✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_سوم
#دوستم_داشت
با تمام دستپاچگی که در مصاحبه داشتم و در کمال ناباوری #قبول شدم.
مادرم خبر قبولی را بهم داد و از ادب آقای پشت تلفن کلی تعریف کرد.
باید در هفته سه روز برای انجام کارهای دفتری به شرکت می رفتم .
اولین روز کاریم مادرم هم با من آمد و کلی #نصیحتم کرد و من بدون توجه به عمق حرفهایش فقط با سر تأیید می کردم.
کارم در شرکت ساده بود .
حقوق کمی داشتم اما برای من #غنیمت بود.
از آنجایی که روابط عمومی خوبی داشتم خیلی سریع با بقیه ی کارمندان شرکت که همگی خانم بودند ارتباط برقرار کردم.
همه چیز بر وفق مرادم بود به جز یک مورد و آن هم روبرو شدن با #جناب_مدیر بود.
کلا از طرز نگاه و رفتاری که داشت خوشم نمی آمد.
سرد و مغرور به نظرم می رسید
کم حرف بود و شاید بشه گفت کمی منزوی ...
در بحث ها و صحبت های خودمانی شرکت نمی کرد .
از هر اتاقی که می گذشت صدای خنده ی خانمها #قطع می شد .
یک مرد قد بلند و لاغر اندام ، رنگ پوست او سبزه بود با موهایی پر کلاغی که چندین تار موی سفید روی شقیقه اش نمایان بود .
اما انصافا متبحر بود و #منصف و هوای کارمندانش را داشت ، برای همین هم کارمندانش با احترام خاصی که توأم با کمی ترس باشد با او رفتار می کردند .
اما من در کنارش احساس #آرامش نمی کردم .
کم کم رفتارش با من متغییر شد ...
حدودا سه ماه از کار کردنم در شرکت می گذشت ، دیگر دستش کاملا برایم رو شده بود ، مسعود به من #علاقه داشت.
از رفتار گرم و مهربانش
از نوع نگاهش
از خیره شدن های یواشکی
توجه کردنهای افراطی
از لحن حرف زدنش کاملا این علاقه هویدا بود .
حتی خانمها هم #متوجه شده بودند ، در میان حرفهایشان گاهی تیکه می انداختند و می گفتند روزهایی که در شرکت نیستم مسعود عصبی و بهانه گیر است .
با همه ی این اوصافی که می گذشت اما من از خودم خبر داشتم ، هیچ #حسی به او نداشتم ، در فرهنگ ما مردی که خانمها را به اسم کوچکشان صدا می زند و به راحتی و با صدای بلند تذکر بدهد و یا گاهی #شوخی کند و تیکه بیندازد مرد مقبولی نبود.
مرد باید مثل پدرم می بود ...
آقا و متین ...
#اتفاق_افتاد
هفته آخر اسفند بود در یک روز برفی و سرد مثل همیشه سر وقت به شرکت رسیدم ، در بسته بود ، زنگ زدم و در کمال تعجب مسعود در را برویم باز کرد ، او با لبخند و اما هر دو دستپاچه سلام علیک کردیم .
با تعجب گفت :
مگه نمی دونستی امروز شرکت تعطیله ؟
_ نه ...
متوجه نشدم
_ می خوام شرکتو جمع و جور کنم که تو تعطیلات عید نقاشی بشه .
_ به سلامتی ان شاالله ...
پس با اجازتون ...
_ حالا که تا اینجا اومدی بیا یه کمکی به ما کن ، خانم اسفندیاری هم حضور دارند ؛ کارگرها هم یکی دو ساعت دیگه می رسند.
نمی دانم چرا پذیرفتم .
رفتم داخل و مشغول کار شدم .
هر چی که شد همون روز #اتفاق افتاد ...
هیچ وقت به یک پسر نامحرم اینهمه نزدیک نشده بودم پسری که هر حرکتش نشانه ی علاقه و توجه بود .
تا آخر وقت با هم کار کردیم
انقدر محبت کرد که یخ من هم کم کم آب شد .
نمی دانم چرا آن روز به شوخیهایش می خندیدم ، خیلی حرف نمی زد اما آن روز به نظرم جذاب و خنده دار می آمد .
من می خندیدم و او گل از گلش می شکفت .
ته دلم برای همین خنده هایم احساس #گناه داشتم .
وقت نماز یک گوشه ی شرکت قامت بستم ، از رکعت دوم سنگینی نگاهش را احساس کردم ، دیگر از نمازم چیزی نفهمیدم...
#اتفاق افتاده بود.
مسعود از حصار سختی که به دورم تنیده بودم رد شده و مرا جذب محبت خودش کرده بود .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
شیرین وقتی که این جملات را می گفت برق عجیبی در نگاهش بود.
کنجکاو بودم که از بقیه ی ماجرا سر در بیاورم .
می دانستم اگر این رابطه به ازدواج ختم شده باشد چالشهای فراوانی همراه خود خواهد داشت ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
.
هرکه تو را نشناخت
از پایان دنیا سخن گفت...
تو میآیی و
همه خواهند فهمید
که دنیا تازه آغاز میشود....❤️🌼
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
.
☘️
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
#مدد_نما_كه_بمانم_عاشق_و_خدمتگزار
خیلیا برای کارای مهم،
برای یه شروع تازه ،
برای یه برنامه جدید ،
شنبه رو انتخاب میکنن...
اما من
همیشه برام
جمعه
بهترین انتخاب بوده!
#سلام_علی_آل_یاسین
#منو_جداشدن_ازکوی_توخدانکند
💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
🌹 @saritanhamasir
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
دوستان و همراهان عزیز سلااااام🤚❣
صبـحِ قشنگ آدینه تون بخیـر و پگاهتون نیک🌺☺️
🌸شروع آدینه تون پُر برکت با
صلوات بر حضرت محمد (ص)
فرقی نمیکند آغازِ هفته باشد یا پایانش...
صبح باشد یا شب...
بذرِ امید؛
نه وقت میشناسد،
نه موقعیت...
هر وقت بکاری؛
شبیهِ لوبیایِ سحرآمیز،
با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن؛
جوانه میزند...
و تا آسمانِ موفقیت و توانستن،
اوج میگیرد...
پس...لاتقنطوا من روح الله!
نااُمیدی، تیشهی بیرحمیست که ؛
به جانِ ریشهی شعور و خوشبختیات میزند،
پس تا دیر نشده،
بذرِ جادوییِ امیدت را بکار،
و معجزههایش را درو کن...!
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#ثروت_در_اسلام 17 ☢ در مورد اهمیت ثروت مطالبی رو عرض کردیم. بهتره که یه روایت زیبا هم از امام باق
#ثروت_در_اسلام 18
ما باید این نگاه رو در جامعه ترویج کنیم که دینداری یکی از مهم ترین نتایجش اینه که زندگی دنیایی ما بهتر بشه.
⭕️اصلا اینطور نیست که دین بگه آقا من به دنیای تو کاری ندارم و فقط میخوام آخرتت رو آباد کنم!
متاسفانه این تفکر مسمومی هست که توسط خیلی از فرقه های به ظاهر اسلامی داره ترویج میشه.
🚫خصوصا توی فرقه هایی مثل #دراویش و #شیعه_انگلیسی و #صوفی ها و ...
حتی توی تفکر شیعی که در جامعه ما وجود داره ریشه هایی از این تفکر خطرناک وجود داره
✅ در واقع ما #تنهامسیری ها که قراره اسلام حقیقی رو از دل آیات و روایات به مردم جهان ارائه کنیم باید حواسمون باشه که مبارزه با هوای نفس و داشتن #تقوا اول از همه باعث "بهتر شدن دنیای ما" میشه
✔️ مثلا کسی که مراقب چشمش هست که هر عکس و فیلمی نبینه، ارتباط حرامی نداشته باشه و... این آدم اولین نتیجه ای که میبره اینه که آرامش فکری داره و وقتش رو برای مسائل حاشیه ای نمیذاره
✅ از همسرش خیلی بیشتر لذت میبره و دچار خیلی از بیماری های روحی و افسردگی و طلاق و ... نخواهد شد.
🚫 کسی که دچار این آلودگی ها بشه واقعا زندگیش تلخ میشه، خصوصا اگه همسر هم داشته باشه...
یه نکته خیلی مهم که باید بهش توجه کنیم اینه که
ما باید علاوه بر اینکه بر آخرت بهتر تاکید میکنیم، باید روی دنیای بهتر هم تاکید کنیم.
امروزه در جهان، هر تفکری که بخواد انسان ها رو فریب بده و به اصطلاح تیغشون بزنه، از تکنیک تاکید بر زندگی استفاده میکنه!
🚫 مثلا همین الان صدها فرقه و مکتب فکری با نام های قانون #جذب و #راز و در لحظه زندگی کن و ... و عرفان هایی مثل اوشو و دارن مردم جهان رو فریب میدن و با #توهم زندگی بهتر، سرمایه هاشون رو به تاراج میبرن.
😒
🚫 چرا بی دین ها دعوت کننده به زندگی بهتر هستند؟
که بعدا وقتی بخوان مردم رو فریب بدن بگن که اگه میخوای زندگی بهتری داشته باشی بیا بی دینی کن!
😒
☢ ابلیس هم روز اول حضرت آدم رو فریب داد...
شیطان به حضرت آدم گفت ببین الان توی بهشت هستی و جات خوبه! ولی میخوای به زندگی بهتر برسی و جاودانه بشی؟
⭕️ با همین دروغ زندگی بهتر گولش زد و از بهشت اخراجش کرد!😒
👈 الان هم به طور طبیعی، همه ما آدم ها اگه گناه نکنیم توی #بهشت هستیم
ولی شیطان میاد میگه ببین اگه گناه کنی زندگی بهتر و باحال تری پیدا میکنی!👿
⭕️ این هست که یکی یکی ماها رو از بهشت بیرون میکنه و به جهنم میفرسته...
👈 جالبه که خداوند هم برای اینکه حضرت آدم فریب ابلیس رو نخوره از زندگی بهتر براش حرف زد. اما....
🚫 همین الان هم #رسانه های فریب کار و نامرد غرب زده برای اینکه مردم کشور ما رو فریب بدن مدام میگن که اگه زندگی میخوای فقط توی غرب... اونجا هیییچ مشکلی نیست و همه در خوشی کامل هستند!!!
💢 چرا دروغ میگید؟ مگه بدبخت تر از مردم کشورهای غربی هم هست؟😒
ای کاش فیلمسازانی بودن که واقعیت های زندگی مردم در غرب رو نشون میدادن که یه عده نیان ما رو فریب میدن
با همین توهم که غرب خوب هست اومدن حرف از مذاکره زدن!
گفتن اگه #مذاکره کنیم، غربی ها تحریم ها رو بر میدارن و تکنولوژی میارن و ما هم مثل غرب میشیم!
💢 فقط خدا میدونه که چقدر از مشکلاتی که در کشور ماست فقط به خاطر غربزده های حقه باز و نامرد هست.
☢ از اول انقلاب این ها همیشه سر کار بودن و هر موقع هم حکومت کردن باعث بدتر شدن زندگی مردم شدن
👈 فقط با ایجاد توهم غرب پرستی!
اگه یه روزی کسی خواست برای کشورش کار کنه
یا علی بگه و واقعیت های فرهنگ غرب رو برای مردم ما شفاف کنه
✅ این آغازی بر #پایان_غربگرایی در ایران خواهد بود...
کیا قدم در این راه مهم میذارن؟.....
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ذهنتون باهاتون چکار کرده؟
🔹خودت باید حال خودت رو خوب کنی...
🔸@IslamlifeStyles
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_سوم
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_چهارم
#دردسر_عاشقی
به او علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه #دلیلی برایش داشته باشم.
حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی
دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که #تجربه می کردم.
اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند.
در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود .
چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود .
دلیل انتخاب من را هم #نجابت ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم.
به نظرم #هیچ مشکلی برای جواب مثبت دادن به او وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود.
بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت.
قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود.
یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد.
بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود.
یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!!
- بله
+ مامانش زنگ زده بود
- خب ...
+ هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!!
(چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه
- واقعا؟!
شما چی گفتی ؟!!
+ چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه.
مادرم حسابی هیجانی شده بود
تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد.
شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد.
حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم.
- شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟
_ می شناسمش ...
_ می دونم ...
منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟
به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟
_ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم .
_ یعنی موافقی ؟
در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم :
_ هر چی شما بگید ...
پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ...
شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود.
فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ...
اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من #پنهان کند .
روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب #دلیل نگرانی مسعود را متوجه شدم.
خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی #آبرومندی را جمع کرده بود .
آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم
پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند.
می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم .
زنگ خانه زده شد.
وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد.
من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم .
اما ...
افراد پشت در #فاصله ی زیادی با ما داشتند.
مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ...
پدر و برادرش رسمی تر بودند.
دسته گل بزرگی دست مسعود بود .
وارد شدند .
خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند .
خانمها با ما فقط دست دادند
اما مسعود روی پدرم را بوسید .
گر گرفته بودم ...
از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم .
پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند .
ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود .
با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او #عمیق بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد .
حال بدی داشتم...
احساس می کردم بهم #توهین شده.
به اتاقم رفتم .
به چند دقیقه #خلوت نیاز داشتم.
اشکهایم بی اختیار می ریختند.
این وصلت #دردسر داشت ...
باید کار را #تمام می کردم....
چادرم را محکم گرفتم ...
نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ...
با مسعود رو در رو شدم ...
صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir