eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این دومین پاتکی بود که تا این وقت صبح شده است .شهرک الدوعیجی در حال سقوط است .بچه های تیپ ۲۱ امام رضا آنجا درگیر هستند. تلفات سنگینی را متحمل شده اما با این حال دست بردار نیستند .اینها هم خبرهایی است که بین فرماندهان در خط دهان به دهان می شود و به گوش علیرضا هم رسیده است .حتما صدام هم این را فهمیده که عراقی‌ها گلوله های شیمیایی قاطی با گلوله‌های جنگی میریزند پشت خاکریز های این طرف . علیرضا هم مثل بقیه موشک انداز را با یک دست میگیرد و سینه خاکریز بالا می رود .آرام سرک می کشد و از لبه خاکریز میدان نبرد را می بیند .از تانک ها خبری نیست اما بین دو خط جهنمی از آتش و انفجار است.تیرآهن های شهرک الدوعیجی که صبح پیدا بودند،حالا پیدا نیستنددورتر ام الدکل دیده می شود و ستون دودی که از پتروشیمی بصره دل آسمان را شکافته است. آتش سنگین است .علیرضا میداند که عراقی ها بی خود و بی علت این آتش را نمی ریزد.می داند که دوباره پاتک می‌کنند و قصد دارند با یک حرکت نعل اسبی شهرک نوساز را از سقوط حتمی نجات دهند . صدای پاور سوت دستگاه را تا آنجا که میشد بالا برده تا سرباز مترجم عرب بتواند مکالمه ها را بفهمد و ترجمه کند. مترجم گفته بود که مکالمه بین دو فرمانده ارشد است.یکی دارد به بالا دستش می گوید :که اگر نیروهای کمکی فقط ۲۰ دقیقه مقاومت کنند و تاب بیاورند اوضاع رو به راه می شود .گفته است که آتش مجوسها به قدری سنگین است که نیروهای کمکی نمی توانند تانک‌ها را همراهی کنند و توپخانه مجوزها جاده بصره به شلمچه را جهنم کرده و فقط شیمیایی چاره کار است و طرف مقابل هم بدون استفاده از رمز جواب داده که مقاومت کنید .جناب فرماندهی کل بهترین درودها را تقدیم کرده و قول ترفیع و پاداش داده. مقاومت کنید که همه آبروی عرب در گرو مقاومت امروز شما در پشت شهرک و نهر جاسم است .چشم پیام شما را هم تقدیم قائد اعظم خواهم کرد. خود ما هم چاره را در استفاده از گاز شیمیایی می‌بینیم. مکالمه فرمانده عراقی با زیر دستش نرم و ملتمسانه بود. ذهن علیرضا به آن مکالمه است و چشم‌هایی باد کرده اش بین ستون‌های روی لبه های خاکریز دشمن دو دو میزند.احساس نفس تنگی می کند.عمیق نفس می کشد . بی‌فایده است. فیلتر آلمانی ماسک بیشتر از این جواب نمی‌دهد و می‌خواهد قیدش را بزند. اما سال قبل زجر شیمیایی را کشیده است .می‌داند که به راحتی نمی‌توان از شهر این سلاح شیطانی خلاص شد .یاد فاو می‌افتد و روز دوم عملیات والفجر که بچه‌های اعلام گاز تاول زا کردند و از همه خواستند که بادگیر بپوشند و ماسک بزنند. اما علیرضا نه ماسک داشت و نه بادگیر تنش بود .هم شده بود روی دستگاه بی‌سیم معماری که غنیمتی بود و می‌خواست راه بیندازد‌ عقب پیراهن پلنگی اش از زیر فانوسقه در رفته بود اندازه یک کف دست لخت و پیدا بود .مدتی بعد درد با تمام وجود حس می کرد .اما هر چه دست می‌کشید زخمی در کار نبود .از درد به خود پیچید که سر و کله رجبعلی حسینقلی پیدا شد. با همان چشم های پر شیطنت و چالاک این ستاد در زیر چانه علیرضا گرفت و به چشمان عسلی اش زل زد _اتفاقی برات افتاده؟ __کمرم داره میترکه! حسینقلی نگاه به کمرش کرد _لامصب این چه بلایی سر خودت آوردی؟ _چیشده حسینقلی؟ _چی میخواستی بشه کمرت اندازه یک کف دست کبود شده.. به خدا عامل تاول زاست. باید فکری براش کرد. آنروز هرچی حسینقلی التماس کرد علیرضا زیر بار نرفت _پسر خوب این مواد شیمیایی که زخم تیر و ترکش نیست. که عفونت هم بکند بشود کارش کرد .خودتو اذیت نکن بزار ببریمت اورژانس. اگر لازم بود اعزام کنند اهواز .به خدا این تاول زا شیر را هم از پا میندازه علیرضا مشغول راه انداختن دستگاه بود و از درد به خود می پیچید جواب حسینقلی را هم نمی داد . حسینقلی کمرش را بست و رفت .صبح سراغ علیرضا آمد.هنوز هم درد داشت .چفیه را باز کرده بود .چشمش که به سیاهی تیرک پشت علیرضا افتاده بود .خواهش و تمنا را کنار گذاشته و درخواست کرد و او را از اورژانس اروند و از آنجا به بیمارستان فاطمه الزهرا در منطقه چوبده و از آنجا به اهواز برده بود. اهواز جایی را برای مسدودمان شیمیایی تدارک دیده بود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🔰شب عروسی عبدالعلی بود. اصلاً نگذاشت به دست و پایش حنا بگذارند، می گفت: «در این زمان که هر روز شهیدی با خون خود حنا می گذارد، حنا گذاشتن در عروسی ضرورتی ندارد.» 🔰وقتی مراسم تمام شد، ایستاد به نماز. نمازش که تمام شد صدای در خانه بلند شد. در را باز کردم مردی بود که با نگرانی می گفت، خانمش مشکل ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺷﺪﻳﺪ پیدا کرده، گفتم: «آقا امشب شب عروسی عبدالعلیِ، بعید است بیایند!» جریان رابه عبدالعلی گفتم، فوراً لباس پوشید و گفت: «اینجا که جای تعلل نیست!» رفت مشکل آن بنده خدا را حل کرد و برگشت. 🔰 یکی از اتاق های خانه بود که هیچ وقت در آن نمی خوابید، اتفاقاً حجله عروسی را هم در همان اتاق بسته بودند. می گفت: « وقتی در این اتاق می خوابم صدای در را نمی شنوم. ممکن است بیماری در خانه را بزند و من صدای در را نشنوم!» 🏴🌹🏴🌹🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7b یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴یا حسین مظلوم 🚨ﻓﻮﺭﻱ 🎥کشف پیکر مطهر ۲ شهید دوران دفاع مقدس در منطقه عملیاتی چنگوله جمعه ۱۸ مهر ۹۹ 🏴ﻳﻮﺳﻒ ﮔﻤﺸﺪﻩ, ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ ...😭 ☘☘🌹☘☘ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 که در کربلا خاک شد....* : 👇👇👇👇👇 🌷ابوریاض از افســران ارتــش عراق در زمان جنگ هشت ســاله ورجــال سیاسی این کشــورنقل می کنــد؛ در های جنــگ مشغــول نبــرد بودم که دژبانی مـــرا خواست. مــان با دیدن مـــن خبر کشته شدن پســـرم را در جــنگ داد. خیلی ناراحت شدم😔. من برای او آرزوهای زیـــادی داشتـــم. به هر حـــال به رفتـــم و کارت و پـــلاک را تحــویل گرفتم و رفـــتم جـــنازه اش را ببینم. وقتے را کــنار زدم،شدیــدا یکه خوردم. 😳😳بــــا تعجب گفتــم: شده.اشتباه شــده. این پــسر من نیست.😲 افسر با بی طاقتی گفـــت :اما کارت و پلاکش تایید شده!😡😡 روی حرف خودم اصرار کردم. ناگهان در دلم افتاد که نکند با اصرار مشکلۍ برایم پیش بیاید. به اجبار جســـد را تحویـــل گرفتم.تابوت را روی ماشین بستم و به سمت زادگاهم حرکت کــردم. *وقتی به رسیـــدم به دلم افتاد بیشتر به خودم زحمت ندهــم و ان جســد را همــان دفـــن کنم.*چهره ان دلم را آتــش می زد. پیکری پاره پاره داشــت اما با و آرامــش آرمــیده بود برایــش ای خوانــدم و او را در کربلا دفن کــردم. تا پایان جنگ خبرے از پســرم نداشتم.تا اینکه با آزاد سازی اســرا به برگشت. اولــین چیزے که از او پرسیدم این بود:چرا پلاک و هویتت را به دیگـــری دادی؟ پسرم گفت:من توســط یک اسیر شدم. او اصرار کرد را به او بدهــم. حتي حاضــر بود بابتـــش به مـــن پول بدهد. به او دادم اما اصرار داشت که قلبا از این موضوع باشید.😊 گفتم در صورتے که دلیــل این را به من بگویی راضے می شوم. *بسیجی گفـــت:من تا دو یا ســـه ساعت دیگه میشم و قرار است من را در جـــوار مولایـــم حسین دفن کنند و می خواهم تا قیـــامت در مولایم حســـین ع بیـــارامم...* 📚منبع؛ روزنامه کیهان,۵ دی ۱۳۸۹ 🌷 شهداییم 🌺☘🌺☘🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 و ما رمیت اذ رمیت... 🎙 به روایت: حاج حسین ﻳﻜﺘﺎ ✅ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺒﺎ ....ﺣﺘﻤﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻴﺪ ✅ 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
‍ 🌼★🌼★🌼 آنقدر دارم بنویسم که نگو..تو کجایی پدرم ..⁉️ آنقدر حسرت دیدار تو دارم که نگو .. بس که تنگ💔 تو ام، از سر شب🌙 تا حالا آنقدر بوسه به تــ✨ـــو دادم 🍁که نگو 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @golzarshohadashiraz
🌼🍁 صبـحِ آن دیده بخیر است، که نگاهـش به جمالِ رخ دلدار منور گردد... 🤚 🍃 🌼🍁 @shohadaye_shiraz
وقتی قرار شد به پاس کاردانی‌ها وجانفشانی های مکرر از پایگاه هوایی بوشهر به تهران انتقال یابد ودر ستاد عملیات نیروی هوایی خدمت کند. همسرش فوق العاده خوشحال شد واو را تشویق کرد تا هرچه زودتربرای انتقال اقدام کند.اما اودر دفتر یادداشتش نوشت : باید بازبان خودش قانعش کنم انتقال به تهران یعنی مرگ من چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است. عباس دوران در طول ۲۲ ماه حضور در جنگ ۱۲۰ پرواز عملیاتی داشتند. آنهایی که اهل پرواز هستند می دانند که غیرممکن است.  شاید هیچ خلبانی پیدا نشود که توانسته باشد از عهده این کار برآید و این در آن زمان یک رکورد در نیروی هوایی محسوب می شد. در بین نیروی های دشمن نیز دوران خیلی معروف بود و زهرچشمی از عراقی ها گرفته بود که عراقی ها آرزوداشتند او را اسیر کنند. 🌷 🏴☘🏴☘🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حسینقلی علیرضا را انداخته بود روی تخت و سراغ دکتر رفته بود مرکز پر بود از مصدوم شیمیایی و تعداد پزشک حاکم با این حال حسینقلی با همان شروع شد ساعتی که در پادگان آموزشی داشت دکتر پاکستانی را بالای سر علیرضا آورده بود دکتر کرده و سر تکان داده بود زخم و کبودی را پودر و پماد مالیده و گفته بود باید سرم وصل کند و بستری شود _بفرمان گفتم با آغاز داورزن میشه شوخی کرد حالا به حرفم رسیدی؟ علیرضا که در من افتاده بود از درد به خود می پیچید ,رویش را یک بر کرده و به حرف‌های حسینقلی خندیده بود _بخند میگم که ما قدرت سلامتی خودمون رو نمیدونیم عزیز من ما زمانی به درد جنگ می خوریم که سالم باشیم! بعد از سال ها سرم وصل کرده بودن حسینقلی گفته بود ما دیگه نمیتونیم بیشتر از این بمونی و فقط تورو خدا اگه تا ۱۰ روز همبستگی کنند بنابراین تا کمر خوب بشه. _کجا؟ _ما برمی‌گردیم فاو! خدا کنه که انشالله زودتر شفا پیدا کنی و بری شیراز! _خودتو لوس نکن رجبعلی !خودتم خوب میدونی که من اینجا بمون نیستم ! _میخوای چیکار کنی؟ پیچیده بود روی دنده راست. درد بیشتری از کمرش بالا رفته بود. _صبر کنید تا سرم من هم که تمام شد با هم میریم. _چی چی باهم بریم؟! به خدا... _قسم خدا نخور! میخوای بری برو ولی در اون صورت مجبور میشم با وسیله عبوری بیام که اذیت میشم!. رجبعلی جان بچه ات اذیتم نکن! خودت میدونی چقدر تو و امثال ما نیاز ه.. زیر بار نرفته بود. با همان وضعیت خودش را انداخته بود پشت امبولانس و برگشته بود فاو و دو هفته تمام درد کشیده و به خود پیچیده بود. توی فکر و خیال رجبعلی است که هفده روز پیش ، در کربلای ۴ و در همین منطقه ۵ ضلعی بالاخره پایش روی مین رفت و از مچ پرید .با خود می گوید :کاش می دونستم حالا کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟ چقدر حیف شد که پاش رفت.. چشمش که به لوله تانک می‌افتد. هول سر را پایین می‌کشد و کلافه دنبال هاشم اعتمادی می‌گردد .پیدا نمی‌کند به طرف که حرف میزنند هاشم آنجا باشد می دود. هاشم و مجید را می‌بیند که خم شده اند روی یک کالک منطقه و ماسک به صورت با هم حرف می زنند. هنوز به آنها نرسیده است که فریاد:« پاتک . پاتک» بچه های گردان به هوا می رود .علیرضا می گوید:« هاشم آقا دوباره پاتک کردند» هاشم با همان خونسردی همیشگی کالک را جمع می کند روبه مجید چیزی می‌گوید و آرپی‌جی اش را برمی دارد اولین بار نیست که رئیس ستاد لشکر آرپیچی زن هم شده استمجید سپاسی هم موشک انداز را برمی‌دارد و سینه خاکریز بالا می‌رود دیگر کسی اعتنایی به خمپاره‌ها نمی‌کند هر چقدر هم نزدیک بخورد و فرقی نمی‌کند. فقط باید ترکشی گوشتی و استخوانی را پیدا کند بشکافد، بشکند و بسوزاند تا فریادی به هوا برود. علیرضا بین مجید و هاشم است .خواب و خستگی از چشمها پریده است. مجید سپاسی می‌گوید:«تانک اول و دوم هیچ, سومی را بزنید که فرمانده دستشون زده بشه» علیرضا هم موشک انداز را روی دوشش صاف میکند .موشک مثل اسبی تشنه و عصبی شیهه خشکی می کشد .به طرف تانک سومی میرود .راست به شنی تانک می‌خورد. موشک های بعدی هم فوکه می کشند و به طرف تانک ها می‌روند. الله اکبر های پشت ماسک همچنان بم و خفه است .با این حال خیلی ها الله اکبر می گویند. موشک ها یکی پس از دیگری و گاهی با هم شلیک می‌شوند. تانک ها با دقت تمام به خاکریز را می‌زنند. در گیر و دار شلیک ها و الله اکبر ها ناله زخمی‌ها بالا گرفته است. علیرضا بین شکاف و روی نوک مگسک دنیایی از تانک را می‌بیند که غول‌آسا زمین را می‌کوبند و جلو می‌آیند. فرصت فکر کردن نیست. فقط باید فرز باشی و چابک تا زود موشک را روی موشک انداز سوار کنیم و شلیک کنیم .کاری که همه دارند می‌کنند .مجید می‌گوید:« یک تیربار هم راه بندازید که افراد پیاده شون دارند نزدیک میشن .و خلاصی ماشه را می گیرد. موشک انداز انگار که عطسه کند می لرزد و آتش از عقب و دهانه اش لوله می شود. علیرضا می‌نشینند پشت تیربار ای که از قبل تدارک دیده است .گلنگدن تیربارش تند تند پوکه ها را روی جسد یک شهید می ریزد. چشمهای خسته اش به سختی آدم‌های آن طرف را تشخیص می دهد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌷صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به ۵۰ مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد. تنها ۱۵۰ دقیقه پس از این مصاحبه صدام،علی به همراه شهید عباس دوران و شهید علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند! در یک مستند جنگی، معاون نیروی هوایی امریکا خطاب به صدام گفت: آسمان ایران عقابهایی همچون علی خسروی و عباس دوران دارند باید خیلی مواظب بود! 🌹 🌷🥀🌷🥀 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🕊💫 خورشید را بگو که نتابد ز پشت ابر، چون صبح من به نگاه و لبخند تــو آغاز میشود . 🤚 🍃 🕊💫 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * در مخابرات صلواتی پادگان امام هستیم.حاج داوود گوشی را می‌گذارد.می‌پرسم :واقعی خودش بود ؟! حاج داوود دوباره از ته دل نفس می کشد و می گوید :خودش بود. آبادان مگه تلفنش را افتاده؟ سرباز لاغر که مخابرات صلواتی پادگان را اداره می‌کند می‌گوید: فقط همین یک مقرمون روبه راهه.بختت بلند بود که بچه ات تو این ساعت جایی نرفته بود. می پرسم: درباره علیرضا که پرسیدی چی گفت؟ _گفت او توی لشکر ۱۹ هست. باید برید کوت عبدالله مقر لشکر خودشون سراغشو بگیری. بلدی اونجا رو؟ _معلومه که بلدم. بریم که انگار خدا داره راه میندازه برامون! داوود می گوید:مگه بچه های این دوره زمانی حرف گوش می‌کند. می‌گفت تازه می خوام اگه خدا بخواد بصره را بگیریم. لبخندی می‌زند و انگار دیگر هیچ تهدیدی برای بچه اش نمی بیند دنبال حرف را میگیرد: «راستی بهش گفتم که عموهات همینجا سلام میرسونن! بریم که به امید خدا علیرضا را هم پیدا کنیم» به قدری امیدوارانه می‌گوید که باورم می شود آن خواب و آن رفتارهای علیرضا همه خیالی بیش نبوده و احتمالا پیدایش می کنیم.جلوی تویوتای سرمه‌ای حسین دو نفر چنگ در چنگ شده‌اند .اول فکر می‌کنیم دعواست . قدم‌ها را تُند می کنیم مردی میانسال با دستهای جوان را می‌گیرد و با زبان ترکی التماس می کند .خیلی زود می فهمم که دعوا نیست پسر و پدر هستند. حسین می‌گوید :عباس تو که ترکی میفهمی اینا چی میگن؟! گوش تیز می کنم و برای حسین میگویم: «پدر امده بچه اش را برگردونه خونه اونم زیر بار نمیره! انگار خودم را می بینم و علیرضا که با هم جنگ و دعوا داریم و می‌خواهم برش گردانم .اما می‌دانم که بچم اهل این مشاجره ها نیز پیدایش کنم و بگویم بریم خانه نه نمی گوید. فقط سرش را می‌اندازد پایین و می گوید:« باشه میام» بعد لبخندی می‌زند و می‌گوید:« اما فردای قیامت خودت جوابگو باش» اما این بار هرچه هم از این حرف‌ها بزنه زیر بار نمی روم. پیداش کنم تا شیراز به کنش نیستم. با داد و فریاد پیرمرد از خیال علیرضا بیرون میام. _بابا تو را به حضرت عباس فقط یک روز بیا فیروزاباد تا مادرت تو رو ببینه و برگرد. به حضرت عباس مادرت داره میمیره! جوان شق و رق جلوی پدرش به ترکی می گوید: «مگه این جماعت مادر ندارن؟ فقط من مادر دارم؟ به همان حضرت عباس تا نرم عملیات اگه پا بزارم! پیرمرد که می‌زند زیر گریه‌‌. دو طرف صورت جوان را می گیرم. جوان میان قدی با موهای لخت طلایی به رنگ ساقه گندم. میگویم :حرمت بابات رو داشته باش عزیزم. بغض کرده پیشانی کک مکی اش را می بوسم. سرش را پایین می‌اندازد و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد می گوید :لابد شما هم اومدیم کسی را برگردون خونه؟ با اشاره سر به او حالی می کنم که درست حدس زده. می پرسم: شما علیرضا هاشمی‌نژاد را نمی شناسید؟ می رود توی فکر می گوید :نه بچه کجاست؟ _اصالتاً فسایی هست اما شیراز زندگی می کنیم _نه نمیشناسم .بچه‌های فسا بیشترشون تو گردان فجر هستند. راستی فرمانده شون مرتضی جاویدی هم شهید شد‌! عرق سرد می کنم .جوان انگار که حرف بدی زده باشد می گوید: شما می شناسید شون؟ _فامیلمونه.. بچه محلیم ..کی شهید شد؟ _تو رو خدا از من نشنیده بگیرید .همین امروز صبح خبرش رسید نگاه به حاج داوود می‌کنم او نگاه حسین می‌کند بعد سه تایی نگاه جوان میکنیم. دست می‌اندازد دور گردن پدرش می گوید: حالا شما بگید چطوری برگردم ؟به فرض پدر همه این رزمنده ها اومدن دنبال بچه هاشون باید بره عملیات؟ پدرش همچنان هق هق می کند. معلوم است مشکل سختی دارد. دست جوان را می گیرم و می گویم: به حرف بابات گوش کن عزیزم. این بار محکم تر تو روی من ایستد _چرا گوش کنم؟ خدا کند علیرضا هاشمی‌نژاد رو تا بعد از عملیات پیدا نکنی که نتونی اذیتش بکنی.اگر علیرضا آمده بود که قبل عملیات تو بیای برش داری ببری، اینکه نباید می‌آمد . به کار و زندگی خودتون برسید اگه علیرضا شهید شد که خوش به حالش میشه. اگه هم زنده موند خودش شیراز و نمیدونم هر جایی که خونه زندگی داره بلد و میاد پیشتون .چرا بی رضای خدا حرف می‌زنید.؟! نگاه من و پدرش می کند. مثل ملا ها حرف می زند. می دانم که کل کردن با اینها بی فایده است حاج داوود هم انگار متوجه شده به پهلویم می‌زند و می‌گوید :«عباس بریم» پشت سرم را نگاه می کنم پیرمرد هم چنان گریه میکند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🔰بدنش واقعاً از ترکش و تیر انباشته بود. گاه می شد مادر و خواهر به او می گفتند: «تو دیگر وظیفه خود را انجام داده ای، دیگر جبهه نرو!» - «این حرف شما مثل این است که بگوئید تا امروز نماز می خوانده ای، وظیفه ات را انجام داده ای ، از امروز دیگر نخوان. جبهه رفتن برای من مثل نماز تکلیف است. چون من توان رفتن به جبهه را دارم و رفتن به جبهه نیز واجب کفایی است، پس مرا از رفتن به جبهه و وظیفه ام منع نکنید!» 🔰حتی وقتی در کربلای5 چشم هایش شیمیایی شده و ترکشی به رانش خورده بود، عصا زیر بغل به جبهه بازگشت. 🔰در کربلای 8، گلوله مستقیم کالیبر سر و دستش را کامل برده بود. جای سالمی نداشت که بخواهیم غسل و کفنش کنیم. با همان لباس بسیجی خونین به خاک سپردیمش. برشی از کتاب بی نام و نشان http://ketabefars.ir/product-34 نعمت الله رعیت پیشه سمت: معاون تعاون لشکر 19 فجر 🏴🌹🏴🌹🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهیدی که روز قبل تماس اعزام به سوریه در خواب دید که حضرت زینب(س) او را به مدافعی حرم انتخاب کرده است 🔹ﭘﻴﻛﺮ ﻣﻂﻬﺮ شهید مجید سلمانیان بعد از ۴ سال پیکرش در سوریه شناسایی و ﺑﻪ ﻣﻴﻬﻦ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ اﺳﺖ 🏴 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🔰رسیــدیم بہ ڪانال نشــده باعرض ۱.۵ وعمق ۱ مــتر پراز ســیم خـــاردار.... شروع کردیم به پریدن که کمین مــارا به تــیر بست. 💥چندتیــر به ســینه و شــکم محمـد، مانشست. 😥 *روی کانال خوابیــد.دستش یک سمت پایش یک سمت وسینه زخمی اش روی سیم ها وفریاد زد سریع از روی من ردبشید*... ✍وصیــت شــهید: اسلــحة اے است که هـــیچ دشمـــن و قدرتے نمیتواند در مقابل آن مقاومت کند. *کســی که آماده شــهادت می شــود قادر است بزرگترین قدرتها را به زانو در آورد.* امروز اسلحة شــهادت، طاغوتیان و ابرقدرتها را به زیر کشانده و همة معادلات جهــانے را برهـم زده اند". * --🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨اطلاعیة با توجه به ابلاغیه ستاد ملے کرونا و شوراے هیئات مذهبے شیراز مبنے بر تعطیلے کلیه مراسمات از چهارشنبه۲۳مهر ، و با عنایت به در خصوص فصل الخطاب بودن نظر این ستاد ، مراسم این هفته هییت شهداے گمنام می باشد ⛔️⛔️⛔️⛔️ انشاءالله مراسم قراعت زیارت عاشورا وزیارت قبور شهدا به طور و از پیچ اینستا انجام خواهد شد ⬇️ https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
:: ✍می گـــفت:برای بهترین خود دعای کنیــد.و در آخر دعا کنید شهید شـویم که اگر نــشویم باید . 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 @shohadaye_shiraz
🍁🍂 دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست! مـن سَرخوشم از لذتِ این چشم به راهی...! 🤚 🍃 🍁🍂 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نزدیک ظهر است که به پادگان لشکر ۱۹ فجر می رسیم .تابلو را می خوانم که مطمئن شوم درست آمده‌ایم.« به پادگان شهید محراب آیت الله دستغیب خوش آمدید» شلوغ است و کسی را به داخل راه نمی دهند.از هر وانتی که می‌رسد سراغ علیرضا را میگیرم. آنهایی که از عملیات برگشتند با بقیه که از اردوگاه های دیگر می آیند فرق دارند. سرو رویشان گلی، لباس‌هایشان خونی و چرب است .نای حرف زدن ندارند و لبها شان خشک می زند. _نه ما که ندیدیم ! _کدوم گردان بودین؟ _امام مهدی (عج).شما بگو بچه کدوم گردان بوده؟ _نمیدونم قبلش توی گتوند مربی مخابرات بود .پیش آقایی به اسم مقدسی! _مقدسی را دیدم اما علیرضا را نه.. _اصلاً شما توی عملیات بودین؟ _داریم از این جا می آیم فقط یه سر اومدیم ۳۵ کیلومتری. دژبان زنجیر را می‌اندازد که لندکروز خرگوشی راه می‌افتد. جوان برایم دست بلند می کند و می گوید :نگران نباش پدر هرجا باشه پیداش میشه» و به یکی که کنار دستش نشسته چیزی می‌گوید و دوباره نگاهم می‌کند .حتی از این رفتار او هم میترسم. داوود بازویم را می‌گیرد و می‌گوید :باید به شکلی بریم توی پادگان. _مگه نمیبینی نمیزارن! _چرا نذارن؟ مگه ما ها خون کردیم و یا آدم کشته ایم که نزارن! راع می‌افتد طرف دربان و با پرخاش میگوید :مگه ما چه جنایتی کردیم؟ به خدا مردیم از بس توی این پادگان ها گشتیم! _پدر جان ما هم ماموریم و معذور !به خدا اجازه بدهند همه اهالی این محله کوت عبدالله را هم راه میدم تو. _بچه کجایی اخوی؟ این را حسین می‌پرسد .جواب می‌دهد :آباده .خودتون کجایی هستین؟ تا حسین بخواهد برایش بگوید به طرف لندکروزی می‌روم که راه که از راه می‌رسد .یک دست را به لبه اتاقک می گیرم و یک دست را به یقه بادگیر راننده که میانسال است .می‌گویم :شما حتما خودتون بچه‌داری توروخدا بگین من چطور بچه ام را پیدا کنم.؟ _اسمش چیه؟ _علیرضا هاشم نژاد! می رود توی فکر لب را با دندان می چیند .چانه اش را می خاراند و می‌گوید: «پاسدار یا بسیجی کدوم گردانه!؟» جان به لبم می کند. تا بخواهم برایش بگویم جوانی که پشت وانت دهانش به هم می خورد و پیشانی اش را هم پانسمان کردند می پرسد :گفتی علیرضا بچه شماست! _بع ..له ! _تو بهداری ۳۵ کیلومتری میخوره و میخوابه! ماتم می برد !گفتی :۳۵ کیلومتری کجا؟! _نگاه از همین جاده اهواز آبادان که برید ۳۵ کیلومتری آبادان سمت راست یک مقر هست که آموزشی و مال لشکره جوانی که بالا نشسته حرفش را قطع میکند _بعد از دژبانی دارخوین. البته اگه دژبانی بذاره رد بشید. دژبان زنجیر را انداخته لندکروز که راه می‌افتد. راننده و جوان زخمی برایم دست تکان می دهند .یکی کنار جوان نشسته با صدای بلند می گوید :شیرینی هم که یادت رفت. تا دست بلند کنم لندکروز دور شده برایم دست تکان می دهند و می خندند. داوود روی شانه ام می زند و می گوید: گفتم انقدر اذیت خودت نکن .گفتم تو همیشه خدا وسواس بیش از حد داری! بریم که دیرمون نشه. انگار خواب میبینم .همین که فکر می کنم خواب میبینم یاد آن خواب می‌افتم که این سه چهار روزه گرم را آتش زده .جوان گفت علیرضا توی بهداری میخوره و میخوابه . آخر علیرضا که کارش تو بهداری نیست.نکنه اشتباهیه ! نه..علیرضا از امدادگری همه چیزهایی می فهمید. شاید به این کارش بیشتر نیاز بوده.. از کوت عبدالله که وارد جاده اصلی میشویم .حسین می گوید: حالا دیگه با راحتی یک خوراکی بخوریم که این دو روز به روز نفهمیدیم چی خوردیم! _حالا خوب شد که دوتاشون یه روز پیدا شدن وگرنه عباس دیوونم میکرد. به دهان نگاه می کنم ‌.انگار یکی درونم میگوید :دروغه..مگه علیرضا آدمی هست که تو این وضع عملیات دلش جا بگیر تو مقر آموزشی بمونه؟ نمی‌دانم شاید هم تازه آمده باشد آنجا برای استراحت! شاید هم به خاطر اینکه دستش زخمی بوده نگذاشتند در عملیات شرکت کند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
نیمه شب, همه خواب بودند. صدایی شنیدم. سید باقر بود. روضه اباعبدالله می خواند. خوابم برد.یکی دو ساعت بعد دوباره از خواب پریدم. هنوز حسین حسین می گفت و اشک می ریخت! گفتم سید بس است, بخواب. گفت:الان وقت خواب نیست, ما باید برای عملیات اماده شویم, بایدبا یاد حسین روحیه خودمان را بسازیم! 🌷 : کربلای 4 ☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎد ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ماجرای جالب یافتن اولین پیکر شهدای مفقود در سوریه از زبان سردار شریفی مسئول ایثارگران سپاه 🏴🏴🏴🏴 ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا(س) ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺸﻮﺩ 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌹🌸 ڪــمــال شــده بــود مــســئول تــســویــه آمــوزش و پــرورش فــارس از عــنــاصــر طــاغــوتــے یــا بــه عــبــارتــے مــســئول بــازســازے نــیــروے انــســانــے.خــوشــحــال بــودم ڪــه بــرادر مــن هم ســمــتــے گــرفــتــه،یــڪ روز رفــتــم اداره امــوزش و پــرورش،بــبــیــنــم كمــال ڪــجـاســت و چــه ڪــار مــے ڪــنــد. از در اداره آمــوزشـے پــرورش ڪــه وارد شــدم،دیــدم پــشــت در،یــڪ مــیــز گــذاشــتــه انــد و كمــال نــشــســتــه پــشــت مــیــز؛ بــا تــعـجــب و ڪــمــے نــاراحــتــے گــفــتــم:آقــا كمــال،مــگــه شــمــا نــگــهبـانـیــن ڪــه ایــن جــا نــشــســتــیــن! خــنــدیــد و گــفــت:نــه داداش،خــودم گـفــتــم مــیــزم را ایــن جــا بــگــذارن تــا بــیــن مـن و مـراجـعــه ڪــنــنــد هیـچ فــاصـلـه اے نــبــاشــد! 🌹🌹🌹🌹 ڪانـالــ_ﺷﻬــﺪاے_غــریـــبــــ_ﺷﻴﺭاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اگه طاقتشو نداری نگاه نکن😔 دختر شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌹 یوسف گمگشته باز آید ز کنعان غم مخور ... 🌷🌹🌷🌹 @golzarshohadashiraz
🥀🍂 سرخوش آن دل که در آن شوق‌ تو باشد همه صبح ... 🤚 🍃 🥀🍂 @shohadaye_shiraz