eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید حسین باقری 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محسن حججی 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محسن حججی 🆔 @shahidemeli
🌷 آمده بود بیمارستان. کپسول اکسیژن می‌خواست؛ امانت، برای مادر مریضش. سرباز بخش را صدا زدم، کپسول را ببرد. نگذاشت. هر چه گفتم شما اجازه بفرمایید، قبول نکرد. اجازه نداد. خودش برداشت. گفت: نه! خودم می‌برم. برای مادرمه. 🆔 @shahidemeli
🌷 تازه رفته بودم جبهه‌. آن روز آمده بودم جلوی دژبانی تا با یکی از ماشین‌های سر راهی بروم اهواز، و به زابل تلفن بزنم. دلم برای شهرمان تنگ شده بود. منتظر بودم که دیدم ماشین میرحسینی آمد پشت دژبانی ایستاد. می‌خواست بیاید بیرون اردوگاه. با خودم گفتم اگر دست بلند کنم و نگه ندارد... غرورم اجازه نداد بایستم. آرام برگشتم و راه افتادم طرف درخت‌های کنار جاده تا او بگذرد. صدای ماشین را شنیدم که گاز داد و از دژبانی رد شد. بوق زد. اول فکر نمی‌کردم با من است؛ ولی وقتی برگشتم، دیدم برای من بوق می‌زند. آمدم طرف ماشین. پرسید: کجا؟ گفتم: می‌روم شهر. می‌خواهم تلفن بزنم. سوارم کرد و راه افتادیم. آمد چهارراه نادری. مخابرات در همان نزدیکی بود. گفتم: همین‌جا پیاده می‌شوم. خندید و گفت: حالا بشین! رفتیم به هتلی نزدیک رود کارون. پیاده شدیم. اول نمی‌دانستم چه خبر است؛ ولی بعد فهمیدم خانواده‌ی فرماندهان در آن‌جا زندگی می‌کنند. نمی‌دانم طبقه‌ی دوم بود یا سوم. در زد و رفتیم تو. میرحسینی پذیرایی می‌کرد، و من عرق می‌ریختم‌. تلفن را آورد و گفت: به هر جا می‌خواهی، تلفن بزن. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 چند بار که از منطقه به همدان آمدم، او را دیدم که در اتاق خودش با فلان تروریست نشسته، گاه تا دو _ سه ساعت با او صحبت می‌کند. در اثنای صحبت، کسی را به اتاقش راه نمی‌داد. بعد که بیرون می‌آمد، بچه‌ها از سر اعتراض به او می‌گفتند: برادر شهبازی، شما دارید وقت خودتان را با این‌ها تلف می‌کنید. کسی که به روی مردم خودش سلاح می‌کشد، موجودی از دست رفته است. محمود با لبخند می‌گفت: متوجه منظور شما هستم؛ اما برادرهای من! بنده از این صحبت‌هایم، چند هدف دارم: اول این‌که این‌طور آدم‌ها، برای کارهایشان مبنای فکری و عقیدتی درستی ندارند و حتی با مبانی ایدئولوژی گروه‌شان هم چندان آشنایی ندارند؛ تا چه رسد به اصول عقاید اسلام. وقتی با این‌ها بحث و گفت‌و‌گو کنیم، کمترین فایده‌ای که می‌بریم، این است که این‌ها در باطن ضمیر خودشان متوجه می‌شوند که خلاهای عقیدتی و فکری زیادی دارند که باید برای پر کردن‌شان فکری بکنند. کافی‌ست به ذهن این اشخاص، تلنگری زده بشود؛ چه بسا به خودشان بیایند و بفهمند که با چند تا شعر و شعار پوک و احساساتی، فریب خورده‌اند و ضد انقلاب و مردم‌شان سلاح به دست گرفته‌اند. نکته‌ی دیگر این‌که سران این گروهک‌ها، در سه سال گذشته مدام به کله‌ی این‌ها تزریق کرده‌اند که پاسدارها، یک مشت آدم بی‌منطق، بدون مطالعه و خشن و قلدرند. نه سواد سیاسی درستی دارند، نه درک ایدئولوژیک زیادی. خوب، وقتی با مطالعه و منطق با این آدم‌های مغزشویی‌شده صحبت کنیم، می‌فهمند که یک رزمنده‌ی پاسدار، صرفا یک ژ‌.سه به‌دست نیست. آدمی‌ست مسلح به سلاح فکر و اندیشه و دارای مبنا و آرمان. باید روی این آدم‌ها کار کرد، و اگر خدا بخواهد، آن‌ها را از ضلالت نفاق و کفر نجات داد. من در این مباحثات قصد دارم جز‌م‌های این‌ها را بشکنم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 به هر کس می‌گفتیم داریوش رفته دانشگاه مالک اشتر شاهین شهر، تعجب می‌کرد. می‌گفتند او که با رتبه‌اش بهترین دانشگاه‌های تهران می‌توانست برود. راست می‌گفتند؛ اما دانشگاه شاهین شهر تنها دانشگاهی بود که خرج تحصیل دانشجویانش را می‌داد. داریوش قید دانشگاه‌های تهران را زده بود تا مبادا به خاطر خرج تحصیلش ذره‌ای به بابا فشار اقتصادی وارد شود. به نقل از خواهر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید مصطفی چمران 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید مصطفی چمران 🆔 @shahidemeli
🌷 حسین عرب عامری ، فرمانده گردان کربلا بود. یکی از بسیجی‌ها توی تب می‌سوخت. با هذیان‌هایش همه را بیدار کرد. چند نفری آمدیم بالای سرش. حسین وارد سنگر شد. بلافاصله چفیه را خیس کرد و گذاشت روی پیشانی‌اش. به ما گفت: برید بخوابید. من مواظبش هستم. موقع خوابیدن، نگاهم به رخت‌خواب حسین افتاد که هنوز دست نخورده بود. هر چه اصرار کردم، گفت: بیدار موندن برای من که هنوز نخوابیده‌ام، راحت‌تره. بسیجی تب‌دار، یک آن سر جایش نشست و پرسید: ساعت چنده؟ من باید الآن سر پست باشم. با پرس‌وجو معلوم شد درست می‌گوید. نوبت نگهبانی‌اش شروع شده بود. حسین، او را به من سپرد و به جای او رفت سر پست. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 اکبر تعریف می کرد: این اواخر یک بار آمدم پایگاه و دیدم آشپز پادگان خیلی ولخرجی کرده! دو جور غذا تهیه کرده بود. چلومرغ و چلوقیمه، مرغ برای خلبان ها و قیمه برای سرباز ها. وقتی فهمیدم، ناراحت شدم و گفتم: حالا که دوجور غذا درست کردی مرغ را بگذار برای سربازها و قیمه برای خلبان ها. تا یاد بگیری بین بندگان خدا فرق نگذاری. خدا همه را یک جور آفریده. به نقل از همسر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید امیر حاج امینی 🆔 @shahidemeli