🌷 #شهید #سید_حمید_میرافضلی
ما همدیگر را بیشتر توی مسجدالنبی میدیدیم. تمام تلاشش را میکرد که بچهها را جمع کند و ببرد جبهه. تا اینکه برای عملیات خیبر، یک عده را جمع کرد و با یک اتوبوس از جلوی دفتر امام جمعه حرکت کرد به طرف منطقه. خیلیها بودند؛ محمدی، قنبری، جعفربیگی، نبهی؛ که جای همهشان الآن خالی است. بچههای قطبآباد بودیم و اسم گروه را هم گذاشته بودیم گروه رحمت. سید آنقدر با بچهها اخت بود که نمیتوانست ناراحتیشان را ببیند. من خودم آن روز چند بار حالم بد شد. هر بار که سوار ماشین میشدم، هوایش مرا میگرفت و حالم را به هم میزد. سید میگفت ماشین را نگه دارند. میآمد دست مرا میگرفت و از ماشین میبرد پایین، و آبی به صورتم میزد، و وقتی مطمئن میشد که حالم سر جاش آمده، برم میگرداند توی اتوبوس. چشم ازم برنمیداشت؛ نه که باز حالم به هم بخورد. فقط با من اینطور نبود. با تمام بچههایی که همهچیز را گذاشته و آمده بودند جبهه، همین رفتار را داشت. بچهها هم دوستاش داشتند. شاید باورتان نشود؛ ولی وقتی یک غریبه میآمد توی جمع ما، مستقیم میرفت پیش سید مینشست. سید هم جوری با او رفتار میکرد که انگار سالهاست که میشناسدش.
به نقل از کتاب #جای_پای_هفتم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #سید_محسن_صفوی
من، عاشق جبهه بودم. از طرفی، بچهام را میخواستم عمل کنم و مشکل مالی داشتم. مشکلم را با یکی از برادران در میان گذاشتم. آقامحسن صفوی، توسط آن برادر اطلاع داد که برو بچهات را عمل کن؛ من پول را تهیه میکنم. من به تهران رفتم و فرزندم را عمل کردم ایشان نیز به قول خود وفا کرد و تمام مخارج بیمارستان را پرداخت. روزی، وارد اتاق برادر صفوی شدم. با مسئول خانهسازی صحبت میکردم. تا چشم آقا محسن به من افتاد، به آن برادر گفت: چرا به یحیی با اینکه دو تا بچه دارد، خانه نمیدهی؟ برادر مسئول، در جواب برادر صفوی گفت: خودش نمیآید. گفتم: من پول ندارم. مسئول خانهسازی گفت: ما یک پلاک خالی داریم. باز تاکید کردم و گفتم: من پول ندارم. آقا محسن، یک چک صدهزارتومانی از حساب شخصی خودش امضا کرد و به آن برادر مسئول داد، و من صاحب خانه شدم. لحظهای بعد، حواسم جمع شد و گفتم: سید، من پول ندارم تا پول شما را پس بدهم. سید محسن با جدیت گفت: برایت وام میگیرم تا قسطهایش را ماه به ماه بدهی. همین کار را هم کرد. با چهرهای گشاده، همیشه در برابر ناملایماتی که برای پرسنل پیش میآمد، دلسوز بود. خار را در چشم خودش میخواست؛ ولی در دست برادران رزمنده، هرگز.
ایشان، برادران را با صمیمیت و عشق، با پسوند جان صدا میزد؛ مثل محمدجان، مرتضی جان...؛ همانطور که امام علی علیه السلام به مالک اشتر میفرماید: ای مالک پیش از همه، فرماندهی را دوست دارم که نسبت به معیشت زیردستانش بیتفاوت نباشد، و محسن صفوی، این حرف را به عمل آورده بود.
به نقل از کتاب #شمع_صراط
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مجید_صانعی
بارها اتفاقات خاص را در همراهی با مجید دیده بودم. مثلا مسیری را میرفتیم که یک دفعه ماشین را میزد کنار! پیاده میشد و دست پیرمردی که نمیتوانست از خیابان رد بشود میگرفت. کمکش میکرد و دوباره سوار ماشین میشد. من بارها و بارها این اتفاق را دیده بودم. گاهی بهش گیر میدادم و میگفتم: مجید جان اینجا غیر از تو کسی نیست که کمک کنه؟! این همه آدم اطراف اون پیرمرد هستند. میگفت: درد جامعه همینه که ما آدمها نسبت به همدیگه بیتفاوت شدیم.
به نقل از کتاب #ابوطاها
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #اصغر_قصاب_عبداللهی
اصغر آقا، فرماندهی گردان امام حسین (ع) بود.
قبل از عملیات بدر، اطلاع دادند آقا مهدی برای بازدید به منطقه میآید. رفتم پیش اصغر آقا و به اتفاق برای توجیه پارهای از مسائل، به هورالعظیم رفتیم و برگشتیم. شب یادم افتاد که مطالبی را به اصغر نگفتهام. به سمت چادرش رفتم و نزدیک که شدم دیدم نگهبان سرش را پایین انداخته و خوابیده است. برای اینکه نگهبان را بیدار نکنم، به آرامی وارد شدم و دیدم شخصی در حال واکس زدن پوتینهای بچههاست. ناگهان متوجه حضور من شد و خواست وانمود کند که کاری نمیکند. من وقتی اوضاع را اینگونه دیدم، برگشتم تا معذب نشود. آن شخص، اصغر قصاب بود که نگهبان را فرستاده بود بخوابد و خودش هم نگهبانی میداد و هم کفشهای بچهها را واکس میزد.
به نقل از کتاب #سرو_قامتان_عاشورایی
🆔 @shahidemeli
🌱 #شهید_پروری
#شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
مادر شهید:
شهربانی، خیلی جیب حاجی را پُرپول نمیکرد. باید همیشه حواسمان به دخل و خرجمان میبود؛ ولی مشتمان را هم طوری نمیبستیم که آب ازش نچکد. ماهیانه از فروشگاه اتکا سهمیهی برنج و چای و روغن داشتیم. زنبیلمان را توی فروشگاه پر میکردیم و وقتی برمیگشتیم، کیسههای برنج و حلبهای روغن و کلههای قند و ... همه را ردیف میکردیم وسط خانه. توی دفترچه چیزهایی مینوشتم و رو به حاجی میگفتم: خب، از این دو کیسه برنج، یکیش بیشتر لازممون نیست. حلب قبلی روغن رو که تازه باز کردم، حالاحالاها داریم. کلهقند هم به نظرم یکی کافیه.
قرارمان بر این بود که هرچه از حسابکتابم اضافه میآمد، حاجی با خودش میبرد و توی محلهمان به کسانی میداد که دستشان تنگ بود. به این امید که شاید کمی از نیازشان برطرف شود. ما سرگرم حسابکتاب میشدیم و بچهها سرگرم بازی یا درسومشق. در هر حال، از دوروبر غافل نمیماندند.
بچهها، صاحب زندگی هم که شدند، در کمککردن به بقیه و خیرخواهی برای دیگران دست من را از پشت بستند.
مصطفی خوابگاهی که شده بود، هم اتاقیهایش میگفتند در طول هفته کنسرو و غذاهایی را که میشد نگه داشت، کنار میگذاشت و بهشان دست نمیزد. آخر هفته، همه را میریخت توی پلاستیک رنگی و از خوابگاه میزد بیرون. یکی از رفقایش تعریف میکرد که یک روز دم رفتن جلویش را گرفتم و گفتم: کجا آقا مصطفی؟ مشکوک میزنی. هر هفته با این همه خوراکی کجا میذاری میری؟ برای کی میبری؟ تو که تهران کسی رو نداری. گفت: خیلی دوست داری بدونی آقا جواد؟ اگه وقتت خالیه بیا با هم بریم، خودت ببین. همراه مصطفی رفته بودند سمت خانه که نه، خرابهای دقیقا پشت دانشگاه. رفیقش میگفت آن خانه هیچ روزنهای به بیرون نداشت و تنها با نور چراغی کوچک روشن شده بود. از چشمهای پدر مریض و از کار افتادهی خانه نگرانی میبارید برای حال و روز سه چهار بچهای که توی همان دخمه داشتند وول میخوردند. مصطفی هر هفته به آنها سر میزد، برایشان غذا میبرد و با بچههایشان درسشان را کار میکرد. توی راه برگشت، مصطفی سکوت را شکسته و گفته بود: حالا یاد گرفتی؟ اگه میخوای تو هم از این به بعد، میتونی بیای کمک من.
تا وقتی دانشجو بود و با کار دانشجویی برای خودش آبباریکه درست کرده بود، کمک زیادی از دستش برنمیآمد. سر کار که رفت، هم دست خودش بازتر شد، هم پای همکارانش را که کسبوکار درستوحسابی داشتند، به این میدانها باز کرد.
به نقل از کتاب #منم_یه_مادرم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #قدرت_الله_بافتی
آن سال، برف سنگینی بارید. تا پشت درها را برف گرفته بود. بیرون که میرفتی تا نزدیک زانوهایت توی برف فرو میرفت. صبح اول وقت، قدرت میخواست برود برفِ پشتبام را پایین بریزد که صحبت همسایه شد. آنها کسی را نداشتند که برفشان را پارو کند. لباس گرم پوشید و رفت بالای پشتبام. وقتی میخواست از پله پایین بیاید صورتش گل انداخته بود و پشت دستهایش قرمز شده بود. دیگر دستهایش قدرت پارو کردن را نداشتند. چند دقیقهای دستها را به هم مالید و دوباره خواست برود بالای پشتبام. نگاهم به طرفش چرخید. میدانستم برف بام خودمان را پارو کرده است. گفت: پشتبام همسایه مونده. رفت بالا و پشتبام آنها را هم تمیز کرد و آمد.
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #محمود_رضا_بیضایی
کتابخانه ای که از او به جا مانده، تقریبا تمام کتاب های منتشرشده در حوزه ی ادبیات دفاع مقدس در چند سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه ی بچه های بسیج، به یاد و نام و تصاویر سرداران شهید دفاع مقدس، به ویژه حاج همت تعلق خاطر داشت. این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من می پرسید فلان کتاب را خوانده ای؟ و اگر می گفتم نه، نمی گفت بخوان، خودش می خرید و هدیه می کرد. اواخر، چند تا کتاب را توصیه کرد که بخوانم. از بین این کتاب ها، کوچه ی نقاش ها، دسته ی یک، همپای صاعقه و ضربت متقابل یادم مانده است. مجموعه ی شش جلدی سیری در جنگ ایران و عراق را که از کتابخانه ی خودش به من هدیه کرد، هنوز به یادگار دارم. یک بار هم رُمانی را که بر اساس زندگی شهید باکری نوشته شده بود، از تهران برایم پست کرد که بخوانم. یادم هست با هم در مراسم رونمایی این کتاب شرکت کرده بودیم.
به نقل از کتاب #تو_شهید_نمیشوی
🆔 @shahidemeli