https://abzarek.ir/service-p/msg/1106765
پ.ن:میدونم چقدر بده همه جاتون برنامه بریزن و شما آخرین متوجه بشید..☺️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_164 ✍🏻#فاطمه_شکیبا متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حال
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_165
✍🏻#فاطمه_شکیبا
خودم هم خسته ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده ام؛
کافی ست دور و بری ها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم.
رمان
خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس... فرقی
نمیکند.
حامد هرهفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن
طرف و کارهایش حرفی نمیزند. عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشتر یرود مدرسهشان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم و
بسازم.
شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی
گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛ صورتش
آفتاب سوخته شده و کمی لاغر.
عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان اسلام
غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا شکر
نمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛
فرصت خوبی ست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند: پس بالاخره قضیه رو
مطرح کردن حاج مرتضی؟!
داغ میشوم و سرم را پایین میاندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر خودمم.
- میدونم؛ میخوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که آدم
نصف های الان و یه همراه میخوای برای ادامه دادن؛ همه یه موقعی به این حالت
میرسن که زندگیشون بیه دف و پوچ شده؛ چرا؟
چون همراه میخوان، نیمه
دیگه اشونو میخوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو میفهمن،
دیریا زود به این نتیجه میرسی.
- یعنی خودت رسیدی؟
میخندد و به روبرو خیره میشود: از ما گذشته این حرفا!
- جنابعالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه ها واسه خودتون
بخونین!
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_166
✍🏻#فاطمه_شکیبا
من با تو فرق دارم حوراء! زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی!
- بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به من من میافتم: چه نظری اخه؟ من که نمیشناسمش!
- گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان میدهم. ادامه میدهد: من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم،
ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از علی
پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.
- تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز رو
وتحمل کنه.
- اوال شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان جانباز
شد؛ مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه
ریزی کنی؛ آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر
کنی نه احساسی؛ من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب
نکش؛ علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از باطن
پاکش غافل بشی؛ اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش
نکن؛ میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی
مهمترین دغدغه ام تویی... خیلی کم گذاشتم برات...
دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم را بالا
بیاورم. با انگشت هایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟
🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_167
✍🏻#فاطمه_شکیبا
_میخوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی میخواد؟ اون حد اعلای خودتو
درنظر بگیر و بیا عقب؛ اونوقت میبینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه همراه
نیاز داری؛ کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر میکنم بتونید
باهم خوشبخت بشید.
کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل میشود تا میرسم به کلمه "باهم". مزمزه اش
میکنم و لب میگزم؛
صدایم در نمی آید که جواب بدهم.
- هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از
من و عمه بپرس؛ خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه
هفته میموندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل انگاریم،
شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق میسنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح هم
نمیکردیم باهات.
تازه میفهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بوده ام که چیزی از نگاه ها و
صحبتهای رمزآلود عمه و حامد نفهمیده ام!
باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطل شان کرده ام ولی هنوز گیجم.
شاید اگر
حامد بود و کمکم میکرد زودتر به نتیجه میرسیدیم؛ اما نبود حامد مرا میترسانَد؛
آنقدر به او و راهنماییهایش وابسته شده ام که حس میکنم بدون او نمیتوانم
تصمیم بگیرم؛ آرام میگویم: باید بیشتر فکر کنم!
- ببین! تو الان یه ماهه داری فکر میکنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای به
نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید، سوالاتونو ازهم بپرسید،
اینطور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_168
✍🏻#فاطمه_شکیبا
از روی ترس فکر نکن، بذار یه شب بیان خونمون، حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر
به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم... آینده خیلی مبهمه! تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از
همون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد: پس توکلت کجا رفته خانوم طلبه؟
این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول نکن؛ این
یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را میگیرد و آرام پایین می آورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو همه
جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او به
یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست می اندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛ برایم مهم نیست که
چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم؛
دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد برای
دخترش؛ پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
میدانم پدری میکند برایم...
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب میکنم:
خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_169
✍🏻#فاطمه_شکیبا
اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه ها را
میشوید؛ عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام
را همراه چادر رنگی ام در می آورد و میگوید: همینا رو بپوش!
نگاه ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد میکند؛
هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم:
- هیئت دیپلماتیک 1+5!
- کمیته حقیقت یاب سازمان ملل!
- بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
- خاله موگرینی میاد که باهاش سلفی بگیریم!
آنها میخندند و من حرص میخورم.
بالاخره وقتی در میزنند، حامد میزند
زیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به اتاقم،
انگار روده هایم دارند دور معده و کبدم میپیچند.
قلبم تند میزند و عرق کرده ام؛
صدای خوش و بش کردنشان می آید، کارد بزنند خونم درنمیآید؛ تندتند طول و
عرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم: آخه این چه پسریه شما
تربیت کردین باباجون؟ همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟ اون از
مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا الان
شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_170
✍🏻#فاطمه_شکیبا
وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: "باکی حرف میزدی؟" تازه
میفهمم بلند فکر میکردم!
سرجایم میایستم و مثل بچه کلاس اولی ها میزنم زیر
گریه!
حامد داخل می آید و در را پشت سرش میبندد؛ اشکهایم را پاک میکند و با
دستپاچگی میگوید: وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه
تو فقط بیا سلام علیک بکن! من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید: تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ میرویم به
سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرفهایشان نیست؛ اما
انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم! من چه دارم که
بگویم به او؟ او با آمادگی آمده و من...
به خودم که می آیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون بروم،
پشت سرم هم حامد است؛ حالا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپایی هایم را میپوشم و قدم به حیاط میگذارم؛ هوای آزاد کمی حالم را بهتر
میکند، روی تخت مینشینیم.
حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای شهریور
چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛ سر هردومان پایین است و چند دقیقه ای
در سکوت میگذرد، علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره ام فشار میآورم: من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید: خوب اولین
چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_171
✍🏻#فاطمه_شکیبا
مثل اینه که ندارمش؛ الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط
کنار بیام؛ دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم... از پس بیشتر کارام برمیام ولی
بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث میکند و ادامه میدهد: البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش
توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم
کنار اومدیم؛ اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعال توی سپاه شاغلم؛ بیشتر حقوقم
که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم، نمیتونم به
این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم! هرچی
بگید حق دارید!
زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات!
دستپاچه میخندد: آخه من تجربه اینجوری نداشتم تاحالا، درست نمیدونم چی
باید بگم! شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید!
خون به مغزم هجوم میآورد. (نه که من تاحالا از این تجربه ها داشتم؟) در دل این را
میگویم؛ نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم.
- منم آماده نیستم، خبر نداشتم از برنامه برادرم.
احتمالا علم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و لب
خوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است.
- خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر کنه،
دغدغه ها و ارزش هاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف،
سریعتر رشد کنیم.
🍃🍂🍃🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_172
✍🏻#فاطمه_شکیبا
سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد، مخصوصا
وقتی در عمل انجام شده قرار گرفته ام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و...) را
تشخیص میدهد!
حالم تازه کمی جا آمده است، خواب به چشمم نمی آید، باید با حامد حرف بزنم؛
درباره هر موضوعی جز رفتن.
به اتاقش میروم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز میکنم، در اتاق نیست؛ روی
تختش ساک و لباسهای نظامیاش را گذاشته که جمعشان کند.
در اتاق را میبندم تا دنبالش بگردم؛ لب حوض نشسته و با دست در آب موج
میاندازد؛ چشم های آسمانی اش بین ستاره ها میچرخد.
پا به ایوان میگذارم؛ متوجه میشوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون
اینکه حرفی بزنم روی تخت مینشینم و کاغذها را برمیدارم؛ وصیتنامه دوستان
شهیدش است؛ اولی را میخوانم که بدخط و با عجله نوشته شده:
بسم رب الشهدا
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
السلام علیک یا زینب کبری... خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم
السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمیگذارند دوباره جسارتی به حرم صورت
بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله های زمانه خود را با خون بیگناهان
سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله های آتشمان
بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت.
توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و
مکروهات است و از اهم واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام
خامنه ای حفظه هللا تعالیست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب باشد، با
لگد دشمنان بیدار خواهد شد.
علی مصدق خواه- 12 اردیبهشت 95
دستم را روی دهانم میگذارم که جیغ نکشم؛ مصدق خواه مگر فامیل حاج مرتضی
نبود؟! وصیتنامه ها را از نظر میگذارنم و میگذارم کنارم.
- تاحالا وصیتنامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/1106765
پ.ن:میدونم چقدر بده همه جاتون برنامه بریزن و شما آخرین متوجه بشید..☺️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_172 ✍🏻#فاطمه_شکیبا سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_173
✍🏻#فاطمه_شکیبا
صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد و مثل بچه ای
نوازشش میکند، نگاهش به من نیست؛ ادامه میدهد: آخرین باری که رفت سوریه
اینو نوشته؛ بجز علی، صاحب تموم این وصیت نامه ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو
برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟
بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامه ها را مرور میکنم؛ وصیتنامه علی
قدیمیتر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد. واقعا قابل
اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛ منکه نمیتونم مجبورت کنم.
آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛ کاش بازهم حرف بزند، از
سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارام... هرچه دوست دارد بگوید
اصلا؛ فقط میخواهم حرف بزند.
لبخند کوچکی روی لب هایش مینشیند: این علی کلا سر نترسی داره! میدونی
چی شد که به این روز افتاد؟
منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد: یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا، ولی
چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب دست
رو ترکونده!
بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد
عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله!
چشمم به یکی از عکسها میافتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.
چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند: خواهر
داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه ازبس محبت
میکنه! نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟!
چشمانش پر از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش کنم.
- نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی
یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی اند که حد
نداره؛ میدونی، خیلیام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم
میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا... وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام رو
با عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون میکنم.
- میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم!
- توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند.
- بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_174
✍🏻#فاطمه_شکیبا
دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلا شاید حامد را بخاطر شباهتش به پدر
دوست دارم.
- قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم
تنهات نمیذاره.
عکس ها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد: حالا
میخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بیخیالش بشی؟
قلبم میایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛
سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و از نگاه حامد دور نمی ماند.
آستین هایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛ بدون هیچ حرفی به اتاق
میرود؛ در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات
حامد را از اینجا هم بشنوم...
با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحالاتر از همیشه است؛
از صبح تا ظهر اصفهان را زیر پا گذاشته ایم تا وصیتنامهوها را به دست خانواده ها
برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم
برگشتیم خانه و استراحتی کوتاه کردیم، از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم
گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گل هایش هم خداحافظی کرد؛ خوبی اش این
بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد حامد را
درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛ و وقتی حامد دستش را به زور
میبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد و بگوید: "نکن پسرم... نکن عزیزم..."
🍃🌹🍃🌹🍃🌹