eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
287 دنبال‌کننده
1هزار عکس
245 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ در این مدتی که در معدن کار می کردیم، سعید جسته و گریخته برای تفحص می رفت و می آمد. از یه جایی به ب
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
‌ شب‌های هیئت عشاق الخمینی ، سعید می رفت حاج محسن حسینی ( سخنران ) را از بلوار ابوذر می آورد فلاح. یک بار وسیله نداشت، به من زنگ زد گفت؛ ممد! بیا بریم دنبال حاج محسن ، گفتم باشه بریم. من با یه لندکروز اومدم دنبال سعید، سوارش کردم و از سمت راه آهن انداختیم که برویم بلوار ابوذر. توی مسیر، ترافیک شدیدی بود و سعید هم عجله داشت که زودتر حاج محسن را برداره که به هیئت برسه. دید من یه مقدار با احتیاط حرکت می کنم ، گفت این رانندگی کارِ تو نیست. گفتم مگه تو می خوای چی کار کنی ؟ نکنه می خوای پرواز کنی؟ گفت بیا بشین بغل، گفتم چشم. سعید نشست پشت فرمون و من نشستم کنارش ببینم می خواد چی کار کنه ؟ یه دفعه دیدم یه مقدار که جلو رفت، انداخت توی پیاده رویی که از سمت میدون راه آهن به سمت میدون کشتارگاه بود. با لندکروز توی پیاده رو !!! همه با تعجب ما رو نگاه می کردند 😳 از اون ور هم انداخت توی خط ویژه ... واقعا من همینجوری مونده بودم ، نه می تونستم حرف بزنم نه چیزی ... شاید باورتون نشه در عرض یه ربع بیست دقیقه رسید در خونه ی حاجی. یعنی واقعا دست فرمونش یک بود. اگه تا الان زنده بود همه ما رو به کشتن داده بود. 😁 راوی ؛ آقای محمد   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
شهدای دست نیافتنی ؛ شهدای مقدس شده اتفاقی که سالهاست در زمینه ی شهید و شهادت افتاده است ؛ ساختن تص
‌ لطفا باز هم این مطلب👆 را بخوانید تا شبهه ای برای گذاشتن خاطراتی مثل خاطره اخیر ، باقی نمانَد. ‌
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ شب‌های هیئت عشاق الخمینی ، سعید می رفت حاج محسن حسینی ( سخنران ) را از بلوار ابوذر می آورد فلاح. ی
‌ این عکس هم گویا مربوط به سفر جنوبی ست که با موتور رفته بودند. به روایت آقای دارابی انگار رسالتی را حس می کردند که هر جا ماشینِ چپ کرده ای افتاده بود ، کنارش توقف کنند و عکسی بگیرند ما هم به تناسب خاطرات رانندگی های عجیب و غریب سعید، این عکسها را سر درِ خاطره می گذاریم. ‌‌
‌ ‌ « بارها گفته ایم؛ ، مرگ تاجرانه است، مرگ پر سود است، این روغن ریخته را نذر امامزاده کردن است. » مقام معظم رهبری ‌‌
‌ هر کمکی از دستش بر می آمد به افراد ضعیف می کرد؛ از گرفتن دست یک پیرزن تا کمک مالی به مستضعف. اهل خریدن لباس نو نبود، گاهی هم که می خرید بعد از چند وقت می دیدم لباسش تنش نیست. می گفتم لباست چی شد؟! می گفت جا گذاشتم. می گفتم تو که همه ش داری جا می گذاری. می گفت یه بنده خدایی لباس نداشت ، لباسم رو دادم بهش. از نداری مردم طوری صحبت می کرد که اشک مرا هم در می آورد و من هم پا به پایش غصه می خوردم. می گفت فلانی کارش خوب نیست ، فلانی نداره، وضعش خوب نیست ، فلانی یتیمه، تا جایی که می توانست خودش کمک می کرد و یا از کسانی که توانایی مالی داشتند جمع آوری می کرد. به پدرش می گفت؛ ما وضعمان خیلی خوب است و داریم پادشاهی می کنیم. بعضی‌ها مستأجرند، سقف خانه شان چکه می کند و در حال پایین آمدن است، کرایه خانه ندارند بدهند... خودش هم چندان چیزی نداشت و به شوخی می گفت ؛ ما اول برج که حقوق می گیریم همه رو قیمه قیمه می کنیم و تا آخر برج سینه می زنیم. بعد از شهادتش یک نفر آمده بود مسجد محله مان دنبال سعید و خانه مان را پیدا کرده بود. می گفت یک‌ جوانی می آمد و کمک هایی که برای مستحق جمع می کرد، برایمان می آورد، چند روزی از سعید بی خبر بود و بعد می شنود که شهید شده است. راوی ؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
برای کار به معدن رفته بود و قرار بود بعد از یک هفته به تهران بیاید ، تماس گرفت و گفت؛ خانوم! من امشب حدود ساعت ۹ می یام تهران. رضا که از مدرسه اومد وقتی بهش این خبر و دادم، آنقدر ذوق کرد که حد نداشت. کارامو انجام دادم و شام هم گذاشتم. شب شد ، سفره رو پهن کردم و هر چی منتظر سعید شدیم ، نیومد. حدود ساعت ۱۲ شب زنگ زد گفت: خانم شرمنده ، نمی تونم بیام. اون کسی که قرار بود جای من بیاد، هنوز نیومده. خیلی ناراحت شدم، گفتم سعید به خاطر من نه ، به خاطر این بچه که انقد خوشحال شد می اومدی ، بعدم با دلخوری گوشی رو گذاشتم . غذای بچه ها را دادم و خواباندمشان. نزدیک اذان صبح، صدای زنگ خانه اومد.در را که باز کردم دیدم سعید با کفشهای گلی، شلوار پاره و وضع آشفته جلوی در است. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. راوی :   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ حقیقت این است که ما اهل دنیا کمتر از آنیم که بخواهیم یاد شهید را زنده کنیم ، بلکه این شهید است که یادش را بهانه ای می کند تا جرعه ای آب حیات را نشانمان دهد و قلوب ما قبرستان نشینان عادات سخیف را قدری به تپش وادارد. شهدا از آن سوی عالم نگاهی به پرونده خالی اعمالمان می اندازند و به فکر راه نجاتی برای ما می گردند ... می گن بیچاره چیزی نداره ... بلکه یاد آنها روحی بر این کالبدهای بی جان بدمد ... گر میسر نیست ما را کامشان عشق بازی می کنیم با نامشان @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ حقیقت این است که ما اهل دنیا کمتر از آنیم که بخواهیم یاد شهید را زنده کنیم ، بلکه این شهید است که
قسمت های آبی رنگ متن، دارای لینک می باشد ، با زدن روی آن به محتوای مربوطه دسترسی پیدا می کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر غواص مفقودالاثر محسن جاویدی ... دیگه ماهی نمی‌خورم...
‌⚘⚘⚘ شهدا زنده اند و فقط زمان حیات دنیوی شان خاطره سازی نمی کنند، این خاطرات ، بعد از شهادتشان هم جریان دارد. بعد از اینکه آقا رضا مومنی با آقای مرتضی بیگدلی (برادر آقای احمد بیگدلی ) تماس می گیرند، ایشون درخواست آقا رضا را اجابت نموده و در قالب صوت، ماجرای نیابت خودشون از سعید را امروز براشون فرستادند که عین آن را پیاده کردیم و در کانال می گذاریم ؛ این هم رزق امروزمون 👇👇
‌‌ از موتورسواری تا رفاقت از آن روزی که شما ( آقا رضا ) تماس گرفتید، خیلی خاطرات گذشته برام زنده شده و اصلا حال و هوام عوض شده، امیدوارم که حالا نظر شهید هم به ما باشه. از اونجایی که آقا سعید یه رفاقتی با اخوی بزرگتر ما داشت ، خیلی در منزل ما رفت و آمد می کرد و با هم خیلی صمیمی بودند . خب منم اون موقع سنی نداشتم فکر می کنم ۴، ۵ ساله م بود . تنها خاطره و تنها دیداری که در ذهنم مونده از آقا سعید که من اون زمان بهشون می گفتم عمو سعید اینه که ؛ یه موتور هزار داشت و با این موتور می اومد دنبال برادر من . نمی دونم می اومد جلوی در معطل می شد یا خودش عمدا معطل می کرد که در این فاصله منو سوار موتور کند؛ سوار می کرد و می رفتیم یه دوری با هم می زدیم تو محل و بر می گشت. یادم هست همیشه یه نگاه محبت آمیز و خاصی به بچه ها داشت. انگار که واقعا یه جورایی برادرِ اخوی ما بود، یا برادر بزرگترم و یا جای عموی من بود ، محبتش این شکلی بود که حتما باید منو سوار موتور می کرد و یه دوری می زد و بعد می آورد دم منزل مون پیاده می کرد. این تنها خاطره از آقا سعید در ذهن من باقی موند تا سالهای بعد. اون زمان هم که ایشون شهید شد من حدودا ۸ ساله م بیشتر نبود و موقع تشییع پیکر و مراسمات شون منو شرکت ندادند متاسفانه. دیگه فقط اسمشون مونده بود تو ذهنم و می دونستم اون عمو سعیدی که می اومد دم منزل ما و منو با موتور می برد دیگه وجود نداشت. راوی: آقای ادامه ⬇️   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ ۱۵ ، ۱۶ ساله شدم و یه روز با یه سری رفقا از طرف مسجد رفته بودیم بهشت زهرا ؛ گلزار شهدا . من فقط توی همون خردسالی یه دفعه رفته بودم سر مزار شهید شاهدی و دیگه نرفته بودم. یهویی به بچه هایی که با هم بودیم گفتم: من اینجا یه شهید می شناسم که توی بچگی هام دیدمش و با موتور منو سوار می کرد می برد دور می زد. اصلا ناخودآگاه من کشیده شدم به سمت قطعه ۲۹ ؛ سرمزار آقا سعید شاهدی . بعد از اینکه من به یه سنی رسیده بودم که خودمو شناخته بودم تا حدودی، این جرقه ای بود که افتاد تو دل من و اونجا یه ارتباط قلبی پیدا کردم با ایشون. یعنی همینکه این به دلم افتاد که برم سر مزارشون، برای من یه اتفاق ویژه ای بود‌. یه چند سالی گذشت و یه ماجرای جدیدی پیش اومد؛ سال ۸۵ بود که یه سری دوستان یه طرحی را پیشنهاد دادند که البته از سال ۸۴ حرفش شده بود که آقا توی محل بیایم این بحث طرح نیابت شهدا را راه اندازی کنیم و بگیم هر جوانی نایب یه شهیدی باشه و اساس هم بر این باشه که یه ارتباط قلبی با اون شهید برقرار کنه و سیره و شخصیت اون شهید را بشناسه و ادامه دهنده راه اون شهید باشه. سه دوره از این طرح نیابت برگزار شد و دوره چهارم می خواست برگزار بشه که یه هو من به خودم اومدم که چرا من نه؟! چرا من نباید نایب یه شهیدی باشم ؟ دوستان گفتند ما درگیر کارهای اجرایی هستیم و داریم بحث را مدیریت می کنیم ، نیازی نیست ما نایب شهید بشیم و بزاریم افراد دیگه نایب بشن. ولی از قضا من گفتم من می خوام نایب سعید شاهدی بشم و اون بنده خدایی که بحث ثبت نام این موضوع را انجام می داد گفت: دو سه نفر از بچه ها هستند که داوطلبن نایب این شهید بشن و این شهید خواهان زیاد داره. گفتم من تو بچگی م این شهید رو دیدم و احساسش کردم. حق با منه که نایبش بشم. بماند که این داستان نیابت اتفاق نیفتاد و من همونجا گفتم؛ بابا! این ارتباط، دلیه ... شما نمی تونی ساختاری براش تعریف کنی که حتما باید حکمی امضا بشه و یه مسئولیتی داده بشه و ... در هر صورت دوباره یه اتفاق جدیدی برای من رقم خورد و اون اتفاق قلبی که چند سال قبل رقم خورده بود که هر دفعه می رفتم گلزار شهدا ، حتما باید سر مزار آقا سعید شاهدی می رفتم ، مجدد این ارتباط پررنگ تر شد و من بیشتر دیگه سر مزار آقا سعید شاهدی می رفتم. یه عهدنامه ای بود که اون موقع ما برای نیابت از شهدا امضا می کردیم و این بود که حتما در همه ی مسیر زندگی ، این شهید را حاضر و ناظر ببینیم و هر جا که رفتیم به نیابت از اون شهید باشه و یه جورایی این تعلق خاطر، همیشگی باشه. من بعد از اون توفیق شد که سفر کربلا رفتم به نیابت آقا سعید شاهدی رفتم ، حج رفتم به نیابت آقا سعید شاهدی ، سفرهای مشهد و قم جمکران و سوریه و هر جا رفتم من به نیابت از آقا سعید شاهدی رفتم. یعنی یه جوری شده بود که دیگه بچه ها منو به نام آقا سعید شاهدی می شناختند، یعنی توی مسجد، توی پایگاه ، هر جا حرف می شد می گفتند سعید شاهدی ؛ مرتضی بیگدلی حتی می خوام اینو بهتون بگم که ما با بچه ها مشهد می رفتیم یا برای قم جمکران می رفتیم، من بلیط می خواستم بگیرم، به نام سعید شاهدی بلیط می گرفتم . اصلا یکی از دلایلی که من لباس سبز پاسداری پوشیدم همین آقای سعید شاهدی بود که به شوق اینکه ایشون ، بسیجی پاسدار بودند و در این کسوت مشغول بودند به خاطر همین گفتم که من برم این لباس سبز را بر تن کنم. کل ماجرای نیابت و ارتباط قلبی من با ایشون به این صورت بود. من همیشه تاسف قلبی می خورم که من اون روزی که نایب آقا سعید شدم، یه چیزی روی سنگ مزارشون دیدم که سنی که به شهادت رسیدند ۲۷ سالگی بود ، اون زمان من سنم خیلی کمتر از سن آقا سعید شاهدی بود و همیشه آرزوم بود که منم به سن آقا سعید برسم شاید این توفیق نصیبم بشه. ولی الان ده سال بیشتر از شهادت آقا سعید عمر کردم ولی نتونستم راهی که آقا سعید رفته رو به درستی برم. واقعا آقا سعید توی زندگی من یه جایگاه ویژه ای داره و هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام می دم. راوی : آقای @shalamchekojaboodi
اینم تابلوی مزارش ؛ امروز پنجشنبه ۱۶ آذر ۴۰۲ ⚘هدیه به روح شهید سعید شاهدی؛ ۵ @shalamchekojaboodi
enc_16777698340661716503911.mp3
3.77M
‌ شب جمعه ست هوایت نکنم می میرم ... ‌
تشییع و تدفین نائب الزیاره جمع هستیم اگر نشیم می‌میریم😭😭😭😭 @shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
‌ خودش که چیزی نمی گفت، اما پلک های خسته و چشم های سرخش همه چیز را روایت می کرد. خواب یکی دوساعته اش یا توی ماشین بود یا توی هواپیما. غیر از این ها هم هر وقت که خیلی خوابش می گرفت، دراز می کشید روی زمین و سرش را می گذاشت روی دستش. فرقی نداشت کجا باشد؛ حلب، سامرا، بغداد و... محل اسکانش را که می دیدی با خودت می گفتی این طور که نمی شود، حتما باید لوازم دیگری هم باشد. موکتی رنگ و رو رفته، یک متکا و یکی دوتا پتو می شد تمام امکانات مردی که دشمن را به زانو درآورده بود. راوی: سردار رضا حافظی _____ 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه https://eitaa.com/shabhayebashohada
‌ ‌ ⚘هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین) ‌شهدا را با یاد کنیم ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نیابت از اهالی شلمچه کجا بودی؟ داستان های مشهد کارشان را کردن آنقدر دلم لرزید گفتم یعنی نگاهی به من هم دارد؟ نمی دانم چطور آمدم همه چی لحظه آخر به اذن خودشان جور شد باز هم شرمنده ام کردید آقا سعید😭🌹🙏 @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌‌ ۱۵ ، ۱۶ ساله شدم و یه روز با یه سری رفقا از طرف مسجد رفته بودیم بهشت زهرا ؛ گلزار شهدا . من فق
‌ چقدر این داستان نیابت و رفاقت، قشنگ بود ، کاش همه ما توفیق نائب الشهدا بودن را پیدا کنیم 🤲 ‌
بسم رب الشهدا و الصدیقین سلام و درود شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصلشان عند ربهم یرزقونند. امام خمینی ره سلام بر آنانی که در آخرین فراز زیارت نامه خود به سبزترین سیرت و سرخ ترین صورت تاریخ نائل شدند. سلام بر آنانیکه لباس خاکی شان لباس احرام در میقات بود. سلام به اشکهای جاری مناجات بر گونه های خاکی و خونین شان که خط فردای جوانان این سرزمین را با زیبا ترین مرکب عشق بر دیدنی ترین تابلو و تصویر هستی به تماشا می گذارد. @shalamchekojaboodi
میاندار وسط روضه خوانی‌ها که کنار دستمان می‌نشست، گریه زاری‌هاشو می‌شنیدیم و یه تکه کلامی داشت، می‌گفت؛ آاااای مهربون خداااااا خب معمولاً همه یا نام اهل بیت را می آورند یا حسین حسین می‌کنند، ولی سعید خدا را با لقب مهربانش صدا می‌کرد، آخرش هم حاجتش را از خودِ خدا گرفت. حتی سبک گریه کردنش هم یک جور خاصی بود. ما توی دعای ندبه داریم که میگن آیا کسی هست کمکم کنه با هم گریه کنیم؟ سعید همچین حالتی بود که وقتی کنار دستت می‌نشست، محال بود گریه نکنی. یعنی یه جوری گریه می‌کرد و گاهی با همون حالت گریه طوری به صورتت نگاه می‌کرد، که اشک تو هم در می آمد. اون حالت گریه ش و اون مهربون خدا گفتنش توی گوش من هست. می‌توانم ادعا کنم، از کسان دیگری هم این را می توانید بپرسید ؛ هیئت‌هایی به سبک هیئت رزمندگان، اصلاً بانی و احیاگرش توی محله ابوذر، آقا سعید بود. این را به جرات می‌توانم بگویم؛ حتی از محله ابوذر هم فراتر ، دور و اطراف را نگاه بکنید. اصلاً کسی که یک شور و حالی در این هیئات ایجاد کرد و این‌ها را راه انداخت، و این بحث‌ها را به جان بچه‌ها انداخت، آقا سعید بود. محال بود در این هیئت‌های اطراف و حتی تا شرق تهران بره و به عنوان میاندار ، او را وسط نکِشند. قشنگ می‌توانست یک جمع اینطوری را اداره کند و هیئت را قشنگ پرشور و حال کند. این کاری بود که ذاتی سعید بود و هیچ وقت هم فیلمی و ریاکاری نبود. راوی : آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از همه 🍃🍃🍃🍃🍃 🤲 جهت سلامتی و (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🤲 🤲 کودک کش و حامیانش ⏰ تا ساعت ۲۴ روز جمعه 17 آذر ماه ۱۴۰۲ ✅ ختم ۱۴ هزار با 👇 💌 هدیه می کنیم به علیهم السلام 👈 ثواب آن برسد به روح درگذشتگان و اموات جمع 📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، گزینه ثبت را بزنید و بعد از وارد کردن تعداد صلواتی که بر می دارید ، مجدد گزینه ثبت را بزنید 👇👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/nma2vd https://eitaa.com/shabhayebashohada