روایت نحوه شهادت شهید حمید کیانی، از زبان شهید محمود دوستانی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
راه خاص شدن .mp3
5.15M
راه خاص شدن
روایتگری در منزل شهید حسن بلدی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
عکسهارو از عکاسی گرفت. از لابهلای اونا یکی رو جدا کرد و گذاشت تو جیبش. عملیات والفجر۸ در پیش بود. کوله شو بست، خداحافظی کرد و رفت. یکی از نیروهاش میگفت: حاجی شب عملیات از سنگر خارج شده بود و یه گوشهی خلوت با یکی حرف میزد. رفتم جلو، دیدم یه عکس دستشه، عکس پسر ۶ ماهش. عکسشو بوسید، بعدشم پارهاش کرد و همونجا انداخت روی زمین. بعد عملیات وقتی برگشتیم هنوز پارههای اون عکس رو زمین بود. احمد از همه چی دل کنده بود.
#شهید_حاج_احمد_نونچی
شهادت عملیات والفجر ۸
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
وقتی یکی از بچه های مسجد شهید میشد، مجید بدجوری حالش بهم میریخت. سینه پر سوز و دل پردردی داشت. یه جورایی به حال اونایی که شهید شدن غبطه میخورد. وقتی درباره شهدا حرف میزدیم، بی قراری تو چهرهاش موج میزد. میگفت اگه تو این جنگ شهید شدیم، که شدیم. اگه نشدیم باید با خواری و ذلت بمیریم. تو بستر. من از اینجور مردن هراس دارم. آخر هم فروردین ۶۱، تو عملیات فتح المبین اسمش رفت جز لیست شهدا. حضرت زهرا (س) خریدش. فرار کرد از چیزی که میترسید ازش. ذلت موندن و مرگ توی بستر رو به جون نخرید. بچهها میگفتن شب قبل عملیات داشته تو سرمای هوا سرشو میشسته. بهش گفتن چکار میکنی بابا؟ سرما میخوری. گفته بود من فردا شهید میشم. میخوام خودمو آماده کنم... وقتی پیکر غرق خونشو دیدیم تیر به سرش خورده بود.
#شهید_عبدالمجید_صدفساز
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
قبل رفتن همه چیزهایش را بخشید بجز دو چیز. لباس سبز سپاه، عکس امام. یکی از بچهها گیر داده بود عکس امام را به او ببخشد. گفت من همه چیزم را بخشیدم ولی میخواهم اگر شهید شدم با این دو چیز پیکرم را دفن کنند. آخرش هم همین شد. پیکر خونینش را با لباس سبز پاسداری و عکس امام به خاک سپردند. بعد شهادتش مرحوم قیصر امین پور شعر معروف «این سبز سرخ کیست» را در وصف او سرود:
این سبز سرخ کیست ؟
این سبز سرخ چیست که می کارید ؟
این زن که بود
که بانگ ” خوانگریو” محلی را
از یاد برده بود
با گردنی بلند تر از حادثه
بالاتر از تمام زنان ایستاده بود
و با دلی وسیع تر از حوصله
در ازدحام و همهمه “کل “می زد؟
این مادر که بود که می خندید ؟
وقتی که لحظه ، لحظه رفتن بود
آن سبز ، با سخاوت خورشید
بخشید هرچه داشت
جز آن لباس سبز
ونقش آن کلام الهی را
رهتوشه شهید همین بس :
یک جامه یک کلام
تصویری از امام
اورا چنان که خواست
با آن لباس سبز بکارید
تا چون همیشه سبز بماند
تا چون همیشه سبز بخواند
او را وقتی که کاشتند
هم سبز بود هم سرخ
آنگاه آن یار بی قرار
آرام در حضور خدا آسود
هرچند سرخ سرخ به خاک افتاد
اما این ابتدای سبزی او بود….
#شهید_عبدالرحمن_عطوان
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
دوبار دیگر هم بار جراحت بر پیکرش نشسته بود اما پا پس نکشیده بود. دفعه سوم اما کار کمی بیخ پیدا کرد. خمپاره ۶۰ میلیمتری، یکسال انداختش روی تخت بیمارستان! از بیمارستان که ترخیص شد مثل دفعه های قبلی دوتا عصا زیر بغلش نبود که بعدش دوباره با همان حال و هوا برگردد جبهه. اینبار باید تا آخر عمر روی ویلچر مینشست. جنگ هم تمام شده بود. ولی برای او که اهل نشستن نبود فقط میدان مبارزه تغییر کرد. خودش گفته بود وقتی خبر قطع نخاع شدنم را توی بیمارستان کاشان شنیدم فقط ناراحت این بودم که دیگر نمیتوانم بروم جبهه. توی آن شرایط به خانواده هم دلداری میدادم.
#شهید_حاج_فریدون_غلامی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
هر کی آن روزهای طلایی دوکوهه را تجربه کرد و شیرینی حضور بین آن همه آسمانی را چشید شهادت میدهد که امیر در دوکوهه حال و روزی متفاوت داشت. آن «نوربالا زدن» که مرسوم شده است، قصه نیست. حقیقت دارد. برخی ها واقعاً نوربالا زدنشان برای بقیه قابل ادراک است، حالا می خواهد دلت آماده باشد یا نباشد. امیر در دوکوهه نوربالا می زد. بعد امیر فهمیدیم آنهایی که مناجاتشان با بقیه فرق میکند شهادتشان هم خاص میشود. پیکرش را که آوردند شبیه حروف مقطعه بود. تکه تکه...
#شهید_امیر_صالحیزاده
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
ارتباطش با نیروهای گروهان فوق العاده بود. وقتی دزفول بود بچهها را دور هم جمع میکرد. هر شب هم برای نماز میرفت یک مسجد تا به همه بچهها سر بزند. فرمانده که نه، شبیه برادر بزرگتر بود برای بچهها. توی عملیات والفجر ۱۰ وقتی امیر به شهادت رسید، هنگامی که به اردوگاه برگشتیم تازه فهمیدیم چه به سرمان آمده! عمود خیمه امیر را که کندند غوغایی به پا شده بود. یک گروهان احساس یتیمی میکردیم. همه بچهها گریه میکردند. فقدان فرمانده ای که با نیروهایش ارتباط بسیار نزدیک و برادرانه داشت، برایمان خیلی سخت بود. بیتابی بچههای گروهان قائم آدم را یاد روز عاشورا و خیمه حضرت عباس (ع) میانداخت.
#شهید_امیر_پریان
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
جنازه های زیادی را توی لحد گذاشتهام و افراد زیادی را دفن کردهام، اما این بچه را که دفن کردم، قصهش متفاوت بود. پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند.
#شهید_علیار_خسروی
پینوشت: این خاطره را دکتر محمدرضا سنگری به نقل از شخصی که متولی دفن پیکر شهدا در شهیداباد بود روایت کرده.
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
اوایل جنگ بود. توی مسجد نشسته بودم، مسعود آمد درحالی که اسلحه ژ۳ در دست داشت و تجهیزاتش هم بسته بود. لباسهای بسیجی که به تن داشت خیلی گشاد بود گفتم این لباس خیلی بیریخت شده خوب است کمی آن را تنگ کنی تا بهتر شود! خندید و گفت: نه این جوری بهتره ! با این لباس احساس سادگی می کنم. حتی در پوشیدن لباس هم دقت داشت تا خدای نکرده نسبت به دیگران برتری نداشته باشد.
#شهید_مسعود_توتونچی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
تو بیابون شبها هوا خیلی سرد میشد. بهمون بخاری علاءالدین داده بودند. از عمد اونیکه از همه درب و داغونتر بود رو گرفت. اصلا با همین کارهایی که میکرد دستهمون معروف شد. بهمون میگفتن دسته اتیوپی. همیشه موقع تقسیم ما آخری بودیم. میگفتیم آخه این چه کاریه؟ بازم که آت و آشغالا به ما رسید. میگفت ما اومدیم جهاد کنیم نیومدیم که خوش بگذره بهمون. مجاهدی که تحمل سختی نداشته باشه به درد جبهه و جنگ نمیخوره. کمی با بخاری نفتی ور رفت و درستش کرد. خوب بود، ینی از چادر بی علاءدین بهتر بود.
#شهید_فرجالله_پیکرستان
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
جنگ که شروع شد رفت کردستان. بعد مدتی برگشت خونه. هنوز یک ساعت از اومدنش نگذشته بود، که آماده شد برگرده جبهه. اینبار منطقه کرخه و جبهه صالح مشطط. هنوز غبار جبهههای غرب روی تنش بود که داشت میرفت سمت جنوب. بهش گفتم خب مادر یک روز خونه بمون استراحت کن. گفت: من بیست سال تموم کنار تو بودم. حالا نوبت تو شده که شبیه حضرت زینب فرزندانتو تقدیم کنی و یه لحظه موندن ما توی شهر رو خیانت به خون شهدا بدونی..
#شهید_سیفالله_صبور
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb