eitaa logo
روایتگری شهدا
23.7هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۶ تا ۵۰ خواهید خواند... 💚ديدگاهش دنيوي نبود❤️ 💚در وصیت شهید و اینکه حجاب هاي امروزي بوي☀️ (علیها السلام) نمي دهد حجابتان را زهرايي کنيد❤️ 💚 با❤️ 💚🌷 نه را مي فهميد و نه را❤️ 💚جلوي دشمن نبايد داشت، ما با🌷#ازدواج کرده ايم❤️ 💚 بود❤️ 💚 و ❤️ 💚انسانی کمتر دیده شده و خیر محض❤️ 💚انسان بزرگی که به دیگران می آموخت❤️ 💚انسان الهی بود❤️ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌱 🌺@shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚سعادت با کتاب❤️ ✔️راوی: خواهر شهید 👈سال هاي آخر☀️ را به مي آمد.هميشه با ورود به ابتدا به☀️ مي رفت و موقع بازگشت به☀️ هم به☀️ مي رفت. 🌷@shahidabad313 💢در شب هاي☀️ با هم به🕌 و دعاي مي رفتيم.برخي شبها نيز با هم به🕌 و دعاي مي رفتيم. چه شبها و روزهايي بود. ديگر تكرار نمي شود. ⚘@pmsh313 🌷 در كنار كارهاي و به كارهاي هنري هم مشغول شده بود.يادم هست كه در رايانه ي شخصي او تصاوير بسيار زيبايي ديدم كه توسط خود🌷 كار شده بود؛ تصاوير🌷 كه توسط فتوشاپ آماده شده بود. 🌷@shahidabad313 💢بودن در آن روزها كنار🌷 براي ما دنيايي از بود.در اين آخرين#رفتار و او خيلي تغيير كرده بود؛ معنوي تر شده بود.يك شب از برادرم سؤال كردم چطور اين قدر كردي؟ ⚘@pmsh313 🌟گفت: كتابي هست به نام واقعاً اگر كسي مي خواهد به يا به_سعادت برسد، بايد هر يك از اين را بخواند.بعد خودش را آورد و از روي براي ما مي خواند و مي گفت به اين توصيه ها كنيد تا به برسيد. 🌷@shahidabad313 📌مثلاً، يك مي گفت: سعي كنيد شما بيشتر از حرف زدن باشد.هر حرفي مي خواهيد بزنيد كنيد كه آيا دارد يا نه؟! بي دليل نزنيد كه خيلي از صحبت هاي ما به و و ... مي شود. ⚘@pmsh313 🍁شب بعد درباره ي و#حرف زد.اينكه در شوخي ها كسي را نكنيم. افراد را به خاطر و ... مورد قرار ندهيم.البته خودش هم قبل از همه اين موارد را مي كرد. 🌷@shahidabad313 🍁شب ديگر درباره ي اين كرد كه در و سرتان را بالا نگيريد. با صداي بلند در جلوي#حرف نزنيد.سعي كنيد سر به زير باشيد. اگر با زياد و بي دليل كند، و او از دست مي رود. يك در و اوست. ⚘@pmsh313 🍀روز بعد به و رفت تا مقداري وسايل لازم براي را تهيه كند.آن وقتي به آمد يك براي ما آورده بود. را به ما داد. هنوز اين را داريم و به توصيه ي🌷 آن را مي خوانيم و سعي در كردن آن داريم. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹رهبر انقلاب در مراسم اعطای نشان⚡ به سرلشکر⚡ : ✍ایشان بارها، بارها، بارها جان خودشان را در معرض تهاجم دشمن قرار داده‌اند، در راه خدا، برای خدا و مخلصاً لِلّه؛ و مجاهدت کرده‌اند. ان‌شاءالله خدای متعال به ایشان اجر بدهد و تفضّل کند و زندگی ایشان را با🍀، و عاقبت ایشان را با☀️ قرار بدهد، البتّه نه حالا. هنوز سالها جمهوری اسلامی با ایشان کار دارد. امّا بالاخره آخرش ان‌شاءالله☀️ باشد. ان‌شاءالله مبارکتان باشد. 🌷 🌟 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🌱 🌺@shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
◀️ ۱۰ از بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره‌ی و پرافتخار اسلام:  🔹️برادر بسیار عزیزمان آقای بارها، بارها، بارها جان خودشان را در معرض قرار داده‌اند، در راه خدا، برای خدا و مخلصاً لِلّه؛ و مجاهدت کرده‌اند. ان‌شاءالله خدای متعال زندگی ایشان را با ، و عاقبت ایشان را با قرار بدهد. ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت دوم دوست داشتنی کلیدی و عاشقانه حاجی دنیا و آخرت خوب،مبلغ خوب ⬅️در صفحه ۹۸ این کتاب می خوانیم... 🔵یک شب حاج قاسم آمد و بین نماز مغرب و عشاء با بچه ها صحبت کرد. بچه ها حاجی را خیلی دوست داشتند. همه دورش حلقه زده بودند و او را می بوسیدند. حاجی هم آن ها را مورد تفقّد قرار می داد.بچه ها سراپا گوش بودند که ببینند فرمانده ی عزیزشان چه می گوید تا به آن عمل کنند. 🔺️صحبت کلیدی و عاشقانه ی حاجی در مورد دین بود؛برادران! ما امروز علاوه بر این که باید رزمنده ی خوبی باشیم سزاوارست که مبلغ خوبی نیز برای اسلام و قرآن و اهل بیت و امام باشیم. 🔻این جمله هنوز از حافظه ی من پاک نشده و آن را سرلوحه ی کارهایم قرار داده ام،چون این کلام را کلام الهی مایه سعادت دنیا و آخرت می دانم. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 😍 💢از زبان همسر شهید💢 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💟جلسه و 💎توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 ♦️جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
15.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠مراسم اسب سفیدی بود روزی 🔺️روایتگری استاد ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت صد و دو 📝صراط مستقیـــــــم♡ ⬅️کوچکترین عضو خانواده،بودم پدرم پیرمرد بود و توان ادارۀ امور کشاورزی و دامپروری را دیگر نداشت. دلم برای مادرم می سوخت، برای همین تصمیم به ترک تحصیل گرفتم. ولی محمد پس از اینکه دورۀ ابتدایی اش را به پایان رساند روانۀ حوزۀ علمیه شد تا به قول خودش خدمتی به اسلام و مسلمین کند . 🌷او خیلی بود و با اینکه در شهر درس می خواند ولی اصلا خودش را نمی گرفت، هر گاه به روستا می آمد و مرا می دید در سلام و احوالپرسی پیشقدم می شد. مدّتی از طلبگی او می گذشت که مرا کنار کشید و گفت: علی اصغر !چرا به طلبگی نیامدی؟ گفتم: ّمحمد جان! خودت میدانی، کار در روستا زیاد است و پدر و مادرم دست تنهایند . ⬅️بار دیگر که به روستا آمد باز از من خواهش کرد و گفت: اگر از والدینت رضایت بگیرم طلبگی می آیی؟ گفتم: آشنایی ندارم که مرا به حوزه ببرد . گفت: خودم تو را می برم، به خدا راه همین است، اگر به حوزه وارد شوی هم دنیایت آباد میشود و هم آخرتت را تضمین میکند. 🌷هر بار با بهانه های متعدد خواهش محمد را رد میکردم.مدتها بعد محمد به کاشان عزیمت کرد و من هم به سربازی اعزام شدم. دوران خدمتم در سال های جنگ تحمیلی گذشت و این خدمت مدال افتخاری در کارنامۀ زندگیمان است ⬅️دوران سربازی با همۀ سختیهایش به پایان رسید و من برای همیشه به آغوش خانواده ام برگشتم. وقتی به روستا رسیدم، محمد نیز از کاشان آمده بود . 🌷ما دو نفر که از کودکی مشتاق دیدار هم بودیم مثل همیشه به گفت وگو نشستیم .من از سربازی می گفتم ؛ او از طلبگی ،هر دو حال هم را خوب می فهمیدیم چون طعم را چشیده بودیم. ⬅️پس از قدری گفت وگو محمد نگاهی به من انداخت و پرسید: داداش اصغر !چرا سربازی رفتی؟گفتم: این چه سؤالیست که می پرسی، خدمت یک است. 🌷گفت: یعنی جز خدمت سربازی نمی شود تکلیف را ادا کرد؟گفتم: !چرا... شرایط جبهه رفتن برایم مهیّا باشد ، میروم. گفت: جبهه به جوانهایی مثل من و تو نیاز دارد، من که تا جنگ و دفاع باشد، دست بردار جبهه نیستم. ⬅️بعد با بگو و بخند موضوع را عوض کرد و به کاشان برگشت. صحبت هایش خیلی دلم را تکان می داد و مدام ذهنم را به خود مشغول می کرد. به این کار و زندگی را رها کردم و به پادگان رفتم و داوطلبانه به منطقۀ شلمچه عازم شدم. 🌷زمستان سال ۱۳۶۵بود که عملیات کربلای ۵آغاز شد و مرا به عنوان سرگروه انتخاب کردند و چهار ماه با افتخار، اضافه به دورۀ سربازی ام خدمت کردم و پس از عملیاتی پیروزمندانه با سرافرازی به روستای خود برگشتم. میّخواستم محمد بیاید تا این بار چیزی برای گفتن داشته باشم و بگویم اگر طلبگی نرفتم ولی این بار به خواهش تو از میهنم کردم. 🌷ولی هر گاه در منزل، درباره محمد می پرسیدم هیچ کس پاسخ روشنی به من نمی داد تا اینکه از اهالی روستا شنیدم محمد در کربلای ۲به شهادت رسیده است و شاید پیکرش مفقود بماند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷  ✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر) ✫⇠قسمت : بیستم 🍃هیچ وقت نشد با جایی برود.می گفتم: خب حالا که محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم،کلاشینکف را آماده می‌گذارم ، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم .می‌گفت: نه ! .نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر خدا تعلق بگیرد بر چیزی نمی توانید آن را تغییر دهید،در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید،خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده . 🍃خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند،اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند .مصطفی الان کجا است ؟زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد ؟آن وقت او چه کار کند؟ 🍃چه طور جبل عامل را ترک کند؟چطور دریای صور را بگذارد و برود ؟آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می کردم ، اشک می ریختم،برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم ؟ آن شب خیلی سخت بود .البته از روز اول که ازدواج کردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یک خواب طولانی بود.فکر نمی کردم بشود.خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه ،شهید بهشتی (ره)، سید احمد خمینی (ره) بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند .می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است .یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی (ره) ببرم 🍃و حتی می گفت: برو را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد ایران نبودم.وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست ،تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران .با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند.پرسیدم: برمی گردید ؟ گفت: نمی دانم!مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت .نامه فرستاد که: امام از من خواسته اند که بمانم و من می مانم در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان . البته خیلی برایم ناراحت کننده بود هر چند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است .پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران!... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯