eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 در مقطعی، به علت فشار کار و بعضی از مسائل، حسابی خسته شده و بریده بودم و می‌خواستم برگردم. قبل از این‌که بروم، رفتم سراغ آقا مهدی زین‌الدین، و گفتم: من دیگه آدمی نیستم که بتونم بمونم، و طاقتم طاق شده. چیز زیادی به من نگفت. گفت: ببین... اگر ما بخواهیم عقب بکشیم، اولین کسی که باید عقب بکشه، امامه. ما اگه برای خدا داریم کار می‌کنیم، باید بمونیم و مقاومت کنیم و در برابر همه‌ی تهمت‌هایی که به ما می‌زنند، صبر و به خدا توکل کنیم. همین صحبت کوتاهی که کرد، آب سردی بود بر وجود آتشین من، و با این چند جمله آرام شدم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 گاهی قوم و خویش‌های شهرستانیمان گله می‌کردند که جناب صیاد هم وسیله دارن، هم راننده. اون موقع ما باید با تاکسی از ترمینال و فرودگاه بیاییم خونه‌تون. این درسته؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم. به پدر که می‌گفتیم، می‌گفت: مسئله‌ای نیست. فوقش دلخور می‌شن. اون‌ها که نمی‌خوان جواب بِدن، من اون دنیا باید جواب بدم. راننده و ماشین که اموال شخصی من نیست. 🆔 @shahidemeli
🌷 عمران دوران ابتدایی تا دبیرستان را در زادگاه‌مان هشتجین، با رتبه‌ی ممتاز به اتمام رساند. دوره‌ی متوسطه را در اردبیل در رشته ریاضی در دبیرستان شاه‌ عباس آن زمان ادامه داد و پس از گرفتن دیپلم و شرکت در کنکور، با کسب رتبه‌ی عالی راهی دانشگاه شد. پس از ورود او به دانشگاه، متوجه شدم در رشته‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل است. من از این موضوع بسیار ناراحت و عصبانی شدم و در حالی که او را بازخواست می‌کردم به او گفتم: تو با این رتبه‌ی عالی چرا رشته‌ی مهندسی برق یا راه و ساختمان را انتخاب نکردی؟ او با منطق محکم به من گفت: الآن کشور ما به یک جامعه‌شناس بیشتر از یک مهندس نیاز دارد. در این شرایطی که هر روز یک گروه در گوشه‌ای از کشور با ادعاهای غربی و شرقی به صحنه می‌آید، این رشته‌ی جامعه‌شناسی است که می‌تواند به اوضاع پرتلاطم جامعه‌ی ما آرامش و اطمینان بدهد. استدلالی که من را قانع کرد و فهمیدم برادرم عمران هدف‌های بزرگی دارد و بی‌دلیل و باری به هر جهت به دانشگاه نیامده است. وقتی می‌آمد هشتجین، بچه‌ها را دور هم جمع می‌کرد و در مسجد با روحانی محل مباحثه‌ی علمی راه می‌انداخت. رفتارش طوری بود که مردم عادی، دانش‌آموزان، دانشجویان، دبیران، اساتید و روحانیون مجذوبش می‌شدند و دوستش داشتند. به نقل از برادر ناتنی شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید علی چیت‌سازیان 🆔 @shahidemeli
🌷 از عملیات کربلای چهار بازگشته بودیم. خلاف انتظارمان، عملیات پیروزی نبود. تعداد شهدا و اسیران و مجروحان، زیاد بود و بچه‌ها روحیه‌ی خوبی نداشتند. زمزمه‌ی تسویه‌حساب بین نیروها پیچیده بود و می‌گفتند حالا که عملیات تمام شده، بگذارید برگردیم سر خانه و زندگی‌مان. وضع بدی پیش آمده بود و فرماندهان دنبال چاره بودند. روزی میرحسینی بچه‌های گردان ۴۰۹ را جمع کرد. همه بودیمگ میرحسینی از کربلا گفت و امام حسین و روز عاشورا. به چهره‌ها که نگاه می‌کردی، همه از این رو به آن رو شده بودند. میرحسینی گفت: هر کس قصد تسویه‌حساب دارد، بلند شود؛ ولی تسویه از چه کسی؟ از اسلام؟ از امام زمان؟ از قرآن؟ ... گریه می‌کرد و سخن می‌گفت. همه سر به زیر افکنده بودیم و هم‌پای او می‌گریستیم. ناگهان یکی از بچه‌ها برخاست و با هیجان فریاد کشید: فرمانده، فرمانده، آماده‌ایم، آماده... فریادمان، سقف آسمان را شکافت، و ما این‌چنین با میرحسینی تجدید بیعت کردیم. بسیاری از آن بچه‌ها، چند روز بعد، در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیدند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید علی چیت‌سازیان 🆔 @shahidemeli
🌷 یکی از مسئولان جنبش فتح به نام ابواحمد خمیس به خاطر تبلیغات منفی زیادی که توسط ایرانی‌هایی که با دکتر مخالف بودند شده بود، گفته بود: من باید حتما چمران را بکشم و قسم می‌خورم که این کارو انجام بدم. او به حدی تحریک شده بود که می‌گفت: فقط کشتن چمران راضیم می‌کنه. وقتی دکتر متوجه قضیه شد، گفت: می‌خوام برم با اون حرف بزنم. چون امام موسی صدر به ما توصیه کرده بود که مواظب و همراه دکتر باشیم و از او محافظت کنیم، به او گفتیم که نرود، اما نپذیرفت. وقتی ابواحمد را پیدا کردم و گفتم که دکتر می‌خواهد تو را ببیند، به قدری عصبانی شد که گفت: چمران به هیچ‌وجه نباید وارد اتاق من بشه. به هر ترتیب توانستیم او را راضی کنیم که دکتر را ببیند، اما او شرط گذاشت و گفت: چون قسم خورده‌ام که چمرانو بکشم، اول دو رکعت نماز بخونم، بعد چمران بیاد. دکتر وارد اتاق شد. ابتدا به او گفت: تو می‌خوای منو بکشی؟ خب بکش، اما قبل از کشتن منو محاکمه کن، مگه تو مسلمون نیستی؟ آن‌ها حدود سه ساعت با هم حرف زدند. به او می‌گفت: فلسطین فقط مال شما نیست. فلسطین از تهرانه تا قدس. مال همه‌ی مسلموناست و ما وظیفه داریم اون‌جا رو آزاد کنیم. پس از چند ساعت صحبت کردن، ابواحمد حسابی قانع و از تصمیم خود منصرف شده بود. او مدتی بعد، وقتی از طرف جنبش فتح برای انجام تمرینات و عملیات نظامی به جنوب لبنان آمده و دکتر را دیده بود که در کمین‌هایی که علیه اسرائیلی‌ها صورت می‌گیرد، پیشتاز است، از خود بی‌ خود شده و با حالت شرمندگی دکتر را در آغوش گرفت و گریه می‌کرد. به نقل از عادل عون، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 یکی از خلبانان می گفت: در آذرماه ۱۳۵۹ اکبر به پایگاه کرمانشاه برگشت. او گفته بود که چند روزی به مرخصی می رود اما همان شب بازگشت! بیشتر خلبانان خواب بودند. اکبر هم آماده ی خواب شده بود که پرسیدم: قرار بود چند روزی مرخصی باشی؟ چی شد که ... گفت: توی این شرایط نمی تونم توی خونه بمونم. وقتی دشمن به راحتی حمله می کنه و اوضاع کشور این طوریه، باید برمی‌گشتم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید علی هاشمی 🆔 @shahidemeli
🌷 زمستان بود. به طور طبیعی در آوردن پا از پوتین و وضو گرفتن قدری سخت است عباس می توانست در اتاق فرماندهی ساختمان تربیت جهادی نماز مغرب و عشاء را به تنهایی بخواند ولی می دیدم که او مرتب در حسینیه سید الشهداء (ع) در نماز جماعت شرکت می کند. گاهی بعد از نماز جماعت در حسینیه امام علی (ع) و یا در حسینیه آیت الله بهاءالدینی سخنرانی بود راه دور بود و سوئیچ ماشین اداری هم در دست عباس بود. اما من ندیدم که عباس به تنهایی با وسیله نقلیه سپاه به نماز بیاید بلکه ایشان با لباس آراسته و پوتین و پیاده در نماز جماعت حضور پیدا می کرد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | حلالم کن این همه دردو طاقت آوردی به خاطر علی زمین خوردی میبینمت به هم میریزم اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🆔 @shahidemeli
🌷 روزی چراغچی را دیدم که لباس‌هایی کهنه به تن و پوتین‌هایی رنگ‌ و رو رفته به پا داشت؛ درست در هیئت یک بسیجی، در سنگری دورافتاده‌. بعدها در غیاب او برای نیروها سخنرانی کردم و از منش و افتادگی‌اش قدری تعریف کردم و گفتم: این، از عظمت و اخلاص یک فرمانده و سردار است که مانند نیروهای زیردستش لباس بپوشد. نمی‌دانم چه جور خبر به او رسیده بود که به من گفت: حاج آقا، بهتر بود از این موضع عبور می‌کردید و چیزی راجع به من نمی‌گفتید. گفتم: برای من جالب توجه بود که شما به عنوان یک فرمانده لایق، این لباس را می‌پوشید. گفت: حاج آقا، علتش این است که گاهی اوقات، سهمیه‌ی لباس و پوتین به همه‌ی نیروها نمی‌رسد. آن‌ها لباس‌های کهنه می‌پوشند. دیدم اگر مثل آن‌ها نباشم، فرمانده‌ی عادلی نیستم. من کاری نکرده‌ام. به نقل از ماهنامه‌ی پاسدار اسلام، شماره‌ی ۳۰۸ 🆔 @shahidemeli