سیمای شهر کرکوند
پیرمرد دستی به زانوی خودش زد و آهی کشید و گفت: ای بیچاره! تمام نشد. نرفت. خودش را خرج شکستن و بی آبر
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
کف برادران راعیه برید از آن حرف ها. نه آن پیرمرد یهودی کسی بود که روی حرفش نشود حساب کرد و نه جرم و ننگ داشتن خواهر بدکاره کم داغی بود که به پیشانی آن ها قابل تحمل باشد.
به خاطر همین تصمیم گرفتند که راعیه را ابتدا به یک کاروان بفروشند و سپس در بین همه و بازار و بنی کلاب و بقیه جار بزنند که راعیه ازدواج کرده و از بنی کلاب رفته است.
چندی بعد، روزی که حکیمه در منزل فاطمه میهمان بود و آمده بود تا به فاطمه و مادرش سر بزند، حرفی زد که فاطمه ندانست از آن حرف خوشحال باشد یا نه؟!
- کی اومدن خونتون؟
- دو بار. حتی پسرشونم آوردن و یک بار دیدمش. نه اهل بنی کلام هستند و نه اهل مدینه. پسره تاجر هست و این بار که به شام سفر کرده بود، چون از علاقه من به کتاب خبر داشت، یک جلد کتاب خطی قدیمی که خیلی هم نایاب هست آورد و به من هدیه داد.
ثمامه که حرف های حکیمه و فاطمه را میشنید لبخندی به حکیم می زد و گفت: مبارکه. امیدوارم قدرتو بدونه. تو خیلی دختر خوبی هستی. همیشه با خودم می گفتم کاش تو عروس من بشی. اما فاطمه دیگه برادری نداره که تو را خواستگاری کنم.
حالتی بین غم و شادی اشک و لبخند بیم و امید... یک مدل حالی که آدم نمی داند تکلیفش با خودش چند چند است در دل حکیمه و فاطمه افتاده بود.
-اما فاطمه! من دلم خیلی برای تو تنگ می شه. تو هم خواهرمی و هم استادم. تحمل دوری تو عذابم می ده. حتی به این فکر کردم که به خاطر علاقه ام به تو به این پسر و خانواده اش جواب رد بدم.
- تو بدون شک همسر خوبی برای اون پسر می شی و حتی می شه حدس زد که چه بچه های خوبی تربیت می کنی.
- من اینقدر مثل تو شجاع نیستم که از پس روزهای فراق و دوری بربیام.
-اما به جاش اینقدر عاقلی که طایفه شوهرتو خوشبخت می کنی.
- فاطمه به من سر بزن!
فاطمه سکوت کرد و بغضش را خورد و سرش را پایین انداخت.
ثمامه متوجه حال فاطمه شد. او را بلد بود. می دانست که دختری مثل فاطمه برای راحت تر دل کندن حکیمه از او، آن لحظه جلوی گریه اش را می گیرد و خودش را کنترل می کند.
- فاطمه چرا حرف نمی زنی؟ چرا دلمو خون می کنی؟
-بعد تو مونس من صحراست. یک صحرای بی حد و اندازه بزرگ و بی حکیمه. روزی که استادمون رفت خیلی غصه خوردم اما الان که قراره تو بری... برو خدا به همراهت. برو و بچه های عالی تربیت کن. یادته که استاد چی گفت؟
حکیمه نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. صورتش پر از اشک شد. این قدر گریه کرد که فاطمه از سر جا بلند شد و چند قدمی از او فاصله گرفت.
ثمامه کاسه ای آب برای حکیم برد. کمی آرامش کرد. فاطمه در کنار حوض و دو تا نخلی که داشتند قدم می زد تا ثمامه با حکیمه حرف بزند و حکیمه با دیدن حال و پریشانی فاطمه غصه اش بیشتر نشود.
ادامه... 👇
⛔️ دو سه شب گذشت...
چون حکیمه دختر خاص و چشم و چراغ بنی کلاب بود، طایفه داماد چنان عروسی برایش گرفتند که شتر با بارش در جمعیت گم می شد.
برادران راعیه هم در آن مجلس بودند. با دیدن آن عیش و شکوه و عزت و آبرو یاد خواهرشان افتادند که چه کرد؟ و چگونه او را شبانه از بنی کلاب اخراج کردند؟ چطور شبانه به کاروان تجاری و گمنام فروختند و برگشتند؟
شب عروسی حکیمه به درخواست خودش، فاطمه و ثمامه او را تا مدینه همراهی کردند. فاطمه دم در ایستاد و ثمامه و مادر حکیمه او را تا حجله بدرقه کردند.
آن لحظه حال فاطمه خوب نبود اما باید یک جور خودش را سرگرم و مشغول می کرد تا کار ثمامه و مادر حکیمه تمام بشود و همگی به بنی کلاب برگردند.
به خاطر همین، همین طور شروع به قدم زدن کرد. وقتی به خودش آمد، ساعتی گذشته بود و در محله ای دیگر دید یک دختر خانمی که حدودا دو سه سال از او کوچک تر بود، با چادر عربی و حجاب کامل به همراه برادرش راه می رفتند و از آن کوچه می گذشتند.
در حالات آن دو دقت کرد. دید دخترک دو قدم از پسر عقب تر است و سرش را پایین انداخته و مثل یک خانم بیست سی ساله راه می رود. خیلی دقت کرد.
فاطمه آن دختر را می شناخت. ابتدا چیزی نگفت و همان طور که به آن ها نگاه می کرد ذوقشان می کرد و در دلش آن ها را به خاطر آن همه زیبایی و شکوه تحسین می کرد.
وقتی به او نزدیک شدند و می خواستند از کنارش رد بشوند، به آن دختربچه سلام کرد.
تا آن پسر و دختر، سلام را شنیدند ایستادند و جواب فاطمه را دادند.
-درسته هنوز دیر نیست و سر شب هست اما می خوای تا در خونه با شما بیام که نترسید؟
پسر جواب فاطمه را نداد اما دختر خانم به فاطمه گفت: ممنون اما من از چیزی که نمی ترسم. داداشمم هست.
سیمای شهر کرکوند
پیرمرد دستی به زانوی خودش زد و آهی کشید و گفت: ای بیچاره! تمام نشد. نرفت. خودش را خرج شکستن و بی آبر
فاطمه نگاهی به پسر انداخت اما پسر نگاه نکرد و یکی دو قدم آن طرف تر رفت.
فاطمه در همان نگاه اول فهمید که آن ها بزرگ زاده اند. به دختر گفت: درسته. ماشالله داداش بزرگ و رشیدی داری. اما مایلم شما را تا در خانه همراهی کنم. اشکال نداره؟ دوست داری؟
آن دختر زیر چشم به برادرش نگاه انداخت. دید برادرش مخالفتی ندارد. به چهره مهربان فاطمه نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: بله. ممنون. خوشحال میشم.
حرکت کردند...
فاطمه دید پسر هم ردیف آنها راه نرفت. مردانه دو قدم جلوتر حرکت می کرد و از تاریکی و کوچه نمی ترسید.
خیلی ذوقشان کرد. رو به فاطمه پرسید: چقدر خانم عزیزی هستی تو! اسمت چیه بانو؟
و آن دختر جواب داد: نامم زینب است و... او هم برادرم حسین.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینقد منتظر چیزهای عجیب و غریب نباشیم
همین چیزهای ساده لحظات مارو میسازن ...
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ برخی میگن اربعین چون شلوغه نرید زیارت، چون نمیشه زیارت باحال کرد، غیراربعین برید زیارت ❌
📣پاسخ :مرتضی کهرمی
#اربعین
#شبهات_اربعین
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دهم
آن شب اولین بار بود که فاطمه دو فرزند از فرزندان گرامی امیر مومنان و زهرای اطهر را دید و آنها را تا در خانه بدرقه کرد.
- هر وقت بخوای بیای بیرون، همیشه با داداشت میایی؟
- بیشتر وقتا بله. ما عادت نداریم زن یا دختر تنهایی از خونه بیرون بره. حتی مامانم هم همین طور بود.
-چقدر خوب. مادرتون همیشه با پدرتون از خانه خارج می شدند؟
زینب جوابی داد که فاطمه متوجه نشد منظور دقیق او چه بود؟ وقتی دو سه روز بعد متوجه منظور زینب شد روزگارش سیاه شد.
-خب همیشه که پدرم فرصت نداشتند با مادرم بیرون برن. از وقتی داداش حسن می تونست راه بره و مراقب مادرم باشه، مادرم همیشه با داداش حسن بیرون می رفت.
-چی شد چرا صورتت تغییر کرد عزیز دلم؟
-یاد چیز ناراحت کننده ای افتادی؟
-هیچی... نگرانت داداش حسنم هستم. یعنی هممون نگرانشیم.
-خدا نکنه! چی شده؟
-نمی دونم. کسی نمی دونه. از یکی دو هفته قبل از شهادت مادرمون، داداشم یه روز که... فکر کنم... آره... آخرین بار که با مادرم رفتن بیرون، وقتی برگشتن، دیگه خونه و زندگی ما مثل قبل نشد.
-چی شد؟ بگو! دارم دق می کنم.
-نمی دونم.
من و داداش حسین و آبجی ام کلثوم خونه بودیم.
بابام نبود.
بیرون بود.
دیدیم در باز شد و...
مادر و داداشم اومدن داخل...
رنگ تو صورت داداشم نبود...
دست مادرم رو گرفته بود و آوردش داخل.
-دستش رو گرفته بود؟ چرا؟
-نمیدونم! ما فقط دیدیم که چادر مادرم کثیف و خاکی شده. یک ور صورتش سرخ شده. یه طرف دیگه اش روز به روز کبودتر شد.
-آخی خدا نکنه عزیز دلم
-از اون روز مادرم روز به روز بیناییش کمتر شد. از ما و بابام رو می گرفت و نمی ذاشت دقیق به صورتش نگاه کنیم.
-داداش چیزی تعریف نکرد؟
-از اون روز حسن کم حرف شد. مثل کسی شد که یه چیزی می دونه اما نمی تونه بگه. حتی شب ها هم یهو از خواب می پرید و بلند فریاد می زد و می گفت «نزن... نزن...»
-بعدش تعریف نمی کرد که چه خوابی دیده؟
- نه! نمیگفت. تا مادرم بود، وقتی حسن رو اونجوری می دید، بغلش می کرد و آروم درِ گوشش می گفت «اشکال نداره عزیز دلم... من خوبم... چیزیم نشد... چیزی نگیا... باشه؟»
فاطمه متوجه منظور زینب نشد. اما خیلی دلش سوخت. جگرش برای حسن کباب شد. پرسید: الان داداش حَسَنت چطوره؟
-خوب نیست. مرتب خواب می بینه. داداش حسنم خیلی خوشگل و خوش تیپ بود. از اون روز دیگه نه به خودش می رسه و نه دل و دماغ داره و نه با کسی حرف می زنه.
-بابات چی؟ ازش نپرسید چی شده؟
-چرا... بابام همه چیزو می دونه. اما چون می دونه که حسن به مامانم قول داده که دهنش قرص باشه و به کسی نگه، ازش نمی پرسه.
فاطمه که در کنار زینب راه می رفت، جوری دستش را کنار دست زینب گرفت که ناخودآگاه زینب دلش خواست دست فاطمه را بگیرد.
تا دست زینب به دست فاطمه رسید، فاطمه چنان آن دست را آرام و گرم و مهربان گرفت که زینب دلش خواست دست فاطمه را محکم تر بگیرد.
این محکم تر گرفتن دستان همدیگر همانا و یک مدل رفاقت گرم دخترانه و البته خیلی بالاتر از یک رفاقت معمولی هم همانا...
ادامه... 👇
تا اینکه به در خانه ی امیر مومنان رسیدند...
مسیر خیلی طولانی نبود...
فاطمه دلش می خواست تا صبح با زینب راه بروند. اما چاره ای نداشت و باید خداحافظی می کرد.
حسین در زد و بانو امامه در را باز کرد. امامه تا چشمش به حسین خورد با لبخند و مهربانی سلام کرد و حسین هم با احترام از فاطمه خداحافظی کرد و وارد خانه شد.
زینب رو به فاطمه کرد و گفت: چقدر خوب شد که با شما حرف زدم.
فاطمه که اصلا حکیمه را یادش رفته بود و حتی نمی دانست که آن شب تا پشت حجله خانه ی حکیمه رفته بوده و باید زود برگردد، روی همان خاک کوچه، جلوی زینب زانو زد و دستان زینب را گرفت و در چشمانش زل زد و گفت: من کنیزتم دختر!
زینب دستان فاطمه را محکم تر گرفت و او را از روی خاک بلند کرد و گفت: وقتی به بیت الحزان می اومدی از دور می دیدمت. دلم می خواست بیام جلو و باهات حرف بزنم اما خجالت می کشیدم.
بانو امامه همچنان دم در ایستاده بود. فاطمه متوجه شد که نباید بانو امامه را زیاد معطل کنند. دلش می خواست بیشتر با زینب بماند اما نمی شد.
فاطمه تمام احساس و مهر و صفا و هرم دل و آتش ارادتش را جمع کرد و دو دست زینب را بوسه باران کرد...
وقتی همدیگر رو کوتاه در آغوش کشیدند، فاطمه جمله آخرش را در گوش زینب چنین گفت: سلام منو به داداش حسن برسون و بگو «السلام علیک یا امین اُمّک!» سلام بر تو ای رازدار مادرت!
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ من حالم خوب نیست!
حوصلهی هیچ کس و ندارم!
افکار منفی رهام نمیکنن!
قلبم آروم نیست! شاد نیست!
✘ هر کاری هم میکنم موقتاً خوب میشم، دوباره حالم خراب میشه !
منبع :کارگاه یاد خدا
استاد شجاعی
اللهم عجل لولیک الفرج🌹