🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#زفت_انداختن🍂
📌 #باهم بخوانیم خاطرهای از روزگار و احوالات شهربانو
🍂 یکی از خاطراتم وقتی است که حدود هفتسال داشتم. کلاس اول بودم. #اکبر پسر زینت هشتسال داشت، کلاس دوم بود. اکبر گَر (کچل) شده بود. سرش خراب شده بود. مدیر گفته بود اکبر نباید به مدرسه بیاید. امکانِ واگیر بچهها هست. در آن زمان بیماری گری یا کچلی رواج داشت. بسیاری از بچهها کچلی میگرفتند.
🍃 وضعِ #بهداشتمردم خراب بود. حمامها دوشدار شده بودند، اما هنوز #خزینه وجود داشت. عدهای به خزینههای کثیف میرفتند. عدهای میگفتند غسل با دوش درست نیست، باید در خزینه غسل کرد. در خانهها اصلاً #حمام نبود. امکان گرم کردن آب کم بود. چراغهای فیتلهای نفتی نمی توانست آب دیگهای بزرگ را به جوش آورد. هیزم هم برای عدهای گران بود. لباسها شپش داشت.
🍂 #اکبر هم مثل بسیاری از بچهها کچل شده بود. برای درمانِ کچلی #زفت میانداختند. یکی از دردناکترین و سوزناکترین روشهای درمان کچلی. تازه #دستگاهبرق آورده بودند. سر کچلها را برق میدادند. خیلی راحت تمام موهای سر میریخت. #دارو میدادند و #بیمار درمان میشد. از قضا محل برق دادن سر کچلها در ۴۰۰ متری خانهی زینت و محمدعلی بود. کنار کارخانهی اقبال آن زمان یا پارک علم و فنآوری سال ۱۳۹۳.
🍃 #شهربانو به عبدالله آتشکار پدر اکبر گفته بود بچه را ببرد و سرش را برق بدهد. شهربانو به دکتر اولیا هم سفارش کرده بود. #دکتراولیا آن دستگاه، معروف به دستگاهِ برق را آورده بود. محمدعلی هم حرف مادرش را تائید کرده بود. زینت هم با مادربزرگش #موافق بود. رقیه سر و صدا راه انداخته بود و میگفت هزارسال است مردم کچل میشوند همه را #زفت انداخته و خوب شدهاند.
🍂 #رقیه میگفت:" این دکترهای جدید کارهای عجیبی میکنند. وقتی سرِ آدم را برق میدهند عقل او را #عوض میکنند. با برق دادن آدمِ مسلمان، کافر میشود." رقیه میگفت: سرِ هرکس را برق بدهند، #کافر میشود. آدمِ کافر هم به جهنم میرود. بالاخره سر و صدا میکرد که باید سر اکبر را زَفت بیندازند.
🍃 یکی دو هفته در خانهی محمدعلی و زینت #دعوا بود. همه موافقِ برق دادن سرِ اکبر بودند، اِلا رقیه مادربزرگش. بالاخره حرفِ دیکتاتور سنتگرا به کرسی نشست. معمولاً #سنتگراها به حرف خود باور دارند و مُصِر هستند اما #لیبرالها و مدرنها به حرف خود ایمان ندارند، اصراری هم به علنیشدن حرف خود در کوتاه مدت ندارند.
🍂 تفاوت اصلی #تروریستها با #آزادیخواهان، سر همین مسئله است. #تروریستها به خاطر عملیشدن #ایدههایشان، خودشان و مردم را میکُشند ولی لیبرالها و #آزاداندیشان حاضر نیستند سرِ سوزن به خودشان و مردم بزنند.
🍃 قرار شد سر اکبر را #زفت بیندازند. در خانهی محمدعلی معرکه برپا بود. همهی همسایهها منزل زینت جمع شده بودند. من هم جزء آنها بودم. آمنه زفتانداز هم بود. پارچهی کَرباسِ آب ندیده را با مرهم چسبناکی آغشته کرد. نمیدانم آن مرهم چه بود. حوصلهی تحقیق هم ندارم. آن پارچه را روی تمام سرِ اکبر خواباندند. فشار دادند تا قشنگ به موهایش بچسبد. پارچه را کاملاً فشار دادند. موقع فشار دادن پارچه روی سر، اکبر ناله میکرد. نعره میزد، روی تاوالهای سرش فشار میآمد. پوستِ سرش میسوخت. سرش درد میگرفت. مرحلهی اول کار آمنه رفتانداز تمام شد.
👇👇👇👇
🍂 با #هیئتسینهزنیمحله همکاری داشت. همراه آنها سینه میزد. در روضهی حسینیه حاضر میشد. هیچ وقت در محله با #باتوم ظاهر نمیشد. قبل از آن که وارد محله شود، باتومش را در خُرجین دوچرخه میگذاشت.روزی محمدتقی قصاب گفته بود: "آقارضا چرا باتومت را توی خُرجین میگذاری؟" گفته بود: "زشت است که توی محله با باتوم بیایم، ممکن است بچهها بترسند." میگفت: "در محلهای که پانصد سال است نه دزدی بوده و #نهخلافکاری، باتوم به چه دردی میخورد؟"
🍃 در خارج از محله با هر کس میشناخت سلاموعلیک داشت. برای اقوامِ #زندانیها خبر میآورد و میبرد. در آن زمان تعداد زندانیهای یزد خیلی محدود بود. جرم بیشتر آنها خرید و فروشِ #تریاک بود. آخر آن زمان مردم را #بیدلیل زندان نمیکردند. صدها کاری که حالا #جرم است و زندان دارد آن موقع اصلاً #جرم نبود. جرمزدایی از جامعه، یک تحول مثبت تاریخی است. بیدلیل #جرمتراشی نکنیم.
🍂 وقتی آقارضا وارد حمام میشد، سلاموعلیکش بلند میشد. با استاد حمامی و دلاکها سلاموعلیک میکرد. با برخی دلاکها سر به سر میگذاشت. گاهی در سر حمام (سربینه) دوستان را مشت و مال میداد. در حمام بچهها دور آقارضا جمع میشدند. او را به #خزینه دعوت میکردند، آب به سر و رویش میریختند. او آنها را میخنداند. سطل را از آب پر میکرد و آن را بر سر کسانی که لیف میزدند، میریخت. مواظب بود بچههای شیطان، پودر نظافت را با حنای ریشسفیدان قاطی نکنند. تا آقارضا در حمام بود، #شورونشاط بر همه حاکم بود.
🍃 همیشه از نانوایی بیست سیتا #نان میگرفت. نان پیرهزنهای محله را میبرد و به آنها میرساند. چوبخطشان را خط میزد تا سرِ ماه با نانوا حساب کنند. بالاخره همهی #مردممحله، آقارضا را میشناختند. همه او را #دوستداشتند. البته آنزمان #آقارضا استثنا نبود. در آنزمان زندگی در #محله یعنی همین؛ #یعنی اینکه همهی همسایهها همدیگر را واقعاً بشناسند و همه به هم کمک کنند. همه به هم پول، نان، روغن و پیاز، زردچوبه و.... قرض بدهند.
🍂 #زنها بدوندعوت به مراسم عروسی میرفتند. #مردها در حسینیه و هیئت سینه زنی و در پخت آش نذری همکاری داشتند. #محله یعنی جایی که همه پدربزرگ، پدر، مادربزرگ، مادرِ هم را میشناختند. همهی حُسنها و عیوب هم را میدانستند. همه به هم کمک میکردند. #آقارضا استثنا نبود، اما گرم و #گیراتر از بقیه بود. چون #پاسبان بود کارهایش بیشتر به #چشم میآمد. او مردی بود به معنای واقعیِ کلمه عضو یک محله.
🍃 در دههی ۱۳۳۰ هنوز در هیچ کجای #ایران محلهای وجود نداشت که مردم همدیگر را نشناسند. من ۱۰ سال است(از سال ۱۳۸۴) در یک #آپارتمان ۱۱ واحدی زندگی میکنم. هنوز همسایهها را درست نمیشناسم. فکر کنم در اکثر نقاط ایران وضع دارد چنین میشود. چه #سعادتمندبودیم وقتی در آن #محلهیسنتی زندگی میکردیم!
✅ #همراهانذرهبین، تا اینجا داشته باشید ادامه دارد...
📚 شازدهی حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin