eitaa logo
آینِه‌ْدان| طاهره سادات ملکی
330 دنبال‌کننده
49 عکس
27 ویدیو
0 فایل
به یک نگاه تو تطهیر می شود دل من... تنها دارایی‌ام کلمه‌هایی‌ست که امید دارم روزی که دیگر نیستم، آبرویم باشند... طنز شعر انگیزشی یادداشت ممنون میشم مطالب کانال رو با ذکر منبع ارسال کنید🤗 من اینجام👇 @TSadatmaleki
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله «از شنبه‌»گویان کجای مجلس نشسته‌اند؟ 🥺آیا از تلنبار شدن کارهایتان رنج می‌برید؟ 🥺آیا طرفدار قاعده‌ی «از شنبه» اید؟ 🥺آیا تنبلی برایتان یک اژدهای هشت‌سر است که نمی‌توانید از دستش فرار کنید؟ 🥺آیا به پشت سر که نگاه می‌کنید می‌بینید یک عالمه وقت تلف کرده‌اید؟ 🥺آیا به پیش رو که نگاه می‌کنید با خود می‌گویید «ما هیچ ما نگاه»؟ 🥺آیا وقتی حجم کتاب‌های نخوانده‌تان را در کتابخانه می‌بینید چشم‌هایتان قیلی‌ویلی می‌رود؟ 🥺آیا تا فردا صبح هر سوالی بپرسم زل می‌زنید توی چشم‌های من و می‌گویید «بله»؟ اگر «بله» با من همراه باشید🥰 ✅اول: باید مشخص کنید که دقیقاً چه می خواهید. وقتی هدف مشخص باشد دوز انگیزه ‌تان بالا می‌رود و عین فرفره کار می‌کنید و تلاش می‌کنید که به آن دست پیدا کنید. یادتان باشد حتماً هدف را به طور واضح روی کاغذ بنویسید. ✅دوم: برای هر روزتان از شب قبل برنامه داشته باشید. منظورم این نیست که توی دفتر ساعت بزنید‌ها! ( من قبل‌ترها اینطوری برنامه‌ریزی می‌کردم که مثلاً از ساعت هشت تا ده صبحانه، از ده تا دوازده کتابخانه از دوازده تا یک نماز و نهار و ... همیشه هم تا دو روز ادامه داشت، روز سوم با شور و شوقی بیشتر از قبل تنبلی‌ام را ادامه می‌دادم، خدایی خیلی سخت بود😉) منظور از برنامه ریزی این است که یک لیست از کارهای مهمی که فردا باید انجام بدهید تهیه کنید. مثلاً خواندن فلان کتاب، دوخت فلان لباس، تلفن به فلانی، رفتن به فلان‌جا و ... بعد کنار هر کدام طبق اولویت شماره بگذارید. بعد طبق شماره‌ها بالا و پایین کنید. دقت کنید کارهای روتین مثل صبحانه و نهار و نماز و ... را توی لیست نیاورید، چون این کارها را اتوماتیک‌وار انجام خواهید داد. ✅سوم: صبح که از خواب بیدار شدید بعد از شکرگذاری به خاطر بیدار شدنتان، لبخندی ژکوندوار تحویل آینه بدهید و فکر کنید امروز همان شنبه‌ی کذایی است _حتی اگر پنجشنبه بود_ بسم الله بگویید و طبق شماره‌های لیست وارد عمل شوید و کنار هر کار انجام شده یک تیک بزنید. (لذتی که در تیک خوردن کارهای عقب‌مانده هست در خوردن ته‌دیگ ماکارونی نیست😋) ✅چهارم: شما باید این نمونه لیست را برای هر هفته و هر ماه خود داشته باشید. ✅پنجم: موفقیت شما آرزوی قلبی ماست. ✅ششم: اگر دوست داشتید از تجربیاتتان بگویید خوشحال خواهم شد. ✅هفتم: ادامه دارد ان شالله... @tahere_sadat_maleki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - عمو عباس .
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پول‌مقام‌و‌قدرت‌و‌مو‌قعیت‌های‌اجتماعی حقیر‌تر‌از‌آن‌هستندکه‌هدف‌زندگی‌انسان‌‌قرار‌بگیرند . {آیت‌الله‌خامنه‌ای‌حفظ‌الله}.♥️ - عمو عباس .
بسم‌الله تو مرگ نیستی آغاز تازه‌ها هستی... آقا بزرگ که به رحمت خدا رفت، قلب ده‌ ساله‌ام مچاله شد. همان وقت‌ها بود که کلمات به صورت موزون می‌آمدند توی ذهنم. وقتی برای اولین‌بار روی کاغذ آوردمشان و بلند خواندم، فکر کردم شاعرم. توی گعده‌های خانوادگی بادی به غبغب می‌انداختم و شعرهایم را می‌خواندم. اولین صله‌ی شاعری را عمو مهدی داد، به خاطر شعری که برای آقا بزرگ گفته بودم. یک اسکناس ده هزار تومانیِ نو که تازه توی بازار آمده بود و شده بود نقل محافل و تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم! بعدتر وقت‌هایی که می‌رفتم لب دریا یا رودخانه، یا مثلاً وقتی توی یک باغ قدم می‌زدم، یا درخت سیبی را می‌دیدم که گونه‌هایش سرخ شده، کلمات مثل مورچه توی سرم وول می‌خوردند و تا کاغذ دفترم را سیاه نمی‌کردم ذهنم آرام نمی‌شد. بزرگ‌تر که شدم شعرهایم را که این‌طرف و آن‌طرف خواندم فهمیدم برای بهتر شدن شعرهایم باید بروم جلسه‌ی شعر. پاشنه‌ی کفشم را ور کشیدم و راهی شدم. بار اول در جلسه شعر با اعتماد به نفس و محکم شعرم را خواندم و منتظر به‌به و چه‌چه حاضرین بودم اما کمی که گذشت حس کردم هیچ کس مثل بابا و عموها و ... لذت نمی‌برد و چه بسا حاضرین در جلسه چپ چپ نگاهم می‌کردند، شعر که تمام شد استاد گفتند وزن خراب است و برایم نسخه پیچیدند که باید از اشعار بهمنی بخوانی. این تنها جلسه‌ای نبود که استادش دوای دردم را بهمنی‌خوانی می‌دانست. همه‌ی اساتید قریب به اتفاق همین راهکار را برایم ضروری می‌دانستند. بعد دیگر دیوان بهمنی شد تکه‌ای از وجودم. هیچ وقت از من جدا نمی‌شد حتی وقتی می‌خواستیم مسافرت برویم می‌گذاشتمش قاطی خرت و پرت‌های چمدان و توی قطار و اتوبوس و ... همسفرم می‌شد! به برکت اشعار بهمنی شعرم از بی‌وزنی در آمد و زبان شعرم از قرن پنج و شش رسید به زبان کوچه و بازار امروزی. وقت‌هایی می‌شد یک بیت به ذهنم می‌رسید و با یک عالمه ذوق روی کاغذ می‌نوشتم، شب که می‌شد می‌رفتم سراغ دیوان بهمنی و می‌فهمیدم آن بیت مال من نبوده بلکه یک بیت از اشعار ایشان بوده. _چرا این‌ها را گفتم؟ خواستم بگویم شاعرها بذر شاعرانگی را در وجودشان دارند و برای اینکه رشد کنند نیاز به آب و هوای پاک و نور خورشید دارند و این را هر شاعری می‌داند که شعرهای استاد بهمنی آب و اکسیژن و نور خورشیدند... وقتی فهمیدم استاد آسمانی شده‌اند دلم گرفت. اما کسی مدام توی گوشم زمزمه می‌کند: « من زنده‌ام هنوز و غزل فکر می‌کنم...» خدا را شکر می‌کنم که استاد هنوز با اشعارش زنده است و کلمه‌هایش هنوز جان دارند... از ما همین کلمه‌ها می‌مانند... ✍️ @tahere_sadat_maleki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله داشتم توی کوچه لِی لِی بازی می‌کردم. سنگ را انداختم و با یک پا پریدم روی خانه‌ی سه. زن همسایه چادرش را پیش کشید و آرام رو به زهرا خانم گفت: «دیشب پسر علی آقا روی علی آقا دست بلند کرده! لیلا خانم می‌گفت خودم به پسرم گفتم پدرشو بزنه»! دلم هُرّی ریخت. استراق سمع نمی‌کردم اما انقدر به آن‌ها نزدیک بودم که صدایشان بپیچد توی سرم. زهرا خانم لب ور چید، با نوک چهار انگشت زد توی صورتش و گفت: «بنده خدا علی آقا خیلی تو خونه‌ش مظلومه»! از آن روز هروقت علی آقا را می‌دیدم که با دستهای چروکیده‌اش شکلات میگذاشت کف دستم و لبخند می‌زد، دلم برایش می‌سوخت. همان سال علی آقا به رحمت خدا رفت. همسایه‌ها میگفتند دق کرده. از آن روز به بعد از لیلا خانم بدم می‌آمد. هروقت توی کوچه از دور میدیدمش راهم را کج می‌کردم که نخواهم سلام کنم. بعدترها بیست و هشت صفر که می‌شد وقتی روضه‌خوان از روی کاغذ توی دستش روضه‌ی امام حسن علیه السلام را می‌خواند و می‌گفت: «راز دل را، همه با همسر خود می گویند حَسن از همسر خودکامه خود سوخته بود» یاد علی آقا و مظلومیتش می‌افتادم و بیشتر گریه می‌کردم. چند سال بعد رخت سپید عروسی را که پوشیدم مادربزرگ پیشانی‌ام را بوسید و گفت: «ننه زن باید سنگ زیرین آسیاب باشه تا زندگیش گرم بشه، مرد دلش به خونه زندگیش گرمه، طوری رفتار کن تا با امید بیاد تو خونه» حرف‌هایش را که می‌شنیدم ناخودآگاه یاد علی آقا افتادم و بعد یاد امام حسن علیه السلام! از آن روز هربار که آب دست همسرم دادم یا هربار صدای کلید در می‌آمد و بچه‌ها را رو پا می‌کردم تا بروند به استقبال پدرشان، غربت امام حسن را گریه کردم. من با روضه ‌ی امام حسن زندگی‌ام را ساختم و دل همسرم را به خانه گرم کردم. آخر مگر می‌شود یک مرد در خانه‌اش غریب بیافتد؟ حتم دارم امام حسن علیه‌السلام زندگیِ روضه ‌ای ما را می‌بیند، حتم دارم هوای زن‌هایی که به مردشان احترام می‌کنند را بیشتر دارد... لابد دست می‌کشد روی سرمان و به یاد غریبی خودش گریه می‌کند... ✍️ @tahere_sadat_maleki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگرچه زرد و پریشان و بی بها شده ام دلم خوش است در این صحن نخ نما شده ام منی که چند صباحی ست کنج انباری به یاد شور جوانی غزلسرا شده ام چقدر سرفه کنم خاطرات دیرین را ؟ خوشا به من که به خاک تو مبتلا شده ام مرا که پاتوق گنجشک هایتان بودم ببین چقدر در این کنج بی صدا شده ام چقدر روضه شنیدم در این حرم آقا و پا به پای همین داغ بوریا شده ام مرا به خود نگذاری! ببین که در پیری دلم گرفته و از دوری تو، تا شده ام # مرا که قالی پا خورده بوده ام، حالا ببین به لطف تو مهمان قاب ها شده ام ✍️ @tahere_sadat_maleki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها به امید تو مسافر شده بود در راه غزل خوانده و شاعر شده بود در بقچه‌ی نان یک دهاتی آن‌روز از لطف تو یک مورچه زائر شده بود ✍️ @tahere_sadat_maleki