🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_597
هومن از فکر و خیال بیرون اومد و هول شده گفت:
- جانــم...؟
الهام لبخند دلفریبی زد که گونههاش چال افتاد.
نه ترلان چال گونه نداشت، وقتی لبخند میزد، گونههاش برجسته میشدن و چشماش برق میزد و دندونای مرتب و سفیدش مشخص میشد.
- آقای مهندس متوجه شدین چی گفتم؟
هومن گیج نگاهشو از میز جلوش گرفت:
- ببخشید متوجه نشدم
الهام با نگرانی پرسید:
- چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟
سینهاش گزگز کرد و صدای نگران ترلان به ذهنش اومد:
- چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟
کاش نگاهش اینجا بود تا بازم مثل اون روز ازش آرامش می گرفت و دستای ظریفش که شونهشو تکون داد و گفت:
- هومــن...؟!!
چقدر اسمش رو قشنگ صدا می زد، نه...؟
یه جورایی سوالی و تعجبی باهم...
با گرفته شدن یه لیوان جلوش، از توی فکر بیرون اومد و صورت غریبهی الهام جای صورت آشنا شدهی ترلان رو گرفت.
- یکم آب بخورید
بازم صدای ترلان :
- یکم آب بخور...
- نمی خـوام
ترلان با اخم نازی کرد:
- یعنی چی نمیخوای؟ داری از دستم میری...
چرا اون روز زد زیر کاسه ی آب؟ چرا یه قلپ ازش نخورد که ترلان نگاهش دلخور و غمگین نشه که سبزی چشماش کدر نشه...؟
- آقای مهندس... آقای مهندس...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_598
هومن دستی به صورتش کشید و ایستاد:
- ببخشید من حالم خوب نیست، یه روز دیگه تشریف بیارید
و کیف شو برداشت و در برابر صورت مبهوت الهام از اتاق خارج شد.
مسخره بود که فکر کنه یه نفر مثل الهام رافع که از نظر ظاهری و رفتاری مورد تأییدش بود و صدو هشتاد درجه با ترلان فرق میکرد، میتونه ذهنشو مشغول کنه.
********
ترلان وقتی به خودش اومد که اشکاش سرازیر بود و توی راه شرکت هومن قدم می زد. با چ حرص اشکاش رو پاک کرد، دیگه از این همه ضعف داشت حالش به هم میخورد.
چرا نمیتونست یکدفعه بیخیالش بشه؟
همانطور که هومن کنارش گذاشته بود اونم کنارش بذاره، ولی نمیشد. مدام توی سرش بود، همه چیز از اول تا آخر و از آخر به اول دوره میشد. اَه...
با سر پایین و با قدمهای تند راهشو به سمت پارک کج کرد که محکم به جسمی برخورد کرد و بیتعادل از پشت روی زمین افتاد.
دماغشو مالید و با چشمای ریز شده به پسری که روبروش نشسته بود و دل و رودهی گوشی شو جمع میکرد نگاه کرد.
با عصبانیت بهش توپید:
- هــی آقا...!! جلوتو نگاه کن
پسر حق به جانب سرش رو بلند کرد که جواب شخص پرروی مقابلش رو بده ولی تا نگاهش به چشمای اشکی ترلان افتاد سریع و بدون مکث و البته کاملا بیمقدمه گفت:
- اتفاقی براتون افتاده...؟
ترلان پوزخندی زد:
- نگرانیــد؟
- نه ولی خب وظیفهی انسانیم دونستم که بپرسم
ترلان لبشو کج کرد:
- خب الان باید ممنون باشم؟
پسر خونسرد لبخند بی خیالی زد:
- اگه دوست داشتین چرا که نه
ترلان اخم کرد:
- نــه دوسـت نــدارم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_599
پسر دستش رو گرفت به سمتش و گفت:
- کمکتون کنم بلند بشین یا میخواین بشینید و جواب منو بدین
ترلان دستشو به زمین گذاشت و بلند شد. در حالی که مانتوش رو میتکوند با کنایه جواب داد:
- ببخشید که ندیدمتون و بهتون خوردم
- خواهش میکنم
ترلان با حرص نگاهش کرد که پسر گفت:
- باید چیز دیگهای می گفتم؟
ترلان که انگار یکی رو پیدا کرده بود عصبانیتشو سرش خالی کنه جواب داد:
- البته که باید چیز دیگهای میگفتین، باید خجالت میکشیدید و از من عذر خواهی میکردین
پسر با سرخوشی به قیافهی بانمک و شاکی دختر روبروش نگاه کرد:
- چرا باید هچین کاری می کردم؟
- بلـــه...؟
- چرا باید معذرت خواهی میکردم در حالی که شما به من خوردید و باعث شدین گوشیم از هم بپاشه
تکههای گوشیش رو بالا اورد و نشون داد.
ترلان دستشو به کمرش زد:
- پس حالا لابد من باید ازتون معذرت خواهی کنم
پسر لبخند خبیثی زد:
- مگه شک دارین...؟
ترلان که تازه یه آدم پرروتر از خودش دیده بود با زبون بند اومده به پسر زل زد که پسر خندهی بلندی سر داد:
- ببخشیـد... ببخشیـد...
خندهاش که تموم شد با صورت بشاش رو به دختر اخمالوی جلوش گفت:
- خواهش میکنم ببخشید
ترلان پشت چشمی نازک کرد که پسر دوباره شروع به خندیدن کرد.
ترلان با حرص پاشو به زمین کوبید:
- دارین منو مسخره می کنید، آره...؟
پسر دستش رو بالا اورد:
- نه به خدا... منظوری ندارم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
هومن هم تو فکره ترلانه پس😁
به امید خدا دیگه لب دخترا رو هم دید میزنه🙈😄
هومن هم به درد ترلان مبتلا شده
و با خودش فکر میکنه 😄
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎙 یاسـان
🎼 وقتی که پیشمی دنیا به کاممه
♩♬♫♪♭
وقتی که پیشمی دنیا به کاممه
سند قلب تو دیگه به ناممه
واسه من خاطر تو عزیزه
یه چی میگم یه چی میشنوی عشق من
بیا و دور نشو از جلو چشم من
که دلم هوری برات بریــزه...
ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl
━━━━━━━●───────────
ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #موزیک_ویدئو
صورتت
از ماه هم ماهتره
خندههات
از قلب من، غم میبره 😍😘❤️
ایــمــ♡ــــان
دریــــ♡ــــا
—–|●♯♩♪♫♬♬♫♪♩♯●|—–
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_600
ترلان بیتوجه راهشو کشید به سمت پارک، روی یه نیمکت نشست و با خودش زمزمه کرد:
- عجب دیوونهای بوداااا
یه دفعه یه صدایی از بغل گوشش گفت:
-کی عجب دیوونهای بود؟
ترلان پرید بالا و پسر که دنبالش اومده بود کنارش نشست:
- نگفتید کی دیوونهست؟
ترلان دست به سینه شد:
- معلوم نیست؟
پسر به دور و اطرافش نگاه کرد و اخر روی ترلان مکث کرد و با شَک گفت:
- نکنه دارین خوتونو می گین...؟
ترالن جیغ ریزی کشید:
- شما مشکلتون با من چیه؟
- مشکل؟؟ چه مشکلی؟!!
ترلان دیگه کم اورده بود:
- الان شما برای چی اینجا نشستین؟
پسر با بیخیالی شونه شو بالا انداخت:
- همینجوری...
ترالن دندون قروچه کرد و زل زد به جلوش که پسر ادامه داد:
- من این آشنایی رو به فال نیک میگیرم. قبل اینکه شما به من بخورید
ترلان تیز بهش نگاه کرد که پسر دستاش رو بالا برد:
- خیله خب... قبل اینکه من به شما بخورم، پشت تلفن داشتن خبر بدی رو بهم می دادن فکر می کردم حالا حالاها حالم گرفته ست، ولی حالا حالم خوبه و به لطف شما کلی خندیدم
- نکنه داشتم براتون نمایش طنز بازی میکردم خودم خبر نداشتم
- من قصد جسارت نداشتم. چطوره این طور صحبت کردن و بذاریم کنار و درست با هم آشنا بشیم
به قیافهی بیتفاوت ترلان نگاهی انداخت:
- خیله خب من شروع می کنم... اسم من جاوید، بیست و پنج سالمه و...
ترلان شوکه حرف شو برید:
- واقعا اسم شما جاویده؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_601
- یعنی میگین این اسمم نباید باشه...؟
- نه منظورم این نبود
سریع و خیلی خبیثانه این فکر توی سرش به پرواز دراومد که کاش هومن اینجا بود و یه جاوید واقعی رو میدید و با اینکه دور از ذهن به نظر میرسید ولی شاید یکم هم حرص میخورد و شاید یکم هم غیرتی میشد.
جاوید گفت:
- شما نمیخواین خودتون رو معرفی کنید؟
تا ترلان دهنش رو باز کرد.
یک صدای عصبی و توبیخ گرانه و سوالی اومد که:
- تــــرلااااان ...؟!!!
ترلان فوری سرش رو بالا اورد و با دیدن شخص روبروش نفسش توی سینه حبس شد.
- خــوش میگـــذره؟
با شنیدن صدای طعنه آمیز مرد عصبی روبروش به خودش اومد و با اخمای درهم جواب داد:
- جای شما خالــی...
هومن پوزخندی زد:
- مطمئنی جای من خالیه؟
و با سر به جاوید اشاره کرد.
ترلان دستاش رو مشت کرد و در سکوت و با نگاه پر خشم به هومن زل زد.
جاوید که ترلان رو آشفته دید ژست مردونگی گرفت :
- ترلان جان آشنان ؟
هومن مثل اسپند روی آتیش به جلز ولز افتاد. دستی به موهاش کشید:
- هـــه... ترلان جان...
صورتش رو روبروی صورت ترلان گرفت و با تمسخر گفت:
- بهت می گه ترلان جان...!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_602
جاوید دستشو گذاشت روی سینهی هومن و هولش داد عقب و روبروش تمام قد ایستاد.
- دارید مزاحمت ایجاد میکنید
هومن با حرص به خودش اشاره کرد:
- مـــن...؟من دارم مزاحمت ایجاد میکنم؟
یقهی جاوید رو گرفت:
- الان فقط یه مزاحم اینجا هست، که اونم تویی
ترلان با خشم ایستاد، الان وقت قیلی ویلی رفتن دلش نبود.
آستین لباس هومن رو کشید:
- ولش کن... تو حق نداری باهاش اینجوری رفتار کنی؟
هومن یقهی جاوید رو رها کرد.
روبروی ترلان ایستاد:
- من حق ندارم...؟
- آره تو حق نداری؟
- ترلان من حق نـدارم؟؟
- آره... آره... تو حق نداری، نکنه یادت رفته که خودت این حق رو از خودت گرفتی. هرچند از اولش هم حقی نداشتی
هومن مثل بچههای پایین شهری صداشو انداخت سرش و فریاد کشید:
- بی خود حق حق نکن برا من... مثل اینکه یادت رفته هنوز محرم منی
ترلان پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
- خب حالا که چی؟
- حالا که چی...؟؟
- چرا هر چیز بدیهی رو مدام می پرسی؟ نکنه یادت رفته همه چیز یه بازی بوده، محرمیت و مدتی که باهم بودیم...، خوت هم همین نظر رو داشتی، چی شده که یکدفعه چپکی حرف میزنی؟ بعد اون حرفا یک کاره اومدی میگی که من محرمتم... هـــه، منو نخنـدون...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ای جان
جاوید موجود شد...😂😉
موقع انتقام رسید
حقتـه هـومـن خــان 😁
1.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
اتفاقهای خوب
همیشه میافتنـد مثل مهرِ " تــــــو"
که به دلــــم افتــاده . . 💞
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_603
هومن نفس پر سر و صدایی کشید. میدونست که حقی نداره، میدونست که نباید اینجا باشه و اینجور رفتار کنه، ولی خدایا داشت آتیش میگرفت.
جویده جویده گفت:
- این پسره کیـــه؟ هـــان ؟
ترلان خونسرد جواب داد:
- حتما باید زبونی بهت بگم که بهت ربطی نداره؟
هومن داد کشید:
- بهت میگم این پسره کیــه ؟
ترلان هم با آرامش گفت:
- بیخود سر من داد نزن، فقط محض اطلاعت میگم، این آقایی که اینجاست اسمش جاویده...
هومن سکوت کرد. نگاه خشمگین و پر بهتی به پسر انداخت و یکم بعد رو به ترلان کرد:
- داری چرت میگی، اصلا جاویدی وجود نداره. من خودم اون روز دیدم که تو تنهایی توی پارک بودی
- پس داری اعتراف میکنی که اون روز دنبال من بودی، خب باید بگم که اون روز قرار نبود جاوید بیاد و منم نمیخواستم جلوی تو ضایع بشم فقط همین...
هومن انگاری که مچ گرفته باشه :
- گفتی قضیهی منو به جاوید...؟ گفتــی؟ پس چرا این پسره ازت پرسید که من آشنام یا نه؟
- فکر کردی زرنگی؟ خب عقل کل، جاوید تا حالا تو رو ندیده بود. در ضمن اسمتم بهش نگفتم، میدونی که شگون نداره
هومن خندۀ خفهای کرد:
- پس اینجوریاست دیگــه؟
- بله اینجوریاست...
- میدونی خیلی برام جالبه، تو از این دخترا بودی و من خبر نداشتم. یه روز به خاطر من گریه میکنی، یه روز توی بغل من آروم میشی، اونوقت تا من میگم تموم... میای با عشقت دَدَر... این آقا پسر میدونه همچین دوست دختری داره؟
ترلان سرخ شده و با جیغ فریاد زد:
- خیلی بیشعــــــوری، خیلی بیشعـــوری...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝