سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
هیچ نمازی ندیدم که احمد(شهید احمد کاظمی) بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند🕊
+۱۹ دی سالگرد شهادت شهید احمد کاظمی
+فیلم مربوط به مراسم ختم شهید احمد کاظمی🖤
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدحاجاحمدکاظمی
#پارت53
نفس عمیقی کشیدم. بدون توجه به استاد نگاه کردم.
شاید به خاطر ارامش اون روز ها ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شده بود. ارامشی که هر چند کوتاه بود ولی مقطعی خوب بود.
کلاس تموم شد.کیفم رو برداشتم و بیرون رفتیم.
_نگار بریم کافی شاپ بقیش رو بگی?
دوست داشتم برم ولی از شرایط بوجود اومده توی خونه واهمه داشتم.
_نه باید زود برم خونه.
_یعنی من بمونم تو خماری?
_هماهنگ کن بیا خونمون.
_پدر خوندت ناراحت نمیشه?
_فکر نکنم، اخه با پدرت اشناست.
_باشه، دوباره باید سیاوش رو بپیچونم.
_نه، بهش بگو که بلند نشه بیاد جلوی خونمون. عمو اقا خوشش نمیاد.
شرمنده گفت:
_باشه.
جلوی در دانشگاه ازش خداحافظی کردم چند قدم دور نشده بودم که با صدای بلند صدام کرد.
_نگار.
فوری برگشتم سمتش. سریع اومد پیشم
_سیاوش ماشین اورده بیا برسونیمت.
نگاهی به ماشین نقره ای که برادرش بهش تکیه داده بود و نگاهمون میکرد انداختم.
_نه من خودم میرم .
_تعارف می کنی?
_نه عزیزم، دوست دارم پیاده راه برم .
دستم روگرفت.
_باشه، هر طور دوست داری.
صورتم رو بوسید.
_خداحافظ.
_مرسی که به فکرم بودی، خداحافظ.
دوست داشتم باهاشون برم ولی به عکس العمل عمو اقا نمی ارزید.
میتونستم ماشین سوار شم ولی ترجیح دادم کمی پیاده برم انداختم از خیابون پشت دانشگاه رفتم تا از خلوت بودنش برای فکر کردن استفاده کنم.
توی افکارخودم غرق بودم که با صدای سرفه ی مردی سرم رو بالا اوردم.
استاد امینی دستش رو به دیوارگرفته بود و به شدت سرفه میکرد.
سرفه هاش پر بود از صدای خس خس، نمی دونم باید چیکار کنم.
اصلا کاری از دستم بر میاد.
به بطری اب توی کیفم فکر کردم شاید یکم اب حالشو جا بیاره.
خواستم برم جلو که از شدت سرفه نتونست بایسته و نشست روی زمین.
ترسیده فوری جلو رفتم بطری اب رو از کیفم دراوردم و گرفتم
سمتش.
_استاد حالتون خوبه?
با سر تایید کرد ولی سرفه هاش قطع نشد
در بطری رو باز کردم و جلوش گرفتم.
_یکم اب بخورید، شاید بهتر شید.
به کیفش اشاره کرد که روی زمین افتاده بود بهم فهموند که چیزی از توش میخواد.
کیف رو جلوش گرفتم و درش رو باز کردم.
کپسول اکسیژن کوچیکی که مخصوص کسایی هست که اسم دارند رو دراورد
خواست ببره سمت دهنش که سرفه اجازه نداد و از دستش افتاد.
کمی بهش نگاه کردم چاره ای جز فکری که تو سرم بود ندارم.
برش داشتم و گرفتم جلوی دهنش به زور دهنش رو باز کرد دوپاف توی دهنش زدم. سعی کرد نفس بکشه ولی نتونست که یهو از حال رفت.
ترسیده کتش رو تکون دادم
_استاد خوبید?
بغضم گرفت و به اطراف نگاه کردم چرا هیچ کس تو خیابون نیست. این چه شانسیه من دارم.
دوباره محکم تر تکونش دادم.
_استاد امینی ! خوبید?
ناخواسته گریم گرفت.
کمی به اطراف نگاه کردم کاش از همون ور رفته بودم. سمت خیابون دویدم و نگاهم بین استاد که بی جون گوشه خیابون بود و جاده، جا به جا شد.
از اعماق وجودم خدا رو صدا کردم تا یه ماشین از اونجا رد بشه.
میتونم برم جلوی دانشگاه ولی به نظرم از اینجا ماشین بگیرم بهتره
با دیدن ماشینی که سمتن میاوند تو خیابون هراسون دویدم فوری ایستاد و پیاده شد.
_چی شده خانم.
نفس نفس زنون استاد رو نشون دادم و گفتم:
_اون اقا حالشون بد شده.
در ماشین رو بست و سمت استاد حرکت کرد.
_شما میشناسیدش?
_نه، یعنی بله ، یه کم.
ایستاد و با تردید نگاهم کرد.
هول شدم نمیدونم باید چی بگم.
_اقا زود باشید. حالشون خوب نیست. ایشون استاد دانشگاه من هستن تو رو خدا زود باشید.
خیره نگاهم کرد که با فریاد گفتم
_چرا نگاه میکنی میگم حالش بده.
از صدای بلندم جا خورد و رفت سمت استاد. تقریبا قدشون با هم یکی بود ولی استاد هیکل پر تری داشت به سختی بلندش کرد و سمت ماشین برد به زور گفت:
_میبرمش بیمارستان. شما هم باید بیاید.
استاد رو روی صندلی ماشین خوابوند و پاهاش رو به زور تو ماشین جا داد.
_من برای چی?
کمرش با دو دست گرفت و صاف شد.
_چون برای من مسئولیت داره، الان ببرمش بیمارستان یقه ی من رو میگیرن.
_خب چرا ? تصادف که نکرده از حال رفته.
_خانم من دنبال دردسر نیستم. نمیای همینجا پیادش کنم برن به کارم برسم .
اگه اونجا رهاش کنه حتما بلایی سرش میاد.
_باشه میام.
رفتم ولی می دونم که عمو اقا به شدت تنبیهم میکنه. نمیدونم چرا یه حسی من رو به استاد امینی نزدیک میکنه.
توی ماشین کنار راننده نشستم.
_زنگ بزن به خانوادت بگو.
_گوشی ندارم.
گوشیش رو از جیبش دراورد و گرفت سمتم.
_بیا زنگ بزن.
کمی به دستش نگاه کردم وقتی دید گوشی رو نمی گیرم روی داشبورد گذاشت.
_گفتم شاید نگرانت بشن.
_خیلی ممنون برسیم بیمارستان میگم چی شده زود برمیگردم خونه.
شونه هاش رو بالا داد.
اگه باشماره غریب اونم یه مرد به عمو اقا زنگ بزنم باید فاتحه ی خودم رو بخونم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت54
💕اوج نفرت💕
فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه.
چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس که پر از جذبه و اخم هست. الان چقدر معصوم و مظلوم خوابیده. چه حس خوبی بهش دارم. با یاد اوری اون محرمیت لعنتی نگاه از ازش برداشتم و با کشیدن اهی به رو به رو خیره شدم.
یه احساسی تلاش داشت تا دوباره مجبورم کنه که نگاهش کنم.
بعد از ده دقیقه نزدیک ترین بیمارستان ایستاد با کمک دو تا پرستر مرد بردنش داخل، من هم بدنبالشون. راننده سمتم اومد و کیف و کت استاد رو دستم داد و فوری بیرون رفت.
پشت در اتاقی که استاد رو بردن داخل، ایستاده بودم. صدایی باعث شد تا حواسم رو بهشون بدم.
-چرا بیهوشه.
_نمی دونم دکتر. همینجوری اوردنش.
_کی همراهشه.
-یه اقا با همسرشون.
_به همسرش بگید بیاد داخل.
اینا منظورشون از همسر منم. وای خدایا شکر که استاد امینی بیهوشه این حرف ها رو نمی شنوه.
پرستار بیرون اومد رو به من گفت:
_خانم تشریف بیارید داخل دکتر کارتون داره.
دنبالش رفتم استاد رو روی تخت خوابونده بودن و دکتر با دستش چشم استاد رو باز کرده بود با یه چراغ قوه ی کوچیک نور رو توی چشم هاش مینداخت.
_سلام.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_شوهرت چشه?
برای بار دومخدا رو شکر کردم که استاد بیهوشه.
_ایشون همسرم نیستن. استاد دانشگاهم هستن. تو خیابون حالشون بد شد من دیدم...
_چش شده?
_داشتن سرفه میکردن. فکر کنم آسم دارن. اخه تلاش داشتن با کپسول به خودشون اکسیژن بزنن یه دفعه از حال رفتن.
دکتر بیخیال استاد شد و چیزی توی برگه نوشت خواست بره بیرون که گفتم:
_ببخشید الان خوبن؟
نیم نگاهی بهم کرد.
_حال تمام استاد هات برات مهمن.
از حرفش جا خوردم ولی خودم رو نباختم.
_نخیر، بنی ادماعضا یکدیگرند.
به حالت مسخره گفت:
_واسه اینه قرار نداری رسوندیش دکتر.
یه کلمه بگو خوبه یا بده انقدر حرف نزن. نگاهم رو ازش گرفتم که گفت:
_خوبه حالش، فقط بهش فشار اومده از حال رفته.
اینو گفت و بیرون رفت.
رو به پرستار گفتم:
_الان باید چی کار کنم.
_صبر کن سرمش تموم شه بیدار شه ببرش.
منتظر شنیدن جواب نشد و رفت
من که نمی تونمبالای سرش بایستم عمو اقا رو چیکار کنم.
صدای زنگ گوشی همراه استاد خبر خوب راحت شدن رو به من داد.
گوشی رو از جیبش کتش که دستم بود دراوردم خواستم جواب بدم که متوجه شدم تماس از کشور دیگه ایه.
شاید کار درستی نباشه که جواب بدم. اگه این تلفن از طرف خانوادش هم باشه اونا ایران نیستن که بخوان کمکش کنن. فقط دلشوره شون زیاد میشه. صدای گوشی رو قطع کردم و تو ی جیبش گذاشتم.
از ایستادن خسته شدم روی صندلی کنار تخت نشستم به چهرش نگاه کردم.
تا حالا پیش نیومده که به خودم اجازه بدم انقدر به چهره ی مردی نگاه کنم ولی حسم به این مرد متفاوته.
با دیدن صورتش تمام هستیم بهممیریزه.
یک آن انگار وجودش با وجودم اخت میگیره.
چیزی توی مغزم مدام میگه که اشتباه نکن ولی قلبم به قلبش چسبیده.
چرا از اینکه کنارشم و عاشقانه نگاهش میکنم عذاب وجدان ندارم.
تپش قلبمبالا رفت بالاخره عذاب وجدان سراغماومد و سیلی محکمی به صورتم زد.
فوری ایستادمکیف و کتش رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
کاش میتونستم به عمو اقا زنگ بزنم.
دلممیگفت برگرد تو اتاق ولی عقلم به واسطه ی شرع اجازه نمی داد.
سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت55
💕اوج نفرت💕
رو به پرستار گفتم:
_ببخشید خانممیشه من یه زنگ بزنم.
_گوشی نداری?
_نه متاسفانه.
_تلفن اینجا فقط داخلیه.
دستش رو توی جیب مانتو سفیدش کرد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم.
_فقط شارژم کمه.
گوشی رو گرفتم و تشکر کردم
شماره ی عمو اقا رو گرفتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد. صداش نگران و پر از استرس بود.
_بله.
آب دهنم رو قورت دادم میدونم که ساعات خوبی رو پیش رو ندارم.
_سلام ع...
با عصبانیت گفت:
_نگار تو کجایی؟
_عمو اقا من بعد از دانشگاه داشتم...
_فقط یک کلمه بگو کجا...
تماس قطع شد نا امید به پرستار نگاه کردم.
_گفتم که شارژم کمه.
صدای گوشی بلند شد و شماره ی عمو اقا روی صفحه ظاهر شد گوشی رو رو به پرستار گرفتم
_با من کار داره.
نگاهی به شماره انداخت و با سر تایید کرد.
جواب دادم و کنار گوشمگذاشتم.
_الو شارژش تمو...
با صدای دادش ساکت شدم
_یک کلام کجایی؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم.
_بیمارستان.
صداش نگران شد.
_چی شده?
_من خوبم. یکی از استاد هام حالش بد شد اوردمش بیمارستان...
_دانشگاه به اون بزرگی فقط تو بودی.
_نه اخه خیابون پشتی دانشگاه بودم. اونجا خلوته.
با حرص گفت:
_یه روز گفتم خودت برگرد. اونجا چه غلطی میکردی?
نتونستم جلوی گریمرو بگیرم و با گریه ادامه دادم.
_به خدا میخواستم یکم پیاده راه بیام.
_کدوم بیمارستان؟
_همون که نزدیک دانشگاهمونه
_عمو اقا من ...
به گوشی نگاه کردم تماس رو قطع کرده بود.
گوشی رو سمت پرستار گرفتم.
اشکم رو پاککردو گفتم:
_خانم خیلی ممنون ببخشید شارژتون رو هم تموم کردم.
به چشم های اشکیم نگاه کرد و گوشی رو گرفت.
_خواهش میکنم.
دیگه صبر نکردم تا بیشتر نگاهم کنه برگشتم به اتاقی که استاد داخلش بود.
همونطور که رو تخت خوابیده بود با چشمهای بسته داشت با گوشیش حرف میزد.
_نه عزیز الان خوبم
_نمیدونم بیهوش بودمولی فکر کنم یکی از دانشجوهام اخه اون لحظه کنارم بود.
بلند خندید.
_نه بابا.
_چه عجله ایه.
_حالا بزار یکم بگردم
_اونجایی که ادرس دادی رفتم ولی پیداش نکردم
_نمیدونم همه میگن دو ساله...
_عزیز شما چرا نمیاید.
_باشه بزار برم خونه بهت زنگ میزنم.
_قربانت خداحافظ.
گوشی رو کنار گوشش رها کرد دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
برای اعلام حضور یکم سرفه کردم
فوری چشمش رو باز کرد.
_سلاماستاد.
قیافه ی جدی همیشه رو به خودش گرفت.
_سلام. شما اینجا چیکار میکنید.
چقدر هم پروعه الان داشت تلفنی می گفت یکی از دانشجوهام اون لحظه کنارم بود.
_استاد اگه حالتون بهتره من برم.
نشست روی تخت.
_خیلی ممنون بهترم. شما من رو رسوندی اینجا?
_بله استاد. با کمکیه اقایی.
_خیلی ممنون خانم لطف کردید.
_پس با اجازتونمن برم.
_خواهش میکنم بفرمایید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#سخن_بزرگان
برای آخرتتان از من میشنوید امروز و فردا کردن را کنار بگذارید! دقت میکنید؟
این فردا که شما حواله میدهید در عالم نیست؛ همهاش امروز است.
• آیت اللّٰه شجاعی
enc_1636743319628326841672-mc.mp3
2.51M
ياأمَل كِل الحَيارَىٰ تِسوىٰ النِياح..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنده ی من بخشیدمت.....
#پارت56
💕اوج نفرت💕
از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
حسم بهش دوست داشتن نیست درک نمیکنم این حس لعنتی رو
چند قدم از در فاصله نگرفته بودم که عمواقا وارد محوطه ی بیمارستان شد. استرس برخوردش تو بیمارستان با خودم به سراغم اومد. قدم هام رو تند کردم تا از نزدیک شدنش به استاد جلو گیری کنم.
متوجه من شد و اخم هاش تو هم رفت جلوش ایستادم.
_سلام.
چپ چپ نگاهم کرد و سوییچ رو گرفت سمتم.
_برو تو ماشین بشین تا بیام.
خواست حرکت کنه که جلوش رو گرفتم.
_کجا میخاید برید?
ابروهاش رو بالا داد و به حالت تهدیدگفت:
_چی بهت گفتم الان?
_عمو اقا من فقط ...
_توضیح باشه واسه تو خونه، برو توماشین تا بیام.
_الان کجا میرید?
نگاهش تیز شد. این اولین باریه که حرفش رو گوش نمی کنم.
_عمو اقا زشته، خودم به خدا راستش رو میگم.
_باید هم بگی.
چرخید و راهش رو عوض کرد نفس راحتی کشیدم و دنبالش راه افتادم.
سمت نگهبانی رفتیم تا از در خارج شیم به در نگهبانی نرسیده بودیم که نگهبان به مامور نیروی انتظامی که کنارش ایستاده بود من رو نشون داد.
یک لحظه احساس کردم قلبم از تپش افتاد.
نزدیک عمو اقا شدم تا شاید بی خیالم بشن که فایده نداشت.
_خانم... خانم.
عمواقا سمت صدا برگشت و نگاهشون کرد.
_اون مامور با توعه?
خودم رو زدم به اون راه
_نه
_چرا با تو هستن داره میاد اینجا.
مامور هرلحظه به من بیشتر نزدیک میشد و من استرسم بیشتر میشد. کاری نکرده بودم ولی حسم میگفت که الان اتفاق خوبی نمی افته.
مامور که تو یه قدمی ما ایستاده بود رو به من گفت:
_همسرتون بهتر شدن? متاسفانه راننده فرار کرد.
نگاهم رو به چشم هاس سرخ و عصبی عمو اقا دادم سریع گفتم:
_اقا کی گفت اون اقا همسر منه چرا الکی حرف می زنید. من فقط به ایشون کمک کردم بیان بیمارستان همین.
رو به عمو اقا که چشم ازم بر نمیداشت گفتم:
_به خدا از خودشون میگن من نگفتم.استاد هم کلا بیهوش بود...
_اگه با اون اقا نسبتی نداریدباید صبر کنید بهوش بیاد بعد برید.
_بهوش هستن بیاید بریم ازش بپرسین.
خواستم برم سمت بیمارستان که مچ دستم اسیر دست های عمو اقا شد با غیض به من گفت:
_شما تشریف ببرید تو ماشین من خودم حلش میکنم.
دیگه نتونستم جلوش دووم بیارم سرم رو پایین انداختم.
_چشم ولی من...
دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد سمت در.
_برو.
شروع کرد با مامور صحبت کردن و با هم به سمت اورژانس همقدم شدن چقدر من امروز بد شانسی اوردم، نه از دیروز بد شانسی میارم. من کلا چهار ساله که اتفاق خوبی توی زندگیم ندارم.
تنهادلخوشیم همین دانشگاهه که انگار اونم من رو نمیخواد.
توی ماشین ونشستم و منتظر بازپرس شخصیم شدم.
نیم ساعت بعد عمو اقا با استاد امینی از بیمارستان بیرون اومدن. بهم دست دادن و عمو اقا اومد سمت ماشین. استاد هم مسیر مخالف عمواقا رو رفت.
خودم رو روی صندلی ماشین جا به جا کردم در ماشین رو باز کرد و نشست پشت فرمون.
عصبی و کلافه بود هر دو ترجیح به سکوت دادیم و تا خونه حرف نزدیم ماشین رو توی پارکینک پارک کرد و پیاده شدیم. روی صفحه ال سی دی اسانسور طبقه ی دو رو زد.
وارد خونه شدیم کنار مبل روبه روی اشپزخونه ایستادم، تا عمو اقا بازخواستم کنه. ولی برعکس انتظار من بدون هیچ حرفی تو اتاقش رفت و در رو بست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*ولادت امام باقر صلوات الله علیه بر همگی
مبارک باد💐💐
#پارت57
💕اوج نفرت💕
کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم.
چند لحظه به در اتاقش خیره موندم. خودم باید براش توضیح بدم.
سمت اشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم وارد اتاقم شدم. لباسهام و عوض کردم یه چایی ریختم و پشت در اتاقش ایستادم در زدم.
_الان نه نگار.
هیچ وقتی بهتر از الان نیست.
در رو باز کردم و وارد شدم.
روی تخت درازکشیده بود و ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود.
_براتون چایی اوردم.
_گفتم الان نه.
_عمو اقا ...
تن صداش بالا رفت.
_نگار الان نه.
بی اختیار گریم گرفت
_اونم نذاشت من حرف بزنم، خودش قضاوت کرد و بدون هیچ حرفی فقط من رو کتک زد. شما هم عین اونی، هیچ وقت نمی زاری من حرف بزنم.
چایی رو روی میزش گذاشتم و برگشتم اتاق خودم پشت در روی زمین نشستن زانو.هام رو بغل گرفتم، بلند بلند گریه کردم.
یاد التماس های اون روزم افتادم هر چی میخواستم توضیح بدم اهمیت نداد. هیچ وقت فکر نمیکردم کسی از کتک خوردن مچ پاش بشکنه و بیهوش بشه.
دلم میخواست داد بزنم و با صدای بلند حرفم رو بزنم ولی حسی بهم این اجازه رو نمی داد.
من تا اخر عمرم باید خفه باشم چون بیکس و کارم. چون پدرو مادرم بیکسو کار بودن. چون هیچی ندارم. نون خور اضافم، یه غریبم که تو خونه ادمی زندگی میکنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم نگهم داشته.
صدای در اتاقم بلند شد از پشت در کنار رفتم.
در باز شد و قامت عمو اقا تو چهار چوب درنمایان شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مردی در قنوت نمازش گفت:
خدایا به من بهترین تقاضایی که از تو میشه رو بده...
پیغمبر دید و گفت اگر این دعا مستجب بشه اون.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توهم مثل من نمیدونی چه دعایی کنی؟!
پس این کلیپ رو باید ببینی🙏🏻💐
#خدا
#شهادت
#پیشنهاد_دانلود
#پارت58
💕اوج نفرت💕
هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود.
_بلند شو روی زمین نشین.
صورتم رو ازش برگدوندم.
_بلند شوخودت رو لوس نکن.
_باید بزارید حرفم رو بزنم
خم شد و بازوم رو گرفت.
_پاشو بشین رو تخت حرف بزنیم.
یکم دستم رو کشید که ایستادم، دستم رو رها کرد و روی صندلی نشست، به تخت اشاره کرد.
کاری رو که میخواست انجام دادم. تو چشم هاش نگاه کردم.
_بگم?
_نه من میگم تو گوش کن، من دختر خودم رو خوب میشناسم.
میدونم که قلبش پاکه ولی بچس، خامه. برای همین مواظبشم.
نگار من من مسئولم. هم در برابر خدا به واسطه ی شرع. هم اگه روزی قرار بشه که برگردی به اون مرد که باید باور کنی شوهرته. اشتباه کرده، بی فکر کاری رو انجام داده، اما این چیزی از حقش کم نمی کنه.
علت اینکه من آوردمت اینجا فقط یه مسئله است که در اینده مشخص میشه.
روز اول که قرار بود بری دانشگاه بهت گفتم نباید با اقایون معاشرت داشته باشی، حتی یک سلام.گفتی نمیشه گفتم پس نرو. اون روز قول دادی و من اجازه دادم. درسته ?
_بله.
_پس پای حرفت بایست که محروم نشی.
_حس انسان دوستانم اجازه نداد گوشه ی خیابون رهاش کنم فقط همین.
_خیلی راه های دیگه هم بود برای کمک به غیر این کاری که کردی. الان بحث این نیست که چیکار. فقط برای اخرین بار بهت میگم سرت رو بنداز پایین، به درست برس.
_چشم.
_بلند شو بیا تو حال اون چایی رو هم عوض کن.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شب بعد از شام روی تخت دراز کشیدم. به هر جا که نگاه میکنم چهره ی استاد امینی رو میبینم.
یعنی اونم نسبت به من حسی داره? حتما داره که هر وقت میاد تو کلاس صدام میکنه. پس چرا امروز تو بیمارستان انقدر باهام خشک رفتار کرد?
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم.
توی انباری سرد و تاریک به خودم جمع شدم. درد مچ پا امونم روبردیده. هر لحظه منتظرم در بازبشه و دوباره بیاد سراغم. اشک روی صورتم خشک شده روی پوست صورتم تاثیر گذاشته. به سختی بلند شدم در انباری باز شد از ترس روی زمین افتادم.
با دیدن استاد امینی تو درگاه در تمام بدنم گر گرفت.
چشمم رو باز کردم به اطراف نگاه کردم. بازم کابوس دیدم، این بار اخرش به استاد تموم شد. انقدر بهش فکر کردم که تو خوابم هم اومد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀ای آنکه در مقابلِ
اعمال اندک و ناچیز ما
پاداش بسیار عطا میکنی...
""فرازیازدعایماهرجب""
#رجب #ماه_رجب #این_الرجبیون
نماز شب سوم ماه رجب🤍
پيامبراکرم(ص) فرمود:
هرکس در شب سوم ماه رجب
۱۰ رکعت نماز بخواند
در هر رکعت ۱ بار حمد و ۵ بار سوره نصر بخواند
خداوند قصری در بهشت برای او بنا می کند
که از لحاظ وسعت هفت برابر دنیا می باشد
و ندای بشارت برای او سر داده می شود
که وی به مقام همراهی و همدمی پیامبران صدّیقان، شهدا و صالحین رسیده است.
#ماه_رجب
YEKNET.IR - zamine - shahdah imam hadi 1400 - motiee.mp3
6.5M
🔳 #شهادت_امام_هادی(ع)
🌴من به امامهادی(ع) مدیونم
🌴زیارت جامعه میخونم
🎙 #میثم_مطیعی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
خدایا
دست ما که به آسمون نمیرسه، ولی تو دستت به هر جایی که ما باشیم میرسه، پس قربونت دست ما رو ول نکن...
#پارت59
💕اوج نفرت💕
پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پایین اومدم.
نمازم رو خوندم خواستم برم صبحانه رو اماده کنم که مثل همیشه عمو اقا زود تر از من اقدام کرده بود.
صبحانه رو خوردیم و بعد از کلی اول خواهش و اخر تهدید جلوی در دانشگاه خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم.
وارد دانشگاه شدم تمام وجودم چشم شده و دنبال استاد امینی میگرده. نمی دونم اسم حسم رو چی بزارم ولی هر چی هست داره دیونم میکنه.
حسم به استاد باعث شده تمام خط قرمز هام رو تو ذهنم پس بزنم.
نگاه هام بی فایده بود وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.
ای کاش تمام روز هایی که می اومدم دانشگاه با استاد امینی کلاس داشتم.
با ضربه ای که بازوم خورد از فکر بیرون اومدم و ترسیده به پروانه نگاه کردم.
_سلام.
_علیک سلام. کجایی تو به ساعت دارم باهات حرف میزنم.
_ببخشید حواسم نبود.
نشست روی صندلیش و پشت چشمی برام نازک کرد.
_امروز بعد از کلاس بمون برام تعریف کن.
_تا عمواقا نیومده دنبالم میگم.
_نمی زاره بیای خونه ی ما.
ابرو هام رو بالا دادم.
_الان که بابام رو.میشناسه هم نمی زاره?
_نه.
_وای اون دیگه کیه...
استاد وارد کلاس شد و باعث شد تا پروانه بقیه ی حرفش رو نزنه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت60
استاد شروع به درس دادن کرد و حواس من پیش صدای قلبم
یکی توی وجودم حسم رو پس میزد مدام تذکر میداد که تو متاهلی
ولی چه تاهلی اون صیغه فقط از سر بی کسی بود بعد ها شاید علاقه ای ایجاد شد اما اون شب همه چیز برای من تموم شد
چرا من باید پای اون اجبار بمونم عمو اقا رو مجبور میکنم تا بره و ازش بخواد که بقیش رو ببخشه
ای خدا من چقدر بد شانسم.
_نمیخوای بلند شی
هاج و واج به پروانه نگاه کردم دلخور چشم به من دوخته بود
_تموم شد کلاس ساعت بعد هم تشکیل نمیشه بلند شو بریم بیرون بگو به چی فکر میکنی که اینجوری ناشنوا میشی
_چرا تشکیل نمیشه
_نمی دونم میگن کنفرانس داشته نیومده
به صندلی های خالی کلاس نگاه کردم
_پاشو دیگه
باید به یکی بگم حسم به استاد چی هست
_پروانه یه چی بگم راستش رو میگی
با سر تایید کرد و کنجکاو کنارم نشست
_تو میخوای با ناصری چی کار کنی ?
از سوالم جا خورد
_هان?
_مگه نمیگی ناصری رو دوست داری?
نگران به در کلاس نگاه کرد فوری برگشت سمتم
_نگار انقدر راحت میگی یکی میشنوه ابروم میره
_یعنی اگه کسی عاشق بشه ابروریزیه
_نه نیست ولی معمولا خانوم ها عاشق نمیشن یا اگه بشن بروز نمی دن حالا چیشده تو به فکر من افتادی
نگاهم رو به کفش هام دادم
_هیچی همین جوری
ایستاد دستم.رو گرفت
_پاشو بریم.بیرون تعریف کن دیگه
حوصله ی هیچی رو ندارم ولی پروانه کوتاه بیا نبود
_تا کجا گفتم
_همون.روزی که قرار بود برید محضر
_اون.روز عجیب ترین رفتار عمو.اقا رو دیدم نمی دونم عطیه خانم چی بهش گفت که کلا بهم ریخت من.و مرجان حاضر شده بودیم.و جلوی در منتظر احمد رضا بودیم در خونه باز،شد و عمو اقا کلافه و پریشون نگاهمون کرد نگاهش سمت اتاق احمد رضا رفت و با صدای بلند اسمش،رو گفت
_احمد رضا
این رفتار از عمو اقا بعید بود اون همیشه با نگاه حرف میزنه اصلا صداش رو تا این حد بالا نمی بره
احمد رضا فوری اومد بیرون و با تعجب به عمو.اقا نگاه کرد
_جانم عمو
شکوه خانم هم با صدای فریاد عمو اقا بیرون اومد
عمو اقا نگاهش رو مشمعز کرد رو به شکوه خانم گفت
_امروز نمی تونیم بریم محضر باشه یه روز دیگه
همه به هم نگاه کردن هیچ.کس نمی دونست چی شد که عمو اقا بهم ریخت
هر چی بود مربوط به عطیه خانم بود مطمعن.بودم همون حرف هایی که عمو اردلان زده بود باعث عصبانیتش از،شکوه خانم بود به عمو اقا هم گفته اما چی گفته هیچ وقت نفهمیدم
عمو اقا رفت و خونه رو بهم ریخت
شکوه خانم با حرص نفس می کشید احمد رضا با رامین بحثشون شد حتی دست به یقه هم شدن تنها کسایی که اون روز حالشون خوب بود من ومرجان بودیم توی اتاق مرجان با هم.حرف میزدیم و شوخی می کردیم.صدای خندمون یکم بالا رفت
صدای در زدن کسی که خیلی هم.عصبی بود باعث شد تا هر دو ساکت بشیم مرجان بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد که احمد رضا کلافه و عصبی در رو هول داد و وارد اتاق شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕