هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین.
🔸 خدایا، در این ماه فرمانبرداری فروتنان را نصیبم کن و سینه ام را برای انابه همانند بازگشت خاضعان باز کن، به امان دادنت ای امان ده هراسندگان.
#بهار_قرآن
#بهار_دلها
#مهدوی_ارفع
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
#سیره_شهدا
📿حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی...،
سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها☺️.
به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.🌹
راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
#مردمیدان
#سرداردلها
#حاج_قاسم
🌷🌱🌷🌱
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_هفتم*
این فاصله را بی فاتحه نگذراند. جاهایی از دامنه کوه به بالا که شیب زیاد تر می شد، از دست کمک می گرفت و گاه می ایستاد. به لباس احرام اندیشید و فلسفه سفیدی اش.«درست مثل کفن است، بین مرگ و حج چه رابطهای میتواند وجود داشته باشد. حج که زندگی است .پس مرگ و زندگی چه تسلسل غریبانه ای دارند. انگار پس هر مرگی یک زندگی است و پس هر زندگی مرگی هست... چقدر آمدم این همه تا نزدیکی هست و پسم زدی... دم آتش که ندادم خودم را. تو هم نه،نخواستی نخواستی. و حالا کی می آید آن روز؟ کی می رسانی آن لحظه را؟!
هن هن زد. ایستاد. باد آرام و گرمی چند نخ از موهایش را پایین خم کرد. خیال مرگ می کشاندش به آنی که آمده بود تا نزدیکی هاش و نرسیده بود.
هلال کوچک ماه، نور کم رنگش که بر دشت گسترده، شناسایی مواضع عراقیها سکوت و احتیاط گام برداشتن و چشم دواندن به آن طرف خاکریز. «ابراهیم مهربان» چشمی به منصور میسراند که بی احتیاط دارد می رود روی خاکریز.
به اشاره دست به نجوایی میگوید: «آقو منصور! آقو منصور!» بیا پایین لامصبا می زننت.» حتم، ابراهیم سفیدی دندان های منصور را در سایه روشن می بیند که چمباتمه زده روی خاکریز و از شانه به بالا ،بالای خاکریز است .
_چه خبره بابا ؟! اگه قرار باشه بریم ، می ریم. اگه قرارم باشه که ...
ت ت تق ..تق تق ..ت تق تق ..شعله ای دیده نمی شود ولی بر دهانه تفنگ ها. وینگ وینگ از کناره ها می گذرند. سر که می چرخاند طرف ابراهیم، گلوله رسامی پایین گوشش وینگه ای می دهد. «یا حسین» ابراهیم است که نعره اش را به احتیاط در گلو خفه می کند. دست منصور را می گیرد و هلش می دهد پایین خاکریز.
_طوری نشد ؟!
دست میکشد به ریش های بلندش. انتهایش جزغاله شده و حتم ابراهیم نمیبیند چند نخی که جمع شده یا دود شده از سرخی مرمی.
_یک کمی ریشام سوخته .فکر می کنم رسام بوده از وسطش رد شده.
_دیدین ؟! دیدین حالو..این لعنتی ها مورچه هم رو خاکریز بیاد می زنن چه برسه...
_همین حالا هم رو حرفم هستم اگه قرار باشه بریم می ریم، اگه هم قرار نباشه که...
_حاجی منصور کجویی مرد؟! سلام
سجادی منش از بچههای جنگ بوده و حالا در سربالایی کوه نور، در انبوه آدم ها منصور را ناگهان پس از چهارسال دیده.
_خیلی مخلصیم... الا که همین جاها همدیگر را ببینیم...
منصور ،ولی بریده بریده بیشتر به اشاره و دست گذاشتن مدام بر سینه و اندک خم شدنی و لبخندی غمگین حرف می زد. کنجکاوی سجادی منش گل کرد. آن هم بیست ،سی گامی پایینتر از غار حرا.
_خداوکیلی بگو ببینم چه جوری اومدی بالا؟!
دستی تکان داد و به احترام و آرام آرام رو برگرداند.
_ای بابا ..حال داری ها... مخلصیم .. ما رفتیم با اجازه تون.
و سجادی منش ایستاد و به چابکی و لنگی ملیح و کمک گرفتن از دستانش در بالا رفتن خیره شد و بی شک چون قبل ها در جنگ، به روحیاتش واقف بود برخوردش را بیشتر به حساب چیزی مثل اخلاص یا حواس پرتی ناشی از پندارهای عرفانی گذاشت تا غرور و تحویل نگرفتن. «قدرت خدا نگاه کن» بالا رفت و لحظهای در ازدحام آدم های دم در غار، پیراهن منصور را دید و لابد دوست داشت بداند او با این پایش، می تواند آیا از وسط جمعیت وارد شود و از سوراخ کوچک درون غار، کعبه را نگاه کند.
غروب،اولین پرتوهای زردش را از آسمان عربستان، به دشت و کوه گسیل می کرد که به هتل برگشت. با دیدن تاول پاهایش، پدر که انگار خودش هم دیگر روی اصرار کردن نداشت که از او بخواهد از عصا یا ویلچر استفاده کند ، نگاهش کرد. تقاضای پدرانه جان گرفته بود در نگاهش.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹چرا حاج قاسم اجازه نمیداد، میدان را در خدمت دیپلماسی قرار گیرد....
#مرد_میدان
#سرداردلها
#حاج_قاسم
#دیپلمات_خائن
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱🌹🌱🌹
*شهیداستان فارسےکہ همنام حضرت عباس(ع) بود و باذکر آن حضرت شهید شد....*
👇👇
🌷گرماگرم عملیات کـربلاے ۵ بود.
با دوستـان دمے دور هم نشسـته بودیم.
عباس گفـت بچـہ ها شما بعدازجنگ مےخواهیـد چہ کار کنیـد؟
هر کـس چیزی گفت و آرزویی.
از خودش پرسیدیم...
گفت: دعـاکنید خدا #شهــادت را نصیب مـاکند.کہ بـعدازجنـگ معلوم نیست عاقبـت به خـیر شـویم!
آن یکے دو روز آخـر چهـره اش یکپارچه نور شدت بود.
با هم برای بازدید از خط رفته بودیم که صدای خمپاره ای امد بعـد هم صدای #یاابوالفضل....
بدن عباس چـاک چـاک شده بود. آنقدر یا ابوالفضل گفت تا به وصال رسید.
🌸🌿🌺🌿🌸
#شهیدعباسعلی_خادمی
#شهدای_فارس 🌹
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
↘️
تولد:۱۳۳۹-اقلید
شهادت:عملیات کربلای ۵-شلمچه
🌺🌷🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰شیرودی در کنار هیلکوپتر🚁 جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند. خبرنگار #ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید⁉️ شیرودی خندید.
🔰سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای #خاک نمی جنگیم ما برای #اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد🚶♂
🔰خبرنگاران حیران ایستادند🤷♂ شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ #خلبان_شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: #نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
#مراسم میهمانی لاله های زهرایی
#به_صورت_مجازی
پنجشــبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰/ ساعــت ۱۸
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ انلاین با اینترنت رایگان👇
http://heyatonline.ir/heyat/120
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
کـارمن هـرصبح گـشـته
خدمتت عرض سلام
یاد نکردن از شما
با زندگی ام جـور نیست...
#حاج_قاسم❤️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الی دارِ القَرارِبالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمین.
🔸 خدایا، مرا در این ماه به همراهی و همسویی با نیکان توفیق ده و از هم نشینی با بدان دور بدار و به حق رحمتت به خانه آرامش جایم ده، به خدایی خودت ای معبـود جهانیان.
#بهار_قرآن
#بهار_دلها
#مهدوی_ارفع
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_هشتم*
گویی لحظاتی دیگر به زبان خواهد آورد. پسر تنگ آب را برداشت و یله کرد طرف لیوان. هوش و نگاهش به قطره های پیوسته بود و صورتش از شرمی خاص حرف زدن با پدر،پُر .
_بابا جون! به کی قسم بخورم؟بالا همیشه اینجوریه! مگه حرف امروز و دیروزه. حالی به حالیه. بعضی وقتا بهم میسازه. یه فرض هم که راه میرم طوری نمیشه. بعضی وقتام ده قدم که برمی دارم اذیت می کنه.
تا نیمه آب را هورت کشید و روی کرد به آقای رفاهیت .
_مگه نه حاج عباس؟!
نیمه دیگر را هم بالا رفت.
_حاج عباس آقو شاهده. جای تعریف نباشه ها. باهمی پاهام تو اهواز با حاج قاسم سلطان آبادی کشتی گرفتم. خوابوندمش همه بچه هام ...
حاج عباس که با لبخند سر تکان می داد ،به تایید ،حرفش را قطع کرد.
_نه حاج کاظم آقو ! راست می گه. همین اواخر جنگم تو تیم چمنی شهید سپاسی پا به پای بقیه بچه ها بازی می کرد... حالو حاج منصور! ... ای راستی هنوز نمیشه بهت بگیم حاجی... منصور آقو... به هر حال ما چون دوست می داریم برای خودت میگیم... نمی خواین برین نماز؟! کم کم اذونه ها.
همه برخاستند برای تجدید وضو. در فرصت شش هفت روزه بعد از حج کوچک تا حج تمتع، همه شب را منصور مسجد الحرام رفت. شب ها می ماند آنجا. نزدیک به حجر اسماعیل مینشست و به یاد میآورد اقوام و دوستانی که از او خواسته بودند برایشان نماز بخواند. شب های آخر،دیگر به حافظه اش فشار میآورد که کسی را جا نیاندازد. یادش می آمد شب حرکتش از شیراز،روبروی حرم سید علاءالدین حسین، بدرقه مادر،راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان، آقا یحیی و خیلیهای دیگر، نوری که از بالای گنبد می تراوید، نور زرد چراغ ها، آخرین خداحافظی ها، گریه بچه ها و بزرگ ترها، التماس دعاها، دست تکان دادن بچه ها و مادرشان از پایین اتوبوس. دعا می کرد برای چند نفر و نماز می خواند. میماند و نماز صبح را همان جا می خواند و ساعت های هشت صبح هتل برمی گشت و می نشست سر سفره صبحانه که هنوز پهن بود. این روزها هم کمی می خوابید و فرصتی اگر دست میداد گشتی در مکه می زد.
یک یک آشنایان را به ذهن میآورد و تا آنجا که در توانش بود ،برایشان چیزی می خرید ،قوم و خویش ،پادگان ،بچه های معاونت بسیج ،سربازها ، بچه های مسجد ،همسایه ها و ....
تسبیح های جمع و جور و شیشه آبگیر آورد و تعداد زیادی خرید که بی سوغات نباشد در شیراز . با این همه ، تماسش با خانوا ه قطع نمی شد. اگر شده یکی دو دقیقه هم، تلفنی با بچه ها صحبت می کرد لحنی کودکانه می گرفت و به تقاضاهایشان «چشم» می گفت .
فرصت چند روزه در مکه به پایان رسید و بالاخره روز هشتم ذی الحجه شد. ساعت شش عصر، زمان حرکت به سوی «عرفات» بود. پافشاری منصور برای استفاده نکردن از عصا فایده نداشت. انتهای پای قطع شده اش، جای بخیه ها تکه تکه شده بود ،عفونت کرده بود. آب چرک ها چسبیده بودند به پلاستیک نرم بالای پای مصنوعی که با پاهایش تماس داشت و همان جا خشکیده بودند. عصا را زیر بغل گرفت و کیف وسایل شخصی و لباس احرام را در دست .
_بزار من میارم آقو منصور!
_نه ...مگه خودم دست ندارم!
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند...
#پنجشنبه_های_عاشقی💔
#باز_پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
👇👇
اﮔﺮ ﺩﻟﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻬﺪا و ﻣﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﺳﺖ ....
اﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۱۸ زیارت انلاین انجام دهید ⬇️
لینک هییت انلاین
⬇️⬇️
http://heyatonline.ir/heyat/120
اینستا
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃دستمو #رها نکنیا
🍃مارو #کربلا ببریا
🎤حاج #مهدی_توکلی
🎤کربلایی #محمدحسین_پویانفر
⏯ #نماهنگ
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
#روضه
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سلام_امام_زمانم 💚
صبح همچنان جای
خالی ات را نشانمان
می دهد ...
سلام حاضرترین
غایب زمین ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ الی التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ علی محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین.
🔸 خدایا، مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته و اعمال نیک هدایت فرما و حاجت ها و آرزوهایم را برآور، ای آن که نیاز به روشنگری و پرسش ندارد، ای آگاه به آنچه در سینه جهانیان است بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست.
#بهار_قرآن
#بهار_دلها
#مهدوی_ارفع
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
#لحظه_دیدار
شهیدی که آرزوی دیدن امام عصر عج را داشت....
🌷 به شدت مجروح شده بود. در بیمارستان هرچه روی تخت می خواباندیمش دوباره می نشست،دست روی سینه می گذاشت و می گفت: السلام علیک یا امام زمان!
گفتم چرا بلند می شی،برات خوب نیست,بخواب؟
گفت چه طور بخوابم در حالی که امام حسین(ع) و امام زمان(عج) روبرویم ایستاده اند، من جلو امامم نمیخوابم.
باهمان ذکر و دست به سینه شهید شد!
☝️(در وصیت زیبایش آرزو کرده بود امام زمانش را ببیند!)
🌿🌺
#شهید احمد کشاورزی
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_نهم*
اتوبوس های کاروان ایرانیان راه افتاد. در مسجدالحرام لباس احرام پوشیدند. «... لبیک لا شریک له..» باز هم خیلی چیزها حرام شد. نگاه به آینه، گرفتن ناخن ،دروغ گفتن، کشتن حیوان یا حشره و.... باز هم سفید،سفید یکدست. آنی و تنها آنی،در ازدحام، پیرزنی را دید که مو نمی زد با مادر. قبلا شنیده بود اگر حاجی، کسی را به شکل آشنایی یا دوستی در خانه خدا ببیند، او سال دیگر به مکه خواهد رفت. لحظه ای آقای چمن پرور به یادش آمد و اصرار او برای عوض کردن فیش به اسم مادر. صدای خوردن دست هایش بر میز آقای چمن پرور در گوشش پیچید: «مامانم سال دیگه زنده است خودش میره مکه ، من خودم مشکل...» هاله ای گنگ در هزارتوی ذهنش چرخید. اطمینانی سراپایش را گرفت.
دقایقی بعد، کاروان به صحرای عرفات، ۲۵ کیلومتری کعبه رسید.خیمه ها برپا شد کنار کوه جبل الرحمة که به روایتی قبر حضرت آدم در آن جاست. به عمود خیمه تکیه داد.
_کی خواب میره توی بیابون؟!
_حالو باید دعا...
صدای سوزناک مداح ایرانی، شب عرفات را پر کرده بود. منصور هم قطره ای بود از دریا. گوشه ای پاها را به بغل کشیده بود و گوش به صدا داشت و سر روی زانو. گاه سر بلند میکرد و در میان هم خوانی دعای اطرافیان، به ستاره ها زل می زد و به ماه. به خیمه ها که برگشتند، باز از خیمه بیرون زد. نیمههای شب بود. راه می رفت و با خودش حرف می زد. پدر و دیگران که دنبالش می گشتند، نمیدانستند او چرا بیرون زده و چه چیزهایی دارد می گوید و با که حرف می زند. نزدیکی های اذان صبح به خیمه که برمیگشت خیلیها خواب بودند.
فردا روز، آفتاب نهم ذی الحجه که عرفات را برشید ، باز دعا بود و سوز. سفید پوش های همه جای دنیا غروب که شد، صحرای عرفات را ترک می کردند تا شب را شش کیلومتر دورتر در مشعرالحرام بیتوته کنند. پدر جای خالی فرزند را حس کرد. هر چه گشت او را نیافت و با دیگران، نگران به مسئولین کاروان اطلاع دادند. مسئولین اطمینان دادند که پیدا می شود . نگرانی همراهان برطرف شد وقتی یکی از بچه ها گفت : منصور را دیده که چابک از پله های اتوبوس بالا رفته و روی سر اتوبوس نشسته.
مشعر هر کسی جایی گیر می آورد و چرت می زد، توی اتوبوس، کنار وسایل ،کف زمین. بعد وقت جمع کردن سنگریزه بود . آدم بود پشت آدم که دنبال سنگریزه می گشت. خم میشد و به دقت، از زمین بر می داشت یکی یکی. منصور گوشه ای دراز کشیده بود. «این همه سال ، این همه آدم ،یک صحرا هر چقدر هم که سنگریزه داشته باشد ،بالاخره تمام می شود ! پس راز این سنگریزه ها چیست؟! یعنی واقعاً با پرتاب کردن چند سنگریزه به نماد شیطان ، شیطان از نفس آدم میگریزد؟! اگر این گونه بود که هر که از این طرف می آمد حج، از آن طرف هم جواز بهشت را میگرفت... نه، رازی فراتر از این چیزهای صوری در آن خوابیده ، حدیث نفس اگر بگذارد ... »
هنوز مانده بود به اذان صبح که پدر صدایش کرد.
_پات چطوره؟!
_الحمدالله... هرچی خدا بخواد.
_من می خوام برم سنگریزه جمع کنم. چه کار می کنی؟!
_پام خیلی درد میکنه . میخواید شما برید به جای منم جمع کنین.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #روایتگری | احساس حقارت کردم!
🎙 روایت حاج حسین یکتا و تعبیر او از مجاهدتهای حاج عبدالله والی در مناطق محروم و خدمترسانی به محرومان بشاگرد
💬 امام خامنهای: آقای حاج عبدالله والی یکی از آدمهایی است که قطعا در تاریخ انقلاب و تاریخ کشور نامش خواهد ماند و به نیکی یاد خواهد شد. خداوند درجاتش را عالی کند.
🌷 ۸ اردیبهشت سالروز عروج حاج عبدالله والی
🌷🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
🌷عملیات بیت المقدس بود. گردان ما قرار بود در منطقه فکه، یک عملیات ایذایی انجام بدهد و باعث انحراف نظر دشمن از سمت خرمشهر شود. نزدیک طلوع فجر بود که به منطقه مورد نظر رسیدیم و عملیات شروع شد و تا روز بعد ادامه یافت.
نکته ای که بیش از آتش سهمگین دشمن بچه ها را از پا انداخته بود، گرما بود و تشنگی...
آن هم در منطقه ای پوشیده از رمل که حتی سایه خاری هم وجود نداشت
. در آن جهنم که آتش دشمن و شعله های سوزان خورشید به تمام وجود ما احاطه داشت، هر قطره آب خود مرواریدی قیمتی بود.
در اوج درگیری با بعثیون حاج کرامت را دیدم، با لبهای خشکیده اش در بین اسرای عراقی که گوشه ای جمع کرده بودیم و آنها هم از تشنگی در امان نمانده بودند، می گشت و می گفت:
« من هو عطشان، من هو عطشان!»
به این ترتیب جیره ناچیز آب خود را هم با لب های خشکیده دشمنی که تا ساعتی پیش او را آماج تیر ها کرده بود تقسیم می کرد.
شهید حاج کرامت الله عزیزپور
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج قاسم سلیمانی: با اطمینان میگویم، بعنوان یک فرزند شما؛ بعنوان یک سرباز مقام معظم رهبری و این ملت در این میدان عرض میکنم که هیچ تصمیمی از نظام بدون منافع ملی در هیچ کجا به مورد اجرا گذاشته نمیشود مگر [اینکه] منافع ملی در صدر آن است
#مرد_میدان
#سربازولایت
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#گزارش
بیست و هفتمین مرحله کمک های مومنانه
🌿🌿🌿🌿🌿
امام خامنه ای : *همه کمک کنند نهضت کمک مومنانه به #اوج برسد (رمضان ۱۴۰۰)
🔹🔹🔹🔹🔹
به لطف حضرت زهرا(س) و امام مجتبی( ع )و به عنایت شهدا در مرحله بیست و هفتم کمک های مومنانه:
۱. توزیع ۷۲ بسته معیشتی به ارزش هر بسته ۲۵۰ هزار تومان
۲. ذبح دو راس گوسفند در روز ولادت امام حسن ع و توزیع بین ۶۰ خانواده (به ارزش ۶ میلیون تومان )
۳. توزیع ۹۸ غذای بسته بندی افطاری جهت نیازمندان جنوب شیراز(به ارزش ۳ میلیون تومان )
۴. توزیع ۷۵ عدد مرغ گرم (به ارزش ۲ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان)
انجام گرفت
#به_نیابت_امام_زمان عج و شهدا
#نذرظهورمنجی_موعود عج
🔹🔸🔹🔸🔹
انشاالله مرحله بعد توزیع در دهه سوم ماه مبارک انجام می شود
بانیان خیر و کسانی که می خواهند سفره خود را با نیازمندان شریک کنند در این شرکت کنند
⬇️⬇️⬇️
شماره کارت جهت مشارکت 👇👇
6037997950252222
*بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز*
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز*
چونڪه صبح☀️ آمدوچشمم بازشد
قلب من باچشم #تو همراز شد
غرق #رحمت می شود آن روزڪه
صبحــم با #یادتو آغاز شد😍
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🚩#ماه_مبارک
💠دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان
#التماس_دعای_فرج
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت*
صدای اذان های دور و نزدیک، شب را میشکست و بشارتی بود عید قربان را. در میان ازدحام صداها نماز صبح خوانده شد. با طلوع آفتاب همه به جایی رسیده بودند که مرز بین مشعر و منا بود تا موعدش که شد و مسئولان کاروانها اجازه دادند، سیل آدم ها راه بیفتد به طرف منا. خروشی بود و جوشی، وقتی همه با هم روانه شدند، محشری پیش چشم و قیامتی قبل از وقوع واقعه. در منا، خیمه ها برپا بود. حجاج حرکت کردند برای« رمی جمره عقبه» هفت سنگریزه از چهل و نه سنگریزه ریخته در دامان ،باید پرتاب میشد به طرف یکی از سه نماد سنگی شیطان. قبل تر، اصرار همراهان برای نیامدن منصور بی فایده بود. سودی نکرده بود هرچند گفته بودند: «بگذار به جایت انجام میدهیم. واجب که نیست خودت بیای با این وضع» نرسیده به شیطان سنگی، پدر با همراهان و پسرش قرار گذاشت اگر از هم جدا شدند ساعت مشخصی روی پل جمع شوند. حلقه سفید دور شیطان زده شده بود. سنگریزه بود پشت سنگ ریزه در هوا. چندتایی میخورد و چندتایی از کنارش میگذشت یا نمی رسید به شیطان و می افتاد توی گودال بزرگ پایین شیطان. وقتی از تزاحم دست ها و بدن های کنار، دست هایش را رها کرد و بالا آورد و شیطان را نشانه گرفت و از ده، بیست تا سنگش، هفت تا به هدف خورد و برگشت، نمی دانست پدر، هاج و واج، روی پل به این طرف و آن طرف می رود دنبالش و خسته که می شود از چشم سراندن به همهمه های سفید، راه خیمه را پیش می گیرد .
پاهایش را دراز کرده بود هوایی بخورد. لیوان خاکشیر را بالا می رفت که با دیدن پدر به زحمت نیم خیز شد.
_بیشین ، بیشین.. راحت باش..کجا رفته بودی بابا!!؟
_من اعمالم رو انجام دادم. هرچی وایسادم شما را پیدا نکردم دیگه خودم ول کردم اومدم.
_اوووف! دردم داره؟! یه پمادی چیزی لااقل روش بمال.
یکی از روحانی ها پرسید و متوجه شد اعمال منصور چون طبق دستور نبوده باید دوباره و صحیح انجام شود. این طرف و آن طرف دنبال ویلچر گشت تا بالاخره از یکی از جانبازان تهران گرفت. روی ویلچر نشست. پدر همراه آقای کلاهی او را بردند تا اعمال را دوباره انجام دهد. در راه منصور، رو برمی گرداند به طرف پدر که ویلچر را هل می داد .
_ای شعرو چی چی بود که میخوندین...یاد تو کردم جوانی ...
_هر چند پیر و خسته دل و ..
_یادم اومد یادم اومد...حالا حکایت ما شده . «هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم...هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.»
باز به شیطان رسیدند و باز هفت سنگریزه و منصور. ویلچر هل می خورد.
خون آرام آرام صحرا را می گرفت. آفتاب می تابید و خونهای لخته می رفتند در دل خاک. جای پاها روی خون ها می ماند و روی خاک. دست و پای گوسفند ،گرفته شد . به چشم های منصور هراسان زل زده بود و نگاهش بوی خواهش داشت؛ بوی زندگی. و مرگ، اولین چیزی بود که توی مردمک منصور درخشید.خون، فواره کرد روی لباس سفیدش. با ساعد موها را از پیشانی بالا راند و برخاست .حالا دست و پای گوسفند با فاصله کمتری باز و بسته می شد. همه جا را خون گرفته بود. گوسفندها به بغل افتاده بودند و سرشان کج شده بود. مگر جمعیت میگذاشت که به احتیاط گام بردارد و پای روی گوسفندها و خونهای گرم یا لخته شده نکشد.
به خیمه رسید. سرتاپا خون بود وقتی نشست تا موهایش را تیغ بکشند. آقای موسوی به وسط سرش که رسید تیغ را زمین گذاشت و با دو سبابه موهایش را کنار زد. از تماس انگشتان او، منصور هم برآمدگی سرش را حس کرد.
_پس چرا نمی زنی ؟!
_می ترسم بزنن بیرون!...اوف...عامو تو چی جوری زنده هستی با ای کله ت ..
لبخندی سرد به لب های پدر آمد .
_والا آقای موسوی.. یواش تر بکش ناکار نکنی بچه مو.. حواستون باشه این ترکشا اذیتش نکنند .
منصور اما انگشت به بال لباس احرام میکشید .سرش پایین بود. کلام نکرد تا تمام سرش درخششی کم سابقه گرفت. با دیدن سر تراشیده چند نفر کنارش لبخند زدند. بلند شد و خورده موهای دور گردن و لباس را تکاند و راه افتاد طرف حمام های صحرایی. از اتاقک که بیرون آمد، لباس احرام را می چلاند.
آفتاب غروب کرد و روزهای تشریق هم آمد و رفت. وقت پرواز منصور فرا رسیده بود. غصه سردی به دلش خزید وقتی روی صندلی هواپیما نشست و اوج گرفت و از پنجره، جده را تنها نقطه ای دید.
در آسمان عربستان ، تصمیمی را که یک روز در مسجد الحرام گرفته بود در ذهن محکم تر کرد. با خود گفت اگر خدا خواست به شیراز که رسیدم و چند روزی آمد و رفت ها تمام شد، زن و بچه ها را برمی دارم و یک ماهی به مشهد میروم.
دقایقی بعد در سالن انتظار فرودگاه شیراز، محمدمهدی در آغوشش بود...
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
✨شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۷ از مدرسه آمد.پس از ناهار گفت:مامان میتونم تو بغلت بخوام.
پدر تازه از سر کار به خانه آمد.راضیه چادر گل گلی اش را پوشید و توی سالن ایستاد و بلند گفت:کیا حسینیه ای هستن؟
پدرش گفت:بابا راضیه تو چرا انقدر امروز قشنگ شدی؟
آن شب همه به علتی نمیتوانستند به هیئت بروند به جز راضیه که آماده شد و رفت حسینه.
📞 تلفن خانه به صدا در آمد.همسرم گوشی را برداشت و گفت:نَه دخترم سالم بود،مشکلی نداشت.
با استرس پرسیدم:چی شده؟نکنه تصادف کرده
به درب حسینه که رسیدم سیل جمعیت درحال خارج شدن بودن.حسینه پر از دود بود و خون.
میگفتند از خانم ها فقط ۱ نفر شهید شده که آن هم از بچه های کادر انتظامات است.ذهنم به ۱۹ روز قبل زمانی که راضیه از مشهد آمده بود افتاد که گفت:
*مامان میخواستم برا خودم کفنی بخرم دوستم نذاشت و گفت از کربلا بخرم.*
ساعت ۱۱ بود که مرضیه دخترم زنگ زد و گفت راضیه در بیمارستان نمازی است.
😥۱۸ روز در کما بود. با سینهای خرد و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک شهید شد ....
#شهیده_راضیه_کشاورز
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سی_شب_با_شهدا
شب سیزدهم:
درس ایستادگی از شهید عباسعلی قادری
#عند_ربهم_یرزقون
🌷🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75