#خاطرات_از_شهدا
✍اخلاق و رفتار سیف الله خیلی محمدی بود. همیشه #متبسم بود و در سخت ترین لحظات هم خندرو و بشاش بود. هرگز او را گرفته و ناراحت نمی دیدی. در اوج لحظات سخت هم لبخند به لب داشت. خنده ها و لبخند هایش #معروف بود. محال بود او را عبوس و گرفته ببینی. بسیار کریم و بخشنده هم بود. مخلص و بی ادعا. همه کارهایش، همه افعال و اقوالش برای رضای خدا بود... خیلی کم عصبانی می شد و همان عصبانیتهای بسیار کم او عینا مصداق «اشداء علی الکفار رحماء بینهم» بود. هر چقدر که با خانواده اش و با پاسدارها و بسیجی ها #مهربان و #متواضع و خوش برخورد بود، با دشمنان #انقلاب و امام، #خشن و #شدید و سخت گیر بود.
#شهید_سیف_الله_مقدسی
📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 642
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه
💚انسان الهی❤️
✔️راوی:شیخ محمد صبیحاوی و....
👈من همه گونه#انسان ديده ام. با افراد زيادي برخورد داشته ام. اما بدون#اغراق مي گويم كه مثل🌷#شيخ_هادي را كمتر ديده ام.#انسان مؤمن، صالح، عابد، زاهد، متواضع، شجاع و... او براي جمع ما#خير_محض بود.
🌷@shahidabad313
💢اين سخنان، نه به خاطر اين است كه او🌷#شهيد شده، ما🌷#شهيد زياد ديده ايم. اما🌷#هادي انسان ديگري بود. به همه ي دوستان روش ديگري از#زندگي را آموخت. او#انسان بزرگي بود، به خاطر اينكه#دنيا در چشمش كوچك بود. به همين خاطر در هر جمعي وارد مي شد#خير_محض بود.
⚘@pmsh313
💢بسياري از روزها را#روزه دار بود، اما دوست نداشت كسي بداند. از#خنده زيادي به خاطر#غفلت از#ياد_خدا گريزان بود، اما هميشه#لبخند برلب داشت. تمام#صفات_مؤمنين را در او مي ديديم.
هميشه به ما#كمك مي كرد. يعني هركسي را كه#احتياج به#كمك داشت ياري مي كرد.
🌷@shahidabad313
💢يكبار براي#منزل خودم يك#تانكر خريدم و نمي دانستم چگونه به#خانه بياورم، ساعتي بعد ديدم كه🌷#هادي#تانكر را روي كمرش بسته و به#خانه آمد! او آنقدر در حق من برادري كرد كه گفتني نيست.
💢بعضي روزها از او#خبر نداشتيم، او#مريض بود و ما بي خبر بوديم.#دوست نداشت كسي بداند! از#مشكلات و از امور دنيايي حرف نمي زد، انگار كه هيچ مشكلي ندارد. اما مي دانستيم كه اينگونه نيست.
🌷@shahidabad313
🌟#خوب#درس مي خواند و زود#مطلب را مي گرفت. خوب مي فهميد. در كنار دروس حوزوي، فعاليت هاي بسياري انجام مي داد.يكبار در☀️#مسير_كربلا با او همراه بودم.#متواضع اما بشاش و خنده رو بود. از همه ديرتر مي خوابيد و زودتر بلند مي شد.
⚘@pmsh313
💎كم خوراك و كم خواب بود.#اهل_عبادت و#زيارت بود. وقتي به كنار#حرم معصومين(ع)مي رسيد ديگر در حال خودش نبود.#همه_فن_حريف بود. در#نبرد و#مبارزه،#مرد_ميدان_جهاد و به نوعي#فرمانده بود، در ديگر كارها نيز همينطور.
💢#خاكي و افتاده بود. بارها ديدم كه سيني چاي را در دست دارد و به سمت برخي نيروهاي ساده مي رود.#عاشق زيارت☀️#شب_جمعه در☀️#كربلا بود. وقتي هم كه🌷#شهيد شد، چهار روز پيكرش گم شده بود، البته اين حرف ها بهانه است.🌷#هادي دوست داشت يك شب جمعه ي ديگر به☀️#كربلا برود كه خدا دعايش را#مستجاب كرد.روز يكشنبه🌷#شهيد شد و☀️#شب_جمعه در🌷#كربلا و☀️#نجف تشييع شد.درست در اولين روز🌷#فاطميه!
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و دو
📝صراط مستقیـــــــم♡
⬅️کوچکترین عضو خانواده،بودم پدرم پیرمرد بود و توان ادارۀ امور کشاورزی و دامپروری را دیگر نداشت.
دلم برای مادرم می سوخت، برای همین تصمیم به ترک تحصیل گرفتم.
ولی محمد پس از اینکه دورۀ ابتدایی اش را به پایان رساند روانۀ حوزۀ علمیه شد تا به قول خودش خدمتی به اسلام و مسلمین کند .
🌷او خیلی#متواضع بود و با اینکه در شهر درس می خواند ولی اصلا خودش را نمی گرفت،
هر گاه به روستا می آمد و مرا می دید در سلام و احوالپرسی پیشقدم می شد. مدّتی از طلبگی او می گذشت که مرا کنار کشید و گفت: علی اصغر !چرا به طلبگی نیامدی؟ گفتم: ّمحمد جان! خودت میدانی، کار در روستا زیاد است و پدر و مادرم دست تنهایند .
⬅️بار دیگر که به روستا آمد باز از من خواهش کرد و گفت: اگر از والدینت رضایت بگیرم طلبگی می آیی؟ گفتم: آشنایی ندارم که مرا به حوزه ببرد .
گفت: خودم تو را می برم، به خدا راه#سعادت همین است، اگر به حوزه وارد شوی هم دنیایت آباد میشود و هم آخرتت را تضمین میکند.
🌷هر بار با بهانه های متعدد خواهش محمد را رد میکردم.مدتها بعد محمد به کاشان عزیمت کرد و من هم به سربازی اعزام شدم. دوران خدمتم در سال های جنگ تحمیلی گذشت و این خدمت مدال افتخاری در کارنامۀ زندگیمان است
⬅️دوران سربازی با همۀ سختیهایش به پایان رسید و من برای همیشه به آغوش خانواده ام برگشتم.
وقتی به روستا رسیدم، محمد نیز از کاشان آمده بود .
🌷ما دو نفر که از کودکی مشتاق دیدار هم بودیم مثل همیشه به گفت وگو نشستیم .من از سربازی می گفتم ؛
او از طلبگی ،هر دو حال هم را خوب می فهمیدیم چون طعم#غربت را چشیده بودیم.
⬅️پس از قدری گفت وگو محمد نگاهی به من انداخت و پرسید: داداش اصغر !چرا سربازی رفتی؟گفتم: این چه سؤالیست که می پرسی،
خدمت یک#تکلیف است.
🌷گفت: یعنی جز خدمت سربازی نمی شود تکلیف را ادا کرد؟گفتم: !چرا...
شرایط جبهه رفتن برایم مهیّا باشد ، میروم. گفت: جبهه به جوانهایی مثل من و تو نیاز دارد، من که تا جنگ و دفاع باشد، دست بردار جبهه نیستم.
⬅️بعد با بگو و بخند موضوع را عوض کرد و به کاشان برگشت. صحبت هایش خیلی دلم را تکان می داد و مدام ذهنم را به خود مشغول می کرد. به این#دلیل کار و زندگی را رها کردم و به پادگان رفتم و داوطلبانه به منطقۀ شلمچه عازم شدم.
🌷زمستان سال ۱۳۶۵بود که عملیات کربلای ۵آغاز شد و مرا به عنوان سرگروه انتخاب کردند و چهار ماه با افتخار، اضافه به دورۀ سربازی ام خدمت کردم و پس از عملیاتی پیروزمندانه با سرافرازی به روستای خود برگشتم. میّخواستم محمد بیاید تا این بار چیزی برای گفتن داشته باشم و بگویم اگر طلبگی نرفتم ولی این بار به خواهش تو از میهنم#دفاع کردم.
🌷ولی هر گاه در منزل، درباره محمد می پرسیدم هیچ کس پاسخ روشنی به من نمی داد تا اینکه از اهالی روستا شنیدم محمد در کربلای ۲به شهادت رسیده است و شاید پیکرش مفقود بماند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯