eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستویکم شام نخوردم تا تو بیای منم گرسنه بودم شام میخوردیم
آروم گفتم میخوای همه بیدار بشن همسایه ها بفهمن ؟‌نفس عمیقی کشید و گفت بزار بفهمن چی این عشق غلطه که بخوام بترسم چندبار خواستم بگم من همونم و طلا چی میشه ولی نتونستم مامان براش چای و یکم خشکبار اورد ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبود تا عمارت برسیم فقط با عجله قدم برمیداشتم چراغ اتاقش روشن بود کاش میشد برم بالا و صداش بزنم و بگم‌ که دلمو بهش باختم وارد اتاق شدم و دوباره از خستگی بیهوش شدم خورشید زودتر بالا میومد و میخواست ثابت کنه کسی نمیتونه جلو دارش باشه چه صبحانه رنگی برای خانم بزرگ چیده بودن از اول صبحی برو بیا بود و معلوم بود میخوان سنگ تموم بزارن. *‌*‌*‌*‌*‌ مالک تشکر کرد و ازم جلوی مامان فاصله گرفت و گفت از شما باید خواستگاریش کنم‌؟مامان خندید و گفت شما صاحب اختیارین هرچی شما صلاح بدونین ولی یچیزی هست که باید بدونین در مورد دختر من با چشم مانع از ادامه دادن شدم و گفتم بعدا صحبت میکنیم سینی رو زمین گذاشتم و یه تکه نبات داخلش انداختم و با مامان رفتم.مامان چادرشو دور کمرش بسته بود و گفت من بیدارم زود بیا بخوابیم مالک خان تو این هوا نمیشه جایی رفت براتون رختخواب پهن میکنم مالک سری تکون داد مامان که رفت استکان چایش رو به طرفش گرفتم منم میتونستم عاشق بشم اونم انگار دلباخته تو شده این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه اون نشناخته بهت امان داد پس چه بهتر که سهمش باشی رفتم پیش مامان و پیشش و گفتم‌ خیلی حس خوبیه نگاهش میکنم حس میکنم دنیا دیگه قشنگی نداره انگار تمام زیبایی ها تو صورت اونه اروم باش کنار مامان دراز کشیدم و مامان موهامو نوازش میکرد و من چشم هامو بسته بودم ولی صورت مالک رو میدیدم‌ چطور میتونستم تحمل کنم جلوی روم باشه و از زیر روبند نگاهش کنم.ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبودو من منتظر بودم که شب بشه و برم خونه که مالک هم آمد.هزاربار از خودم پرسیدم امشب اگه نتونستم بهت بگم پس هیچ وقت نمیتونم میدونستم که میتونم و اومدم‌ با اون هوا بازم اومدم لبخند زدم و اروم تشکر گردم نگاهم کرد و گفت میخوام هرچیزی که تو زندگیت هست رو بدونم گفتم فعلا فقط بزار نگاهت کنم لبخند میزد و من نگاهش میکردم‌.کنار مالک خان ارامشی داشتم که هیچ جای دنیا پیدا نمیشدبرف نیم متری رو زمین بود و خبری از خورشید نبود حتی احمد هم نیومده بود باد که میوزید جلوی چشم دیده نمیشد مامان تو اشپزخونه بود و نون میپخت کنارش نشستم و گرمای تـنور گرمم کرد مامان یه تیکه نون تازه بدستم داد و گفت خواب به چشمم نرفت چرا ؟‌اتــیش و ـنبه کنار هم بودید من ترسیدم دخترم تو برای همین عـ.ـ.ـفتت ق* شدی .دوباره یادم اومد که چطور اون صفر میخواست بهم دست درازی کنه تکه نون رو تو دهنم گذاشتم و گفتم‌ مالک با اون مـردک فرق داره اونشبی که نجاتم داد تا صبح باهم بودیم تو کلبه اون خیلی مرده مامان گردنبندمو دستی کـشید و گفت این چیه ؟‌لبخند زدم و گفتم مالک خان بهم داده خیلی این عشق قشنگه ولی یچیزهایی هست طلا اون عقب نمیره اونو میخوان برای مالک خان بگیرن از اون مهمترم هست اینکه مالک بدونه اون دختر تویی نمیتونم بهش بگم میگفت صفر دوست بوده اگه باور نکرد اگه بفهمن زنده ام و بخوان دوباره منو بکشن مامان لبشو گزید و گفت نمیزارم از خیر این عشق بگذر شبونه از اینجا میریم انقدر دور میشیم که نتونن پیدامون کنن نگاهی به تنور کـردم و گفتم من درست از دل اتـیش بیرون اومدم‌.انگار قسمت بود مالک، مالک قلبم بشه مامان اون دوست داشتنش به من قدرت میده میریم جلو و فقط به خدا توکل میکنم اون میدونه من چقدر از ته دلم دوستش دارم.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خروسی که قیمه بشه خوردی؟؟😁 تازه سیب زمینی وآلو هم داشته باشه🤌🏻 نگممممم از خوشمزگیش،یه مزه ای داره که قابل توصیف نیست حتما باید نوش جان کنین تا متوجه بشین😍نه بوی بد داشت نه سفت بود مثل پنبه بود (چندساعت باید بپزه مثل گوشت) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
65e469ed77d32c71d76f3262_4966339460817122032.mp3
8.56M
مثه یه نور کوچولو اومدی ستاره شدیو مثه یه قطره بارون اومدیو سیل شدیو سیاوش قمیشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قابلمه آش مامان کنار هیـزم ها میجوشید و گفت آش بلغور گذاشتم تو این سرما سر سالم به در ببریم خوبه.برو سینی صبحانه رو اماده کن نگاهی به تخم مرغ ها کردم و گفتم‌ براش نیمرو درست میکنم محبوب میگفت خیلی دوست داره دستهام میلرزید و استرس داشتم وقتی میخواستم برای مالک خان صبحونه اماده کنم‌ ده بار با استرس نمکشو چشیدم نیمروش باید شـل میبود و یکم تند مامان سینی رو جلو اورد و گفت جواهر ؟‌نگاهش کردم و گفتم جانم ؟ نگاهت که میکنم باورم نمیشه اینجا نشستی اسم اینو باید معجزه گذاشت تو معجزه ای و خدا دوباره به من بخشیدت دستمو رو دستهاش گزاشتم اون مرد خونه امون بود خم شدم پشت دستشو میبوسیدم که صدای سلام مالک خان منو از جا بلند کرد صورتشو با اب یخ بسته و سرد تو حیاط شسته بود پوستش قـرمز شده بود مامان پشت دستش زد و گفت خاک تو سرم مریض میشی مالک خان جلو رفتم چادر نماز مامان همیشه اونجا به میخ بود چـادر رو برداشتم و صورتشو خشک کردم و گفتم اگه مریض بشید من تحمل ندارم تـنش یخ بود دلم طاقت نداشت وقتی تنش یخ بود اونجا بمونه انگار منم سرما رو حس میکردم‌ سفره روبردم و کنار تـنور زیر انداز پهن کردم نشست و گفت لازم نیست زحمت بکشی این سرما نمیتونه منو گرفتار مریضی کنه مامان اخرین نون رو از تنور در اورد و با نیمرو مورد علاقه مالک جلوش گذاشتم و گفتم صبح امروز درسته خیلی سرد بود ولی برای من خیلی هم افتابی و قشنگه وقتی مالک خان روبروم نشسته و داره از دستپخت من لقمه میگیره مامان سینی صبحانه رو برداشت و گفت پسرا رو بیدار کنم‌ پشت بوم رو پارو نکنیم سقف خراب میشه روی سرمون.مامان درب رو با پاش بست و کولاک تا در باز میشد داخل میپیچید جلوتر رفتم و دستمو زیر چونه ام زده بودم نمیتونستم ازش چشم بردارم و خیره بهش بودم لقمه کوچکی برام گرفت و گفت تا صبح نگاهت میکردم‌ نمیشد از صورتت زیر نور مهتاب چشم برداشت لقمه رو تو دهنم مزه کردم و قورت دادم‌ چقدر همه چیز قشنگتر از هر روز بود دستمو جلو بردم براش چای بریزم گفت هوا بهتر بشه باید برم‌ تا الانم همه فهمیدن مالک خان نیست دلم نمیخواست بره وگفتم نرو عمارت بدون بودنتم نظمشو داره اینجا که میری بیشتر دلم میخواد ببینمت نگاهت کنم و اروم باهات حرف بزنم تو گوشم فقط صدای تو بپیچه و تو نگاهام فقط صورت تو نقش ببنده .مالک خان مالک این همه ابادی حالا مالک قلب منم هست با محبت زیادی گفت خیلی صبحونه عالی بود ممنونم که برای من زحمت میکشی.سری تکون دادم و گفتم من ممنونتم یکم اونجا صحبت کردیم هوا هنوزم گرفته بود و مالک پالتوشو تنش کرد و گفت باید برم‌ دلواپس بودم و گفتم نرو حداقل تو این هوا جایی نرو باید برم برف که قطع شده اونجا عمارت منه شاید به بودنم نیاز باشه امشب میام میخوام بریم بیرون با کالسکه میام به مامان اشاره کردم و گفتم من تا اون سر دنیا باهات میام ولی مادرم دلنگرون میشه به مامان اشاره کرد و گفت بهش بگو که دست من امانتی یه قدم جلوتر اومد حس میکرد که چقدر وجودم پر بود ازش لبخند قشنگی زد و گفت میبینمت دیگه حتی کلمه ای نگفت و بیرون رفت برف قطع شده بود ولی سرمای بدی داشت دلم میخواست برگرده و من از وجودش سیراب بشم داشت میرفت عمارت و اگه میفهمید من نیستم چه جوابی داشتم که بهش بدم دلم شــور افتاد ولی محبوب حواسش بود دم دمای ظهر بود که احمد اومد خیلی مضطرب بود و گفت مالک خان انگار از دنده چپ بیدار شده .از وقتی اومده فقط داره غـرمیزنه چرا چی شده بهش ؟‌ ارباب و خانم بزرگ تو نبودش یه تصمیم هایی گرفتن و مالک خان هم تازه فهمیده لرزه به تنم افتاد و اب دهنمو به زور قوتت دادم میترسیدم بپرسم چی شده از جوابش هراس داشتم‌.از نبود مالک و دوریش هراس داشتم روبندمو زدم و گفتم بریم‌ مامان نگران گفت تو این هوا کجا بری؟ الان بری و دوباره چند ساعت دیگه بیای؟نرو جواهر احمد هم جلوتر اومد و گفت مادرت درست میگه اگه نیای به محبوبه میگم یه فکری کنه.پشت سر احمد به طرف عمارت حرکت کردیم نزدیک عمارت بودیم که احمد دیگه رفت و مراد جلو راهم سبز شد و گفت صورتتو ببینم دستشو به طرف روبندم اورد میخواستم عقب عقب برم که به کسی خوردم‌ از رو ترس دستهام میلرزید و سرمو به عقب چرخوندم درست به مالک خان خورده بودم .... ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گـره خورده مالک تو هم رفت و گفت بیرون عمارت چرا اومدی ؟مراد رنگ از رخسارش پرید و گفت مالک خان شما این خانم رو میشناسی ؟‌جواب مراد رو ندار و رو به من دوباره پرسیدم بیرون عمارت چیکار میکنی ؟نمیدونستم چی بگم و یهو بی مقدمه گفتم اومدم قدم بزنم راه عمارت رو گم کرده بودم چرخید و گفت پشت سرم بیا مراد حتی جرئت نمیکرد کلمه ای حرف بزنه و من خشکـم زده بود راه رو تقریبا باز کرده بودن و جلوی اتاق که رسیدیم از صداش میشد عصبانیتشو حس کرد دستمو ول کرد و گفت برگرد تو اتاقت به اندازه کافی امروز عـصبی هستم نمیخوام سر تو خالی کنم از اون همه بداخلاقیش هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی از دیدنش خیلی خوشحال بودم‌.اروم گفتم‌ تو باورهای قشنگ زندگی منی وارد اتاق شدم لباسهام از سرما یخ بسته بود باورم نمیشد چطور اون راهو اومده بودم‌ تونسته بودم از اون همه برف و یخ بندون بگذرم‌ محبوب با عجله اومد داخل و گفت جواهر اومدی ؟‌ کنجکاو نگاهش کردم و گفتم چی شده چرا مالک خان عـصبیه ؟‌ اومدی ؟محبوب برام چای اورده بود و گفت خانم بزرگ از طرف خودش اعلام کرده بهار که برسه مالک و طلا رو عقد میکنن قلب من بود که یخ کـرد و نتونستم لحظه ای نفس بکشم محبوب به بیرون نگاه کرد و گفت مالک خان عصبیه امروز دور و ورش نباش اومد پیش من نگرانت بود میگفت مراد چیکارت داشته ؟‌یکم مکث کردم و گفتم مراد خان کاری به من نداشت اون روز که م* بود منو دید و امروز داشت اونو تعریف میکرد که یه پـری دیده محبوب به درب اشاره کرد و گفت امشب دیگه نمیشه بری من دیگه ترسیدم با دهن باز گفتم باید برم مالک خان منتظر منه محبوب تعجب کرد و صدای فریاد های مالک میومدتقریبا همه بیرون اومده بودن و من هم با عجله بیرون رفتم مالک تو اتاق بالا داشت با خانم بزرگ بحث میکرد خانم بزرگ عصبی اومد تو ایوان و گفت اون نامزدته از قدیم بزرگترا تصمیم میگرفتن امروز قرار نیست همه چیز عوض بشه مالک دستشو به کمرش زده بود و گفت احترام سنتو دارم خانم بزرگ به طرف پایین اومد و گفت راه ها باز شدن خانم بزرگ رو برگردونین عمارتش خانم جون دستهاش از ترس میلرزید و خانم بزرگ خطاب بهش گفت چه پسری تربیت کردی ادب نداره مالک عصبی برگشت پایین و رو به مراد که از دور میومد گفت کجا بودی دیشب ؟مراد دستپاچه گفت بیرون بودم هوا بد شد نتونستم برگردم مالک به زمین و اسمون تلـخی میکرد و رو به محبوب گفت مگه نگفتم بیرون نیاد به من اشاره کرد و محبوب دستمو گرفت و گفت بریم تو اتاق هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که مراد گفت اون دختر کیه ؟‌دستپاچه شدم و خانم جون گفت از اقوام منه پس چرا جدا از شما میمونه مریضی داره ؟‌مالک صداشو اروم کرد و گفت به کار خودت برس اشاره کرد و ما برگشتیم داخل محبوب مدام از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت خدا رحم کنه مالک خان چرا انقدر عصبی شده ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بزرگواران در گرمی و گردهمایی خانواده ها نقش مهمی داشتند😍.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرخپوست های آمریکا دوستدار طبیعت بودند؛ زندگی آنها به شدّت با حوادث طبیعی آمیخته بود. آنها حتّی نام های خود را از آنچه برای گیاهان و حیوانات رخ میداد انتخاب می کردند؛ نام هایی مثل غزال سفید ، سر به ابر سا ، پرنده ولگرد و ابر سرخ ، سرخپوست ها اولین ماه پاییز را هم ماهی که اردک ها باز می گردند و خود را پنهان می کنند نام گذاشته بودند. در همین ماه آنها در ساحل آمریکا منتظر کوچ اردک ها از جزایر اقیانوس اطلس بودند . چشم سرخپوست ها به آسمان و اقیانوس خیره بود؛ اما پیش از رسیدن اردک ها کشتی بزرگی را دیدند که به ساحل نزدیک می شود . غریبه ها از جایی که کشتی لنگر انداخته بود با قایق های کوچکی به طرف ساحل به راه افتادند؛ در حالی که هر یک شمشیری در دست داشتند . سرخپوست ها به سرعت به طرف کلبه هایشان دویدند و با دستانی پر بازگشتند؛ آنها بسیار مهربان بودند و برای غریبه ها آب و غذا آورده بودند آن روز سوم اکتبر ۱۴۹۲ میلادی بود فرمانده غریبه ها كريستف کلمب نام داشت که برای نخستین بار به قارهٔ آمریکا قدم گذاشته بود . کریستف کلمب این سرخپوست ها را که از قبیله ای به نام آراواک بودند این گونه توصیف می کند آنها برای ما طوطی ، توپ های پنبه ای و میوه های جنگلی آوردند و با میل و رغبت هرچه را که داشتند با ما مبادله می کردند . بدن هایشان ورزیده و چهره هایشان دلنشین بود . هیچ سلاحی حمل نمی کردند اصلاً هیچ سلاحی را نمی شناختند؛ مثلا وقتی شمشیرم را به آنها نشان دادم از روی نادانی به تیغۀ آن دست کشیدند و خود را مجروح کردند آنها مناسب خدمتکاری هستند؛ تنها با پنجاه سرباز می توانیم آنها را به زانو درآوریم و به هر کاری که مایلیم وادار کنیم . آراواک ها در زمین هایشان ذرت و سیب زمینی می کاشتند ، به ریسندگی و بافندگی تسلط داشتند؛ اما با آهن آشنا نبودند. كريستف کلمب در گزارشی به دربار اسپانیا نوشت: این ،سرزمین شگفت انگیز است کوه و دشت سبز و حاصلخیزاست و رودخانه های بزرگ و پهن آن پر از طلا است او سپس صاحبان این سرزمین را اینگونه توصیف می کند به قدری خام و ساده اند و درباره دارایی خود آن قدر سخاوتمندند که اگر کسی ندیده باشد ، باور نمی کند. اگر چیزی از آنها بخواهید هیچگاه «نه» نخواهند .گفت حتی برعکس ، مایلند هر چیزی را که دارندبا دیگران تقسیم کنند کلمب در پایان به پادشاه اسپانیا قول داد که در سفر بعدی هر قدر طلاکه بخواهید و هر تعداد برده که آرزو کنید با خودم خواهم آورد . 📚راهپیمایی_اشک_ها نویسنده : مهدی میرکیایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقد این کلیپ افکار و روح آدمو بهم میریزه یادمه صبح دل کندن از رختخواب گرم و نرم سخت بود بابام رادیو رو روشن میکرد و اعلام تعطیلی دنیارو بهمون میدادن بوی نان پخته و صدای رادیو و آماده کردن صبحانه مادرم بهشت واقعی رو زنده میکرد اون روزها کجان چیشد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستوچهارم از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گ
محبوبه اون دختره طلا کجاست ؟ تو اتاق زانوی غم بغل گرفته و داره گریه میکنه تا هوا تاریک بشه دلم مثل سیر و سرکه جـوشید محبوب و اون سرما هم نتونست مانع رفتن من بشه احمد کمکم کرد تا خونه مامان برم همه جا یخ بسته بود احمد شالگردنشو تا زیر چشم هاش کشید و گفت هر وقت هوا بهتر بشه میام سری تکون دادم و رفتم داخل مامان به اومدن هام عادت کرده بود و منتظرم بود خیلی چشم انتظار موندم ولی مالک نیومد دیر وقت شد و جز صدای گرگ ها صدایی نمیومد دلشوره گرفته بودم هرچند هیچ گرگی حریف مالک نمیشدولی دلم شور میزد مامان کنارم ایستاد و گفت نزدیک نماز صبح برو بخواب دیگه نمیاد چندساعت دیگه هوا روشن میشه حق با مامان بود رژ لبی که محبوب از اتاق طلا برام یواشکی اورده بود و رنگ‌ سرخی داشت رو رو لبهام زده بودم‌ به قول محبوب دیگه نمیشد ازم چشم برداشت تو رختخواب دراز کشیدم و چشم هام رو بستم خیلی زود خوابم برده بود با تکون های دست مامان چشم باز کردم و گفت بلند شو هراسون بود و من فقط نگاهش میکردم‌ چـادر روی سرش بود و گفت بیدار شو جواهر تو جا نشستم و گفتم چی شده ؟‌ مالک خان اومده، میخواد ببردت بیرون لبخند رو لبهام نشست و گفتم‌ منتظرش بودم‌.کجا میخواد ببردت ؟‌نگرانی تو صورت مامان موج میزد و گفتم مامان من بیشتر از چشم هام به مالک اعتماد دارم اون مراقب منه نگفته کجا قراره بریم ولی میدونم جای بدی نمیریم پارچ اب رو توی لگن ریختم و صورتمو شستم نفت بخاری تموم شده بود و اتاق سرد بود پیراهنمو مرتب کردم و مامان یه لقمه به دستم داد و گفت ضعف میکنی حق داشت خیلی گرسنه بودم‌ موهامو دورم ریختم و گفتم دلم میخواد بدون روبند بیرون برم‌ مامان دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت اون روز میرسه که بدون ترس قدم به بیرون میذاری.صدای مالک بود که با رضا صحبت میکرد گوشهامو تیز کردم و به رضا میگفت از بهار کنار خودم باید کار کنی پسر با عرضه ای هستی میخوام سرپرست کـارگرا باشی اینجا زمین هارو که کشاورزی میکنن تو سرکارگر میشی.مالک بهم گفت انگار نقاشی دست خودخدایی خجالت زده سرمو پایین انداختم سرمو به صندلی تکیه کـ.ـردم و گفتم میدونستی جز خودت دیگه چیزی نمیخوام؟چشم هاشو درشت کرد و گفت بخدا قسم که به این حس و حال قشنگم جـونمم میدم فردا عیده و این عید چقدر قشنگه وقتی تو رو قراره با خودم ببرم عمارتم متعجب خیره شدم بهش ‌‌‌کنار زد تو جاده قدیمی خونه امون بودیم و پرنده پر نمیزد به طرف من چرخید و گفت میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت خنده ام گرفته بود و اون از مهالات بود من نمیتونستم بدون رو بند بیرون برمخواستم چیزی بگم که گفت اینجا رو که میشناسی ؟‌به روبرو اشاره کرد اونجا متولد شده بودم چطور میشدنشناسم و گفتم بله میشناسم پیاده شد و منم پشت سرش راه افتادم برف ها زیر اون افتاب اب میشدن و زیر پاهامون خیس بود مالک به روبرو اشاره کرد و گفت اونجا رو میشناسی شبی که رعد و برق همه جا رو زیر و رو کرد ؟‌یکم مکث کردم دیگه قدم از قدم برنداشتم مالک به سمت من چرخید و گفت چرا نمیای ؟‌دلم نمیخواست برم اونجا تمام اون شب جلو چشم هام بود از اونجا میترسیدم مالک روبروم ایستاد و گفت بریم از نزدیک ببین سرمو تکون دادم و گفتم نه نمیام من از اونجا خاطرات خوبی ندارم دستهام میلرزید و دلم میخواست انقدر از اونجا دور بشم که حتی اسمشم کسی نشناسه به طرف ماشین تند تند قدم برداشتم مالک از پشت سر دستمو گرفت و گفت صبر کن نتونستم تحمل کنم دوباره درد اون روز رو از ته دلم حس کردم و گفتم از اینجا متنفرم. گفت فقط خواستم اینجا رو ببینی مالک گفت امروز میریم‌ عمارت به عنوان همسرم معرفیت میکنم به چشم هاش خیره شدم و گفتم به من مهلت بده با این عجله نمیتونم عجله لازمه من تو شرایط بدی هستم و نمیخوام توش بمونم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f