eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
61 ویدیو
246 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی‌ هشت ساله بود که‌ از پدر بماند که احمد را به شکارگاه بکشتند و دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک بنشاندند بجای پدر. آن شیربچه‌ ملک‌زاده‌یی سخت نیکو برآمد و بر همه آداب ملوک سوار شد و بی‌همتا آمد. اما در وی شرارتی‌ و زعارتی‌ و سطوتی و حشمتی به‌افراط بود، و فرمان‌های عظیم می‌داد از سر خشم، تا مردم از وی در‌رمیدند. و با این همه به خرد رجوع کردی و می‌دانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است. یک روز خلوتی کرد با بلعمی‌ که بزرگ‌تر وزیر وی بود، و بو طّیب مصعبی‌ صاحب دیوان رسالت- و هر دو یگانه روزگار بودند در همه ادوات‌ فضل- و حال خویش به‌تمامی با ایشان براند و گفت: من می‌دانم که این که از من می‌رود خطایی بزرگ است و لکن با خشم خویش برنیایم و چون آتش خشم بنشست، پشیمان می‌شوم و چه سود دارد، که گردن‌ها زده باشند و خانمان‌ها بکنده و چوب بی‌اندازه بکار برده، تدبیر این کار چیست؟ ایشان گفتند: مگر صواب آنست که خداوند ندیمان‌ِ خردمندتر ایستانَد پیش خویش که در ایشان با خرد تمام که دارند، رحمت و رأفت‌ و حلم باشد، و دستوری‌ دهد ایشان را تا بی‌حشمت چون که خداوند در خشم شود، به‌افراط شفاعت کنند و به‌تلطّف‌ آن خشم را بنشانند و چون نیکویی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. چنان دانیم که چون برین جمله باشد، این کار به‌صلاح بازآید . نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت‌ِ ایشان‌را بپسندید و احماد کرد برین چه گفتند و گفت: من چیزی دیگر بدین پیوندم تا کار تمام شود و به‌مغلّظ سوگند خورم که هر‌چه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آن‌را امضا نکنند تا درین مدّت آتش خشم من سرد شده باشد و شفیعان‌ را سخن به‌جایگاه افتد و آنگاه نظر کنم بر آن‌ و پرسم‌، که اگر آن خشم به‌حق گرفته باشم، چوب چندان زنند که کم از صد باشد و اگر به ناحق گرفته باشم، باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم‌ آن کسان را که در باب ایشان سیاست‌ فرموده باشم، اگر لیاقت دارند برداشتن را. و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد، چنانکه قضاة حکم کنند، برانند . بلعمی گفت‌ و بو طیّب که: هیچ نماند و این کار بصلاح بازآمد . 📚تاریخ بیهقی ✍ابوالفضل بیهقی_ جلدششم اول آبان رور نثر فارسی گرامی باد @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنایه و نماد در داستان قسمت اول
کنایه و نماد در داستان قسمت اول 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یکی از بهترین ویژگیهایی را که برای موفق ترین داستانها ذکر کرده اند اختصار آنهاست. البته هدف هر نویسنده ای هم این‌است که کم و گزیده بگوید و نه بیش از آن. این گفته بدان معنی نیست که همۀ داستانهای خوب مختصر و کوتاه ،هستند بلکه معنی آن این است که هیچ چیز در داستان زیادی نیست و هر کلمه و هر جزئی از داستان چنان باید انتخاب شود که بیشترین تأثیر را روی خواننده بگذارد. عيناً مثل مواد منفجره است درست است که میزان تأثیر یک انفجار متناسب است با قدرت مواد منفجره و مقدار آن. ولی تنگی فضایی که مواد را در آن کار گذاشته اند نیز اهمیت دارد. تنها هنگامی نویسنده موفق میشود اختصار را رعایت کند که: الف) در انتخاب کلمات سخت گیری کند. ب) جزئیات و حوادثی را برگزیند که به هدف داستانش بیشترین کمک را میکند. ج) از چیزهایی که تأثیرشان در داستان کمتر است، صرف نظر کند. د) تا آنجا که ممکن است جزئیاتی را انتخاب کند که چند بعدی باشند؛ یعنی در عین اینکه در داستان مفهومی ظاهری دارند هم زمان به مقاصد دیگر او نیز کمک کنند. زیرا هر نویسنده ای قطعاً میداند آن نکته ای که هم به تشریح بیشتر شخصیت میپردازد و هم طرح داستان را جلو میبرد مفیدتر از نکته دیگری است که فقط هدف اول یا فقط هدف دوم را تأمین میکند. دو ابزاری که هر نویسندهای به کار میگیرد تا اختصار را رعایت کند؛ یعنی نماد و .کنایه هر دوی اینها تأثیر داستان را چند برابر میکنند ولی از طرفی هم باید خوانندگان بلوغ فکری و آگاهی لازم را برای فهم این علائم داشته باشند. 🍁نماد نماد ادبی نماد ادبی بیش از معنی ظاهری خود معنی میدهد. این نماد میتواند یک موجود شخص حالت عمل و یا چیزهای دیگری باشد. این نمادها هر کدام علاوه بر معنی ظاهری و تحت اللفظی خود در داستان معانی دیگری نیز دارند: الف) نامهای نمادین_ مثال ساده ای از نمادگرایی، «نامهای نمادین در داستان است. اکثر نامهایی که روی اشخاص مختلف می‌گذارند در وهله اول تنها برچسبی جهت شناختن آنهاست. به ندرت از طریق نامها میتوانیم افراد را نیز بشناسیم. البته غیر از ملیتشان که از اسم افراد میتوان حدس زد. با وجود این هستند نویسندگانی که نام شخصیتهای داستانشان فقط اسمی ظاهری ،نیست بلکه با نام گذاری قصد دارند چیزی هم دربارهٔ شخصیتهایشان به ما بگویند. جان گالزورظی در سه رمان دنباله دار خود به نام «فورسایت ساگا، فامیلی فورسایت را برای شخصیتهای اصلی خود انتخاب کرده تا دوراندیشی آنها را به ما القاء کند. در داستان دیگر همین نویسنده یعنی درخت به ژاپنی چطور؟ در این داستان نام شخصیت اصلی یعنی آقای نیلسون را میشود به دو بخش تقسیم کرد و گفت پسر ،نیل یا پسر هیچی نام شخص دیگری که در این داستان روبه روی آقای نیلسون است یعنی آقای تندرم از دو کلمه (درم) به معنی وزنۀ کوچک برای توزین اشیاء) و «تن» به معنی ماده شیمیایی دباغی ترکیب شده است. ممکن است فکر کنیم که نویسنده به هنگام انتخاب این نامها معانی بالا را در ذهن داشته و یا فکر کنیم که او فقط به خاطر گوش نواز بودنشان آنها را انتخاب کرده است. خوانندگان هم ممکن است حدسهای دیگری ،بزنند ولی در مجموع میتوانیم بگوییم که نامها چندان هم بد انتخاب نشده اند. در داستان «جوانی» نوشته ،کنراد نامها دقیق‌تر انتخاب شده اند. نام کاپیتان بیرد انتخاب شده تا سن بالای این شخص را برساند و نام مان به آدمی که معاون کاپیتان کشتی و نماد شور و زندگی است میخورد. 📚تاملی دیگر در باب داستان ✍لارنس پرین @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشتن به سبک مارگریت دوراس قسمت دوم
نوشتن به سبک مارگارت دوراس قسمت دوم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هنگام نوشتن آدم اغلب دستخوش احوالی است که توضیحش مشکل ،است توضیح پذیر نیست، عملاً غیرممکن است. به نظر من آدم همان وقت هم که گمان میکند دیگر نباید بنویسد، یا نمیدانم گمان میکند که کاملاً بر آنچه انجام میدهد مسلط نیست یا تبحر ،ندارد همان وقت هم به درستی میتواند بنویسد. غالباً شروع کار حذف میشود، دور ریخته میشود. من وقتی دست و ذهنم را رها میکنم نوشته ام بد از آب در نمی آید در این طور مواقع نوعی نومیدی با نویسنده ،هست نوعی کناره گیری حتی. میگویند که نوشته خودجوش است، خودش شکل می گیرد. نوشتن مکان سرگشتگی هاست. تنها مکان امنم همین نوشتن است. وقتی نوشتن کتابی را شروع میکنم مثل حالا در کتاب غرق میشوم جایی نیستم جز در کتاب .‌فضا ،مکان آزادی، همه در کتاب خلاصه میشود البته این بدان معنا نیست که بگوییم یکباره تمام مشکلات و همه چیز حل میشوند. قضیه پیچیده تر از اینهاست. جلو کلمه را نگیریم بگذاریم جاری شود. کلمه را درست همان لحظه ای که به ذهن خطور کرد باید ثبتش کرد سریع خیلی سریع باید نوشت قبل از اینکه لحظه حضورش در ذهن را از دست بدهیم. من اسم این شیوه نوشتن را گذاشته ام «ادبیات بی درنگ». این شیوه را پیش میبرم، البته بدون تخطی از نظم طبیعی جمله. دشوارترین نوع نوشتن دشواری آزادنویسی همین است. رنگ و بوی کلام - و کتاب - را باید آزاد گذاشت که بتراود. کتاب ((عاشق کاملاً باران تابستان)) بیش و کم با این سیاق نوشته شده است. 📚نوشتن و همین و تمام ✍مارگریت دوراس @shahrzade_dastan
نماد و کنایه در داستان قسمت دوم
نماد و کنایه در داستان قسمت دوم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موجودات و اعمال نمادین_ مهم تر از نامهای نمادین موجودات و اعمال نمادین هستند. در بعضی از داستانها این نمادها چنان طبیعی جا می افتند که نقش نمادین آنها را در بار اول غیر از خوانندگان حرفهای کمتر کسی تشخیص میدهد. داستانهای دیگری هم هستند که در آنها، نمادها نقش محوری و اصلی دارند در این داستانها اغلب واقع گرایی کمتر به چشم میخورد و طبعاً اگر خواننده بخواهد چیز مهمی دستگیرش شود ناگزیر باید نمادها را به طریقی تحلیل و تفسیر کند. در داستانهای نوع اول نمادها هدف داستان را تقویت کرده بر معنی آن میافزایند. داستانهای نوع دوم همۀ معنی و مفهوم داستان بر دوش نمادها حمل میشود. در داستان اشکها اشکهای «بیهوده آن مرغابی سفید و آرام که روی دریاچه می لغزد به طور نمادین با فائق آمدن فردریک بر شرمندگی اش در تنهایی و دست برداشتن از گریه ارتباط برقرار میکند. موقعی که مادر فردریک میخواهد جایی برود، به او میگوید تا وقتی که از گریه کردن دست برنداشته، همانجا بماند و به مرغابی نگاه .کند فردریک همانجا می‌ماند و همان طور به مرغابی زل میزند تا کم کم ساکت میشود «هنگامی که مرغابی با آن چشم ،باز روی آب لغزید و دور آن انحنا ،گشت چیزی نامرئی در حالت ،مرغابی فردریک را آرام کرد.» برخلاف مادر فردریک مرغابی اصلاً به گریه‌های فردریک توجهی ندارد و از دست او ناراحت نمیشود. موقعی که فردریک سعی میکند به مرغابی دست ،بزند، مرغابی روی آب سر میخورد و بدون آنکه پلک بر هم بزند بدون خجالت و رودربایستی به سرعت دور آن انحنای کنار دریاچه میگردد. سالیان ،بعد با وجود اینکه فردریک آن دختر روی نیمکت پارک را و بچه ای را که آن دختر درباره اش با فردریک صحبت میکرد، فراموش کرده است؛ هنوز به راحتی و با لذت و حس شرمندگی ای که اینک دیگر در او نیست؛ آن مرغابی آرام و سفیدی را که روی آب سر میخورد و کنار دریاچه می‌گشت به خاطر می آورد. مرغابی دیگر بدون آنکه فردریک بداند، نماد راحت شدن او از شرمندگی و رنج شده و برای خواننده نیز، مرغابی نماد ،آرامش راحتی و به طور ناخودآگاه نماد اتکا به نفس شده است. امکان داشت فرضاً نویسندهٔ این داستان، به جای به کار بردن مرغابی یک خرگوش یا یک سنجاب را برای تجدید خاطره فردریک در داستان می آورد؛ اما مسلماً هیچکدام از این دو تا این حد ارزش نمادین نداشتند. در خصوص این داستان موجود دیگری نیز وجود دارد که بیانگر معنی مشخصی در داستان است. هنگامی که مادر فردریک برمیگردد یک قو شناکنان پیش می آید گویی به او سلام میدهد. خانم دیکینسن یعنی مادر ،فردریک به پالتو پوست روباه خود به آرامی دستی کشید بعد آن را روی شانه لغزانده و بالا کشید فردریک با خود فکر کرد چه مادر خوبی دارم. قو به طریقی نمادین و از دید فردریک به لطافت شیرینی مادر فردریک می.افزاید اگر به جای قو، مرغابی‌ بود این قدر تأثیر نداشت و اگر نویسنده مینوشت: یک غاز کج و معوج و سنگین پیش آمد، گویی به او سلام میدهد به هیچوجه ،نماد مناسب نبود و دیگر تأثیر نمادین در این میان وجود نداشت. ادامه دارد 📚تاملی در باب داستان ✍لارنس پرین @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرما و مرد خیابانگرد نوشته محمود پیرهادی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 * زمستان است . نیمه شب است . خانه ها چشم و گوشهایشان را بسته اند و رفته اند به خواب آدمهایشان . اما کسی نمی داند من  توی این کوچه، پشت این دیوارها، هنوز بیدار  نشسته ام .  برای چه این همه دلخوری؟ * آخر از وقتی که به این شهر آمده ام کسی  من را  آدم حساب نمی کند .  ساکت باش ! این مردم تمام روز کار کرده اند . خسته اند و می خواهند بخوابند . * گشنه ام . چقدر به جای غذا سرما بخورم؟  ببین زیادی ام کرده دیگر . لب و دندانم را بی‌اراده می‌جوند.  روده هام از سرما پُر شده و درد می کنند . تا سر زبان کوچکم پر شده و دارم آروغ می زنم . دیگر نمی خواهم بخورم . بقیه بماند برای  بقیه گدا گشنه ها .  ها ها ها !!! داری حرف مفت می زنی . مُخت یخ زده و هزیان می بافی ! هیچ خودت هم  میدانی  پاک دیوانه شده ای؟ * هوم ، چه سرمایی ! دیگرسیر شده ام . ها ها ها ... سیر سیر ! حالا دلم می خواهد یک چیزی باشد که هضمش کند .  آره دیوانه، بلند شو ! تویآن سطل بزرگ  آشغال ، همیشه چیزها یی پیدا می شود .  بوها را می شنوی؟ * نمی دانم از کی اینجا نشسته ام . آخ ! پاها م سنگین شده . کفش هایم دیگر دنبالم نمی‌آیند ببین ! یک لنگه لای برفها جا ماند. حالا چکار کنم؟ یکی بیاید کمکم کند !  خوب است دیگر پیرمرد ؛ آنها نمی خواهند به یک گدای خیابانی خدمت کنند . کار خوبی  هم می کنند ! بیچاره ها خسته شدند بس که پا خوردند و صدایشان در نیامد . بند هایشان را نگاه کن . از نخ گونی بهتر پیدا نکردی؟  بیچاره ها مثل سگ بی دندان شده اند . * داری اَراجیف می بافی . درست است که  من یک خیابانگرد هستم اما یک روزی برای  خودم کسی بودم . توی شهرمان بهم  می گفتند  آقاتقی جوال دوز . اینها کفشهای خوبی  هستند و هنوز هم مرا آدم سرشناس و با  احترامی می دانند . حالا هم که من به جز  آنها کسی را ندارم .  آقا تقی جوال دوز ! خوب است از خودت مچکر نشو؛ می خواهی بگویم سطل خودش  پیشت بیاید؟ * خفه ! خودم می روم . می خواهم بو کنم ! ابوی ماکارونی، از دهان کدام بچّه زیادی آمده خدا می داند . ریخته اند توی مشمع و  گرهش زده اند . بوی ترش آب لیمو هم بهش اضافه شده . اوهوم، شبیه بوی پیاز فاسد  شده. این خوب راه معده و روده هایم را باز می کند . دوست دارم اشتهایم بیشتر بشود . اما از این بو بدم می آید؛ بو کن ! بوی پوست تخم مرغ است . _** بینداز دور ! چِندش آور است . کدام آدم عاقل پوست تخم مرغها را لیس می زند؟  چقدر شکمو هستی پیر مرد . * آره بگو؛ باز هم چرت بگو ! چون نمی دانی  تخم مرغ روده هایم را نرم می کند و درد دل م را می اندازد . تو نمی د انی سرمای زیادی  روده ها را خشک کرده . هیس ! بو کن ! این بو را تا حالا حس نکرده ام . یعنی نوبرش  است. تو هم می توانی پیدایش کنی؟  می شنوم . آنها چیزی خورده اند که تو به  عمرت هم نخورده ای ! شاید آن قدر ارزشمند  بوده که تا به حال نگذاشته اند یک ذره اش  هم اضافه بیاید. یعنی آنقدر گران و خوشمزه بوده که هیچ  وقت دور نریخته اند . من می گویم سور و  ساتی بوده و بریز و به پاش ها کرده اند . * راست گفتی؛ یک بوی عجیب و غریب خوشمزه ! شبیه بوی پوست خیار است . اما  نیست. حتماَ نیست . جلوتر را ببین ! خودش را زیر مقواها قایم کرده؛ آنجاست.  زیر کارتن های بارران خورده ی سرد .  خدای من ! این که یک بچه است . -     چه؟ یعنی بچه ی آدم ! ؟ این همه  مشمع های بودار . این بچه چکار می کند  اینجا ؟  یعنی این بچه آدم است؟ ببین م ن آدم دل  نازکی هستم و اگر بچه گربه هم بود دلم  ریش می شد .  باید توی گوش این خانه ها داد بزنی تا چشم باز کنند و ببینند چه خبر است . * آهای خانه ها ! چشم و گوشهایتان را باز  کنید ! یک بچه، توی سرمای بیرون جا مانده  است . تو یک چیزی بگو ! نمی شود که همه چیز سرد و ساکت بماند . حتماَ باید زلزله ای  بیاید؟ چرا با این صدای زنگ خورده من از  خواب بیدار نمی شوید؟  آهای بچه ! سراغ کدام خانه بروم؟ یعنی تو بچه‌ی کی هستی؟  بس است . اینها نمی خواهند بیدار بشوند. اینجا را ببین ! لپهای طفلی یخ کرده . حتی  طاقت ندارد‌  یک سیلی آرام توی صورتش بزنم و به  هوشش بیارم . * آه، من خرفت غلط کردم که گفتم سرما یک چیز خوشمزه و خوردنی است . این لعنتی  می تواند حتی کسی را بکشد ! کسی که به  یک آغوش گرم عادت داشته را زودتر هم  می کشد . یعنی اگر از توی جلدت بیرون  بیائی حتماً  کارت را می سازد . بچه ی بیچاره ! می توانستی مثل من ده  دوازده جور لباس بپوشی؛ نمی توانستی؟ یا  می توانستی یک شبی بیائی بیرون که  گیر نیش سرما نیافتی؛ ها؟  دست خودش نیست . بچّه است دیگر .  پالتوت را در بیاور و به او بپیچان ! * یک وقت بچه عقش نگیرد؟  راستی پیرمرد ! این بچه چرا هیچ ونگی  نمی زند؟
* راست گفتی ها . چشم باز کن بچّه ! حالا  حالا ها باید دنیا را تماشا کنی ! صورت مادر  پدرت یادت هست؟ همان هایی که به  رویشان خیره می شدی و می خندیدی. آنهایی که لب و گونه هایشان را برایت غنچه  می کردند . یادت هست لُپت موچ موچ  می شد؟  این چه سوالی است می پرسی؟ او که این  چیزها را نمی داند . فقط می خواهد زندگی  کند . * اما کسی، دلش باید برای او بسوزد . نباید او هم مثل من آواره ی خیابانها بشود ! باید کاری کنم . این طفلی را می برم بیمارستان شاید زنده بماند .  آفرین ! تو هنوز آدم با احساسی هستی مرد پیر ! کفشها را به حال خودشان بگذار . * تو هم برای من وجدان خوب و فهمیده‌ای  هستی . یک جورایی به بودنت افتخار  می کنم .  خوب که تا این وقت شب بیمارستان بیدار  است .  بهش بگو : بگیرآقای دکتر این هم  بچه ی این دوره و زمونه . فقط سعی کن نجاتش بدی ! * همه عجله کنند . این بچه هنوز زنده است . کجا داری می ری پیرمرد؟ بایست . همه باید از تو یاد بگیرند . از تو باید قدردانی بشود . * نه آقای دکتر، باید پیش کفشهایم برگردم . من که پا برهنه نبودم؛ هاهاها ... برای خودم یک جفت کفش داشتم . نمی خواهم بدوم من توی سرما یخ بزنند؛ چون هنوز بهشان احتیاج دارم . @shahrzade_dastan