهدا
23.7هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚اثر زخم فتنه❤️ ۲ 👈رفتيم به سمت. يك مقرّي بود كه نيروهاي در آن مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم. در طي مسير يك باره به مقابل درب رسيديم. درست در همان موقع جسارت اغتشاش گران به☀️ آغاز شد. ⚘@pmsh313 🌷 وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من گفت: همين جا بمون... سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي. من همين طور داد مي زدم:🌷 برگرد، تو تنهايي مي خواي چي كار کنی؟🌷 ...🌷 ... 🌷@shahidabad313 🌴اما انگار حرف هاي من را نمي شنيد. چشمانش را گرفته بود. به او جسارت مي شد و نمي توانست كند.همين طور كه🌷 به سمت درب مي دويد يك باره آماج سنگ ها قرار گرفت. ⚘@pmsh313 🌴من از دور او را مي كردم. مي دانستم كه🌷 بدن ورزيده اي دارد و از هيچ چيزي هم نمي ترسد. اما آنجا شرايط بسيار پيچيده بود.همين كه به درب نزديك شد يك🌷 محكم به صورت🌷 و زير او اصابت كرد. 🌴من ديدم كه🌷 يك دفعه سر جاي خودش ايستاد. مي خواست حركت كند اما نتوانست!خواست برگردد اما روي افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخيد و باز روي افتاد. ⚘@pmsh313 💢از شدت ضربه اي كه به صورتش خورد، نمي توانست روي پا بايستد. سريع به سمت او دويدم. هر طور بود در زير باراني از و 🌷 را به عقب آوردم.خيلي درد مي كشيد، اما نمي كرد. بزرگي روي صورتش ايجاد شده و همه ي صورت و لباسش بود. 🌷 چنان دردي داشت كه با آن همه ، باز به خود مي پيچيد و در حال بي هوش شدن بود. سريع او را به منتقل کرديم. چند روزي در يكي از بيمارستان هاي خصوصي تهران بستري بود. آن جا حرفي از و اتفاقي كه برايش افتاده نزد. ⚘@pmsh313 🌴آن ضربه آنقدر بود که بخش هايي از صورت🌷 چندين روز بي حس بود.شدت اين ضربه باعث شد که گونه او شد و تا زمان 🌷، وقتي🌷 مي زد، جاي اين زخم بر صورت او قابل مشاهده بود. 📍بعد از مرخص شدن از، چند روزي صورتش بسته بود. به هم نرفت و در پايگاه مي خوابيد، تا نگران نشوند. اما هر روز تماس مي گرفت تا آن ها نگران سلامتي اش نباشند. ⚘@pmsh313 📍بعدها پيگيري كردند و گفتند: بيا خودت را بگير، اما🌷 كه همه هزينه ها را از خودش داده بود لبخندي زد و پيگيري نكرد.حتي يكي از گفت: من پيگيري مي كنم و به خاطر اين ماجرا و بستري شدن🌷، برايش درصد جانبازي مي گيرم. 🌷 جواب او را هم با لبخندي بر لب داد! 🌷 هيچ وقت از فعاليت هاي خودش در💥 حرفي نزد، اما همه دوستان مي دانستند كه او به تنهايي مانند يك عمل مي كرد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مقام معظم رهبری : بنده بارها به خانواده‌های شهدا، به پدر و مادرها این را عرض میکنم و میگویم این شما [بود] که موجب شد این ، این شعله‌ی و مبارزه‌ی در راه فرو نخوابد و از بین نرود؛ پدر و مادرها بود 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
👈: 🌷 📍(آخر) 💎نمی‌توانم از نام نبرم که خیرخواهانه و مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم. از خانواده ایشان و همه برادران و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی می‌کنم. البته همه برادران نیروی قدس به من برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم که با و مرا کردند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🌱 🌺@shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💎 (۲) 🍀(ره) ⭐ همراه با تلاش خالصانه 🌿 و درس آموز 🍂مقدمه سازی 👈: ص ۱۷ 🔹️به اهتمام: سیدعبدالمجید کریمی 🔸️انتشارات زائر رضوی ⚡به او گفتند: »خبر رسیده و شایعه شده و دهان به دهان چرخیده که شما شهید شده ای!« خندید و گفت: »اینها چیزهایی است که دشتها و کوههایی را برای پیداکردنش پیموده ام.« 💢مرحلۀ طلب مرحله ای یکسره جهد و جنب وجوش است، همراه با و یا بیداری و پایداری و انسان در این برهه هیچ آرامشی ندارد. 🖊سخنرانی که جرقۀ حاج قاسم را زد ص ۱۹ 🔸️سـال ۱۳۵۵ ،روحـانـی پرشور و حـرارتـی به اسـم »رضـا کامیاب«از مشهد آمـده بـود کرمان بـرای تبلیغ. 🔸️سخنرانیهایش در دل مــردم ولـولـه انـداخـتـه و شـور انقلابی ایـجـاد کــرده بــود. یکی از پامنبریهایش جوانی بود به نام قاسم که بعدها شد فرمانده سپاه قدس. 🔸️حاج قاسم می گفت: »مبارزات انقلابی من از زمانی آغاز شد که سخنرانیهای شهید کامیاب را در کرمان شنیدم و از طریق ایشان وارد شدم.« 🌼شهید سلیمانی 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☀️ 🌺 دیندار واقعی از نظر شهید آوینی چه کسی‌ است؟ #تقوا 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مجموعه پادکست های میهمان "رمضان" ⬅️سیره و خاطرات و وصایای شهدای ماه مبارک رمضان 🔰قسمت یازدهم: 🌹شهید حبیب‌الله مظاهری 📢 من به عنوان یک پاسدار می‌گویم اگر به درجه شهادت نائل شوم خواست خودم بوده و عاشقانه به این راه ایمان داشته‌ام.... ★ــــــ★ــــــ★ــــــ★ ۱۳۶۱ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✫⇠(۱۶۶) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت صد و شصت و ششم:بازسازی روحی- روانی 🍂بعد از اینکه مشخص شد هیچ نتیجه ای نداره، سخت ترین شرایط بحرانی از نظر روحی در بین ما ایجاد شد. گر چه خبری از کتک و شکنجه به اون صورت نبود، ولی از نظر روحی همه بشدت تحت فشار بودیم. ظاهراً این بحران تا آثار ناگوارش رو بر جا نمی گذاشت خاتمه پیدا نمی کرد. جز و راهی دیگه برای غلبه بر این بحران روحی وجود نداشت. مجددا مباحث و و اجر صابران رونق گرفت و هر کسی سعی می کرد خودش و دیگران رو با این دسته از آیات و روایات تسکین بدهد. 📌بالاخره بعد از مدت کوتاهی بحران روحی و رخوت و مشغله ذهنی،  بچه ها با کمک همدیگه خودشون رو جمع و جور کردن و سعی کردیم تا زمانی که اینجا هستیم و هر چند سال دیگه طول بکشه، بهترین شرایط رو برای خودمون خلق کنیم. سعی کردیم از عمر و جوانیمون برای رشد و اعتلای علمی و عقیدتی استفاده کنیم. سعی کردیم امید های کاذب رو از خودمون برانیم و همچنان به فضل و کرم حضرت دوست دلخوش کنیم. 📍راضی شدیم به رضای خدا. بیاد آوردیم که ما برای چه پا به جبهه گذاشتیم. امام فرموده بود چه پیروز بشیم و چه شکست بخوریم در هر حال پیروزیم و به عمل کرده ایم.  بیاد آوردیم که نتیجه جهاد و استقامت یکی از اِحدی الحُسنَیین(پیروزی یا شهادت) است. و دل به خالق وسایل می بستیم و تسلیم رضا و تقدیر الهی شدیم و منتظر نظر خاصِ او ماندیم. 📍خدایی که تا اینجای کار دستمون رو گرفته بود و از میون هزاران کابل و چوب و زیر شکنجه های فراوون سالم بیرون آورده بود. خدایی که به ما ثبات قدم داده بود و تو بدترین و سخت ترین شرایط کمکمون کرده بود تا ایمانمون رو از دست ندیم. 💥لذا و و در دستور کار قرار گرفت و در حال زیستن، شاد ماندن و واقع گرایی بجای ایده آل فکر کردن و قنبرک زدن و غصه خوردن شد استراتژی ما در ادامه راه و خدا هم دستمون رو گرفت و وضعیت به حالت عادی برگشت و حتی بهتر هم شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠(۱۹۹) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت صد و نود و نهم:نبرد سخت و نَرم در اسارت(۱) 🍂تقابل بچه‌های ما با بعثیها، یه تقابل متفاوت و چند جانبه بود. اونها به جسم بچه‌ها حمله می‌کردن و هیچ محدودیت و خط قرمزی برای زدن و شکنجه کردن نداشتن و طبیعی بود پیروز این میدان و تقابل بعثی بودن. 🔹️هر وقت می‌خواستن می‌زدن و ما هیچ‌گاه امکان مقابله به مثل نداشتیم چون نه تنها یه دست بلند کردن روی یه سرباز صفر، به منزلۀ حکم قتل خود بود بلکه، به معنای زیر شکنجه و کتک قرار دادن صدها نفر دیگه بود، بنابراین نوع مقابله نه عملی بود و نه منطقی! که مثلاً یه اسیر پا بشه بزنه تو دهن یه سرباز بی ارزش عراقی و بعدش خودش زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها، شهید بشه و صدها نفر دیگه رو هم ببرن زیر کابل و شکنجه. اونها می‌زدن و ما چاره‌ای جز نداشتیم. ولی نوعی دیگه‌ای از تقابل بین ما و بعثیها بود که در این نبرد بچه‌های ما بودن و اونها. این نوع تقابل از نوع نرم و فرهنگی بود. 🔸️بعثیها جز ناسزا، تحقیر و تهدید متاعی دیگه برای عرضه کردن در میدان جنگ نرم نداشتن. این متاع و سلاح برای خودشون بیشتر از ما آزار دهنده بود. چون هیچ‌گاه مؤمن مجاهد با ناسزا و فحش تحقیر و ذلیل نمی‌شه؛ بلکه اعصاب فرد فحاش به هم می‌ریزه و آزار می‌بینه؛ ولی در میدان نبرد جنگ نرم دست ما پر بود. 📌پشتوانه و زاغه مهمات ما در این جنگ فرهنگ غنی اهل بیت(علیهم السلام)، آرمان های بلند امام خمینی(رحمه الله علیه) و آموزه های اسلام ناب محمدی(صلی الله علیه و آله) بود. در این نبرد، ما از هر نوع مهمات و سلاحی برخوردار بودیم. ما در میدان نبرد نرم و فرهنگی با کسانی می‌جنگیدیم که به شدت مستضعف و فقیر بودن و دستشون از سلاح و مهمات خالی بود. ⚡ما اسلحه‌های بسیار مدرن و پیشرفته مانند فرهنگ، و در اختیار داشتیم و اونها بی‌بهره بودن. ما به سلاح@ایمان، و نظام و جزای روز مجهز بودیم و هر سختی که می‌کشیدیم رو ذخیره‌ای ارزشمند برای فردای قیامت می‌دیدیم و اونها با این مفاهیم بیگانه بودن. ما آینده رو روشن می‌دیدیم و با امیدواری کامل به پیروزی و نصرت الهی امیدوار بودیم و امید و دلگرمی اونها فقط و فقط حمایت مالی و تسلیحاتی غرب بود... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
✫⇠(۲۹۹) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و نود و نهم:بیعت با فرمانده کل قوا 📌روز دوم آزادی عازم دیدار امام و مقتدامون خامنه‌ای شدیم. آقا به گرمی ازمون استقبال کرد. مرحوم ابوترابی که همراه ما و با آخرین کاروان آزاد شده بود، به عنوان نمایندۀ اسرا صحبتهای بسیار شیرین و جذابی بیان کرد و از طرف همۀ ما دست بیعت به امام خامنه‌ای داد. ⚡مقام معظم رهبری سخنانی در تجلیل از مجاهدت، صبر و مقاومت آزادگان بیان کرد و در ابتدای بیاناتشون فرمود: «جلسۀ بسیار خاطره‌ساز، و از لحاظ معنا، جلسۀ عظیمی است و حال و هوای مخصوصی بر این جلسه حاکم است. ما که از لحظات پُر رنج و ساعات آمیختۀ با و شما، فقط از دور آشنا هستیم و از آنها خبر بسیار کمی داریم، در زیارت و دیدار با شما، احساس می‌کنیم که مجموعه‌یی از نعم الهی و کرامت‌های خدا بر بندگان صالح و مجموعه‌یی از امتحان‌های دشوارِ یک انسان مؤمن رو در وجود شما می‌توان مشاهد کرد. 🔸️ثواب الهی و مشاهدۀ لطف و رأفت و رحمت حق و همچنین تجربۀ آن حالات و خصوصیاتی که فقط یک بندۀ مؤمن، آن‌ها را در طول زندگی تجربه می‌کند، بر شما گوارا باد.» 🔹️در بخشی دیگه از فرمایشات با ذخیره الهی دانستن آزادگان عنوان کردند: «شما با ذخیره‌ای گرانبها برگشته‌اید و تجربه‌ها و آگاهی‌ها و توانایی‌هایی کسب کرده‌اید. این تجربه‌ها باید در خدمت سازندگی کشور به کار گرفته شود. شما ارتشی‌ها در ارتش، شما سپاهی‌ها در سپاه، شما بسیجی‌ها در همه جای کشور هستید، که باید از این تجربه‌ها و آگاهی‌ها استفاده بشود. خودتان رو به عنوان کسانی بدانید که خدای متعال بر شما گذاشت، شما رو زنده نگه‌داشت، شما رو با انواع و اقسام تجربه‌ها و روحیاتی که ناشی از دوران اسارت است و صبر و استقامت و حلمی که نتیجۀ آن دوران و آن روزهاست، به دامان و آغوش ملتتان برگردانده است. باید تلاش کنید، کار کنید و در صفوف مقدم باشید.» 🔹️مراسم عمومی تموم شد و قرار شد جمع محدودی از خلبانها و روحانیون و مرحوم ابوترابی یه دیدار خصوصی کوتاه با حضرت آقا داشته باشیم. آقا خیلی مختصر دو سه دقیقه فرمایشاتی داشتن و تک‌تک با آقا روبوسی کردیم. نوبت که به من رسید به خاطر سر و وضعمون و ترس از اینکه مبادا مریضی تو جونمون باشه و به آقا منتقل بشه خم شدم و دست آقا رو بوسیدم...   ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
✫⇠ 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘 ✍ به روایت همسر شهید ✫⇠ 🍃بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد . من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود . او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است. خیلی ترسیدم. سریع زینب را به فسا و دکتر بردم. بعد از آن به منزل دایی ام رفتم. در همان موقع آقا مرتضی با من تماس گرفت و از زینب احوالپرسی کرد. یادم می آید که در آن روز باران شدیدی هم می بارید  به طوری که همه کوچه و خیابان ها پر از آب شده بود. از او پرسیدم: مگر نمی خواهید به فسا بیایید؟ -برای چه بیایم؟ - ساخت خانه یادتان رفته؟ -الان نمی توانم چون قرار است عملیات بشود. بعد از کمی صحبت کردن خداحافظی کردیم و من به جلیان رفتم. 🍀بعد از چند روزی از رادیو شنیدم که در منطقه جنوب عملیات شده ، خیلی به فکر فرو رفتم. بعد از حدود چهار روز به منزل دایی ام در فسا رفتم. تا ببینم, مرتضی تماس گرفته یا نه و دقیقا در همان روز تلفن کرد.  بعد از احوالپرسی به من گفت:خواب دیده ام زینب حالش بد است! -درست است دوباره زینب حالش خوب نیست. -شما شب آنجا بمان دوباره با شما تماس می گیرم. همان شب مجددا با من تماس گرفت و به من گفت: خبری به شما می گویم و می خواهم فعلا به کسی چیزی نگویید. علی مفقود شده! [ازاده گرانقدر علی جاویدی برادر مرتضی] این خبر واقعا مرا ناراحت کرد. آنقدر که گریه ام گرفت ولی در آن محیط خودم را کنترل کردم و فردای آن روز به روستا برگشتم. حدود سه چهار روز بعد از این ماجرا پدر و مادر آقا مرتضی از این موضوع باخبر شدند. 🍃بعد از عملیات کربلای 4 تا زمان شهادتش من دیگر او را ندیدم. فقط دو مرتبه تلفنی با من صحبت کرد.  بار دوم روز 6 بهمن ماه سال 65 بود[دو روز قبل از شهادتش] که من به او گفتم: آقا مرتضی این بار خیلی سفرت طول کشیده مگر نمی خواهید بیایید, دلمان برایتان تنگ شده است می خواهیم چهره ات را ببینیم ! 🍀با خنده گفت:مگر شما تلوزیون نگاه نمی کنید، همین چند روز پیش عکس مرا داخل آن انداحتند[مصاحبه ای که شهید اوینی با ایشان انجام دادند]. فعلا نمی توانم بیایم چون همین روزها یک عملیات دیگر در پیش داریم اگر سالم ماندم حتما به شما سری می زنم. من در آن زمان باردار بودم و در پایان صحبت مرا قسم داد و گفت: تو را به خدا مواظب خودت باش انشاءالله بعد از تولد بچه شما را به اهواز بر می گردانم. 🍃بعد از من خواست گوشی را به زینب بدهم. در آن زمان زمان, زینب در سن و سالی نبود که بتواند حرفی بزند. هر چه آقا مرتضی بلند حرف می زد تا بلکه جوابی از زینب بشنود موفق نمی شد. طوری بلند حرف می زد که ما در فاصله حدود یک متری فریادهای او را می شنیدیم. او مرتب می گفت: آهای بابا زینب جوابم بده! من گوشی را گرفتم و به آقا مرتضی گفتم: مگر سر کوه هستی که این طور داد می زنی، مگر زینب می تواند حرف بزند. گفت:من دلم می خواهد صدای زینب را بشنوم خیلی دلم برایش تنگ شده است. دو ماه است که او را ندیده ام. دوباره گوشی را به زینب دادم ولی باز او هیچ حرفی نزد و فقط به گوشی خیره شده بود. آخرین جمله ای که آقا مرتضی به من گفت این بود که: از شما خواهش می کنم که بچه را خوب کنی و به خاطر خدا داشته باشی. با ما خداحافظی کرد. 🍃آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم. فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روزخوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم. بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯