eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 مادر شهید: یک روز بچه‌ها در حیاط مشغول خاک‌بازی بودند که حاجی از کارش برگشت. به هرکدامشان یک شکلات داد و گفت: بچه‌ها، اگه یه وقت چیزی پیدا کردین که مال شما نیست، باید چی‌کار کنین؟ خوشحال می‌شدم که حلال و حرام را به بچه‌ها یاد می‌دهد. بچه‌ها هر کدام به زبان خودشان جواب حاجی را می‌دادند. فاطمه گفت: نباید بهش دست بزنیم. حسین هم سریع جواب داد که "باید دنبال صاحبش بگردیم." حاجی دوباره پرسید: اگه یه چیزی باشه که خودمون لازمش داشته باشیم، چی؟ می‌تونیم برش داریم برای خودمون؟ _نه، حرومه. حاجی همیشه می‌گفت: خانوم، از بچگی باید همه‌چیز رو به بچه‌ها یاد بدیم، وقتی بزرگ بشن، دیگه خیالمون راحته که راهشون رو درست می‌رن. همراه و هم‌فکربودن پدر و مادر توی تربیت بچه‌ها خیلی مهم است. من از اینکه حاجی با من هم‌فکر بود واقعا خوشحال بودم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 مصطفی پایگاه و حسینیه را پاتوق حضور بچه‌ها می‌کرد. می‌گفت: "بیاید اینجا پلاس شید." تلویزیون می‌گذاشت یا پلی‌استیشن می‌گرفت و می‌گفت بازی کنید، کُشتی بگیرید، همدیگر را بزنید؛ ولی بیرون نروید. می‌دانست چه راه‌های خلافی پیش روی بچه‌هاست، برای همین می‌گفت درِ حسینیه همیشه باز است. به نقل از رحمان سلمانی، کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید علی اکبر شیرودی 🆔 @shahidemeli
🌷 از شروع جنگ یک ماه گذشت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آن‌جا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه‌اندازی کردند. نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچه‌ها دنبال ابراهیم می‌گردند! با تعجب پرسیدم: چی شده؟! گفتند: از نیمه شب تا حالا خبری از ابراهیم نیست! من هم به همراه بچه‌ها سنگرها و مواضع دیده‌بانی را جستجو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود! ساعتی بعد یکی از بچه‌های دیده‌بان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به این سمت میان! این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر دیده‌بانی رفتم و با بچه‌ها نگاه کردیم. سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما می‌آمدند! پشت سر آن‌ها ابراهیم و یکی دیگر از بچه‌ها قرار داشتند! در حالی که تعداد زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. هیچکس باور نمی‌کرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه‌ای آفریده باشد! آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود. حتی تعدادی از رزمنده‌ها اسلحه نداشتند. یکی از بچه‌ها خیلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت: "عراقی مزدور!" برای لحظه‌ای همه ساکت شدند. ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد. روبه‌روی جوان ایستاد و یکی‌یکی اسلحه‌ها را از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: برای چی زدی تو صورتش؟! جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه. ابراهیم خیره‌خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولا او دشمن بوده، اما الآن اسیره، در ثانی این‌ها اصلا نمی‌دونند برای چی با ما می‌جنگند. حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟! جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببخشید، من کمی هیجانی شدم. بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت‌خواهی کرد. اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه می‌کرد، به ابراهیم خیره شد. نگاه متعجب اسیر عراقی حرف‌های زیادی داشت! به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 محمدحسین ملاک همراهی‌اش با آدم‌ها را ولایی‌بودن یا نبودنشان قرار داده بود؛ حتی درباره‌ی استادم در حوزه‌ی علمیه کلی از من سوال می‌کرد تا خیالش راحت شود که این خانم ولایی است یا نه. در موضوعات سیاسی کشور و موضوعات اعتقادی، حرف کسانی را می‌پذیرفت که رهبر را قبول داشتند. بعضی روزها که نماز را توی خانه می‌خواند، بعد از نماز، انگار من پامنبری‌اش بودم. برایم از مظلومیت حضرت علی علیه السلام می‌گفت. چنان حرف می‌زد که انگار چیزهایی که می‌گوید، همین روزها دارد بر حضرت علی علیه السلام می‌گذرد. می‌سوخت و حرف می‌زد. من هم لذت می‌بردم از همراهی‌اش و افتخار می‌کردم به پامنبری‌بودنش. یک عمر چنین بچه‌ای را از خدا می‌خواستم و حالا خدا نصیبم کرده بود. به نقل از مادر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 آتش دشمن یکباره افزایش پیدا کرد. انواع و اقسام گلوله‌های خمپاره، آسمان را می‌شکافت و زوزه‌کشان به طرف ما آمد. عراقی‌ها درست نیم ساعت خط را زیر آتش گرفتند. در این میان نیز چند نفر از بچه‌ها پر کشیدند. حاج رضا شکری‌پور همچنان گردان را با صلابت خاص خود هدایت می‌کرد. او مدام عرض خاکریز را طی می‌کرد و به بچه‌ها روحیه می‌داد. زیر باران خمپاره، به تک‌ تک نیروها سرکشی می‌کرد و حال آن‌ها را جویا می‌شد. همچون بقیه‌ی بچه‌های مستقر در خط، با من نیز خوش‌و‌بش کرد، و پس از احوالپرسی راه افتاد تا به دیگران نیز برسد. هنوز چند قدم فاصله نگرفته بود که یک گلوله‌ی خمپاره شصت درست جلوی پاهایش منفجر شد، و حاج رضا به زمین افتاد. خیلی زود من و سه نفر از بچه‌ها، بالای سرش رسیدیم. شگفت‌زده به زخم بزرگی که روی شکم‌اش ایجاد شده و روده‌هایش را بیرون ریخته بود، نگاه می‌کردم. همین که نگاهم به چهره‌ی حاجی افتاد، از تعجب خشک‌ام زد. حاجی داشت می‌خندید؛ انگار نه انگار که چنین جراحت بزرگی برداشته است. او همچون چند دقیقه‌ی پیش که با لبخندش خستگی را از تن بچه‌های گردان بیرون می‌کرد، باز هم می‌خندید و امید را در دلمان زنده نگه می‌داشت. به هر زحمتی بود، برانکاردی تهیه کردیم و حاجی را روی آن گذاشتیم. یکی از بچه‌ها، روده‌های حاج رضا را با دست داخل شکمش فشار می‌داد. دیگری هم سعی داشت زخم را با چفیه‌اش ببندد تا خون کمتری از بدنش خارج شود. دو نفر هم دو سر برانکارد را گرفتند تا هرچه سریع‌تر او را به آمبولانس برسانند. فاصله‌مان تا خاکریز چهارم، دویست متر بود، و طی کردن این مسافت با برانکارد، آن هم زیر حجم سنگین آتش خمپاره، کار دشواری بود. به محض حرکت، یکباره حاج رضا دستش را بالا برد و کلاه پشمی‌اش را که بر سر داشت، روی صورت کشید. قبلا دیده بودم هر کس که مجروح می‌شود، دیگران سعی می‌کنند با بیرون آوردن لباس‌هایش، بدن او را خنک نگه دارند؛ اما در آن گرمای فاو، حاجی، کلاه پشمی ضخیمی را که زیر کلاه کاسک سر می‌کرد، روی صورتش کشید. این کار، منطقی به نظر نمی‌رسید. ابتدا فکر کردم شاید متوجه موقعیت خود نیست و شدت مجروحیت باعث شده دست به کارهای غیرمنطقی بزند. برای همین دست بردم و کلاه را بالا کشیدم. حاجی که با تکان‌های برانکارد بالا و پایین می‌رفت، نگاهی به من کرد و دوباره کلاه را پایین کشید. دیگر طاقت نیاوردم. با اخم دلسوزانه‌ای گفتم: حاج رضا، گرم‌تان می‌شود! حاجی از زیر کلاه جواب داد: نه، مهدی جان؛ اگر بچه‌ها ببینند که فرمانده‌شان زخمی شده و به عقب برمی‌گردد، ممکن است روحیه‌شان پایین بیاید. اگر صورتم پوشیده باشد، مرا نمی‌شناسند. با شنیدن این حرف، درجا خشکم زد. دیگر توان حرکت نداشتم. برایم باورکردنی نبود. او به فکر خودش نبود؛ گویی زخمی نشده است. در آن وضعیت، باز هم به فکر نیروهایش بود، و تنها نگرانی‌اش، حفظ سلامت و روحیه‌ی آن‌ها بود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید علی اکبر شیرودی 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید علی اکبر میرزایی 🆔 @shahidemeli
🌷 اسماعیل دقایقی، فرمانده دلاور لشکر بدر، شب‌ها با استفاده از تاریکی به چادرهای بچه‌های بسیجی سر می‌زد و آن‌جا را نظافت می‌کرد. از بس خاکی می‌گشت، اگر کسی به لشکر بدر می‌آمد، نمی‌توانست تشخیص بدهد فرمانده لشکر کیست. یک بار یکی از بچه‌ها که اسماعیل را نمی‌‌شناخت و فکر می‌کرد نیروی خدماتی‌ست، به او گفته بود چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟، و او جواب داده بود: به روی چشم؛ امشب می‌آیم. به نقل از ماهنامه‌ی پاسدار اسلام، شماره‌ی ۳۰۸ 🆔 @shahidemeli
🌷 برای بچه‌های باشگاه، تنبیه خیلی خاص و جالبی داشت. اتفاقا هم متنبه می‌شدیم هم الفت و دوستی نسبت به استاد مجید بیشتر می‌شد. یادم هست یکی از بچه‌ها مستحق تنبیه شده بود. استاد دستور داد کفش‌هایش را در بیاورد و داخلش خاک بریزد و پایش کند. بعد بند کفش‌ها را به هم گره زد. گفت حالا توی این شرایط از کوه پایین بیا. با هر قدمی که برمی‌داشت صدای آخ گفتنش بلند می‌شد! به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید علی اکبر میرزایی 🆔 @shahidemeli
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | خیر دنیا و آخرت حسین (ع) چیزی غیر حرم نمیخواهم ازت حسین (ع) ای آقای عزیز و با معرفت حسین (ع) ‏اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ‏وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ‏وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ‏وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🆔 @shahidemeli