eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
27.9هزار دنبال‌کننده
672 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 با دست سمت چپ رو نشون داد. برقِ طلاهایی که به خودش آویزون کرده، حتی تو اون بوران چشم رو میزنه. نصف صف به تبع حرف‌های اون زن، از ما جدا شدن و رفتن سمت چپ حیاط. یکی از دخترای جوون که توی قطار هم با بقیه درگیر میشد و دنبالِ شر میگشت، با صدای بلندی پرسید: - هِی خانوم، سوا کردنی نیستا!! آدامس تو دهن‌شو تف کرد بیرون: - مگه داری گوسفند میخری پیری!! اینجام پارتی بازیه؟ زنِ میانسال که بعدها فهمیدم اسمِش مهینِ، عینک‌ دودی‌شو بالای کلاه خزی زیباش گذاشت. نگاهی تو صف چرخوند تا صاحب صدا رو پیدا کنه. چشمای آرایش کرده‌اش رو تنگ‌ کرد و انگشتی دور لبای پروتزی و برجسته و ماتیک‌زده‌اش کشید. با خشم نگاهی به صورتِ دختر جوون کرد، ابروهایِ نازُک و رنگ شده‌یِ مهین با آرایشِ غلیظی که داشت، منو یاد عروسکای خیمه‌شب‌بازی انداخت. تغییر قیافه‌ی خشمگین مهین، با اون لبخند چندش، حالم رو به هم زد. - میخوایم برا ریاست و نگهبانا سوگلی پیدا کنیم. با ناخن‌های مصنوعی و لاک‌زده‌اش به ساختمانی اشاره کرد که روش نوشته بودن (حرم‌سرا). خنده‌اش کش اومد و به دخترِ نگاهی انداخت: - تو با این قیافه‌یِ داغونِت، به دردِ معدن میخوری، نه من. از میون صف، چند نفری خندیدن که صدای اعتراض دختر بلند شد: - خفــه... با عصبانیت تو صف‌ها چشم گردوند: - قیافه‌تون یادم میمونه، به وقتش براتون دارم. صدا از کسی بلند نشد، اونایی که خندیدن سرها رو پایین انداخته و بین جمعیت گم‌ شدن. با شنیدن حرفایِ زنِ شیک‌پوش، پتو رو کشیدم رو صورتم تا کاری به کارم نداشته باشه... مگه قرار بر این نبود که این مجرما اینجا تربیت بشن تا دنبالِ این‌جور کارا نَرَن!! اینجا که بدتر از بیرونِ. قدِ بلند و کشیده‌ام توجه مهین‌ رو به خودش جلب کرد. از روی سکو منو به زن بغل دستیش نشون داد و پایین اومد. چند نفر رو کنار زد و اومد روبه‌روم وایساد. - مگه نشنیدی گفتم قد بلندا و خوشگلا اون طرف وایسن. ضربان قلبم کند شد. آبی تو دهن نداشتم‌ برای قورت دادن... از طرز حرف زدنش متنفر شدم، اونم تو اولین دیدار، با چنان عشوه و افاده‌ای دستاش رو تکون میداد و لباش رو غنچه، که دل همه رو میبرد‌. با خشم به چشماش زُل زدم: - میخوام رئیست رو ببینم، منو ببر پیشِش. با تعجب و چشمانی گرد نگام‌ کرد: - اوه اوه اوه، چته؟ افسار پاره کردی!! به بقیه اشاره کرد: - اول باید برین حموم، تَرگل وَرگل بشین، مَشاطه‌ها آرایِشِتون کنن، بعد. برگشت و با صدای بلند و بدون خجالت ادامه داد: - شب می‌برمتون پیشِش، اگه دندونِ طمعش پیش یکیتون گیر کرد تا صبح... گفت و گفت، همه رو گفت. نگهبان‌ها با نیشِ‌باز نگاهمون کردن. ترجیح دادم گوشام کر باشه و چیزی نشنوه.
‌‌ این کمپ درست شده بود برای اصلاح زن‌های این مدلی ولی... 🤭😱 لینک ناشناس 👇 https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس، جواب ناشناس‌ها در زنگ تفریح👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ Life is short live with someone who crazy about you زندگی کوتاه است، با کسی زندگی کن که دیوونــه توئـه ♥️ ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ یه پیام پرمهر و محبت ببینیم از یه مخاطب قدیمی ... 😍 بقیه پیامهای سرشار از عشق، مهر و البته انتقاداتتون اینجاست 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 دستِ‌شو جلو آورد تا‌ روسری‌مو بکشه پایین، عقب رفتم. خیلی ریلکس بود، خونسرد... شاید هوای اونجا بهش ساخته. - عجله نکن جیگر، رئیس چشای نفس‌گیرت رو ببینه،‌ قلابش پیش تو‌ هم گیر میکنه. چند تا پسته از جیبش درآورد و انداخت دهنش: - آسیاب به نوبت، عجله برا چیه؟ تا آخر عمرت اینجایی... دندونای سفید یخچالیش پشت لبای زیبای ماتیکی.. بوی عطری که زده، تو هوای برفی اونجا، حال دل هیچکس رو خوب نکرد. بی‌شخصیتی اگه چهره داشت، حتماً شبیه مهین میشد. حتی اون پالتو پوست گرون‌قیمت با چکمه‌های خوش‌فرم، نمیتونه ذات کثیف این زن رو بپوشونه. با صدایِ سوتِ نگهبان همه سمت سکو برگشتن. - رئیس تشریف آوردن، مهین خانم. مهین باعجله سمت سکو رفت. چندبار خم و راست شدم، روی پنجه‌ی‌ پاهام بلند شدم تا بتونم رئیس رو ببینم. خوشحال بودم که بالاخره این عذاب داره تموم میشه. دستی به روسریم بردم و پایین کشیدمش. دیگه برام مهم نبود، کسی صورتم رو ببینه. قلبم‌ گرم‌ شد، من زودتر از اونی که کاشف فکرشو میکنه برمیگردم و با لو‌ دادن نقشه‌هاش، نابودش میکنم. مردی از دور با چند نگهبان سمتِ سکو اومد. چشمامو تنگ‌ کردم تا بتونم بهتر ببینمش... با دیدنِش آه از نهادم بلند شد. قلبم از حرکت ایستاد، به خدا قسم، نتونستم‌ نفس‌ بکشم و به قلبم چنگ‌ زدم. تمامِ امیدم ناامید شد. قلبم خالی از گرما و تبدیل به یخدان مرگ و نیستی شد. زانوهام تحملِ وَزنَم‌ رو نداشت، آروم ‌رو برف‌ها نشستم، وا رفتم. روسری رو بالا کشیدم و به برف‌ها چنگ‌ زدم. مستاصل به آسمان چشم دوختم. رئیس این جهنم‌ سرد، کوچاریان یکی از ژنرال‌هایِ پدرم بود. حکمِ اعدامِش از طرفِ پدر امضا شد و کاشف گزارش اعدامش رو داده بود. وقتی شش سالِ پیش با تعدادی از سربازایِ تحتِ اَمرِش قصدِ کودتا علیهِ پدرم‌ رو داشت و تعدادی از سربازای مخلص شاه رو کُشت، با اطلاعِ شاه از نقشه‌اش، دستگیر شد. پدر در نهایت بی‌انصافی همسر و دو دخترِ بی‌گناهِش رو تیرباران کرد و خودشو دادگاهِ نظامی فرستاد و اموالش رو توقیف...
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 قرار شد به دستِ کاشف اعدام بشه. ولی حالا زنده بود و به اسمِ کشمیری اینجا رو اداره میکرد. کاشف نیروهایِ مخالفِ پدر رو برای روزِ مبادا گوشه و کناری قایم کرده و پدرِ خوش خیالم از همه جا بیخبر. نفسام به شماره افتاد، کاش بتونم جایی قایم‌ شم تا منو نبینه. خدا لعنَتِت کنه کاشف، میدونستی داری منو کجا میفرستی. یادمه گفت بهشون اطلاع داده که منو فرستاده اینجا... پس‌ کوچاریان میدونه من با این زندانیا هستم. کاشف بدبختم کرد، همانطور که‌ گفت... پیش‌کشی به کشمیری و... کوچاریان روی سکو ایستاد. جوانتر شده، شاید حس انتقام، این چند سال اونو جوون نگه داشته. شکمِ چاقِش رو به زور تو لباسِ نظامی جا داده بود. مهین جلو رفت و گزارشی بهش داد. موهایِ سرش رو تراشیده بود و موقع حرف زدن با مهین دستی هم به پهلویِ مهین کشید، این کار خنده‌یِ مستانه‌ی مهین رو بلند کرد. رعشه به بدنم افتاد، از اون همه مرد و زن خجالت نمیکشن. مهین خودش رو به رئیس چسبوند و با دقت به حرفاش گوش میداد و با سر تاییدش میکرد. اون دخترای قدبلند و زیبا رو که با خوشحالی از ما جدا شده بودن، نشون کشمیری داد و زیر گوشِش پچ‌پچ کرد. خداروشکر حواسش به من نبود. اگه بفهمه کی اینجا تو صف وایساده که!! فاتحه‌یِ خودم رو خوندم. اگه پیدام کنه، همین‌جا تیربارونم میکنه. کشمیری به دو زنِ میانسالِ دیگه که روی سکو بودن اشاره کرد و با صدایِ بلندی گفت: - شما هم بِرین نیروهاتون رو انتخاب کنید، مهین کارش تموم شد. اون دو زن که برعکس مهین، پالتوی ساده و بلندی پوشیده بودن، تعظیمی کردن و از سکو پایین اومدن. همانطور که رو برفا نشستم، به زنی که برایِ کار تو معدن نیرو انتخاب میکرد و بهم نزدیک میشد، نگاه کردم. با شالی همه‌یِ سر و گردنش رو پوشونده بود. گونه‌ها و نوک دماغش از‌ سرما قرمز شده بود ولی تو چین و چروک‌های بی‌شمار صورتش میشد غیرت و حیا رو‌ دید. آروم و بادقت قدم برمی‌داره. برعکس مهین که به ریخت و قیافه‌ی زن‌ها نگاه میکرد، این‌ سرکارگر با حوصله‌ی زیادی همه رو دید میزد و از اونایی که انتخاب کرده بود، سوالاتی می‌پرسه.
‌‌ کشمیری... 😨 کاشفِ بوووووووووق چه‌ها که نکرده🤨 لینک ناشناس 👇 https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس، جواب ناشناس‌ها در زنگ تفریح👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ { مَكانَك فى داخِل اَعماقى . . ! } جـاىِ تـو در اعمـاقِ وجـــودم اســت 💕✨ ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکس‌هایی از کشمیری گذاشتم، دوست داشتین برین ببنید.. 😉 https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/20495 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌‌
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_631 قرار شد به دستِ کاشف اعدام بشه. ولی حالا زنده بود و
‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - من دخترا رو انتخاب نمیکنم، زن‌ها... فقط اونایی که قوی‌بُنیه باشن و اون پایین کار دست من ندن. با صدای بلند خواسته‌اش رو کوتاه و مفید گفت. بالای سرم رسید، چند لحظه‌ای نگام کرد. - بلند شو، بدنت آروم‌آروم یخ میزنه و کاری هم از دست ما برنمیاد. نگاهم به کفشاش بود، محکم به پتو چنگ‌ زدم و با گردنی کج و انگشتایی قرمز، بدنم رو بیشتر تو پتو چپوندم. چکمه‌هاش پر از گِل بود و بارش برف هم نتونسته بود تمیزش کنه. چکمه‌های نظامی، پوشش اون کاملاً برعکس مهین بود. با این اوضاع، زنده‌ موندنم کم از معجزه نداره؛ منطقم میگه یا قید زندگی و سعید و خانواده رو بزنم و کشمیری پیدام کنه که معلوم نیست باهام چبکار میکنه، یا تا آخر عمر مثل یه کارگر بی‌نام و نشون، کارگرِ معدن بشم. کشمیری با چشمای تیزبینش، نفر به نفر صف‌ها رو داره می‌گرده. خداروشکر، جزو نفرات آخر بودم. چند سرباز هم زودتر مشغول دید زدن بودن و شال و کلاه جماعت رو برداشته و مجبورشون میکردن طوری بایستن تا کشمیری صورتاشون رو ببینه. صاحب کفش‌های گِلی، وقتی دید خیال ندارم نگاهش کنم، کنارم زانو زد و تو صورتم چشم چرخوند: - تو که هنوز اینجایی، اگه مهین بفهمه به حرفش گوش‌ ندادی، کُفری میشه‌ها!! پاشو برو اون‌ور. زیرچشمی نگاهی به دخترا و زنای سرخوش و شادی انداختم که با هم بگو و بخند میکردن و خوشحال بودن که از خطرِ کار تو معدن جَستَن. زن جوون و بچه‌ای که به پشتش بسته، هم بین اون زنا بود. خوشحال بچه رو از کمرش باز و بغلش کرد و بوسیدش‌. از اون آدمای به ظاهر بی‌غم چشم گرفتم و نگاهم رو تو صورت زنِ تازه‌ وارد زندگیم انداختم. پلک‌ زدم و اشکِ چشمام‌ جاری شد. انگار یکی هُلم داد سمتش، خودمو جلو کشیدم و تقریباً تو بغلش رفتم. دستاش رو محکم گرفته و آروم‌ زار زدم: - التماسِت می‌کنم من‌و انتخاب کن.