شعر و قصه کودک
چه خدای مهربانی
درخت تک و تنها روی صخره نشسته بود، به درختان کنار رودخانه نگاه می کرد توی دلش گفت:«کاش کمی به رودخانه نزدیک تر بودم» آهی کشید و شاخه هایش را پایین انداخت.
صخره ریشه ی درخت را کمی غلغلک داد و گفت:«غصه نخور دوست من بخند، تو یک درخت پرباری باید خوشحال باشی» اما درخت نخندید! برگ ریخت و گفت:«چه فایده دوست من؟ کسی از میوه های من استفاده نمی کند!»
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدایی شنید، صدا نزدیک و نزدیک تر شد. درخت شاخه هایش را بالا آورد خوب نگاه کرد، صدای بچه ها را شنید. معصومه به سمت رودخانه می دوید، رضا هم از راه میان بر می آمد، معصومه بلند داد زد:«من زودتر رسیدم اول»
رضا خندید و گفت:«من آرام آمدم تا تو ببری»
معصومه کج نگاهش کرد و گفت:«نخیر من اول شدم»
درخت که از دیدن بچه ها برگهایش حسابی سبز شده بودند تکان محکمی خورد، زالزالک هایش روی سر معصومه ریخت.
معصومه سرش را بالا گرفت و گفت:«وای رضا بیا اینجا ببین چقدر زالزالک»
رضا جلو آمد و نگاهی به میوه های روی زمین کرد و گفت:«چقدرم درشتن»
معصومه خم شد و زالزالکی از روی زمین برداشت، رضا گفت:«نخوری! باید اول ببینیم صاحب دارد یا مال خداست»
معصومه پیش مامان دوید، دل توی دل درخت نبود، دلش میخواست بچه ها از میوه هایش بخورند، چند دقیقه بعد معصومه با یک پلاستیک برگشت و گفت:«درخت مال خداست اینجا زمین کسی نیست می توانیم بخوریم»
درخت از خوشحالی تکان محکم تری خورد و یک عالمه زالزالک برای بچه ها ریخت.
رضا گفت:«چه درخت مهربانی!»
معصومه گفت:«چه خدای مهربانی!»
#باران
#قصه
شعر و قصه کودک
امروز یه روز خوبه
روز قشنگ کودک
تبریک میگم بچه ها
روز شما مبارک
می آیی بازی؟
حسین موتورش را روی زمین کشید و قیژ قیژ صدا درآورد، پسرک عراقی دورتر ایستاده بود و به بازی حسین نگاه می کرد.
حسین سرش را بالا گرفت و رو به پسرک عراقی گفت:«می آیی بازی کنیم؟»
پسرک که متوجه نمی شد حسین چه می گوید جلوتر آمد و به عربی حرفی زد.
حسین با دهان باز به پسرک عراقی نگاه کرد و گفت:«نمی فهمم چه می گویی! می گویم می آیی بازی کنیم؟»
پسرک عراقی هم نمی فهمید حسین چه می گوید. دوید و رفت توی یکی از اتاق هایی که حسین و خانواده اش در آن جا مهمان بودند، خانه ای کاهگلی وسط یک نخلستان نزدیک فرات.
پسرک عراقی چند دقیقه بعد با یک ماشین کوچک آبی رنگ برگشت، ماشین را به طرف حسین گرفت و به او داد. حسین لبخندی زد و موتورش را به سمت پسرک عراقی گرفت و گفت:«اسم من حسین است....اسم تو چیست؟»
پسرک عراقی موتور را گرفت و گفت:«أنا حسین»
هردو بلند خندیدند .
آن شب هر دو حسین بدون اینکه زبان هم را بفهمند یک عالمه بازی کردند.
#باران
#قصه
🏍️می آیی بازی🏍️۳۱۳.mp3
2.07M
#آی_قصه_قصه_قصه
🌴می آیی بازی🌴
با اجرای نورالزینب جون نوه شهید موسی حافظی
🌸 @khesht_avval
#بهشتی_ها
#موسسه_فرهنگی_تربیتی_خشت_اول
#قرارگاه_پیشرفت_و_آبادانی_سپاه_استان_سمنان
#حرم_مطهر_حضرت_یحیی_علیه_السلام
امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
سلام به دوست خوبم
امروز دارم پیامی
میخوام برات بگم از
امام مهربانی
از حضرت حجتی
که غایب از دیده هاست
ایشون همیشه هرجا
مواظب شیعه هاست
اینو بدون عزیزم
وقتی دورشی از گناه
حضرت صاحب زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
می رسه حتما از راه
#باران
یک نذری جدید
باران کنار مادربزرگ نشست و گفت:«مادربزرگ من دلم میخواهد حال مامانی زودتر خوب شود دلم برایش تنگ شده»
مادربزرگ دستش را روی سر باران کشید ماسکش را مرتب کرد و گفت:«پس باید برای سلامتی مامانی دعاکنی»
باران سرش را بالا گرفت و گفت:«فقط همین؟ یادم است شما سال گذشته برای خوب شدن حال پدربزرگ توی هیئت نذری دادید»
مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دخترم ولی الان نمی شود نذری داد»
باران بغض کرد، سرش را پایین انداخت و به حیاط رفت. کنار حوض نشسته بود ماهی لپ گلی توی حوض این طرف و آن طرف می رفت. باران یک دفعه از جا پرید و گفت:«فهمیدم!»
دوید و به آشپزخانه رفت، تکه ای نان خشک برداشت و به حیاط برگشت. کنار حوض نشست، تکه نان را خورد کرد و توی حوض ریخت و گفت:«اهای ماهی لپ گلی این نونا نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب بشه»
ماهی لپ گلی تکه های نان را خورد و تند تند شنا کرد.
باران خندید خواست به اتاقش برگردد که صدای قارقار کلاغی را از روی درخت توی حیاط شنید. به آشپزخانه دوید و با یک گردو برگشت. گردو را روی زمین انداخت و عقب رفت. کلاغ پایین آمد باران گفت:«اهای کلاغ قارقاری این گردو نذری است لطفا دعاکن حال مامانی زودتر خوب شود»
کلاغ قارقاری کرد گردو را برداشت و رفت.
باران خندید خواست به اتاقش برگردد صدای میومیوی گربه را از روی دیوار شنید. به آشپزخانه دوید و با یک تکه گوشت از شب مانده برگشت، گوشت را برای گربه انداخت و گفت:«اهای گربه پشمالو این گوشت نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب شود.»
گربه میومیو کرد گوشت را برداشت و رفت.
باران سرش را بالا گرفت و گفت:«خدای مهربان حال مامانی زودتر خوب شود من دلم برایش تنگ شده آمین»
مادربزرگ درحالی که بلند بلند می گفت:«خدایاشکرت....خدایاشکرت» به حیاط آمد و گفت:«باران جان مامان حالش خوب شده فردا به خانه بر می گردد»
باران پرید توی بغل مادربزرگ و گفت:«هورا نذری ام قبول شد»
#باران
#قصه
🌹 نذری جدید🌹۳۱۳.mp3
2.54M
#آی_قصه_قصه_قصه
🌴نذری جدید🌴
با اجرای نورالزینب جون نوه شهید موسی حافظی
#باران
🌸 @khesht_avval
#بهشتی_ها
#موسسه_فرهنگی_تربیتی_خشت_اول
#قرارگاه_پیشرفت_و_آبادانی_سپاه_استان_سمنان
#حرم_مطهر_حضرت_یحیی_علیه_السلام
تاب تاب عباسی
بابا جونم چه نازی
میای دوباره باهم
امروز بشیم همبازی؟
یعنی میشه دوباره
سر روی پات بذارم؟
اگه تو باشی پیشم
دیگه غمی ندارم
مامان میاد کنارم
دست منو می گیره
میگه نشو عزیزم
انقدر به عکسا خیره
مامان میگه قراره
تو برگردی به خونه
از سوریه آوردن
ازت برام نشونه
بالاخره رسیدم
به ارزوم بابا جون
دلم برات تنگ شده
باباجونِ مهربون
#باران
#شهیدمحمدبلباسی
شعر و قصه کودک
تاب تاب عباسی بابا جونم چه نازی میای دوباره باهم امروز بشیم همبازی؟ یعنی میشه دوباره سر روی پات بذا
به مناسبت شناسایی شهدای خان طومان😔
شعر و قصه کودک
تاب تاب عباسی بابا جونم چه نازی میای دوباره باهم امروز بشیم همبازی؟ یعنی میشه دوباره سر روی پات بذا
فاطمه جونم! دختر بابا سلام، اگر دوست داری باز هم همدیگه رو ببینیم باید ظاهرت مثل باطنت اسلامی و قرآنی باشد، مانند مادرت محجبه و عفیف باش، در مقابل سختیها صبور باش.
حسن جون! مهدی جون! سلام
حالا بعد از بابا مرد خونه شما هستید، مواظب مادر و خواهرتون باشید که احساس تنهایی نکنند، خویشتندار باشید و احساس غریبی نکنید.
فرزندان گلم! نماز که ستون خیمه دین است را سبک نشمارید، احترام به مادر از واجبات شماست، در محضر روحانی حقیقی زانو بزنید و درس دین بیاموزید.
آخرت خود را به دنیای فانی نفروشید، کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید، در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید، گوش به فرمان ولی فقیه زمان خود باشید، ادامه دهنده راه شهدا باشید، نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد، خوش خلق و مودب باشید، به همدیگر محبت کنید، صله رحم را به جا آورید و قطع رحم نکنید.
(بخشی از وصیتنامه شهیدمحمدبلباسی)
🔹هویت پیکر ۷ شهید مدافع حرم خانطومان محمد بلباسی، رضا حاجیزاده، علی عابدینی، حسن رجاییفر، زکریا شیری، مجید سلمانیان و مهدی نظری شناسایی شد.
🔹پیکر آنها فردا در حرمامامرضا(ع) طواف دادهمیشود.
@nahadmu
گنجشک پَر
جیک جیکو به جوجه ها گفت:« بی سرو صدا بمانید تا برگردم» وبرای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت . جوجه اولی سرش را از لانه بیرون برد و به اطراف نگاه کرد و گفت:« کاش می شد برویم بیرون ببینیم چخبر است!» جوجه دومی نوکش لرزید گفت:« نه خطرناک است » و بال هایش را جمع کرد .جوجه ی سومی سری تکان داد و گفت :« بیایید همین جا بازی کنیم»
_«گنجشک»
_«پَر»
_«درخت»
_«درخت که پر نداره....»
وسط بازی جوجه ها صدایی به گوش رسید:_«فیس فیس فیس »
جوجه ی اولی آرام گفت:« هیس بچه ها ساکت باشید یک صدایی می آید»
هر سه ساکت شدند و گوش هایشان را تیز کردند.
جوجه ی دومی گفت:« من می ترسم صدای چیست؟»
جوجه ی سومی کمی سرش را از لانه بیرون آورد. بلند فریاد زد:« مار... مار....»
جوجه ها وحشت زده می لرزیدند و مادرشان را صدا می زدند:« مامان..... مامان جون»
جیک جیکو که صدای جوجه ها را از دور شنید ، به سمت لانه پرواز کرد. مار را دید که آرام آرام به سمت جوجه ها می خزید.
پرواز کرد و به دنبال کمک رفت. از این طرف به آن طرف پرواز می کرد اما هیچ گنجشکی ندید. ناگهان چشمش به مرد مهربانی افتاد.جیکو قبلا شنیده بود که این مرد مهربان ضامن بچه آهو بوده است. با رنگ و روی پریده و نوکی لرزان روی شاخه نشست . رو به اقای مهربان کرد و گفت:« کمکم کنید مار ....مار...الان جوجه هایم را می خورد. کمکم کنید» آقای مهربان به مردی که همراهشان بود گفت:« سریع خودت را به ایوان برسان و جوجه های این گنجشک را نجات بده» آن مرد چوبی برداشت و به طرف مار دوید. مار بدجنس تا مرد را دید ترسید و از آن جا دور شد.
#باران
#قصه