eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود_فایل_صوتی_زیارت_غدیریه_+_متن.mp3
9.27M
#فایل_صوتی #زيارت غديريه 🌹💖🦋🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
۱ اکرم بلالی از خراسان رضوی ۲ علیرضا نیکوصفت از خوانسار ۳ فاطمه عباسی ۴ علی نصرالله زاده ۵ معصومه کاظمی از گیلان ۶ سیده ماه پاره موسوی از خوزستان ۷ معصومه کاظمی از گیلان 👆👆دوستانی که نامشون جا مانده بود اگر دوستی نامش از قلم افتاده لطفا به آیدی زیر نامتون رو ارسال کنید 👇 @Yare_mahdii313
motiei-ghadir98-6.mp3
3.12M
نداردل من ولای حیدره زندگیم نذر فاتح خیبره عید غدیر میثم مطیعی 🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _رادوین بیا بریم...من میتونم همین فردا برات وقت بگیرم چطوره ؟ این اصرارش یعنی من روانی بیش نبودم و البته که غیر قابل تحمل. هر قدر سعی کردم آرام باشم نشد. مخصوصا که او باز گفت: _خیلی دکتر مشهوریه... خیلیا رو درمان کرده. درمان!...پس تصور او این بود که من باید در یک بیمارستان روانی بستری میشدم؟ _رادوین خواهش ... محکم فریاد زدم: _خفه شو فقط. از من فاصله گرفت . دلخور شد هرچند که گفته بود از من به دل نمیگیرد وکمی بعد از کنارم برخاست و از اتاق بیرون رفت. من ماندم و باز تنهایی که خودش باعث هجوم افکار پریشانم بود.خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم.ارغوان نیامد و انگار جای خالیش خواب را برایم زهر میکرد. غلتی زدم و به پهلوی راست دراز کشیدم .نفهمیدم بعد از چند دقیقه ، چطور پلک های سنگین شده ام را باز بستم و از پس افکاری در هم ، خواب به چشمانم آمد. صبح شده بود که با صدای زنگ گوشیم برخاستم و در بین صدای گوشی که داشت خودش را خفه میکرد از فریاد ،نگاهم به جای همچنان خالی ارغوان افتاد.کالفه گوشی را چنگ زدم. فرزین بود. _الو رادوین...بابا ستاره ی سهیل ...کجایی پسر؟...دیگه مهمونیا رو ترک کردی ؟!...امشب خونه ی کیوان دعوتیم ...گفته تو رو با خودم ببرم. چنگی به موهایم زدم و بی حوصله گفتم: _حوصله ی شلوغی ندارم نمیام. ها میگن بخاطر زنت نمیای ...نمیخوریمش بیا بابا ...خوش￾بابا... با کالس ...حاال دیگه حوصله ی مارو نداری ؟...بچه میگذره . با حرص گوشی ام رو قطع کردم و دوباره دراز کشیدم روی تخت.سرم درد نمیکرد ولی سنگین بود.کمی که روی تخت بی هدف غلت زدم، برخاستم. یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم از پله ها پایین رفتم.ارغوان و مادر داشتند صبحانه میخوردند که با گفتن یه سالم پشت میز نشستم . جوابم را فقط مادر داد که متعجب شدم.سرم سمت ارغوان چرخید .بی توجه به من داشت صبحانه میخورد.از این بی تفاوتیش که با همیشه فرق داشت بلند گفتم: _امروز تشریفت رو میبری خونه ی مادرت . جوابی یا اعتراضی از او نشنیدم که بیشتر متعجب شدم.دوباره عمدا خیره اش شدم و گفتم: _با توام ...کر شدی امروز؟ حتی مادرم شاید از این رفتار متفاوت ارغوان ، تعجب کرد.نگاه هردویمان روی صورت ارغوان مانده بود که از پشت میز برخاست و با تشکری که صاحب ضمیرش معلوم نشد ، رفت سمت پله ها. اونقدر شوکه شدم که تا آخرین نقطه ای که میشد او را ببینم ، نگاهش کردم بلکه برگردد ولی نه. بعد از رفتن ارغوان، مادر بلند زد زیر خنده و گفت : _خوشم اومد...چیکارش کردی که باهات قهر کرده ؟! ... این که اصال اهل قهر نبود؟ از حرص نفسم را فقط فوت کردم و به جای جواب مادر ، لقمه ای برای خودم گرفتم و به همان اکتفا کردم و برگشتم اتاقمان. تا درو باز کردم دیدمش که دارد لباس هایش را جمع میکند.از شدت حرص بخاطر آن سکوت محکمش گفتم: 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _آره همه ی لباساتو جمع کن...یه ماه میفرستمت خونه ی مادرت تا حالت جا بیاد و دیگه واسه من تعیین تکلیف نکنی. در اتاق مشغول قدم زدن شدم. راستی راستی داشت تمام لباس هایش را توی چمدان کوچکی جمع میکرد که طاقت نیاوردم و محکم فریاد کشیدم: _چیه ؟... سخت بهت گذشته انگار ... تا گفتم برو داری میبندی بری؟ لحظه ای دو دستش روی لباس اخری خشک شد. پوزخندی زدم و با ذوقی که نمیخواستم به چشم و گوش او بیاید گفتم: _اگه رفتی دیگه رفتی ... دیگه حق نداری برگردی ها. باز مشغول جمع کردن شد.شونه، عطرش، لوازم آرایشش...انگار واقعا قصد برگشت نداشت و من خوب میدانستم نبودش چه برزخی برایم میاورد . با عصبانیت به چمدانش کوبیدم و فریادم را سرش خالی کردم: _واقعا چی فکر کردی؟...فکر کردی به این راحتی میذارم بری؟ تمام لباسهایش پخش زمین شد وخودش هم کالفه روی زمین نشست. خم شدم سمت صورتش و از کنار شانه ی چپش نگاهش کردم. بی صدا اشک میریخت و این مظلومیتش یک لحظه مرا از خود بی خود کرد.کنارش زانو شکستم روی پنجه های پا ، و بی اختیار گفتم: _خب دیوونه ام نکن لعنتی ...تو که میدونی من اگه عصبی بشم هیچی حالیم نیست. نگاهش همچنان پر اشک بود و سکوت الزمه ی مهر لبانش و چشمانش با من قهر کرده که صدایش زدم. پر از خواهش . برای اولین بار . _ارغوان... گره کور چشمانم شده بود...خاری که انگار من بینا را داشت با دیدنش کور میکرد ، آن قطرات زالل اشکش . _آفرین...تو مسلک شما آدم حسابیا اینم هست که با شوهراتون قهر کنید؟ سرش سمتم چرخید و لبانش با لرزشی خفیف باز شد: _تو مسلک شما چیه ؟... زن باردارتونو از خونه بندازید بیرون ؟...هرچی میخواید سرش داد بزنید چون تحمل و صبر واسه شما سخته؟ ولی من باید باشم ، تحمل کنم ، صبر کنم ، الل باشم ...قهر نکنم...چراااا؟... میدونی تا امروز چقدر واسه ی کنار تو بودن و موندن ، زجر کشیدم؟...مگه من چی ازت خواستم؟...قصر توی قصه ها رو؟...اسب سفید بالدار رو ؟...ازت خواستم به فکر خودت باشی...سالمتت واسه ی من مهمه...این چیز بدیه ؟...چرا لج میکنی آخه؟ اخمام رو تو هم کشیدم: _من نمیرم تیمارستان تا همه بهم بخندن و مضحکه ی دست دوست و دوشمن بشم. _کی گفته قراره بری بستری بشی...قراره بری دکتر ...اصال شاید رفتیم و همه چیز با دو تا قرص و دارو حل شد. داشت قانعم میکرد. آنهم من لجباز یک دنده رو؟!... سکوت کردم و او با دیدن سکوتم گفت: _اگه نمیری دکتر ...من میرم...تا روی اعصابت نباشم...دردسرت نباشم ...اصال اینقدر حرصت ندم. و باز مشغول جمع کردن وسایلش شد. دیدنش هم کالفه ام میکرد. منی که بودنش کنارم ، مثل نفس بود برای سینه ام تا زنده بمانم .توجهاتش را دوست داشتم.آنقدر توجه اش به من بود که گاهی مادر هم بهم کنایه میزد. بد عادتم کرده بود اصلا. باید قبل از رفتنم به کارگاه ، بدرقه ام میکرد. بوسه ای هدیه ام میکرد تا انروز را با انرژی آغاز کنم و حالا اگر قرار بود نباشد ، میدانستم که من هم بی حوصله خواهم شد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
narimani-ghadir98-1.mp3
21.76M
ازدوجهان لحظه ای بنشین #عید غدیرخم رضانریمانی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم یه نگاهی کنید اگر اسم کسی از قلم نیافتاده من عصر ان شاءالله قرعه کشی کنم💖🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ۱_ سارا حاجی زاده از کرج ۲_ بهاره سادات حسینی از آغاجری ۳_ یوسف چمانی ۴_ ملیحه رفیعی از تهران ۵_ فاطمه خیّر از شهر قم ۶_ ندا رفیعی: از تهران ۷_ فاطمه جعفری از زابل ۸_ زهرا‌پودینه زابل ۹_ مرضیه محمدی از زابل ۱۰_ محمد شاهرودی زابل ۱۱_ امیرحسین هراتی از زابل ۱۲_ پدرام قرغانی از شاهین شهر ۱۳سمیه جلیلیان از ایلام سمیه جلیلیان ۱۴_ امیر محمد هراتی از زابل ۱۵_ مریم مرادی شهر آغاجاری ۱۶_ زینب کاشی از ساوه ۱۷_ ریحانه عاشوری ۱۸_ روح انگیز یوسفی تبریزخادم ۱۸مریم نامدار از خرم آبا ۱۹_ اعظم عزیزی از استان تهران ۲۰_ زهراباقرزاده ۲۱_ فاطمه صغری عباسی ۲۲_ معصومه کاظمی از گیلان ۲۳_ اسماء شایسته فرد بندر عباس ۳۴_ مهناز عابدی ۲۵_ نرگس یوسفی تبریز ۲۶_ فاطمه جعفری از تفرش ۲۷_ اکرم‌زارع زاده از یزد ۲۸_ فاطمه عابدی ۲۹_ سیمین حکیم‌زاده از سیرجان ۳۰_ میثم عابدی ازتهران ۳۱_ رقیه بیک محمدزاده ازتهران ۳۲_ فاطمه بیک محمدزاده ۳۳_ هاجر تقوی از تهران ۳۴مهدیه صادقی مقدم از خراسان رضوی ۳۵_ زهرابیک محمدزاده ۳۶_ محمد مهدی از شیراز ۳۷_ نرگس مرادی نیا ۳۹_ سیده فاطمه پورجلال از مسجد سلیمان ۴۰ زینب حسینی از شاهرود ۴۱ هادی عزیزمحمدی از کاشان ۴۲ حسنی از قم ۴۳ حسن کریمی از یزد ۴۴ لیدا محمدی لز کرج ۴۵ حشمت حاجی لو از تهران ۴۶ زهرا خجسته از تهران ۴۷ اکرم خجسته از تهران ۴۸ کریمی از زاهدان ۴۹ حاجی زاده از زاهدان ۵۰ اکبری قادری از تبریز ۵۱ منا قادری از تبریز ۵۲ رویا گل محمدی از کرمان ۵۳ عرب شاهی از استان لرستان ۵۴ مهدی یعقوبی از تهران ۵۵ ساناز یعقوبی از تهران ۵۶ شاکری از ایلام ۵۷ خان محمدی از یزد ۵۸ فرحناز محمدی از تهران ۵۹ لیلا محمدی از تهران ۶۰ محسن بسطامی از ایلام ۶۱ کیوان رستمیان راد از خراسان رضوی ۶۲ کیان رستمیان .خراسان رضوی ۶۳ بهاره سادات حسینی شهرستان محلات ۶۴ زهره اشنار از خراسان رضوی ۶۵ غلامرضا رستمیان راد .گناباد ۶۶ زهرا عبد الله نسب از خوزستان ۶۷ کارن رستمیان از خراسان رضوی ۶۸ ناظوی از مشهد ۶۹ نگین شمسی پور از تهران ۷۰ زینب احمدیان از مشهد ۷۱سودابه نوذری از محمدآباد مرکزی ۷۲ آغا سلطان ۷۳ پالیزبان از استان ایلام ۷۴محمد روانان از خراسان رضوی ۷۵ زهره بختیاری از تهران ۷۶ شکوه پالیزبان از شهرستان دهلران ۷۵ زهرا پالیزبان از شهرستان دهلران ۷۶هاجر تقوی از تهران ۷۷ زهرا حکیم زاده ۷۸ عبد الله نسب از خوزستان ۷۹ اکرم بلالی از خراسان رضوی سبزوار ۸۰ معصومه کاظمی از گیلان ۸۱سیده ماه پاره موسوی از خوزستان ۸۲ فاطمه عباسی ۸۳ اکرم بلالی از خراسان رضوی🌷🌻 ۸۴ سودابه نوذری از آران و بیدگل نام شرکت کنندگان در هشتمین مسابقه ویژه ۱ علی دشتبانی آران و بیدگل ۲ علی مسیبی ۳ علی سرپرست از اصفهان ۴ علی صمدیان از تهران ۵ علی دشتبانی از آران و بیدگل ۶ علی شریفی رسایی از تهران ۷ علی زارع الوانی از همدان ۸ علی شوریده ۹ علی خیّر از قم ‌۱۰ علی اکبری از استان فارس ۱۱ علی نعمتی از تهران ۱۲ علی فیضی از کاشان ۱۳ علی حیدری از تهران ۱۴ علی کیائی از قم ۱۵ علی خدابنده از رشت ۱۶ علی علی اکبری از یزد ۱۷ علی ستوده از اصفهان ۱۸ علی کرمانشاهی از قزوین ۱۹ علی نصرالله زاده ۲۰ علیرضا نیکوصفت از خوانسار اسامی کل شرکت کنندگان 💖🌹💖🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم 🌻🦋 یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد 💖🌹 نام برندگان هفتیم مسابقه ما 💖🌹 ۷_ خانم فاطمه جعفری از زابل ۲۰_ خانم زهرا باقر زاده ۳۷_ خانم نرگس مرادی نیا ۶۶_ خانم زهرا عبدالله نسب از خوزستان ۷۶_ خانم هاجر تقوی از تهران دوستان عزیزم مباروتون باشه لطفا با همون آیدی که جواب هارو فرستادید شماره کارتتون رو به آیدی زیر ارسال کنید 💖 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
💫بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💫 الافتی‌الا‌علی‌لا‌سیف‌الا‌ذوالفقار نام برندگان هشتمین مسابقه ما ویژه 🌷🌻🦋 ۳ آقای علی سرپرست از اصفهان ۵ آقای علی دشتبانی از آران و بیدگل ۷ آقای علی زارع الوانی از همدان ۱۹ آقای علی نصرالله زاده دوستان عزیزم سلام لطفا با همون آیدی که برای ما دلنوشته غدیر ارسال کردید شماره کارتتون رو به آیدی زیر ارسال کنید 🦋🌻🦋 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خانم عبدالله نسب مبارکتون باشه 🦋🌷☘
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اینم هدیه خانم تقوی مبارکشون باشه 💖🌹🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اینم هدیه علی آقای دشتبانی مبارکتون باشه 🌻🦋💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اینم هدیه علی آقای نصرالله زاده مبارکتون باشه 🦋🌷💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هدیه خانم باقر زاده مبارکتون باشه 🦋🌻💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هدیه علی آقای س پرست مبارکتون باشه 🌻🦋🌷🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هدیه خانم فاطمه جعفری مبارکتون باشه ❤️🌻🦋
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر بخاطر مشغله زیاد امشب پارت بعدی ارغوان آماده نشد ان شاءالله فردا صبح پارت بعدیش گذاشته خواهد شد 🌹🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ باز آدینه شد و غنچه به بستان رفته مهدی فاطمه از مکّه به کنعان رفته شایدم از سرِ دلتنگی و تنهاییِ خود کربلا،یا به نجف،یا به خراسان رفته #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... از روی زمین برخاست و مانتویش را پوشید.قلبم فریاد میزد: _نرو ولی زبانم لال بود و چادرش را که سر کرد بیقرارتر شدم اما هنوز غرورم اجازه نمیداد اعتراف کنم. سمت در رفت که بی اختیار بلند فریاد کشیدم: _عوضی...نرو... ایستاد. پشت به من و من با حرص چادرش را از سرش کشیدم. _ارغوان باز منو وحشی نکنا. همچنان پشتش به من بود که با لحنی دلخور و ناراحتی که به وضوح در صدایش ظاهر شده بود جوابم را داد. _این یه دفعه ....نه...کوتاه نمیام ...اگه از یه دکتر ساده میترسی ... اگه به فکر خودت نیستی ...این دفعه من کوتاه نمیام. انگار یک دست نامرئی داشت افکارم را خط خطی میکرد. چیزی شبیه بال زدن مگسی مزاحم ، توی گوشم را پر کرد که بازویش را چنگ زدم و او را سمت خودم برگرداندم . دستم از شدت خشم بالا رفت که توی صورتش بکوبم که چشمم اسیر اشکی شد که توی چشماش موج میزد. لعنتی با همان اشکهایش داشت رامم میکرد. زدم ولی نه وحشیانه و محکم . سیلی ام اصلا سیلی نبود. شاید نوازشی بود در حالت خشم .اما با این حال یه طوری نگاهم کرد که بخاطر همان سیلی که حتی هیچ دردی هم از خودش به جا نگذاشته بود ، عذاب وجدان گرفتم. با حرص ازش فاصله گرفتم و چرخیدم سمت پنجره ی اتاق . _لعنتی میگم روی اعصابم نباش دیگه ...چرا مجبورم میکنی دستم رو روت بلند کنم؟ جوابش سکوت بود و من ملتهب از عذاب وجدانی که آتش فورانش داشت ذوبم میکرد ، دستی به پشت گردن داغ شده ام کشیدم و چرخیدم سمتش و همزمان برای اولین بار گفتم: _ببخشید... اما نبود!...نه خودش ، نه چادر نقش زمینش ، و یا چمدان کوچکش. فوری از پله ها سرازیر شدم . مادر توی سالن بود که گفتم: _کجا رفت؟ _کی ؟ با حرص فریاد کشیدم : _ارغوان دیگه. _من چه میدونم. نفسم توی سینه آتش گرفت . سینه ام تند و تند از التهاب این نفس هایم باال و پایین میرفت که فکری به سرم زد. زیاد دور نشده بود...اگر با ماشین سراغش میرفتم حتما به او میرسیدم.اما تردید مگر میگذاشت: بری دنبالش که چی ؟...رفته که رفته ...باید خودش " برگرده ." اما حتی غرورم هم داشت وا میداد در مقابل قلبی که تموم کوبش هایش را داشت وقف دختری میکرد که اصال یادم نمیامد از کی این تپش ها با اسم ارغوان رابطه ی مستقیم پیدا کرده بود. نگاهم رفت سمت سوییچ ماشین که به جا کلیدی آویز بود...و نفهمیدم چی شد، در کمتر از یک ثانیه من با همان تیشرت و شلوار ورزشی پا برهنه دویدم و مادر با تعجب فریاد کشید: _کجا!! وقت نبود. نه برای لباس پوشیدن ، نه برای کفش برداشتن. اگر میرفت حتم داشتم سراغی ازش نمیگرفتم. و این احبار حتما مرا دق میداد. سوار ماشینم شدم و تا سرخیابان اصلی را با ماشین طی کردم. نگاهم به دو طرف کوچه بود ولی ردی از ارغوان ، نه. 󠀼ارغوان میگریستم. دست خودم نبود.چهار ماه تمام صبرم را جمع کرده بودم و حاال لبریز شد. خسته شده بودم.از این ماندن اجباری ، از این روح سرکشی که در وجود رادوین بود و نمیگذاشت که تسلیم حرفم شود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... اذان ظهر بود که بعد از آنکه یه ساعتی را در پارک نشستم تا قرمزی چشمانم بخوابد ، به خانه ی پدری ام رفتم. زنگ زدم و پشت در ، در همان لحظات انتظار ، تفاوت این دو خانه را از ریز و درشت ، با هم مقایسه کردم.خانه ی کوچک و نقلی ما کجا و عمارت هزار هزار متری جناب عالمیان کجا...اما صفا و سادگی این خانه کجا و تشریفات دست و پاگیر و خشک آن خانه کجا. در باز شد. _ارغوان ! لبخند زدم و وارد خانه شدم . مادر سرش را به اطراف چرخاند: _با رادوین اومدی ؟ _نه ... _تنها اومدی ؟...رادوین میدونه؟ برای فرار از این سوال گفتم: _وااای ...چه عطری!...خورشت کرفس ؟ مادر اخمی کرد و گفت : _نخیر خورشت فسنجون...میگم رادوین کو؟ _شما منو نمیبینی جلوی روت ؟...به رادوین چکار داری ؟...میدونه من اینجام. و بعد قبل از انکه باز سوال پیچ شوم وارد خانه شدم. مادر دقیق براندازم کرد. چمدانم را دید و با اخم گفت: _رادوین میدونه با یه چمدون اومدی خونه ی مادرت؟ _بله میدونه...امیر خوبه ؟...کی میاد از اداره ؟ مادر چشم غره ای رفت و بی جواب دادن رفت سمت آشپزخانه که موبایلم زنگ خورد . یه لحظه قلبم آشوب شد اما با دیدن شماره ی مطب دکتر زنان ، نفسم بالا آمد. _بله _خانم صابری؟ _بله...بفرمایید _از مطب دکتر نیک منش تماس میگیرم...شما امروز وقت داشتید اما دکتر نوبت های امروز رو کنسل کردن ، لطفا فردا صبح ساعت مطب باشید....باز من مجبور نشم زنگ بزنم خونتون ، همسرتون بگه به خودش زنگ بزنید ! _شما به منزل هم زنگ زدید؟ خانم منشی من شماره موبایل دادم خدمتتون! _عزیزم موبایلتو برنداشتی خب...االن من مقصرم که شما منزل نیستی و جوابگو نبودی؟...فردا ساعت نوبت دارید...خداحافظ. همین کم بود که رادوین وقت دکترم را بفمهد که فهمید. حاال هیچ بعید نبود که بیاید جلوی همان مطب و یه دعوای حسابی راه بیاندازد. دالشوب بودم. همین که میدانستم رادوین میداند در چه ساعتی در مطب حاضر خواهم بود باعث آشوبم شده بود.با چند نفس عمیق افکار درهمم را سرو سامانی دادم و برگه سونوگرافی را باز از این دست به آن دست کردم که صدایی سرم را باال آورد. _مطب دکتر نیک منش؟ دیدنم همان و گرفتار نگاهش شدن همان. هنوز جوابش را از منشی نگرفته با چشم اشاره کرد از مطب بیرون بیام. قبل از آنکه کار به داد و فریادش برسد ، اطاعت کردم. توی راهروی کوچک مطب ایستاده بود.با یک اخم محکم و ژستی که اگرچه زیبا بود و با آن عادت خوش پوشی ذاتیش ، میتوانست مرا خام کند ، اما اینبار عهد کرده بودم که مصمم تر از همیشه باشم. شاید در اعماق نگاهش میدیدم نقطه ضعف آشکار شده اش را در مقابل خودم...شک نداشتم اما تفسیرش کمی دلیل و برهان میخواست. عاشق که نه ولی حتم داشتم وابسته ام شده و این همان اثر محبت هایم بود بی شک. سر پایین انداختم و جلو رفتم. از روزی که پوشیه ام را در مطب سونوگرافی جا گذاشته بودم ، مجبور بودم بی پوشیه سر کنم تا سر فرصت میرفتم و پوشیه ام را اگر دور نینداخته بودن ، پس میگرفتم. بی سالم گفت: _مثل بچه ی آدم بی حرف و چون و چرا میری سوار ماشین میشی. _اولا سالم...ثانیا وقت دکتر دارم ...ثالثا... با حرص سرش را توی صورتم خم کرد: _ثالثی نداریم...علیک سلام ...دکترم باهات میام. سرم ناچارا بلند شد سمت صورتش که گفت: _ارغوان نزار همینجا بِکِشَمت به فحش و دری وری ... برگشتم سمت مطب. دنبالم آمد. آنقدر صبور شده بودم که فعلا تا بعد از وقت دکترم صبر کنم. او هم وارد مطب شد و درست صندلی کنارم نشست.هر دو سکوت کرده بودیم تا اینکه منشی اسمم را صدا زد.جدی جدی قصد داشت دنبالم بیاید . با هم وارد اتاق دکتر شدیم. بعد از سلام علیک ، برگه ی سونو رو گذاشتم روی میز دکتر و گفتم: _این جواب سونو. دکتر با دقت و لبخندی که از میانه ی صفحه ی سونو ، روی لبش آمد ، برگه را بررسی کرد: _خب مبارکه به سلامتی ...بارداری عزیزم...از این به بعد هر ماه باید بیای مطب چک بشی. نگاهم به خانم دکتر بود که عمدا مقابل رادوین گفتم: _ببخشید من حالم اصال مساعد نیست ... یه قرصی دارویی نیست واسه حالم؟ _طبیعیه گلم تازه ویارت شروع شده برات دارو مینویسم ... به تغذیه ات هم توجه کن بهتر میشی ...هر چی میلت میکشه و دوست داری بخور. _نه خانم دکتر ...منظورم ویار نیست ...من یه شرایطی دارم که همش دچار استرس و اضطراب میشم ...خیلی حالم بد میشه ...چکار کنم؟ _عزیزم چرا آخه ؟ جوابی ندادم که رو به رادوین گفت : _شما همسرشون هستید؟ نگاهم رفت سمت رادوین که با جدیت جواب داد: _بله. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 گوش به فرمان ولایت فقیه 🔹ما مثل یک روح در دو بدن بودیم. ازکودکی باهم بزرگ شدیم، باهم به مدرسه می رفتیم و ورزش می کردیم. محمدعلی عاشق امام (رحمه) بودند؛ از همان بچگی خیلی به نظام علاقه داشت و قصد داشت وقتی بزرگ شد وارد نظام شود و خدمت کند. اطمینان دارم که اگر محمدعلی دراین اوضاع اقتصادی فعلی زنده بود حتما به همه توصیه می کرد که صبر پیشه کنند، گوش به فرمان ولایت فقیه باشند و خداوند را همیشه و درهمه حال در نظر داشته باشند. ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸 حادثه‌ی غدیر جزو حوادث تردید‌ناپذیر است؛ در این حادثه پیامبر، امیرالمؤمنین را با این عنوان «مَن کُنتُ مَولَاهُ فَهَذَا عَلیٌّ مَولَاه» معرفی کرد، در این هیچ تردید نیست . . . 🌱 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی ۲۱۹🌷 🌹... و خزان العلم...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🔴ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺮﺩﻩ‌ﯼ ﻏﯿﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻨﺪ.ﻭﻟﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺭﺍﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﭼﻮﻥ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ. ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻌﺎﻣﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. 🔴 ﮐﺴﯽ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺯ ﺷﻐﻠﺶ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺳﺪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ؟ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﻗﺒﯿﻠﻪ‌ﺍﯼ؟ﻣﻮﻃﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮐﺠﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ؟ﺍﻣﺎﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ؟ ﻧﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺳﺪ ﻭ ﺍﻻ‌ ﮐﺎﺭ ﻟﻐﻮ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🔴ﻭﻟﯽ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﺑﺪﺍﻧﺪ؟ ﺑﻠﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺪﺍﻧﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻠﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺭﺍﺩﯼ ﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﺪ ﺑﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪ‌ﯼ ﺩﻟﺶ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ ﻧﻤﻮﺩﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🔴ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺜﻞ ما می شود "ﻗُﻞْ ﺇِﻧَّﻤَﺎ ﺃَﻧَﺎ ﺑَﺸَﺮٌ ﻣِّﺜْﻠُﻜُﻢْ"(ﮐﻬﻒ/110) ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ. 🔴ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺖ.ﺗﻨﺪ ﺑﺎﺩﯼ ﺁﻣﺪ،ﺷﺘﺮﺵ ﮔﻢ ﺷﺪ.ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:"ﺷﺘﺮ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ. ﺑﮕﺮﺩﯾﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻦ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺁﺩﻡ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﻭ ﺩﺭ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﻭ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻢ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺷﺘﺮﺵ ﮔﻢ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﺪ. 🔴ﺑﻼ‌ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:" ﺷﺘﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﻓﻼ‌ﻥ ﺩﺭﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﻓﺴﺎﺭﺵ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ، ﺑﺮﻭﯾﺪ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ". ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ. 🔴ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺒﺶ ﺍﻭﻝ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﺎﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻬﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺧﻨﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ایجاد ﺑﮑﻨﺪ، ﺑﻼ‌ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ. 🔴پیامبر فرمود:" ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺜﻞ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻄﺎﻁ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺧﻄﺎﻁ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻫﺮ ﺧﻄﯽ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﺧﻄﺎﻁ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻫﺮ ﺧﻄﯽ ﻧﻤﯽ‌ﻧﻮﯾﺴﺪ. ﯾﮏ ﺧﻄﯽ ﻣﯽ‌ﻧﻮﯾﺴﺪ ﮐﻪ ﺍﺭﺯشش ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ..." 🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _ایشون چرا اینقدر استرس دارن؟ رادوین با خونسردی جواب داد: _کال ایشون آدم مضطربیه ... بی خودی همه چی رو بزرگش میکنه. _پس اگه اینطوره حتما ببریدش مشاوره ...چون نه برای سالمتی خودش خوبه ، نه جنین ... با همین اضطراب بیخودی ، ممکنه فشار خونش ، توی دوران بارداری باال بره که خطرناکه. عمدا نگاهم را میخ چشمان رادوین کردم ولی حتی نیم نگاهی هم به من نمیکرد.از مطب دکتر که بیرون اومدیم ، توی همون راهروی کوچک مطب گفتم: _که من بیخودی مضطربم؟! بی توجه به حرفم دست دراز کرد تا مچ دستم را بگیرد که خودم را عقب کشیدم و با لحنی جدی گفتم: _به ارواح خاک رامش نمیام. یه تای ابروش رو با عصبانیت باال انداخت و پرسید: _نمیای؟ _نه.... من مگه دیوونه باشم اینهمه استرس واسه خودم بخرم ...میخوام برم خونه ی مادرم... _بیخود... سرم را تا صورتش باال کشیدم و گفتم: _رادوین یا همین حاال که تا اینجا اومدی میای یه سر بریم پیش همین دکتره یا به قران باهات نمیام. حق داشت باور نکند . پوزخندی زد و گفت: _باشه ...اگه فکر میکنی همین االن بهت نوبت میده برو .... اما اگه نداد با من میای. حاال لبخند من لو رفته بود . با ذوق جوابش رو دادم: _خیلی خب... سمت مطب دکتر افکاری رفتم و بی معطلی گفتم: _سالم ... من چند روز پیش اومدم اینجا با دکتر صحبت کردم قرار شد پرونده تشکیل بدم و هروقت اومدم همون روز دکتر یه وقت بهم بده. _خانمه ؟ _به اسم همسرم پرونده تشکیل دادم ... عالمیان. پرونده را پیدا کرد و به نوشته ی باالی پرونده که با خودکار " اورژانسی" خیره شد و بعد گوشی تلفن را قرمز نوشته بود برداشت و به دکتر اطالع داد .مطب باز هم شلوغ بود و من داشتم نذر و نیاز میکردم که به ما یه وقت بدهد که گوشی را گذاشت و گفت : _بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم. با ذوق از در مطب بیرون رفتم و به رادوینی که پشت در ایستاده بود گفتم: _بفرما وقت داد ... حاال تشریف بیارید. روی صندلی های توی سالن مطب نشستیم. خودش شرط بست ولی حاال از من هم بیقرارتر بود. مدام به ساعت گران قیمت رولکس ، روی مچ دستش نگاه میکرد و آخر سر نتوانست سکوت کند و همراه تکان های آن پایی که روی دیگری انداخته بود گفت: _عالف شدیم رفت. دستش را سمت خودم کشیدم و پنجه های مشت شده اش را باز کردم و کف دستم را میان دستش به زور جا دادم و ریز زمزمه کردم: _جبران میکنم عزیزم. با چشم چپی که برایم تنگ کرده بود ، چشم غره ای بهم رفت و باز تحمل کرد آن ثانیه های لجبازی را که انگار میخواستند ما را هم به بازی بگیرند. _خانم عالمیان. داشتم زیر لب صلوات میفرستادم که صبر رادوین سرریز نشود که با صدای خانم منشی ذوق کردم. _بله. _بفرمایید داخل. همراه رادوین سمت اتاق دکتر رفتم. سالمی کردم و با دعوت دکتر روی مبل جلوی میزش نشستیم. رو در روی هم مقابل میز دکتر. رادوین حتی سالمم نکرد. حاال سالم پیشکش ، یه اخمی کرده بود که انگار برای دعوا آمده بود. جناب دکتر روبه من گفت: _خب در خدمتم. _راستش برای همسرم مزاحمتون شدم... ایشون خیلی کابوس میبینن و من نگرانش هستم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>