📣📣📣📣📣
🎁مژده 🎁مژده
#خاطرات_یک_مشاور
سلام به همه عزیزانم
شبتون بخیر باشه ان شاءالله
بخاطر درخواست های زیاد دوستانتون تصمیم گرفتم که😊👇
📝از فردا شب اولین داستانی که سالها پیش نوشتم براتون ارسال کنم .
اسم این داستانم #خیانت_شیرین هست 😍
خودم خیلی دوسش دارم
و باید بگم خدمتتون که داستانهای بعدی هم تو راهه 😍👌
امیدوارم براتون مفید فایده باشه🌺
صالحه کشاورز معتمدی
@saritanhamasir
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_اول
کلاسم تازه تمام شده بود ...
دانشجویانم در حال رفتن بودند ته دلم می گفتم کاش امروز جلسه مشاوره ام برقرار نشود تا سریعتر به کرج برگردم ، این شلوغی اتوبان تهران تا کرج همیشه اذیتم می کرد.
مشغول چک کردن گوشی بودم که ناگهان صدایی سکوت فضا را شکست ...
"سلام خانم کشاورز دیر که نکردم "
سرم را بلند کردم و برای بار اول ایشون رو دیدم ، زنی حدود ۳۰_۳۵ ساله با قدی متوسط که موهای بلوند خوشرنگی داشت و با تیپ اسپرت و آرایشی که کرده بود حسابی به چشمم #شیک و بروز می آمد.
مثل همیشه در برخورد اول دنبال شناخت شخصیت مراجعم بودم ،
👈 به طرز لباس پوشیدن
👈 نوع دست دادن
👈 لبخند و به عمق نگاهش توجه کردم.
مثل یک #اسکنر از بالا تا پایین بدنبال نشانه ها بودم ...
👈 اتوی شلوار
👈 رنگ کیفش
👈حتی انتخاب رنگ رژ لبش همه و همه در ذهنم کنار هم چیده می شدند و مرا به شناخت شخصیت مخاطبم نزدیک تر می کردند.
دست خودم نیست همیشه در برخورد اول حریصم تا تشخیصم را #محک بزنم و از اینکه معمولا تشخیصم درست است ته دلم لذت شیرینی دارم.😊
دستش را به گرمی فشردم
"سلام به موقع آمدید بفرمایید "
نشست رو به رویم و اولین #گفتگوی ما آغاز شد.
با شروع جلسه همه چیز از خاطرم محو شد ، دیگه نه شلوغی جاده یادم بود و نه دنیای کاری ای که داشتم به خاطرم آمد.
همیشه همینطور هستم وقتی مشاوره ای را شروع می کنم دیگر همه چیز را به فراموشی می سپارم ، انگار دنیا می ایستد و من با صحبت های مراجعم به داخل داستان زندگی او کشیده می شوم تا #مشکل زندگیش را پیدا کنم و زمانی که مشکل و #راهکار را پیدا نکرده ام پشت سر هم سوال می پرسم و مبحث را به سمتی که باید می کشانم تا به #نتیجهٔ دلخواهم برسم.
اسمش شیرین بود ...
۳۸ساله
کارشناس مترجمی زبان داشت
خانه دار
پریشان ...
پریشان ...
پریشان ...
چند دقیقه فقط #گریه می کرد و نمی توانست صحبت کند و من مثل همیشه که به مراجع پریشانم جعبه دستمال کاغذی تعارف می کنم به سمتش رفتم و با جملاتم آرامش لازم را به او دادم ، تا کم کم شروع به صحبت کند.
آن روز نمی دانستم که داستان زندگی شیرین هم مثل بیشتر مراجعینم جزئی از وجود من خواهد شد.
۹۰ درصد مشاوره هایم #سلام دارند جلسه اول مشاوره هم دارند اما جلسه آخر ندارند ...
و باید بگم که #خداحافظی ای هم در کار نیست.
بعد از اولین گفتگو به هم #متصل می شویم و رابطه ی ما در بیشتر مواقع عمیق می شود و این گفتگو ها ادامه دارد تا زندگیش به ساحل امن و آرامی برسد ؛ وقتی حال زندگیشان خوب می شود فاصله ما هم کمی بیشتر می شود تا وقتی که دست اندازی در زندگیشان ایجاد شود و در آن زمان اولین عکس العمل آنها پیام دادن به من است و گرفتن راهکار جدید ...
شیرین هم خیلی زود به این چرخه اضافه شد.
دو جلسه طول کشید تا داستان زندگیش را در پس اشک و لرزش صدا و دست برایم تعریف کند و تا جلسه سوم هنوز در حال پرسیدن سوال بودم.
به عنوان اولین داستان از مجموعه خاطرات یک مشاور داستان #خیانت_شیرین و زندگی پر از درس شیرین را برایتان انتخاب کردم ؛ می دانم شما هم مثل من با زندگی او #زندگی خواهید کرد پس این شبها با من همراه شوید.
#ادامه_دارد ...
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_دوم
#شیرین_دختر_دهه_ی_شصت
اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی #متوسطی داشتیم.
مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم .
یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم.
خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود.
۱۵ساله بودم که چند صباحی #عاشق یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها #قبیح بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود .
یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است.
مثل الان نبود ڪه...
چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم.
مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و #دوست_پسر داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که #آبروی خانواده ام برود.
خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم .
می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد .
دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت :
"شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید"
دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت #شهریه دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است .
دانشگاه اما #فضای دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم .
#محدودیتهای گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را #نداشتم .
با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، #چادری بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند.
یادم هست ترم های اول #خیلی درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را #جبران ڪنم .
با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع #ارتباط برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم .
فرز و سریع و زرنگ ...
گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم #جذاب باشد بین آنها نبود.
#اولین_دیدار
ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک #شرکت خصوصی مراجعه کردم .
شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر #استخدام می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم .
کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس #استقلال لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد #انگیزه ی خوبی برایم بود.
خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد .
با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق #مصاحبه هدایتم کردند .
مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود .
مصاحبه شروع شد ...
تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد.
همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ...
احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال #تمسخر به من است ...
ولی صدایش ...
صدای #آرامش_بخشی داشت ...
بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ...
و ...
من ...
آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد...
#ادامه_دارد ...
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
☘️
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
#مرا_ببخش_يوسف_زهرا
فقط
عاشق ها میدانند که
انتظار
نه از عمر
که از جان میکاهد ...
همانند پاییز
که بهاری است به انتظار نشسته ...
#سلام_علی_آل_یاسین
#آقا_بیاييد_و_غصه_مارا_تمام_کنيد
🍃اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
🌹 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🌱 #نهال_ولایت 84 { سطح احترام رو ببرید بالا } 🔹از امام صادق علیه السلام پرسیدن : منظور از احسان در
🌱#نهال_ولایت 85
⭕️یکی از شهدا باباش بداخلاق بوده میزده...وقتی باباش عصبی میشده و میخواسته بزنه، از خونه میومده بیرون
🔹بهش میگفتن بمون باهاش صحبت کن و جلوشو بگیر❗️
🌷میگفته بابام بدجوری میزنه میترسم عصبی بشم، یه چیزی بگم خدا پدرمو در بیاره...
دانش آموزی بود بسیار با استعداد👌🏽
کتک میخورد میومد مسجد . درس طلبگی میخوند
🔸روزی که میخواست بیاد جبهه و اجازه پدر شرط نبود به امر حضرت امام ، به دليل کمبود شدید نیرو ...گفت میخوام برم جبهه
بعد گفت : اگر برم بابام مامانمو طلاق میده
چون خیلی درگیری داشتن....
🌷 رفت شهید شد....
چهلمش باباش مامانشو طلاق داد...یعنی این شهید تو خونه پدر و مادر رو کنار هم نگه داشته بود👌🏽✅
☢ قابل توجه اونایی که میگن وقتی پدر و مادرمون به هم احترام نمیذارن و ولایتمدار نیستن..!!! ما که دیگه معلومه چه وضعیتی داریم!😐
✅👈🏼 دوستان ما میتونیم باعث تغییر اونا بشیم. نه اینکه اونا باعث سیاه شدن عاقبت ما بشن....
💢 یه وقت جوونه پس فردا معتاد شد و گفت پدر مادرم با هم تو خونه دعوا داشتن...
کسی گوش نمیده. سر خودشو شیره نماله😊
🔺یا من عقده ای هستم بهم محبت نکردن...!😒
✅ ما داشتیم پسری که هیچ محبتی بهش نکردن ولی شده گل سرسبدِ رزمنده ها...
چه معرفتیییی.... دل میبرد❤️🌺
همه چی رو میشه جبران کرد✅
خدا ان شاءالله به ما توفیق خانواده داری بده
❤️ عاطفه رو در خانواده ها ببرید بالا تا سرریز بشه به فامیل برسه✔️
🔵 خوب شدن و احترام گذاشتن شما تو خانواده، باعث افزایش محبت میشه. این افزایش محبت سرایت میکنه به کل اقوامتون.💓❣
🌹 @saritanhamasir
🌱 #نهال_ولایت 86
✔️ در گوش بچه ها محبتِ اقوام رو زمزمه کنید
به بچه خواهر و برادر خودتون بی نهایت محبت کنید. در آغوش بگیریدشون، اونا رو لبریز از محبت کنید .💞
👈🏼 کاری کنید وقتی دیدنتون از ذوق، بال در بیارن.😊
✅ کسی که اقوامی لبریز از محبت داشته باشه و احساس عشق بکنه👇🏽
نمیره تو خیابون گناه بکنه، چه دختر چه پسر
سنگینه، وزینه، سرشاره. گدای محبت و نگاه دیگران نیست ✅
🔶ابا عبدالله الحسین توی کربلا خیلی ایستادگی کرد... بعضی وقت ها مصیبت اینقدر برای امام حسین علیه السلام سخت میشد، که آقا دیگه زانوهاش نمیکشید... روی زانو می افتاد...
بعضیا میگن ما شنیدیم آقا خیلی مقاوم بودن
🔸بله آقا مقاوم بودن ولی توی میدون جنگ، توی موضوع خانواده "آقا خیلی لطیف بودن..."
🔰وقتی قاسم یتیم امام حسن علیه السلام که خیلی بهش محبت کرده بود و بهتر از بچه های خودش بزرگش کرده بود، گفت: عمو میخوام برم میدون...
🔹ابا عبدالله فداش بشم اینقدر گریه کرد، که به حالت غش روی زمین افتاد...😭
🌴اینجوری به ما خانواده داری یاد دادن...اینجوری به ما عاطفه یاد دادن....
🌷محبت خانوادگی رو میبینید. کربلا همه چیزش برای ما درسه...درس ولایت مداری رو درک میکنید...
🔺ابراز علاقه و عشق عمو به برادرزاده یتیمش رو میبینید❓
⚠️اولش فرمود: قاسمم نه...
بعد از اصرار زیاد و بوسیدن دست ابا عبدالله و گشتن دور ابا عبدالله... آخر قاسم رو بغل گرفت و گفت: برو عمو جان...برو... ولی بیا خداحافظی کنیم😭
🔻اینجا بود که عمو و برادرزاده روی زمین افتادند....
🌹 @saritanhamasir
1_13042994.mp3
2.34M
آدما باهم متفاوتاند ✅
قضاوت ممنوع ❌
#استاد_پناهیان 🌷
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میدونید نفوذ اجتماعی چطور شکل میگیره⁉️
🔸این فیلم به خوبی مفهوم "نفوذ اجتماعی اطلاعات" رو توضیح میدهد.
🔺بسیاری از شایعات مجازی و انتشار اخبار کذب که باعث خطا و تخریب افکار ما میشود، اینگونه شکل میگیرد.
🔻متاسفانه این #نفوذ بیشتر در فضای هرج و مرج و فقدان شفافیت شکل میگیرد.
#⃣ #صیانت_از_جهان
🇮🇷 جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
`✊🏻 @saritanhamasir
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_سوم
#دوستم_داشت
با تمام دستپاچگی که در مصاحبه داشتم و در کمال ناباوری #قبول شدم.
مادرم خبر قبولی را بهم داد و از ادب آقای پشت تلفن کلی تعریف کرد.
باید در هفته سه روز برای انجام کارهای دفتری به شرکت می رفتم .
اولین روز کاریم مادرم هم با من آمد و کلی #نصیحتم کرد و من بدون توجه به عمق حرفهایش فقط با سر تأیید می کردم.
کارم در شرکت ساده بود .
حقوق کمی داشتم اما برای من #غنیمت بود.
از آنجایی که روابط عمومی خوبی داشتم خیلی سریع با بقیه ی کارمندان شرکت که همگی خانم بودند ارتباط برقرار کردم.
همه چیز بر وفق مرادم بود به جز یک مورد و آن هم روبرو شدن با #جناب_مدیر بود.
کلا از طرز نگاه و رفتاری که داشت خوشم نمی آمد.
سرد و مغرور به نظرم می رسید
کم حرف بود و شاید بشه گفت کمی منزوی ...
در بحث ها و صحبت های خودمانی شرکت نمی کرد .
از هر اتاقی که می گذشت صدای خنده ی خانمها #قطع می شد .
یک مرد قد بلند و لاغر اندام ، رنگ پوست او سبزه بود با موهایی پر کلاغی که چندین تار موی سفید روی شقیقه اش نمایان بود .
اما انصافا متبحر بود و #منصف و هوای کارمندانش را داشت ، برای همین هم کارمندانش با احترام خاصی که توأم با کمی ترس باشد با او رفتار می کردند .
اما من در کنارش احساس #آرامش نمی کردم .
کم کم رفتارش با من متغییر شد ...
حدودا سه ماه از کار کردنم در شرکت می گذشت ، دیگر دستش کاملا برایم رو شده بود ، مسعود به من #علاقه داشت.
از رفتار گرم و مهربانش
از نوع نگاهش
از خیره شدن های یواشکی
توجه کردنهای افراطی
از لحن حرف زدنش کاملا این علاقه هویدا بود .
حتی خانمها هم #متوجه شده بودند ، در میان حرفهایشان گاهی تیکه می انداختند و می گفتند روزهایی که در شرکت نیستم مسعود عصبی و بهانه گیر است .
با همه ی این اوصافی که می گذشت اما من از خودم خبر داشتم ، هیچ #حسی به او نداشتم ، در فرهنگ ما مردی که خانمها را به اسم کوچکشان صدا می زند و به راحتی و با صدای بلند تذکر بدهد و یا گاهی #شوخی کند و تیکه بیندازد مرد مقبولی نبود.
مرد باید مثل پدرم می بود ...
آقا و متین ...
#اتفاق_افتاد
هفته آخر اسفند بود در یک روز برفی و سرد مثل همیشه سر وقت به شرکت رسیدم ، در بسته بود ، زنگ زدم و در کمال تعجب مسعود در را برویم باز کرد ، او با لبخند و اما هر دو دستپاچه سلام علیک کردیم .
با تعجب گفت :
مگه نمی دونستی امروز شرکت تعطیله ؟
_ نه ...
متوجه نشدم
_ می خوام شرکتو جمع و جور کنم که تو تعطیلات عید نقاشی بشه .
_ به سلامتی ان شاالله ...
پس با اجازتون ...
_ حالا که تا اینجا اومدی بیا یه کمکی به ما کن ، خانم اسفندیاری هم حضور دارند ؛ کارگرها هم یکی دو ساعت دیگه می رسند.
نمی دانم چرا پذیرفتم .
رفتم داخل و مشغول کار شدم .
هر چی که شد همون روز #اتفاق افتاد ...
هیچ وقت به یک پسر نامحرم اینهمه نزدیک نشده بودم پسری که هر حرکتش نشانه ی علاقه و توجه بود .
تا آخر وقت با هم کار کردیم
انقدر محبت کرد که یخ من هم کم کم آب شد .
نمی دانم چرا آن روز به شوخیهایش می خندیدم ، خیلی حرف نمی زد اما آن روز به نظرم جذاب و خنده دار می آمد .
من می خندیدم و او گل از گلش می شکفت .
ته دلم برای همین خنده هایم احساس #گناه داشتم .
وقت نماز یک گوشه ی شرکت قامت بستم ، از رکعت دوم سنگینی نگاهش را احساس کردم ، دیگر از نمازم چیزی نفهمیدم...
#اتفاق افتاده بود.
مسعود از حصار سختی که به دورم تنیده بودم رد شده و مرا جذب محبت خودش کرده بود .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
شیرین وقتی که این جملات را می گفت برق عجیبی در نگاهش بود.
کنجکاو بودم که از بقیه ی ماجرا سر در بیاورم .
می دانستم اگر این رابطه به ازدواج ختم شده باشد چالشهای فراوانی همراه خود خواهد داشت ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
.
هرکه تو را نشناخت
از پایان دنیا سخن گفت...
تو میآیی و
همه خواهند فهمید
که دنیا تازه آغاز میشود....❤️🌼
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
.
☘️
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
#مدد_نما_كه_بمانم_عاشق_و_خدمتگزار
خیلیا برای کارای مهم،
برای یه شروع تازه ،
برای یه برنامه جدید ،
شنبه رو انتخاب میکنن...
اما من
همیشه برام
جمعه
بهترین انتخاب بوده!
#سلام_علی_آل_یاسین
#منو_جداشدن_ازکوی_توخدانکند
💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
🌹 @saritanhamasir
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
دوستان و همراهان عزیز سلااااام🤚❣
صبـحِ قشنگ آدینه تون بخیـر و پگاهتون نیک🌺☺️
🌸شروع آدینه تون پُر برکت با
صلوات بر حضرت محمد (ص)
فرقی نمیکند آغازِ هفته باشد یا پایانش...
صبح باشد یا شب...
بذرِ امید؛
نه وقت میشناسد،
نه موقعیت...
هر وقت بکاری؛
شبیهِ لوبیایِ سحرآمیز،
با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن؛
جوانه میزند...
و تا آسمانِ موفقیت و توانستن،
اوج میگیرد...
پس...لاتقنطوا من روح الله!
نااُمیدی، تیشهی بیرحمیست که ؛
به جانِ ریشهی شعور و خوشبختیات میزند،
پس تا دیر نشده،
بذرِ جادوییِ امیدت را بکار،
و معجزههایش را درو کن...!
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#ثروت_در_اسلام 17 ☢ در مورد اهمیت ثروت مطالبی رو عرض کردیم. بهتره که یه روایت زیبا هم از امام باق
#ثروت_در_اسلام 18
ما باید این نگاه رو در جامعه ترویج کنیم که دینداری یکی از مهم ترین نتایجش اینه که زندگی دنیایی ما بهتر بشه.
⭕️اصلا اینطور نیست که دین بگه آقا من به دنیای تو کاری ندارم و فقط میخوام آخرتت رو آباد کنم!
متاسفانه این تفکر مسمومی هست که توسط خیلی از فرقه های به ظاهر اسلامی داره ترویج میشه.
🚫خصوصا توی فرقه هایی مثل #دراویش و #شیعه_انگلیسی و #صوفی ها و ...
حتی توی تفکر شیعی که در جامعه ما وجود داره ریشه هایی از این تفکر خطرناک وجود داره
✅ در واقع ما #تنهامسیری ها که قراره اسلام حقیقی رو از دل آیات و روایات به مردم جهان ارائه کنیم باید حواسمون باشه که مبارزه با هوای نفس و داشتن #تقوا اول از همه باعث "بهتر شدن دنیای ما" میشه
✔️ مثلا کسی که مراقب چشمش هست که هر عکس و فیلمی نبینه، ارتباط حرامی نداشته باشه و... این آدم اولین نتیجه ای که میبره اینه که آرامش فکری داره و وقتش رو برای مسائل حاشیه ای نمیذاره
✅ از همسرش خیلی بیشتر لذت میبره و دچار خیلی از بیماری های روحی و افسردگی و طلاق و ... نخواهد شد.
🚫 کسی که دچار این آلودگی ها بشه واقعا زندگیش تلخ میشه، خصوصا اگه همسر هم داشته باشه...