🌸 #خداحافظی_با_حاج_احمد 🌸
💕
💕
💕
...جلوتر که رفتیم، یک زن و مرد کُرد، لب جاده ایستاده بودند و می خواستند از روستا به #مریوان بروند. #حاجی آن دو را که دید ایستاد و سوارشان کرد و باز هم من متعجب شدم که اگر این دو نفر مُسلّح باشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و #حاجی چجوری به این آدم ها اطمینان دارد؟ اگر این دو نفر یک دام و تله باشند که گروهک ها سر راه #حاجی گذاشته اند چه؟! غرق در این افکار بودم که مرد کُرد با دست به پشت شیشه زد.انگار به مقصد خود رسیده بود. پیاده شد و گفت: « #کاک_احمد دعاگویت هستم. »
به #مریوان رسیدیم. یاد کانکس مرغ افتادم و با خودم گفتم خدا به دادمان برسد، اما آنجا یک آیفا آمادۀ رفتن به #همدان بود. دلم نمی خواست با #حاج_احمد خداحافظی بکنم. تمام وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچه های #سپاه_مریوان و نیروهای در خط #دزلی بود. #بغض راه گلویم را بست.
#حاج_احمد گفت: «برادر #خوش_لفظ ٬ ما را فراموش نکنی. منتظرت هستم.» 😃
💗
✅
💗
📖 منبع: کتاب جالب و واقعاً خواندنی #وقتی_مهتاب_گم_شد به روایت سردار #شهید_حاج_علی_خوش_لفظ
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌗 شب نشینی به سبک حاج احمد
🔹متوسلیان حتى نمىگذاشت كه شبها هم بيكار بمانيم. معلوماتش بالا بود و با ما زياد بحث مي كرد.
شبها بچه ها را در اتاق جمع مىكرد و براى اينكه بتواند بُعد عقيدتى- فكرى ما را هم تقويت كند، بحثهاى مختلف را وسط مىكشيد.
مثلا يک بار ميگفت:
«من كمونيست هستم و شما مسلمان، بايد براى من اسلام را ثابت كنيد.»
آقا طورى بحث میشد كه كار به دعوا
مي كشيد!
خدا بيامرز شهيد #دستواره آخر سر كم میآورد و ميگفت:
«حرفِ من درست است اما تو چون فرماندهای نمیخواهى قبول كنی.»
حاج احمد ميگفت:
«نه برادر، من با منطق دارم اين حرف را میزنم».
🔸يک شب هم گفت:
«هر كسى هر چه دلش مىخواهد بگويد.»
يكی از بچه ها كه جعفر نام داشت و اهل كاشان بود، خيلى خجالتى بود. نوبت به جعفر كه رسيد او ميگفت: «برادر ما رويمان نميشود چيزی بگوييم.»
حاجی گفت: «خب يک حمد بخوان». جعفر گفت: «رويم نميشود.» حاجى گفت: «يك قل هوالله بخوان.» جعفر گفت: «رويم نميشود.» احمد گفت: «خوب يه بسم الله الرحمن الرحيم بگو...». حاجى آخر سر شاكى شد و گفت: «اين قدر كه تو ميگويی رويم نميشود تا به حال يك بقره را خوانده بودی»!
—( راوی: مجتبی عسکری)
پاییز 1360 - تهران - منزل ذبیح الله چراغی پدر شهید چراغی ...
ایستاده از راست: #شهید_رضا_چراغی ٬ محمد چراغی ، حجت چراغی قدبیگی
نشسته از راست: صفی الله چراغی٬ ناشناس٬ #شهید_سید_محمد_رضا_دستواره ٬ جبار ستوده ، #حاج_احمد_متوسلیان علی خرم
@yousof_e_moghavemat
32.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #بدون_تعارف شب یلدا با حضور رزمنده جانباز، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس ، #حمید_داود_آبادی
🌺 داودآبادی در این مصاحبه کوتاه اعلام کرد که #حاج_احمد_متوسلیان در همان درگیری اول توسط #روبرت_مارون_حاتم معروف به «کبری» به شهادت رسیده است.
⚠️ البته این را هم باید گفت ، تا از منابع معتبر و رسمی اعلام نشود، ما خبر #شهادت را نخواهیم پذیرفت.
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌺 سالروز #شهادت سردار عزیز و شجاع اسلام
#شهید_محمد_علی_شاهمرادی
قائم مقام لشکر ۴۴ قمر بنی هاشم علیه السلام
✍ عملیات کربلای پنج ، ۲ دی ۱۳۶۵
Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌷امشب، سال گشت عملیات کربلای چهار است...
□روزگار راه خود را رفت و باز مانده گان و ملت جنگ دیده نیز راه خود را بر گزیدند و هر کسی به سمت و ذائقه ای رفت...
□اما یاد آن مردان فداکار و بریده از قید و بند های دنیا، وجه مشترک همه ی ساکنان و دل بسته گان به این بوم و بر بوده و هست...
□به خصوص همراهان آن شهیدان مظلوم، که اینک جز خاطرات و غم و غصه های یاران سفر کرده ی خویش و تنی رنجور، متاعی از آن زمان ندارند....
#یاد_شان_گرامی
باز مانده: عبدالصمد زراعتی جویباری
@yousof_e_moghavemat
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 تصاویر دلخراش #شهدا در عملیات لو رفته #کربلای_چهار از تلویزیون عراق - دی ماه ۱۳۶۵
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
😂 #نامردها_کجا_می_روید ؟؟؟ 😥
😖
😞
😩
"نصرت الله غریب" ، همان هم بازی دوران کودکی #شهید_سید_رضا_دستواره است که اگر کتاب زندگیش را ورق بزنی، پر است از خاطرات دوران جنگ که هر کدام برای خودشان حکایتی دارد.
⬇
"نصرت الله غریب" ، در گفتو گو اختصاصی خود با #خبرگزاری_دفاع_پرس از دوران زندگی و خاطرات خود با #شهید_دستواره گفت. از #دستواره ای که هیچ گاه حتی در شرایط سخت هم #لبخند از روی لبانش پاک نشد و تا آخرین لحظه در این جنگ باقی ماند. سرانجام در ۱۳ تیر ماه سال ۱۳۶۵ در #کربلای_یک ، آزادسازی #مهران ، شهد شیرین #شهادت را نوشید.
✅
⬅ ⬅ نامردها کجا میروید
↘
در #مریوان، #ارتفاعات_تته، برف سنگینی آمده بود. به بالای ارتفاعات رفتیم. همین طور که مسیر را طی می کردیم، ناگهان احساس کردم که #رضا افتاد. دیدم شروع به لرزیدن کرد. انگار #رضا غش کرده بود. همه بچه ها نگران و سراسیمه خودشان را بالای سرش رساندند. همه ما نگران که در عین ناباوری ، #دستوار ه بلند شد و شروع کرد به #خندیدن.😁😁 ما همین طور او را نگاه می کردیم.
✅
این موضوع در کوچه های ذهنمان چند باری تکرار شد.
✅
یک بار دیگر در #عملیات_مسلم_ابن_عقیل، خمپاره ای در اطراف #رضا فرود آمد. روی زمین افتاد و شروع کرد به نال و فریاد زدن. بچه ها به واسطه کارهایی که انجام داده بود، باور نمی کردند که زخمی شده باشد. من گفتم: " بچه ها ولش کنید. این دوباره دروغ میگه". اما هم چنان صدای فریاد #رضا به گوش می رسید که " نامردها کجا میرید". ما همچنان اهمیتی بهش نمی دادیم. گفتم: "دوباره رضا می خواهد ما را دست بندازد. کارش همین است." اما یکدفعه دیدیم که واقعاً چهار دست و پا راه می آید. برگشتیم، متوجه شدیم که وقتی خمپاره افتاده است، خاک به سر و صورت و چشمانش پاشیده. صورتش دیده نمی شد. من یک آن احساس کردم که ترکش به چشمانش اصابت کرده و نابینا شده است. #رضا همچنان ناله کنان فریاد می زد، "دیدید نامردا دروغ نمی گم".
Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat