هدایت شده از - عمو عباس .
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پولمقاموقدرتوموقعیتهایاجتماعی
حقیرترازآنهستندکههدفزندگیانسانقراربگیرند .
{آیتاللهخامنهایحفظالله}.♥️
- عمو عباس .
بسمالله
#محمد_علی_بهمنی
تو مرگ نیستی آغاز تازهها هستی...
آقا بزرگ که به رحمت خدا رفت، قلب ده سالهام مچاله شد. همان وقتها بود که کلمات به صورت موزون میآمدند توی ذهنم. وقتی برای اولینبار روی کاغذ آوردمشان و بلند خواندم، فکر کردم شاعرم. توی گعدههای خانوادگی بادی به غبغب میانداختم و شعرهایم را میخواندم. اولین صلهی شاعری را عمو مهدی داد، به خاطر شعری که برای آقا بزرگ گفته بودم. یک اسکناس ده هزار تومانیِ نو که تازه توی بازار آمده بود و شده بود نقل محافل و تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم!
بعدتر وقتهایی که میرفتم لب دریا یا رودخانه، یا مثلاً وقتی توی یک باغ قدم میزدم، یا درخت سیبی را میدیدم که گونههایش سرخ شده، کلمات مثل مورچه توی سرم وول میخوردند و تا کاغذ دفترم را سیاه نمیکردم ذهنم آرام نمیشد.
بزرگتر که شدم شعرهایم را که اینطرف و آنطرف خواندم فهمیدم برای بهتر شدن شعرهایم باید بروم جلسهی شعر. پاشنهی کفشم را ور کشیدم و راهی شدم. بار اول در جلسه شعر با اعتماد به نفس و محکم شعرم را خواندم و منتظر بهبه و چهچه حاضرین بودم اما کمی که گذشت حس کردم هیچ کس مثل بابا و عموها و ... لذت نمیبرد و چه بسا حاضرین در جلسه چپ چپ نگاهم میکردند، شعر که تمام شد استاد گفتند وزن خراب است و برایم نسخه پیچیدند که باید از اشعار بهمنی بخوانی. این تنها جلسهای نبود که استادش دوای دردم را بهمنیخوانی میدانست. همهی اساتید قریب به اتفاق همین راهکار را برایم ضروری میدانستند.
بعد دیگر دیوان بهمنی شد تکهای از وجودم. هیچ وقت از من جدا نمیشد حتی وقتی میخواستیم مسافرت برویم میگذاشتمش قاطی خرت و پرتهای چمدان و توی قطار و اتوبوس و ... همسفرم میشد!
به برکت اشعار بهمنی شعرم از بیوزنی در آمد و زبان شعرم از قرن پنج و شش رسید به زبان کوچه و بازار امروزی.
وقتهایی میشد یک بیت به ذهنم میرسید و با یک عالمه ذوق روی کاغذ مینوشتم، شب که میشد میرفتم سراغ دیوان بهمنی و میفهمیدم آن بیت مال من نبوده بلکه یک بیت از اشعار ایشان بوده.
_چرا اینها را گفتم؟
خواستم بگویم شاعرها بذر شاعرانگی را در وجودشان دارند و برای اینکه رشد کنند نیاز به آب و هوای پاک و نور خورشید دارند و این را هر شاعری میداند که شعرهای استاد بهمنی آب و اکسیژن و نور خورشیدند...
وقتی فهمیدم استاد آسمانی شدهاند دلم گرفت. اما کسی مدام توی گوشم زمزمه میکند: « من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم...»
خدا را شکر میکنم که استاد هنوز با اشعارش زنده است و کلمههایش هنوز جان دارند...
از ما همین کلمهها میمانند...
✍️ #طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki
بسمالله
#امام_حسن
#روضه_خاطره
داشتم توی کوچه لِی لِی بازی میکردم. سنگ را انداختم و با یک پا پریدم روی خانهی سه. زن همسایه چادرش را پیش کشید و آرام رو به زهرا خانم گفت: «دیشب پسر علی آقا روی علی آقا دست بلند کرده! لیلا خانم میگفت خودم به پسرم گفتم پدرشو بزنه»!
دلم هُرّی ریخت. استراق سمع نمیکردم اما انقدر به آنها نزدیک بودم که صدایشان بپیچد توی سرم. زهرا خانم لب ور چید، با نوک چهار انگشت زد توی صورتش و گفت: «بنده خدا علی آقا خیلی تو خونهش مظلومه»!
از آن روز هروقت علی آقا را میدیدم که با دستهای چروکیدهاش شکلات میگذاشت کف دستم و لبخند میزد، دلم برایش میسوخت.
همان سال علی آقا به رحمت خدا رفت.
همسایهها میگفتند دق کرده. از آن روز به بعد از لیلا خانم بدم میآمد. هروقت توی کوچه از دور میدیدمش راهم را کج میکردم که نخواهم سلام کنم.
بعدترها بیست و هشت صفر که میشد وقتی روضهخوان از روی کاغذ توی دستش روضهی امام حسن علیه السلام را میخواند و میگفت:
«راز دل را، همه با همسر خود می گویند
حَسن از همسر خودکامه خود سوخته بود»
یاد علی آقا و مظلومیتش میافتادم و بیشتر گریه میکردم.
چند سال بعد رخت سپید عروسی را که پوشیدم مادربزرگ پیشانیام را بوسید و گفت: «ننه زن باید سنگ زیرین آسیاب باشه تا زندگیش گرم بشه، مرد دلش به خونه زندگیش گرمه، طوری رفتار کن تا با امید بیاد تو خونه»
حرفهایش را که میشنیدم ناخودآگاه یاد علی آقا افتادم و بعد یاد امام حسن علیه السلام!
از آن روز هربار که آب دست همسرم دادم یا هربار صدای کلید در میآمد و بچهها را رو پا میکردم تا بروند به استقبال پدرشان، غربت امام حسن را گریه کردم.
من با روضه ی امام حسن زندگیام را ساختم و دل همسرم را به خانه گرم کردم.
آخر مگر میشود یک مرد در خانهاش غریب بیافتد؟
حتم دارم امام حسن علیهالسلام زندگیِ روضه ای ما را میبیند، حتم دارم هوای زنهایی که به مردشان احترام میکنند را بیشتر دارد...
لابد دست میکشد روی سرمان و به یاد غریبی خودش گریه میکند...
✍️#طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki
#قالی_پاخورده
اگرچه زرد و پریشان و بی بها شده ام
دلم خوش است در این صحن نخ نما شده ام
منی که چند صباحی ست کنج انباری
به یاد شور جوانی غزلسرا شده ام
چقدر سرفه کنم خاطرات دیرین را ؟
خوشا به من که به خاک تو مبتلا شده ام
مرا که پاتوق گنجشک هایتان بودم
ببین چقدر در این کنج بی صدا شده ام
چقدر روضه شنیدم در این حرم آقا
و پا به پای همین داغ بوریا شده ام
مرا به خود نگذاری! ببین که در پیری
دلم گرفته و از دوری تو، تا شده ام
#
مرا که قالی پا خورده بوده ام، حالا
ببین به لطف تو مهمان قاب ها شده ام
✍️#طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki
تنها به امید تو مسافر شده بود
در راه غزل خوانده و شاعر شده بود
در بقچهی نان یک دهاتی آنروز
از لطف تو یک مورچه زائر شده بود
✍️ #طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki
📗يک عاشقانهي آرام
من هرگز نميگويم در هيچ لحظهاي از اين سفرِ دشوار، گرفتار نااميدي نبايد شد من ميگويم: به اميد بازگرديم، قبل از اينکه نااميدي، نابودمان کند
✍نادر ابراهيمي
#معرفی_کتاب
#نادر_ابراهیمی
#یک_عاشقانه_آرام
@tahere_sadat_maleki
امام صادق علیهالسلام
قیل لَهُ: عَلی اَمرَک؟ فَقالَ: عَلی اَربِعَه اشیاءَ: عَلِمتُ اَنَّ عَملی لا یَعمَلُهُ غیری، فَاجتَهَدتُ، وَ عَلِمتُ اَنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلیَّ، فَاستَحیَیتُ، وَ عَلِمتُ اَنَّ رِزقی لا یَأکُلُهُ غیری، فَاطمَأنَنتُ، وَ عَلِمتُ اَنَّ آخِرَ عُمرِیَ المَوتُ، فَاستَعددتُ؛
به امام صادق(علیه السلام) گفتند: کار خود را بر چه پایه ای بنا گذاشتی؟ فرمود: بر چهار چیز: دانستم که کار مرا، جز خود کسی انجام نمی دهد، پس تلاش کردم، دانستم که خداوند متعال بر من آگاه است، پس حیا کردم، دانستم که رزق مرا دیگری نمی خورد، پس اطمینان یافتم، و دانستم که پایان عمر من، مرگ است، پس آماده شدم.
بحارالانوار، ج۷۵، ص۲۲۸
@tahere_sadat_maleki
بسم الله
#از_آرزوهایم
هروقت دختر میرزا ابوالفضل خدا بیامرز را میدیدم که توی مغازه پدرش نشسته و یک عالمه خوراکی دور و برش است، حسرت میخوردم. دختر بچهها معمولاً عاشق آلوچه و لواشک ترشاند، من هم آن زمان عاشق لواشک بودم. دلم میخواست بابا یک مغازه داشت یا یک خانه داشتیم مثل خانهی شکلاتی اما به جای شکلات در و دیوارش از لواشک بود. شبها توی رختخواب به خانه فکر میکردم که مثلاً زنگش را آلوچه بگذارم و پنجرههایش را تمر هندی! (اگر دهانتان آب افتاد و دسترسی به هیچ چیز ترش ندارید معذرت میخواهم)
ده پانزده ساله که شدم فکر کردم چه آرزوی مسخرهای داشتم و خدا را شکر کردم که به حرفم گوش نکرد و به ما خانهی لواشکی نداد و بابا را مغازه دار نکرد. آنروزها آرزویم این بود که مثل دوستم نرگس تک فرزند باشم و همه چیز برایم مهیا باشد. هروقت نرگس را میدیدم فکر میکردم چقدر خوشبخت است که تا چیزی را اراده میکند بهترینش نصیبش میشود. شبها فکر میکردم اگر مثل نرگس فقط خودم فرزند خانواده بودم، الان به جای اینکه بخواهم از لای دست و پای خواهر و برادرم موهایم را جمع کنم، داشتم به ستارههای چسبیده به سقف اتاقم نگاه میکردم و به جای صدای خرّوپف، موزیک عروسک کوکیام را گوش میدادم. بعد از یکی دو سال وقتی خواهرم عروس شد و برادرم داماد، مامان نوهدار شد و سرم گرم مهمانی و... شد و دیدم خانهی نرگس سوت و کور است، از اینکه این آرزو را داشتم خجالت کشیدم.
حالا که اینجا هستم، کوهی از آرزوها را گذاشته توی کودکی و نوجوانیام و گاهی با لبخند برایشان دست تکان میدهم...
اما هنوز یک دنیا آرزو دارم. مثلاً آرزو دارم یک ساعت داشتم که با آن میشد زمان را نگه دارم تا به کارهایم برسم و یک اتاق پر از کتاب و یک میز مطالعه و یک صندلی چرخدار یا یک صندلی گهواره ای و یک عالمه وقت که بروم توی دنیای کتابها و بیرون نیایم. میدانم یک روز به این آرزوها هم خواهم خندید.
امروز کلمهی آرزو را در روایات رصد میکردم که به این کلام از حضرت امیر علیه السلام برخوردم:
«الأملُ رَفيقٌ مُؤْنِسٌ .
آرزو، رفيقى همدم است.»
«غرر الحكم : ۱۰۴۲»
من عمریست با آرزوهایم زندگی میکنم. گاه با هم میخندیم و گاهی به هم ...
بعضی وقتها هم با یک جفت ابر بر مزارشان فاتحه میخوانم...
این است روزگار...
#یادداشت_نویسی
#آرزو
✍️ طاهره سادات ملکی
@tahere_sadat_maleki