📲| #پیشنہاد_استورے
بہ یادِ آن جمعہۍ بیپـــدر شدنماݩ...|💔
اے دنیاےمݩ!
علـــــمداࢪ برخیز کہ این روزها انقلاب حسابی ذوالفقارش را نیاز دارد
نڪند کہ حـــــیدࢪ دوبارھ تنہا بماند...|🥀
#حاج_قاسم ♡ #مرد_میدان
#جمعه هاۍ بـےقرارے
┄┅•|•⊰❁〇⃟🦋❁⊱•|┅┄
@shahidegheirat
┄┅•|•⊰❁〇⃟🌷❁⊱•|┅┄
《بیمہۍ #انتخابات 》
انتخابات تزریقِ خون تازھ
در ڪالبد نظام جہوری اسلامی است؛
تجدید قوا و نیرو براۍ ملت است.
وقتی همہ شرڪت کردند، ڪشور بیمہ میشود و عزت پیدا میڪند...|✌️🏻
✍🏻| #امام_خامنه_ای
تنہا۲۰روزتاانتخابات
#ما_منتظر_انتخاباتیم | #انتخاب_درست_کار_درست
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@shahidegheirat
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| یڪ فنجاݩ رمان #ناے_سوختہ📚 #قسمت_هفتم #فصل_اول:شهادت🌹 اولین شبی🌙 بود که مادر با صدای گرفته #علی
✨| هر شب یک فنجان رمان📖🤤
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_هشتم
#فصل_اول:شهادت🌹
در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها مشغول تدارک کارها بودند.
پزشک👨⚕ باید برگه را امضا میکرد📝 تا #علی را از پزشکی قانونی ببرند،
با کلی تماس و دوندگی بالاخره قرار شد حاجی یکسری از بر و بچهها را برای گرفتن امضا پیش دکتر بفرستند.
شاید جز برای دوستان #علی برای کسی مهم نبود برگه در ساعت دو نیمه شب🕑 امضا شود یا صبح🌤 در وقت اداری بیمارستان🏨.
شکر خدا تلاش آقایان به نتیجه رسید، یک آمبولانس🚑 و یک تویوتا آورده بودند تا بدن #علی را به غسالخانه ببرند.😭
شب🌙 سختی بود🥀 برای همه و برای مادر سخت تر از همه.
–مامان! پاشو، نماز صبحه📿، میدونم بیداری دستتو✋🏻 بده به من، مامان یاعلی!.. مادر بلند شد.
_الله اکبر...🤲🏻
صدای گریه😭 تمام اتاق🚪 را پر کرده بود. طولانی ترین نماز صبح یک ساعت و نیم گذشت و باز هم صدای گرفته #علی.
–قبول باشه حاج خانم!😍
دوستانش هم خواب💤 به چشم نداشتند، چشم ها از فرط بی خوابی و گریه بدجوری پف کرده بود، با این وجود فکر کارهای خاکسپاری و مراسم حتی فکر خواب😴 را هم از سر به در می کرد.
کمکم با آمدن صبح🌞 همه و همه آمدند. خیلی شلوغ شده بود،
باید ماشین به طرف غسالخانه میرفت —بیش از دو سال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس،🛣
آسفالت چهارراه سیدالشهدا(ع)
زمین خیس از خون سرخ جوانی شده بود💔 که به عشق لبخند رهبرش💛
با چهره همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد ولی طنین صدایش✨ در تاریکی و ظلمت آسمان🌑 آنجا ناتمام ماند و این صفحه از زندگی او که در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ 🌙
نوشته شده بود.—
آغاز شمارش معکوس🔢 عمر کوتاه او شد😭
و امروز این شمارش به پایان رسیده بود. –نگیر آقاجان...! نگیر! فیلم نگیر!📹❌ زبونمون مو درآورد.
نمیگذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند، یک عده می گفتند بگیرید،
یک عده می گفتند نه!؛
اصلاً همه چیز گیج کننده شده بود.😓😔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
✨| هر شب یک فنجان رمان📖🤤 #ناے_سوختہ📚 #قسمت_هشتم #فصل_اول:شهادت🌹 در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها
☕️| بہ صرفِ یڪ فنجان رمان📖
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_نهم
#فصل_اول:شهادت🌹
🔸«یه کفنی بود ۹ سال پیش من از کربلا آورده بودم. با تربت، توی کاظمین و اون سال ما رو سامرا هم بردن، خلاصه همه جوره متبرک شده بود. یادمه اون روز #علی کفن نداشت، من هم اونو گم کرده بودم. جالبه که تو عید مادرم بعد این همه سال اونو پیدا کرده بود.
زنگ زدم به یکی از بچه ها پرسیدم: #علی کفن داره؟ گفت:«نه حاجی!»
صبح که داشتم میرفتم کفن را با خودم بردم.»🔸
به هر حال با این اوصاف این یکی کار #علی آقا هم انجام شد!☺️
کم کم همه چیز آماده بود و قلب مادر در حال کنده شدن💔، باورش نمیشد که دیگر واقعاً دارد تمام می شود.
بچه ها هم دلشان می آمد می خواستند هرطور می شود آن لابهلاها مادر و پسر را کنار هم بنشانند.
قرار شد خانه خادم مسجد فاطمه الزهرا(س) آخرین مکان دیدار آن دو باشد.
–بیا مادر، بیا اینجا پیش #علی.
برادرا! اون در🚪 رو ببندید کسی تو نیاید.
جوان بیچاره خیلی اذیت شد،😩 باید نمیگذاشت کسی داخل بیاید،
کار سختی بود و شروع آخرین دقایق لحظات دیدار ۱۲،۱۳،۱۴،۱۵... تنها ۵ دقیقه.😣 ۲،۳،۴...و آخرین دقیقه شاید دیگر تنها چشم های👁👁 مادر بودند که حرف میزدند.
–حاجی، باز کردن در🚪 با شما.
–تق تق تق!!✊🏻✊🏻✊🏻
قلب مادر لرزید💓
در باز شد و #علی را به دستان مهربان🌸 ما مردم سپردند و پیش چشم های خیس😭 مادر پسرک مثل پرنده🕊 بر روی دست ها پرواز می کرد.
تشییع باشکوهی بود روز سوم3⃣ فروردین!! ایام عید! تعطیلی! مسافرت! و...
هیچ کس فکرش را هم نمیکرد اما انگار از دست همه خارج بود، همه آمده بودند با هر شکل و مذهب و عقیده ای.
برگه های زیارت عاشورایی که دوستان #علی پخش کرده بودند در دست اکثر آدم ها دیده می شد،
چشم ها می بارید💦 و همه مشغول خواندن.
–چقدر خوشگله!!😍 جانباز بوده!؟
–نه پدر جان! شهید امر به معروف بود، با قمه زدن🗡 –سال ۹۲— بعد دو سال و نیم هم #شهید🌹 شد.
از چهارراه تلفنخانه به سمت هفت حوض جای سوزن انداختن نبود،
۱۴ هزار نفر برای یک #شهید🌹 آن هم در عید سال ۹۳!😳
باورکردنی نبود و عجیب تر آنکه با آن همه شلوغی حتی یک ماشین🚗 هم بوق نمی زد،❌ انگار همه به احترام #علی سکوت کرده بودند.🤫
«پدر و مادر #شهید 🌹:
ده پانزده روز بعد شهادت #علی مادر شهیدی به منزل ما آمدند،
گفتند: خواب پسرم را دیدم تا به خوابم اومد گفت باید برم. گفتم کجا!؟ گفت #شهید داره برامون میاد. سرم خیلی شلوغه. گفتم: کیه؟ گفت: #علی خلیلی!! ایشان اصلاً #علی را نمی شناختند و فرزندش آن هم در زمان جنگ تحمیلی #شهید شده بودند وقتی تصاویر مربوط به شهادت #علی را در تلویزیون🖥 دیده بودند با کلی زحمت منزل🏡 ما را پیدا کردند.»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
#نجوا_با_شهدا💞
خوشبختی یعنی
که یه شهید تو زندگیت باشه
مسیر تو ادامه راهشه
قوت قلبِ تو نگاهاشه..:)
°|• #شهید_غیرت ـღ شهید علی خلیلی •|°
╭─❀••❈✿♡✿❈••❀─╮
@shahidegheirat
╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
#سجده_عشق :)
هرگز نمازت را ترڪ نڪن...
میلیون ها نفر زیر خاڪ...
تمام آرزویشان این است...
یڪ لحظه به دنیا بازگردند..
براے یڪ سجدھ :)
#نماز
#حی_علی_الصلاة ❤️
نمازتسردنشہرفیق
╭─❀••❈✿♡✿❈••❀─╮
@shahidegheirat
╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
• • •〖 ✿ ฺ🧡 ฺ✿ 〗• • •
بہخاطر شہدا راے میدهم✋🏻
مزاࢪ فدایے اســـلام؛ مجاهد بہ تمام معنا
شہید نواب صفوے
بہ یاد اعضا ڪانالِ شہیدِغیرت
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| بہ صرفِ یڪ فنجان رمان📖 #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_نهم #فصل_اول:شهادت🌹 🔸«یه کفنی بود ۹ سال پیش من از کر
☕️| قࢪار شبانہ
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_دهم
#فصل_اول:شهادت🌹
خانمی🧕 که از پشت پنجره خانه اش بنر بزرگی از تصویر #علی🕊 را با لبخند ملیحش دیده بود، به سرعت خودش را به لا به لای جمعیت رساند، تا به حال علی را ندیده بود.
اصلاً او را نمیشناخت اما اشک هایش به اختیار سرازیر بود،😭
انگار خود #علی هدایتگر جمعیت بود، خیلی ها که حتی چند قدم هم نمی توانستند پیاده👣 راه بروند
آن مسیر طولانی را به دنبال تابوت⚰ حرکت کردند.😳😇
و به قول مادر این یعنی #علی از روز اول کارش را شروع کرده بود کاری که ادامه داشته،
دارد و همچنان نیز خواهد داشت.😍✌️🏻 جمعیت را بدرقه کردند و جمعیتی هم به استقبالش آمدند. #علی را در آمبولانس🚑 گذاشتند،
انگار نوبت حوزه بود باید حق اهالی آنجا هم ادا میشد. میخواستند دو ساعت با رفیقشان خلوت کنند.
–فقط دو ساعت #علی رو بدین ما ببریم بعد تشییع کنیم.🙏🏻
بالاخره با تماس و سفارش آقایان این کار انجام شد.
تابوت⚰ وسط بود و صدای مداح از بلندگو📢 همه جا پیچیده بود.
در تابوت را باز کردند، مادر دلش لک زده بود که باز هم صورت او را ببیند،😔 اما نباید کفن را باز میکردند سفارش کرده بودند شاید خونابه ای باشد و کار را مشکل کند.😣
برای همین بود چند دقیقهای که مادر را با جگر گوشه اش تنها گذاشتند یکی از دوستان #علی در کمدی کنار یکی از حجره پنهان شده بود و مراقب احوال مادرانه مادر بود.💛
مادربزرگ #علی هم به همراه دایی ها و عمهاش آنجا بودند،
صدای اذان📣 در حجره پیچید
همه به هم نگاه کردند، وقت نماز بود؛ اگر #علی بود الان فقط به نماز فکر می کرد و بس.📿
بچه ها رفتن یه گوشه حجره و نماز خواندند،🤲🏻 ظهر گذشته بود و داشت دیر میشد، صدای حاجی تکانی به همه داد.🗣
–دیر میشه ها!! باید برسیم بهشت زهرا(س).
مادر دل تو دلش نبود، نگرانی در چشمهایش موج میزد،😓 دلشوره امانش را بریده بود و رویش نمی شود حرفش را بزند؛☹️
اما انگار حاجی چشمهایش👁👁 را خواند.
–حاج خانم، میخوای با #علی بیای!؟
مادر جا خورد!! نگاهش پر از شوق بود😍 و غافلگیری حاجی هم سریع و در یک چشم بر هم زدن عذر همه را خواست و آمبولانس🚑 را با #علی آقا تعارف زد به حاج خانم.
اما مادر است و بی طاقت و خوب باید فکر همه جا را می کردند؛
یک درصد، اگر فقط یک درصد دل مادر کم می آورد و...🤦🏻♂
خیلی دردسر درست می شد.😰
–داداش! شما با آمبولانس🚑 برو.
حاجی سرش را نزدیک گوش👂🏻 جوان برد و دزدکی و دور از دیدگان مادر پچ پچی کرد.🗣
–آره داداش، خدا به همراهت، برو اونجا میبینمت.👋🏻
بعد با دست✋🏻محکم زد پشتش و به یک اشاره او را راهی کرد.🌸
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚*@shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯