#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت ۴۶ تا ۵۰ خواهید خواند...
💚ديدگاهش دنيوي نبود❤️
💚در وصیت شهید و اینکه حجاب هاي امروزي بوي☀️#حضرت_زهرا (علیها السلام) نمي دهد حجابتان را زهرايي کنيد❤️
💚#سعادت با#کتاب_معراج_السعاده❤️
💚🌷#هادي نه#ترس را مي فهميد و نه#خستگي را❤️
💚جلوي دشمن نبايد#ترس داشت، ما با🌷#شهادت#ازدواج کرده ايم❤️
💚#عاشق_گمنامي بود❤️
💚#مرد_میدان_نبرد و #مرد_مبارزه❤️
💚انسانی کمتر دیده شده و خیر محض❤️
💚انسان بزرگی که#روش_صحیح_زندگی به دیگران می آموخت❤️
💚انسان الهی بود❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌱#روایتگری_شهدا
🌺@shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهل_و_هفتم
💚سعادت با کتاب#معراج_السعاده❤️
✔️راوی: خواهر شهید
👈سال هاي آخر☀️#ماه_رمضان را به#ايران مي آمد.هميشه با ورود به#ايران ابتدا به☀️#مشهد مي رفت و موقع بازگشت به☀️#نجف هم به☀️#مشهد مي رفت.
🌷@shahidabad313
💢در شب هاي☀️#ماه_رمضان با هم به🕌#مسجد_الشهدا و#مجلس دعاي#حاج_مهدي_سماواتي مي رفتيم.برخي شبها نيز با هم به🕌#مسجد_ارك و#مجلس دعاي#حاج_منصور مي رفتيم. چه شبها و روزهايي بود. ديگر تكرار نمي شود.
⚘@pmsh313
🌷#هادي در كنار كارهاي#حوزه و#تحصيل به كارهاي هنري هم مشغول شده بود.يادم هست كه در رايانه ي شخصي او تصاوير بسيار زيبايي ديدم كه توسط خود🌷#هادي كار شده بود؛ تصاوير🌷#شهدا كه توسط فتوشاپ آماده شده بود.
🌷@shahidabad313
💢بودن در آن روزها كنار🌷#هادي براي ما دنيايي از#معرفت بود.در اين آخرين#سفر#رفتار و#اخلاق او خيلي تغيير كرده بود؛ معنوي تر شده بود.يك شب از برادرم سؤال كردم چطور اين قدر#تغيير كردي؟
⚘@pmsh313
🌟گفت: كتابي هست به نام#معراج_السعاده واقعاً اگر كسي مي خواهد به#معراج يا به_سعادت برسد، بايد هر#شب يك#صفحه از اين#كتاب را بخواند.بعد #كتاب خودش را آورد و از روي#كتاب براي ما مي خواند و مي گفت به اين توصيه ها#عمل كنيد تا به#سعادت برسيد.
🌷@shahidabad313
📌مثلاً، يك#شب مي گفت: سعي كنيد#سكوت شما بيشتر از حرف زدن باشد.هر حرفي مي خواهيد بزنيد#فكر كنيد كه آيا#ضرورت دارد يا نه؟! بي دليل#حرف نزنيد كه خيلي از صحبت هاي ما به#گناه و#دروغ و ...#ختم مي شود.
⚘@pmsh313
🍁شب بعد درباره ي#شوخي و#خنده_زياد#حرف زد.اينكه در شوخي ها كسي را#مسخره نكنيم. افراد را به خاطر#لهجه و ... مورد#تمسخر قرار ندهيم.البته خودش هم قبل از همه اين موارد را#رعايت مي كرد.
🌷@shahidabad313
🍁شب ديگر درباره ي اين#صحبت كرد كه در#كوچه و#خيابان سرتان را بالا نگيريد. با صداي بلند در جلوي#نامحرم#حرف نزنيد.سعي كنيد سر به زير باشيد. اگر با#نامحرم زياد و بي دليل#صحبت كند،#حيا و#عفت او از دست مي رود.#گوهر يك#زن در#حيا و#عفت اوست.
⚘@pmsh313
🍀روز بعد به#ميدان_انقلاب و#پاساژ_مهستان رفت تا مقداري وسايل لازم براي#عراق را تهيه كند.آن#شب وقتي به#خانه آمد يك#هديه براي ما آورده بود.#كتاب_معراج_السعاده را به ما#هديه داد.
هنوز اين#كتاب را داريم و به توصيه ي🌷#هادي آن را مي خوانيم و سعي در#عمل كردن آن داريم.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹رهبر انقلاب در مراسم اعطای نشان⚡#ذوالفقار به سرلشکر⚡#سلیمانی :
✍ایشان بارها، بارها، بارها جان خودشان را در معرض تهاجم دشمن قرار دادهاند، در راه خدا، برای خدا و مخلصاً لِلّه؛ و مجاهدت کردهاند. انشاءالله خدای متعال به ایشان اجر بدهد و تفضّل کند و زندگی ایشان را با🍀#سعادت، و عاقبت ایشان را با☀️#شهادت قرار بدهد، البتّه نه حالا. هنوز سالها جمهوری اسلامی با ایشان کار دارد. امّا بالاخره آخرش انشاءالله☀️#شهادت باشد. انشاءالله مبارکتان باشد.
🌷#شهید_حاج_قاسم_سليماني
🌟#اعطای_نشان_ذوالفقار
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🌱#روایتگری_شهدا
🌺@shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
◀️ ۱۰#جمله_برگزیده از بیانات حضرت آیتالله خامنهای دربارهی#سردار_بزرگ و پرافتخار اسلام#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی:
🔹️برادر بسیار عزیزمان آقای#سلیمانی بارها، بارها، بارها جان خودشان را در معرض#تهاجم_دشمن قرار دادهاند، در راه خدا، برای خدا و مخلصاً لِلّه؛ و مجاهدت کردهاند. انشاءالله خدای متعال زندگی ایشان را با #سعادت، و عاقبت ایشان را با#شهادت قرار بدهد. ۱۳۹۷/۱۲/۱۹
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
📗بریده ای از کتاب «بچههای#حاج_قاسم» نوشته افسر فاضلی شهربابکی
💎روایتی مستند از زندگی#سردار_حسین_معروفی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.
♦️قسمت دوم
#حاجی دوست داشتنی
#صحبت کلیدی و عاشقانه حاجی
#سعادت دنیا و آخرت
#رزمنده خوب،مبلغ خوب
⬅️در صفحه ۹۸ این کتاب می خوانیم...
🔵یک شب حاج قاسم آمد و بین نماز مغرب و عشاء با بچه ها صحبت کرد. بچه ها حاجی را خیلی دوست داشتند. همه دورش حلقه زده بودند و او را می بوسیدند. حاجی هم آن ها را مورد تفقّد قرار می داد.بچه ها سراپا گوش بودند که ببینند فرمانده ی عزیزشان چه می گوید تا به آن عمل کنند.
🔺️صحبت کلیدی و عاشقانه ی حاجی در مورد دین بود؛برادران! ما امروز علاوه بر این که باید رزمنده ی خوبی باشیم سزاوارست که مبلغ خوبی نیز برای اسلام و قرآن و اهل بیت و امام باشیم.
🔻این جمله هنوز از حافظه ی من پاک نشده و آن را سرلوحه ی کارهایم قرار داده ام،چون این کلام را کلام الهی مایه سعادت دنیا و آخرت می دانم.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_ششم
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍
💢از زبان همسر شهید💢
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
💟جلسه #خواستگاری و #عقدشهیدحججی
💎توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
♦️جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
15.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠مراسم اسب سفیدی بود روزی
🔺️روایتگری استاد#مهدوی_ارفع
#شهادت
#شهدا
#سعادت
#عاقبت_بخیری
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و دو
📝صراط مستقیـــــــم♡
⬅️کوچکترین عضو خانواده،بودم پدرم پیرمرد بود و توان ادارۀ امور کشاورزی و دامپروری را دیگر نداشت.
دلم برای مادرم می سوخت، برای همین تصمیم به ترک تحصیل گرفتم.
ولی محمد پس از اینکه دورۀ ابتدایی اش را به پایان رساند روانۀ حوزۀ علمیه شد تا به قول خودش خدمتی به اسلام و مسلمین کند .
🌷او خیلی#متواضع بود و با اینکه در شهر درس می خواند ولی اصلا خودش را نمی گرفت،
هر گاه به روستا می آمد و مرا می دید در سلام و احوالپرسی پیشقدم می شد. مدّتی از طلبگی او می گذشت که مرا کنار کشید و گفت: علی اصغر !چرا به طلبگی نیامدی؟ گفتم: ّمحمد جان! خودت میدانی، کار در روستا زیاد است و پدر و مادرم دست تنهایند .
⬅️بار دیگر که به روستا آمد باز از من خواهش کرد و گفت: اگر از والدینت رضایت بگیرم طلبگی می آیی؟ گفتم: آشنایی ندارم که مرا به حوزه ببرد .
گفت: خودم تو را می برم، به خدا راه#سعادت همین است، اگر به حوزه وارد شوی هم دنیایت آباد میشود و هم آخرتت را تضمین میکند.
🌷هر بار با بهانه های متعدد خواهش محمد را رد میکردم.مدتها بعد محمد به کاشان عزیمت کرد و من هم به سربازی اعزام شدم. دوران خدمتم در سال های جنگ تحمیلی گذشت و این خدمت مدال افتخاری در کارنامۀ زندگیمان است
⬅️دوران سربازی با همۀ سختیهایش به پایان رسید و من برای همیشه به آغوش خانواده ام برگشتم.
وقتی به روستا رسیدم، محمد نیز از کاشان آمده بود .
🌷ما دو نفر که از کودکی مشتاق دیدار هم بودیم مثل همیشه به گفت وگو نشستیم .من از سربازی می گفتم ؛
او از طلبگی ،هر دو حال هم را خوب می فهمیدیم چون طعم#غربت را چشیده بودیم.
⬅️پس از قدری گفت وگو محمد نگاهی به من انداخت و پرسید: داداش اصغر !چرا سربازی رفتی؟گفتم: این چه سؤالیست که می پرسی،
خدمت یک#تکلیف است.
🌷گفت: یعنی جز خدمت سربازی نمی شود تکلیف را ادا کرد؟گفتم: !چرا...
شرایط جبهه رفتن برایم مهیّا باشد ، میروم. گفت: جبهه به جوانهایی مثل من و تو نیاز دارد، من که تا جنگ و دفاع باشد، دست بردار جبهه نیستم.
⬅️بعد با بگو و بخند موضوع را عوض کرد و به کاشان برگشت. صحبت هایش خیلی دلم را تکان می داد و مدام ذهنم را به خود مشغول می کرد. به این#دلیل کار و زندگی را رها کردم و به پادگان رفتم و داوطلبانه به منطقۀ شلمچه عازم شدم.
🌷زمستان سال ۱۳۶۵بود که عملیات کربلای ۵آغاز شد و مرا به عنوان سرگروه انتخاب کردند و چهار ماه با افتخار، اضافه به دورۀ سربازی ام خدمت کردم و پس از عملیاتی پیروزمندانه با سرافرازی به روستای خود برگشتم. میّخواستم محمد بیاید تا این بار چیزی برای گفتن داشته باشم و بگویم اگر طلبگی نرفتم ولی این بار به خواهش تو از میهنم#دفاع کردم.
🌷ولی هر گاه در منزل، درباره محمد می پرسیدم هیچ کس پاسخ روشنی به من نمی داد تا اینکه از اهالی روستا شنیدم محمد در کربلای ۲به شهادت رسیده است و شاید پیکرش مفقود بماند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷#زندگینامه_شهيد_چمران
✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر)
✫⇠قسمت : بیستم
🍃هیچ وقت نشد با#محافظ جایی برود.می گفتم: خب حالا که محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم،کلاشینکف را آماده میگذارم ، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی میکنم .میگفت: نه !#محافظ_من_خداست .نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر#تقدیر خدا تعلق بگیرد بر چیزی نمی توانید آن را تغییر دهید،در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید،خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده .
🍃خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین#سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند،اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند .مصطفی الان کجا است ؟زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد ؟آن وقت او چه کار کند؟
🍃چه طور جبل عامل را ترک کند؟چطور دریای صور را بگذارد و برود ؟آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می کردم ، اشک می ریختم،برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم ؟ آن شب خیلی سخت بود .البته از روز اول که ازدواج کردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یک خواب طولانی بود.فکر نمی کردم بشود.خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه ،شهید بهشتی (ره)، سید احمد خمینی (ره) بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند .می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است .یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی (ره) ببرم
🍃و حتی می گفت: برو#فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد ایران نبودم.وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست ،تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران .با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند.پرسیدم: برمی گردید ؟ گفت: نمی دانم!مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت .نامه فرستاد که: امام از من خواسته اند که بمانم و من می مانم در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان . البته خیلی برایم ناراحت کننده بود هر چند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است .پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران!...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯