- هَمقرار'
|🌊|
#جوهرعشق
🍂•• بےقراری دریـا را ببیـن!!
پُر آرامشه ولے این چنینـ بےقرار!
دریـا منتـظر پاییز است...
روزهـارا بےرحم میشود و شب هارا طوفـان به پـا میڪند...
تـآ پـاییـز صدایـش را بشنـود..
دریایے ڪه صـدف هارا به گوشه اے میـخوانـد وخـود خنکاے دل دختـرڪے میشـود ڪه دستـش پرشده از همان صـدفهاست و شلوارش تا به زانـو خیس و لبخنـد امـیـد چشمـانِ به رنگ دریایـش را زیبـاتر جلوه داده است..
#ودختـرےڪهعاشـقدریاشـد❤️
#دلنوشتـه✏️]
#مائدهعالےنژاد
💗•• @TASMIM_ASHQANE
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۳۵
نویسنـد: #مائدهعالےنژاد
رفتیم تو آشپزخونه و ندا گوجه و خیار رو خورد میکرد منم ماکارانی رو گذاشتم دم بکشه..
+وای رهااا
-روم برگشت طرفیش! -جان؟
+ رها رها رهاا
چاقوشو کبوند رو ظرف منتظر نگاهش کردم که گفت:
+من گوشیم سایلنت بود اصلا حواسم نبود چند تا تماس بےپاسخ دارم
-از کی؟! حتما از خاله نه؟!
زودباش زنگ بزن
خجالت نمیکشی؟
از نگرانی دل تو دلش نیست که..
+وای ندا پیاز داغ نشو
ادای مامانارو در اوردم و دست به کمر با ملاقه تو دستم گفتم:
-حیا کن دختر..
ندا رفت زنگ بزنه و منم بساط شامو چیدم..
حامدم داشت با بچه ها بازی میکرد..
روی میـز شام خوردنو دوست نداشتم
سفره رو پهن کردم و حامد و راحیل با دیدن سفره اومدن کمکم...
نشستیم سر سفره و نداهم اومد..
برای حامد کشیدم و به ندا تعارف زدم و به بچه هاهم دادم..
داشتیم تو سکوت داشتیم میخوردیم که با سوالی که حامد کرد غذا پرید تو گلوم..
راحیل با دستای کوچیکش میزد پشتم
و با لحن بچه گونش مےگفت:
"الحمدلله"
بین سرفه میخندیدم از این حالت راحیل
لیوان آب ندا رو از دستش گرفتم و دوقلوپ خوردم و سرفه ام بند اومد...
رو کردم به حامد و گفتم:
-مگه میدونی؟!
با دلخوری گفت:
+نمیدونم؟!
خب تو که...
نزاشت چیزی بگم که وسط حرفم پرید و گفت:
+رها من شنیدم حرفاتونو..
نگاهی به ندا انداختم که چهرش خونسرد بودو داشت غذاشو میخورد...
معلوم نبود پشت چهره ی خونسردش چی قایمه...
خدا میدونه چه فکری تو سرشه که اینقدر آرومه..
-خب؟! چی بگم حامد؟
+بگو میخوای چیکار کنی رهاخانوم
بگو..از چی مرددی؟!
من باهاتم
تو هر تصمیمی بگیری..
وقتش بود..
باید میگفتم..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@tasmim_ashqane 💥
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|💔|
🍂| میدونـیـد چـرا آدم هـا ڪم استغـفار میڪنند؟!
🎧| #استـادعلیـرضـاپنـاهیـان
❤️| #بازشـهلطـفا🍃
✨| @TASMIM_ASHQANE
- هَمقرار'
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://
.
.
#پارتقبـلیرمــانمــون😍👆🏻
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۶
نویسنده: #مائدهعالےنژاد📚
داشتم به این اجبار تن میدادم...
نمیدونسم پایان این راهی که دارم میرم
کجاست ،عاقبتش به کجا ختم میشه
پا رو دلم گذاشتم..
به چهره ی مصمم ندا نگاهی انداختم
+رها همینطوری بری؟! یکم به خودت برس! چهرتو تو آیینه دیدی؟!
-برسم که چی بشه ندا هان؟!
میفهمی چی میگی؟!
دارم با پای خودم میرم تو دهن شیـر
نه تو نه حامد هیچکدوم انگار نه انگار قراره چه اتفاقی بیوفته ها...
اومد نشست کنارم:
+این چه حرفیه خواهری..
ما از تو بدتریم..
به چهره ی خونسردم نگاه نکن..
این حرفه تو میزنی؟!
یکم قوی باش
خودتو نباز
این کلمه نمیدونم برای چندمین بار ولی باز اکو شد..
+هیچ میدونی چند بار این حرفو بهم میزنی؟!
اره خودمو نبازم،قوی باشم..
تا کی؟!
حـامد که عین...
از دیدن چهره مردونه حامد تو چهارچوب در حرفمو خوردم...
یعنی شنید حرفامو؟!
چیزی هم نگفته بودم...
ندا بچه هارو بهونه کرد و از اتاق رفت بیرون...
از جدیت حامد ترسیدم..
حامد با اخمی که رو پیشونیش بود اومد روبروم نشست
سرم پایین بود
دلم نمیخواست نگاش کنم
ازش دلخور بودم
چونمو گرفت تو دستش و سرمو اورد بالا..
+عین چی؟! عین چی هاان؟
چشامو بستم
اصلا دلم نمیخواست چشم تو چشم شیم..
بدجوری کفری بودم از دستش
چیکار میکردم؟!
+ببین منو!
گوش نکردم به حرفش..
با جدیت صدام زد که ناخواسته چشام باز شد..
اما خودمو نباختم و اخمی غلیظ رو پیشونیم نشست..
+هاا چیه!!
چیکارم داری
منو که انگار نه انگار میگم من نمیتونم،
من میترسم،داری میبری تو دهن شیر..
دیگه منو نمیبینی..
ترس تو چشامو نمیبینی
صدامو نمیشنوی
کور و کر شدی
با عصبانیت خشمشو خورد..
باید خالی میشدم
حرفامو میزدم
به هر قیمتی..
داد زد:
+رهاا،ساکت شو
اینقدر ترس وجودتو گرفته که نمیدونی من بخاطر تو دارم اینکارو میکنم...
دستمو گرفت تو دستاش که سریع
دستامو از تو دستاش در اوردم..
به این واگنشم یکه خورد..
-پس دیگه خودمو دیدی جنازمم دیدی..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۷
نویسنده: #مائدهعالےنژاد📚
با این حرفم حس کردم گونه هام سرخ شد..
دستمو گذاشتم رو صورتم
بدجوری محکم زده بود تو صورتم..
بلند شدو اتاقو متر میکرد و دستش و لای موهاش فرو میکرد..
هم عصبی بود هم ناراحت
+رها دیگه تکرار نکنم.. باید این کارو انجام بدی
نمیشه که قید همه چیو بزنی..
حرف آماده داشتم برای زدن،که نیاز به حلاجی کردن تو ذهنم نبود..
-حامد چرا نمیفهمی
من برای تو،برای اینکه آسایش داشته باشم
برای خانوادم قیدشو زدم
حامد درکم کن..
توروخدا درکم کن
نمیفهمم کاراتو..بهم بگو چته
مال و اموال میخوای؟ کم داری؟ خودم بهت میدم..دیگه اینکارات برای چیه..
من از جونم سیر نشدم..
+هیس!!هیچ میفهمی چی میگی؟!هاان؟
بسه دیگه نمیخوام بشنوم..دیگه ادامه نده
تا الان کلی دیر شده
منتظرت نمونم
میای بیرون میریم..
برای هزارمین بار آه کشیدم
از ته دل...
درک نمیکردم دلیل رفتارای حامدو
دیگ خسته شدم از خسته نشدن..از ایستادگی..از لجبازی..
میرم..من میرم..یا میمیرم یا زنده در میام..
امیدی به زنده بیرون اومدن نداشتم
با هر قدمم انگار دارم گور خودمو میکنم..
نگاهی به خودم تو آیینه قدی میندازم..
میرم جلوش و دست میزارم کنار لبم که حالا یه زخم کوچیک سرباز کرده بود..
بغضِ تو گلومو قورت میدم و میرم بیرون..
ندا لبخند غم انگیزی رو صورتش بود..
جوابشو با بغض و لبخند دادم..
این تضادو دوست نداشتم..
ندا هم قرار بود باهامون بیاد
اونطوری که خودش میگفت..
چشمم به راحیل و مهراد افتاد..
داشتن باهم بازی میکردن
بازهم باید میسپردم دست مهری
مهری چشماشو روی هم بست به معنی اینکه "مطمئن باش" یا "نگرانشون نباش، من هستم! "
سوار شدیم و مهری خانوم پشتمون آب ریخت...
نمیدونستم از این خدافظی دلگیر باشم یا اومیدوار..
هنو نرسیده بودیم و هزار جور فکر و خیال به ذهنِ خستم خطور میکرد..
یاد حرفای اون شبم و واگنش حامد و حرفای ندا اوفتادم..
همون شب...
از بیمارستان هم مرخصی گرفته بودم..
" -حامد من قید هرچی مال و اموالِ میزنم!
حالا اینبار حامد به سرفه افتاده بود
+یعنـی چی؟!
تسلیم شدن رو انتخاب کردی؟
تصمیمت اینه؟!
با قاطعیت گفتم:
-اره، من تصمیم خودمو گرفتم..
+نـه!
ندا هم سکوت رو کنار گذاشت و به حرف اومد..
انتظار داشتم باهام باشه.. اما نه!
+رها چی داری میگی!!
نباید اینکارو کنی..
-پس میگی چیکار کنم ندا
وایستم تماشا کنم با تهدیداشون دارن چی به سرت میارن؟!
چرا اصلا سکوت نکردن؟
مگ من خبر داشتم هنوز مال و اموالی مونده؟!
میدونستن اگه سکوت کنن من از یجایی بو میبرم!!
اینجـا ذهنیتمو رو کردم..
-تازه من به دکترحسینی مشکوکم ندا
مشکوووک
با چشای گرد شده گفت:
+چیی؟!
-همین که شنیدی! مشکوکم!
هیچ فکر کردی چطور اون دختـر سر راهت پیداش شد؟!
آدرس بیمارستان رو از کجا پیدا کرد؟
من مطمئنم حسینی دخیله..
حالا ببین کی گفتم..
حامد که تا الان به حرفام گوش میکرد
گفت:
+این راهش نیست رها...
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••