eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🦋💖 بهارهای شگفتی در راهند فردا، گلی می‌شکفد که بادها را پرپر می‌کند @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️نجوای زیبای شبانه❤️🍃 🍃💙بسیار دوستت دارد ؛ دوستش بدار. 💐🌷شبتون بخیر 💐☘ 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ از فڪرگنـاه پـاڪ بودن عشـق است ازهجرتو سینه چاڪ بودن عشق است آن لحظہ ڪہ راه می‌روی آقــا جـان زیر قــدم تو خاڪ بودن عشـق است #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
تو بیایی غم دل وا بشود  غصه‌ها پر بِکِشَند دور شوند بروند از بر من تو بیایی دلم آرام بگیرد نفسم رام شود نتپد تندتر از سرعت باد تو بیایی خانه‌ام نور گیرد غم دل مستور شود کودکم رشد کند در فضای نفست می‌شود خواهشم را رد نکنی می‌شود دستت را بکشی بر سر من  بر سر کودک من ما همه منتظریم! سروَرِ من تو بیایی چِقَدَر خوب شود زندگی ناب شود ناب‌تر از عطر گلاب کاشان 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... رادوین پشت سر مادرش در را بست و نگاهم کرد. جلوتر آمد و نگاهش توی صورت من چرخید. دستانم سمت دکمه های پیراهنش رفت و در همان حین گفتم : _سالم عزیزم... خسته نباشی. عطرش از آن فاصله ی به صفر رسیده ، مشامم رو پر کرده بود که گفت : _مامان چی رو میگفت تو نباید بدونی ؟ _چیزی نیست... همین اختالفات جزئی مادرشوهر و عروس. دکمه های پیراهنش تک تک باز شده بودند که پرسیدم : _یه بلوز دیگه میپوشی یا تیشرت ؟ سمت حمام رفت و گفت : _اون تیشرت بنفشه رو برام بذار. چشم کشیده ای گفتم که در حمام بسته شد. نگاهم توی آینه نشست. یک طرف صورتم قرمز بود و مطمئنا رادوین دیده بود. کاش باز میپرسید . کاش اصرار میکرد تا کمی در غالب مبهم کلمات ، درد دلم را رو میکردم. ولی... تیشرت و یک شلوار ورزشی برایش روی تخت گذاشتم. در حمام باز شد. با کاله حوله ی لباسی اش موهایش را خشک میکرد که جلو رفتم و با دلبری که میخواستم تحت تاثیرش قرار دهم گفتم : _میشه یه هدیه ی گران بها به این دلباخته تون ، ارزانی بدارید سرورم. کالهش را از روی سرش انداخت و با پوزخند نگاهم کرد که سر انگشت اشاره ام روی لبش زدم و گفتم : _اینقدر ارزشمند ... پوزخندش تبدیل شد به لبخندی تمام که خود اجازه ای بود برای برداشتن هدیه ام اما نه با دست بلکه با لبانم که هدیه اش را خیلی شیرین گرفت . سرم را که عقب کشیدم ، حس کردم نفسهای حبس شده اش چگونه یکدفعه آزاد شد. حوله اش را آویز حمام کردم و برگشتم. دست برده بود سمت تیشرت بنفشی که روی تخت گذاشته بودم که فوری آنرا از میان دستش کشیدم و گفتم : _دستا باال... شما در محاصره ی عاشقانه ی همسرتون گیر افتادید. اطاعت کرد. دستانش را باال برد که با یک حرکت تیشرت را بر تنش کشیدم و خودم از این حرکت خندیدم که یک آن دستانش دورم احاطه شد و با حرص توی صورتم گفت: _چی میخوای از من که این اداها رو در میاری ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... نه به آن دستان محکمی که مرا احاطه کرده بود ، میخورد که عصبی باشد نه به آن الفاظ کالمش ، اما رنگ عصبی چشمانش بدجوری مرا ترساند. اما این هشدار را جدی نگرفتم که محکم سرم فریاد کشید : _چه نقشه ای تو سرته ؟ ... میخوای فکر کنم دوستم داری و بعد زهر خانواده تو سرم خالی کنی ؟ شوکه شدم. این تناقض دستانش با فریادش ، هر کسی را شوکه میکرد. زهر شد دلبری که تاثیر نگذاشت : _رادوین!... _رادوین و مرگ... تو به اسم همسر نیومدی تو این خونه که حاال واسم ادا میریزی. و انگار شکسته شد تمام حس خوب روزهایی که فکر کردم همه چیز عوض شده. نگاهم در حلقه های چشمانش میچرخید. چرا عصبی شد یکدفعه ؟ من که حرفی نزده بودم. _اونجوری نگام نکن... شما زنا همتون سر و ته یه کرباسید... با این دلبریا فقط قصد مکر و حیله دارید... حاال چی از جون من میخوای ؟ بغضم گرفت از اینکه بعد از نزدیک یک ماه ، با انهمه صبر ، با انهمه بغضی که فرو خوردم ، با انهمه دردی که کشیدم و خم به ابرو نیاوردم ، هنوز ذره ای اطمینان به من نداشت. سوالش را بی جواب رها کردم و خواستم ازش دور شوم که بازویم را چنگ زد : _واستا ببینم... کجا ؟...جواب منو بده. بغضم رو شد ولی گریه ام نه. _ولم کن رادوین... هنوز منو نشناختی وگرنه منو با اون زنای هرزه ای که قبال توی زندگیت دیدی ، مقایسه نمیکردی . محکم منو کشید مقابل خودش و با خشم توی صورتم گفت: _میخوای باور کنم در عرض یه ماه عاشق من شدی ؟! ... عاشق یه پسری که هیچ تعهد اخالقی توی زندگیش نداره.... نمازاتو باور کنم یا این عشق ضد و نقیضت رو... نباید سرش فریاد میزدم ولی یکدفعه تمام صبرم رفت. کجا رفت انهمه سکوتی که این یک ماه حفظش کرده بودم ؟ _چشمای کورتو وا کن... من دختریم که اهل دورغم ؟! ... اهل مکر و حیله ام ؟! ... چی ازت خواستم مگه ؟! ... نه پول نه حتی محبت... خواستم فقط درک کنی که من... پای قصاصم هستم . طرف دیگر صورتم ، هم سوخت. انگار قرار شده بود انشب رژگونه ام طبیعی تر از همیشه باشد. اما با جای دست رادوین و مادرش. سرم آهسته برگشت سمت صورتش. اولین بار بود که مقابل نگاهش ، چشم در چشمش ، بعد از یک فریاد ، حرفم را زدم و پاسخی جانانه گرفتم و اشک در مقابل نگاهش روی صورتم نشست.چند ثانیه ای از پشت حلقه های زلال اشک نگاهش کردم و دستم را از چنگالش بیرون کشیدم. و دویدم از اتاق بیرون. حالا انگار هوای کل خانه سنگین بود برای نفس کشیدنم. از در بالکن اشپزخانه ، به حیاط پشتی رفتم و در خلوت حیاط صدای گریه ام بلندتر شد.تکیه به دیوار سرد حیاط زدم و اشکانم تند و تند سرازیر شد. مهارش سخت بود. آنقدر که قلبم ، دل نمیکند از آنهمه دردی که انگار یکدفعه رو شده بود. ثانیه های تنهایی ام را در آن پاتوق خلوت همیشگی ، با اشک سپری کردم و کمی بعد برگشتم به خانه. خاله توران و آیدا آمده بودند. ایران خانم میزبانشان بود و شیرین خانم در حال پذیرایی.... و رادوین روی کاناپه لم داده و جدا از جمع بقیه. با یک سلام سمت آشپزخانه رفتم و شیرینی ها را درون دیس چیدم . و تمام حواسم را معطوف کردم به چیدن منظم انها و نه رادوین و نه ان طرف صورتی که میسوخت و نه قلبی که هنوز آزرده بود. شیرین خانم وارد اشپزخانه شد و کنار گوشم گفت : _قربان خانم برم... زحمت این شیرینی ها رو خودت بکش... من کمر ندارم خم بشم. _چشم. و بعد همراه دیس سمت پذیرایی رفتم. تا به جمع ایران خانم و خواهرش رسیدم ، ایران خانم بلند گفت : _رادوین... بیا اینجا ...واسه چی تک نشستی؟ و جواب شنید : _راحتم. خم شدم سمت خاله توران. _بفرمایید. با دقت نگاهم کرد. از رنگ موهایم گرفته تا بلوزم و حتی شاید تعداد دکمه های باز بالای بلوزم را هم شمرد. _ممنون. و بعد ایدا که با بی اعتنایی شیرینی برداشت و بی تشکر بلند گفت : _بمیرم برات پسر خاله ، چقدر لاغر شدی ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بہ‌سوریہ‌کہ‌اعزام‌شده‌بود بعضۍ‌شب‌ها‌با‌هــم‌در‌فضای مجازۍ‌چٺ‌میکردیم بیشتر‌حرفهایماݩ‌احوالپرسۍ‌بود او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم و‌اندڪ‌ آبۍ‌میریختیم‌بر‌آتش دلتنگۍ‌ماݩ... روزهای آخر ماموریتش بود گوشۍ‌تلفن‌همراهم‌را‌ڪہ روشن‌کردم دیدم‌عباس‌برایم‌کلۍپیام فرستاده‌است...! وقتۍ‌دیده‌بود‌ڪه‌من‌آنلاین نیستم نوشتہ‌بود: آمدم‌نبودۍ؛‌وعده‌ۍ‌ما‌بهشت.. بہ‌روایت‌همسرشهید 🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خدایا معرفتم ده تا حسینی شوم.... وحسینی قربانی ات... اللهم الرزقنا توفیق الشهاده 🌹💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخر نشد شبیه شهیدان دعا کنم با ناله های خویش دلت را رضا کنم احرام بسته اَت نشدم مثل حاجیان دل را چگونه با عرفه آشنا کنم ای کاش مَحرم جَبَل الرحمه اَت شوم تا در رکاب آیم و در خون شنا کنم تَرویه چیست، روز گرفتاری شماست کاش ای غریب، درد شما را دوا کنم یک عمر از عطای تو حاجت روا شدم روزی رسد که حاجتتان را روا کنم آخر گدای سامره مَرد خدا شود یعنی به جای غیر، شما را صدا کنم آقا منم غلام سیاه سپاه تو ناقابل است جان من، اما فدا کنم آنانکه بر علیه تو شمشیر بسته اَند با اذن تو سر از تن آنها جدا کنم هرگاه تو اجازه دهی میزنم به خط کز مشرکین برائت خود برملا کنم عمریست، من که گریه کنِ بی کفن شدم حیف است بهر خود کفنی دست وپا کنم با روضه های قافله دلهای خسته را ارباب اگر اراده کند، کـربلا کنم : 💔 قسمت ما که نشد کرب و بلایت عرفه اربعین کاش به دیدار تو نائل بشویم صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يا ابا عبدالله الحسين سلام عليكم و رحمة الله،صبحتون بخير، روز نیایش و روز بارش چشمهای خاکیان بر شما آسمانیان مبارک باد. . 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
YEKNET.IR - vahed - moslemie 1400 - poyanfar.mp3
8.9M
🏴 مسلم علیه السلام 🌾▪️یابن عم کوفه میا 🌾▪️در دلم درد است کوفه نامرد است @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
دوستان عزیز کانال در هر گوشه و کنار این مملکت هستید هرکجا دعای عرفه رفتید و حال خوش معنوی گرفتید مارو از دعای خیرتون فراموش نکنید ما خادمهای کانال ازتون توقع داریم دعامون کنید🌹🌹 دعاتون مستجاب🙏🙏🙏
ماهم ان شاءالله کنار حرم با صفای حضرت عبدالعظیم حسنی دعاگویتان خواهیم بود.🌹🌹🌹🌹
🌸امروز روز عرفه 💫روز بخشیده ✨شدن گناهان 🌸روزی پر از؛ 💫شور و شیدایی و شناخت؛ ✨روز خوشه ‏چینی بندگان، 🌸از پهن دشت معرفت الهی 💫روز نیایش ✨و روز بارش چشم‌های 🌸خاکیان بر شما 💫آسمانیان مبارک باد 🌸التماس دعا 💫در لحظات قشنگ خلوتتان . . . ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
عرفه روضه ی زینب چقَدَر می چسبد عرفه دیده ی بارانی و تر می چسبد عرفه بال بگیرم ز دم روضه ی تو بزنم تا حرم پاک تو پر می چسبد عرفه گریه کنان خاک بریزم بر سر گر بماند ز غمت در دل اثر می چسبد خواندن خطبه و رسوا شدن اهل عرب نام این کار گذارید هنر، می چسبد سر ارباب جدا شد جلوی نهر فرات روضه خوان روضه بخوان روضه ی سر می چسبد قتلگه بودم و دیدم که کسی می گوید سر بریدن جلوی چشم پدر می چسبد نیزه در دست کسی گفت به صد خوشحالی زدن نیزه به بالای جگر می چسبد ناگهان گفت رقیه به یکی از اعراب زدن عمه ی ما بین گذر می چسبد ؟ یک حرامی به خودش گفت که این زینب هم گر بگیرد ز لگد درد کمر می چسبد جعفر ابوالفتحی ــــــــــــــــــ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
کنار بیت خدایی به یاد ماهم باش به مروه یا به صفایی به یاد ماهم باش در استلام حجر نیز یادی از ما کن همین که گرم دعایی به یاد ماهم باش چو دور کعبه طواف آوری به کعبه قسم تو کعبۀ دل مایی به یاد ماهم باش به ما که رو نگشودی ، به ما نگاهی کن ز ما اگر که جدایی به یاد ما هم باش کنار زمزم اگر یاد کام خشک حسین نظر به آب نمایی به یاد ماهم باش کنار حجر همان لحظه ای که اشک فشان به سید الشهدایی به یاد ماهم باش دمی که از در باب السلام اشک فشان به سوی بیت می آیی به یاد ماهم باش کنار قبر رسول خدا کنار بقیع مقیم کرب و بلایی به یاد ماهم باش مقیم شهر نجف کاظمین سامرا کنار قبر رضایی به یاد ماهم باش چنان که گرم دعایی به ما دعایی کن همین که یاد خدایی به یاد ماهم باش استادحاج غلامرضاسازگار ــــــــــــــــــ ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... عمدی گفت انگار ولی توجه نکردم و چرخیدم سمت ایران خانم. شیرینی برداشت و تشکرش انقدر آهسته و سرد بود که وجودم را هم سرد کرد .و بعد رفتم سمت رادوین. قلبم داشت تند میزد از عکس العملی که میترسیدم جلوی خاله توران و دخترش ، تند و خشن باشد. نگاهم را به ردیف منظم چینش شیرینی ها دوختم و خم شدم مقابلش. کمی خودش را جمع کرد و شیرینی برداشت و نگاهم کرد. همان نیم نگاه ضربان قلبم را تند کرد از استرس که آهسته گفت : _بشین کارت دارم. نه ، وقت خوبی برای هیچ کاری حتی حرف زدن ساده در مقابل نگاه خاله توران و ایدا نبود که جواب دادم : _باشه بعد. _ناز نکردم... ادای قهرم در نیاوردم... اما دست خودم نیست... دلم شکسته. صدایش کمی باال رفت : _نشکنه... من همینم. فوری با التماس نگاهش کردم و گفتم : _هیس تو رو خدا.... اما بی توجه به من ادامه داد : _خوبه خودت میدونی که وقتی عصبیم جلوی روم ادا نریزی. ای خداااا... چرا نگفتم که تو از اولش عصبی نبودی... چرا یکدفعه از کوره در رفتی ؟! و چون جوابی نشنید با حرص بیشتری گفت : _این اداهات که بوی تظاهر میده روی اعصابمه. اینبار اهسته جواب دادم : _اینا ادا نبوده ولی اگه دوست نداری باشه... برخاستم. فکر کردم پاسخم انقدر کامل بود که سکوت کند یا حتی آرامش ولی اشتباه کردم. یکدفعه فریاد کشید : _اینقدر با من کل کل نکن... میزنم داغونت میکنما. و انگار همین فریاد قلبم را تکه تکه کرد. و نگاه همه را سمت ما کشید و ایدا چه ذوقی کرد از این فریاد. _چی شده پسرخاله ؟ حتی فرصت نداد بگویم ؛ چیزی نیست. جلو آمد و با یک نگاهش مرا چنان تحقیر کرد که قلبم به درد آمد. ایران خانم و توران خانم هم سمت ما آمدند که از جمع همه آن ها فاصله گرفتم و دیس شیرینی را برداشتم که سمت آشپزخانه بروم و به نوعی فرار کنم از دست نگاه هایشان که رادوین محکم فریاد کشید و پایم را میخ کرد بر زمین. _با توام سرتو انداختی کجا میری؟ ایران خانم جلوی رادوین ایستاد : _چی شده ؟ دیس شیرینی سنگین بود روی دستم اما نه به اندازه ی تحقیری که در نگاه همه میدیدم. _این روی اعصابمه... داره دیوونم میکنه. ایران خانم با دستش اشاره کرد از جلوی چشم رادوین دور شم و من اطاعت کردم. دیس رو روی پیشخوان آشپزخانه گذاشتم و از پله ها باال رفتم سمت اتاق. در اتاقم و بستم و میان شکستن بغضم و نشکستنش ، درگیر شدم. بی تاب شدم. همان فضای چند متری اتاق را چند باری طی کردم که ناگهان صدای فریاد عصبی رادوین خشکم کرد . _ولم کن ببینم حرفش چیه. حرف من! من که اصال حرفی نداشتم. من که همه چیز را با نهایت تلخی و سختیش پذیرفته بودم. در اتاق یکدفعه باز شد. رادوین نفس نفس زنان با چشمانی که خود آتش برزخ بود نگاهم کرد. با دیدن همان طرز نگاهش فوری کف دو دستم را به نشانه ی تسلیم باال آوردم : _رادوین... من... من که... اصال چیزی نگفتم. کلید را در قفل چرخاند و با این حرکتش تمام تنم را لرزاند. صدای ایران خانم از پشت در بلند شد. محکم مشت میکوبید به در و فریاد میزد : _رادوین جاااان... مادر... عزیزم... آروم باش... رادوین. اما چیزی که من در چشمان رادوین میدیدم ، آتشی نبود که با این حرفا خاموش شود. یک قدم بزرگ سمتم برداشت که چشمانم را محکم بستم و با ضرب دستش روی تخت پرت شدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم تو زندگیت به جایی برسی که هر شب قبل خواب از ته دل بگی: خدایا...🤲...شکرت ‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌ ✨ 💫شبتون بخیر💫
 ﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ اے آشنا همیشہ ڪنے عزم آمدن رفتار ما دوباره نهان مےڪند تو را پرونده هاےما ڪہ بہ ‌دسٺ تو مےرسد گریان ز ڪار آدمیان‌ مےڪند تو را اوراق را صفحہ ‌بہ ‌صفحہ ورق مزن اعمال هفتہ ام نگران مےڪند تو را #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🦋🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _بهت میگم واسم اَدا نیا کثافت.... به خدا که دلم میخواست بدانم علت این کارش چه بود ؟ ولی هرچه در افکارم دست و پا میزدم چیزی پیدا نمیکردم و او میزد و من بعد از آن یک ماهی که تمام گریه هایم را خفه کردم و فریاد هایم را قفل سکوت زدم ، این یکبار نتوانستم و در بین سیلی هایش صدایم بلند شد: _بگو چکار کردم که میزنی ؟ ... فقط بگو چکار کردم. همراه صدای من ، صدای فریاد های رادوین و حتی جیغ های ایران خانم و خاله توران هم بلند شد. این اولین باری بود که در صدای ایران خانم التماس را میشنیدم : _جان من درو باز کن... رادوین جان... پسرم.... بخاط من درو باز کن. اما جیغ های ایران خانم هم گاهی گم میشد در بین صدای فریادهای پر از خشم رادوین. و من هنوز همچنان میپرسیدم بلکه جوابی قانع کننده بشنوم : _آخه چکار کردم ؟! و آنقدر زد و ناسزا گفت که خسته شد. نفس کم آورد. عقب عقب رفت و در بین نفس زدن هایش با نگاهی که دل از سر و صورت خونیم نمیکند گفت : _میگم رو اعصابمی... میگم دیوونه ام نکن عوضی... و چقدر بد میلرزید! من فشارم افتاده بود یا او و محکم تکیه زد به در و من سرم را روی زانوان بغل کرده ام گذاشتم و با صدایی که به زحمت خفه اش کرده بودم ، میگریستم. حاال تنها فریاد ایران خانم و توران خانم بلند بود. _خاله جان ، رادوین.... _رادوین مادر درو باز کن. و رادوین در را باز کرد و اولین نفر از در خارج شد. فقط خاله توران دنبالش رفت و ایران خانم همان جلوی در به من خیره ماند. این اولین باری بود که میدیدم نگاهش برایم دلسوزی میکند و چقدر آنروز اولین ها زیاد شده بود! جلو آمد. حتما میخواست تذکر بدهد که چرا مدام بین فریادهای رادوین ، پرسیدم ؛ چرا میزنی ؟ اما مقابلم نشست. دو زانو و به صورتم خیره شد. این طرز نگاهش به من حدید بود! هنوز خودم ندیده بودم که چه بالیی سرم آمده که در نگاه ایران خانم دیدم. آنقدر قابل ترحم شده بودم که با آه غلیظی بغضش را فرو بخورد و بگوید : _میگم رادوین مریضه... میگم باید اون قرصا رو بخوره تو هی بگو نه... دیدی اثر نخوردن قرصا چیه ؟... دیدی چطور بیخودی توهم میزنه که تو مقصری ؟! صدای گریه ام بلند شد و یکدفعه سرم رفت سمت آغوش ایران خانم. اگر مادر شوهر بود ، اگر کنایه میزد ، اگر دل خوشی از من نداشت ، ولی مادر که بود. حتما حالم را میفهمید. سرم را در بغل گرفت و آهسته توی گوشم گفت : _حاال آروم باش... من یه شربت بهش میدم آروم میشه... آروم که شد خودش پشیمون میشه... تو فعال فقط دور و برش نباش که باز بهت کلید نکنه... اصال امشب برو اتاق ته راهرو ، اون اتاق رامشه... امشب برو اونجا بخواب ، هر چی تو رو نبینه بهتره...فردا خودش سراغت میاد. سرم که از آغوش ایران خانم بلند شد ، چشمم به آیدا افتاد که کنار در به تماشای صورت خونیم ایستاده بود و عجب کیفی کرده بود حتما.... چرا ؟! پشت چشمی نازک کرد و عمدا بلند گفت : _حقته حتما... ببین چی گفتی که پسرخالم اینجوری بهم ریخته. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... ایران خانم از جا برخاست و توی روی آیدا گفت: _زن و شوهر دعوا کنند ، ابلهان باور کنند... تو کاری به این دوتا نداشته باش ، فردا صبح که بشه ، رادوین پشیمون میشه. آیدا تکیه ی بازویش را از چارچوب در کند و گفت : _حاال بعدا معلوم میشه. و بعد از اتاق بیرون رفت و ایران خانم پشت سرش ، قبل از بستن در ، باز نگاهم کرد و آهسته گفت: _وانستا اینجا ...برو اتاق رامش. در را بست و من ماندنم و سوزش صورتی که شکوفه های صورتی اش یادگار دست رادوین بود و بهت و تعجبی از رفتار باور نکردنی ایران خانم و تنفر شدیدی که از نگاه آیدا ، هنوز روی دلم نشسته بود. به اتاق ته راهرو رفتم. اتاق رامش. درون روشویی حمامش ، وضو گرفتم و با جانماز و چادر رامش که هدیه ای از طرف خودم به او بود ، دو رکعت نماز خواندم که انگار اگر با خدا حرف نمیزدم دیوانه میشدم. تمام نماز را گریستم. از حمد گرفته تا السالم علیکم و رحمة اهلل و بارکاته . و بعد وقتی سرم را بعد سالم دوباره روی مهر گذاشتم ، صدای گریه ام بلندتر شد و درد دلم باز : _ خدایا... خودت میدونی تا امروز بی حیایی نکردم ، بی عفتی نکردم ، گناهی رو عمدا انجام ندادم که اگر هم گناهی کردم ، سهوی بوده ، .... و یکدفعه صدایم بلندتر شد : _خدایا به من بگو.... رادوین قصاص کدوم گناه منه ؟ ... بهم بگو خداااااا. چند ثانیه ای فقط گریستم و بعد ادامه دادم : _نمازی خوندم که تنم از درد سیلی و مشتای رادوین تماما میسوخت... تو گفتی نماز سپر آتش جهنمه... پس چرا من دارم هنوز میسوزم ؟ ... یه چیزی ازت میخوام... گفتی هر کسی منو صدا بزنه و خواسته ای داشته باشه بگه... من میخوام بگم... تو مقلب القلوبی.... قلبا رو تو متحول میکنی ، حال و زمان رو تو متحول میکنی ، حاال به من این قدرت رو بده... که همین یه نفر رو... شوهرمو... همسرمو... متحول کنم... قلبشو بهم بده.... خدااااا....ازت اینو میخوام... با همین تنی که هنوز هم از درد میسوزه و هم میلرزه... و چقدر آرام شدم وقتی حرفهایم را زدم با کسی که حس کردم نه تنها تحول قلب رادوین بلکه تحول کل جهان به دست اوست. آنشب حتی شیرین خانم ، شامم را هم به اتاق رامش آورد. عجب مهمانی شد! و چقدر آیدا خوشحال شد. واقعا چرا ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: خداوند عيد قربان را برنهاد تا مستمندان از گوشت سير شوند؛ پس از گوشت قربانى به ايشان بخورانيد 📚ثواب الأعمال ص۵۹ عید قربان آمده ای دوستان شادی کنید یادی از پیغمبر توحید و آزادی کنید او که درراه خدا از مال و فرزندش گذشت با تبر بت‌های جهل‌و خودپرستی راشکست بنده ی پاک خدا و پیرو الله شد نامش ابراهیم بود اما خلیل الله شد 💐 عید قربان بر شما مبارک💐 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه‌ها خالی‌ هستن. باید تا هور می‌رفتم، زورم اومد. یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم دستت درد نکنه؛ این آفتابه رو آب می‌کنی؟ رفت و اومد. آبش کثیف بود. گفتم برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب می‌کردی، تمیزتر بود! دوباره آفتابه رو برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زین‌الدین بود؛ فرمانده لشکر!!! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>