eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥اوضاع داره به سمت نبرد نهایی میره! ✨حواست به اتفاقاتی که داره میفته باشه الآن باید با همه‌ی وجودت بیای وسط کار... استاد شجاعی ☁️🌿
💕اوج نفرت💕 باورم.نمی شد برای کسی انقدر مهم باشم. به گل توی دستم خیره بودم که مرجان بازوم رو تکون داد. _کجایی تو? _بله. به حالت مسخره ولی شوخی گفت: _جنبه ی یه گل رو نداری? _چی شده مگه? _میگم بریم با داییم یا نه? _مگه نمیگه با خانم هماهنگ کرده? به رامین که در ماشین رو باز کرده بود و به ما نگاه میکرد نیم نگاهی انداخت. _می ترسم از احمد رضا. _اقا غروب میاد اصلا نمی فهمه. طلب کار نگاهم کرد. _نه مثل اینکه خیلی مشتاقی! نگاهم رو به زمین دادم. _اصلا به من چه، هر کار دوست داری بکن. کیفش رو روی شونش جابه جا کرد. _چی رو به توچه، به افتخار شماست این دعوت. دستم رو گرفت و کشید سمت ماشین. _بیا بریم ببینم ته شما دو تا چی میشه. مرجان صندلی جلو نشست و من هم عقب، پست سر مرجان. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. خیلی سنم پایین بود، دختر چشم و گوش بسته ای بودم. معنی خیلی چیز ها رو نمی دونستم. حاصل تربیت یه پدر شیرین عقل و یه مادر ناشنوا بودم. اون یکم اداب و معاشرتی هم که بلد بودم صدقه سر خانواده ی پروا بود. بعد از یه مسیر نیم ساعته ماشین رو جلوی یه باغچه رستوران پارک کرد. من بار اولم بود که به یک رستوران میرفتم. اصلا تمایل به رفتن نداشتم، چون معذب بودم. حس می کردم همه دارن نگاهم می کنن می دونن که من بار اولمه ولی حسم رو بروز ندادم و باهاشون همقدم شدم. رستوران قشنگی بود یه حیاط بزرگ پر از الاچیق های چوبی. زمستون بود و هوا سرد، ولی اونجا پر بود از گل های رنگارنگ که معلوم.بود همشون گلخونه ای بودن. مات و مبهوت اون همه زیبایی بودم که صدای رامین کنار گوشم نشست. _تو بگو کجا بشینیم. سرم رو از صورتش که کنار گوشم بود و زیادی نزدیک بود فاصله دادم. اب دهنم رو قورت دادم گفتم: _من اقا! قیافش رو مشمعز کرد. _اقا چیه? بگو رامین. نگاهم رو به انگشت هام دادم که توی هم میپیچوندمشون. با مهربونی گفت: _خیلی خب هر چی دوست داری بگو. فقط الان بگو کجا بشینیم که حسابی یخ کردم. تا اومدم انتخاب کنم مرجان که از ما فاصله داشت اومد جلو. _دایی اونجا بریم که گل رز گذاشته رو پله هاشه. _اینبار هر جا نگار، بگه دفعه بعد تو انتخاب کن. مرجان دلخور و طلب کارگفت: _چرا? خب منم نظر دارم. با حرفی که زدم به بحثشون خاتمه دادم. _همونجا که مرجان میگه خوبه. مرجان به حالت قهر سمت الاچیق رفت و من هم بدنبالش. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
‌درد درمان مےشود با ذکر يا مهدی مدد سخت آسان میشود با ذکر يامهدی مدد بس کہ آقايم غريب است و ندارد ياوری چشم گريان میشود با ذکر يا مهدی مدد سلام امام زمانم 🌻🍂
💕اوج نفرت💕 وارد الاچیق شدیم. هنوز نشسته بودیم که پسر جوونی در رو باز کرد و منو غذا رو دست رامین داد و رفت. مرجان با قیافه ای درهم که مثلا هنوز قهره رو به رامین گفت: _دستشویی کجاست? رامین جلو رفت و سرش رو تو اغوش گرفت. چیزی کنار گوشش گفت که مرجان با صدای بلند گفت: _بله، بله فهمیدم. بعد هم از الاچیق بیرون رفت. نشستم و به یکی از پشتی های قرمزی که اونجا بود تکیه دادم. کمی از تنها شدن با رامین ترسیدم. _نگار. خیره نگاهش کردم مضطرب و نگران بود. _الان بهترین فرصته برای اینکه بتونم باهات حرف بزنم. اجازه می دی ? گونه هام از خجالت داشت اتیش می گرفت به سختی لب زدم. _بفرمایید. _من ... من از روزی که شناختمت، دوس...دوستت داشتم. ولی همیشه احمد رضا مانع میشد که بگم . نگار من شاید گذشته ی خوبی نداشته باشم، ولی راهم رو عوض کردم، به خدا عوض کردم . مشکل اینجاست که هیچ کس باورم نداره همه میگن حتما ... کلافه ادامه داد: _چه می دونم میگن معلوم نیست چی تو سرته. سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم. _اون اوایل بچه بودم نادون بودم ازسر نادونی یه چند بار خواستم بهت... سرش رو پایین انداخت و لبش رو به دندون گرفت. _ولی به خدا از سر علاقه بود، نمی دونستم چه جوری عنوان کنم. ابجی شکوه که کلا از تو بدش میاد، احمد رضا هم فکر میکنه صاحبه توعه، من اخه به کی می گفتم که بهت بگه. فکر می کردم اونجوری خودت می فهمی، بعد فهمیدم که دوست نداری ازت فاصله گرفتم. یه مدت ابجیم ازت بد گفت سعی کردم فراموشت کنم. ذل زد تو چشم هام حلقه ی اشک رو توی چشم هاش دیدم. _بعد دیدم نمی شه بد جور تو قلبم جا داری. اشک روی گونش ریخت با کف دست فوری پاکش کرد. _نگار تو بهم اعتماد کن بزار خودمو با تو به همه ثابت کنم. سوالی و ملتمس نگاهم کرد. _خواهش می کنم. یه چیزی بگو. اب دهنم خشک شده بود به خاطر من داشت گریه می کرد به زحمت گفتم: _چی ...بگم? _بهم اعتماد میکنی? حرف هاش رو باور کرده بودم. _نگار من اینده ای برات بسازم که همه حسرتش رو بخورن. کاری به مال و اموال هیچ کس ندارم یه جا کار پیدا کردم میرم اونجا یکم پس انداز می کنم بعد عقدت میکنم. خشکی از زبونم به لب هام هم رسیده بود با التماس گفت: _حرف بزن. رامین بهم ابراز عشق کرد، برام گریه کرد قسم خدا رو خورد، گفت که راهشو عوض کرده، حرف هاش به عمق وجودم نشست. اروم گفتم: _اعتماد میکنم. از شوق اشکش بند نمی اومد و مدام پاکشون می کرد. دستش رو توی جیب کتش کرد و جعبه ی کوچیکی رو سمتم گرفت. _اینو.برای تو خریدم. سرش رو پایین انداخت. _ ببخش، من زیاد پول ندارم طلا بخرم، نقره است ولی قول میدم بعدا طلاشو برات بخرم. نمی دونستم باید هدیه اش رو قبول کنم یانه، مضطرب از پنجره ی قدی الاچیق بیرون رو نگاه کرد. _بگیرش دیگه، الان مرجان میاد. دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم لرزش دستم انقدر بالا بود که جعبه رو به سختی نگه داشته بودم فوری توی کیفم انداختم. ممنونی زیر لب گفتم. رفتار رامین تغییر کرد دیگه خبری از نگرانی تو صورتش نبود. با محبت نگاهم می کرد. ولی من نمی تونستم نگاهش رو با محبت جواب بدم. هم خجالت می کشیدم هم یه حسی مدام بهم تذکر می داد که اون نامحرمه. از علاقه ی احمد رضا به خودم با خبر بودم ولی اون روی من دست بلند کرده بود حسابی ازش دلخور بودم ترجیح دادم محبت رامین توی دلم جا داشته باشه. مرجان هم اومد و کنارمون نشست. من اولین نهارم رو توی رستوران رو در کنار محبتی متفاوت و پر از هیجان و حسی عجیب با مردی که قرار بود همسر آیندم باشه، خوردم. اون روز از بهترین روز های زندگیم بود. بعد از خوردن نهار و یه خرید کوچیک برای من و مرجان حدود ساعت پنج بعد از ظهر رامین ما رو سر کوچه پیاده کرد گفت که به خاطر دعوای دیشب دوست نداره به این زودی ها با احمد رضا رو به رو بشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
☝️۹ بهمن سالروز شهادت فرمانده ی جوان هدیه به
💕اوج نفرت💕 مرجان در رو باز کرد هر دو وارد شدیم. احمد رضا با عجله و هراسون سمت ماشینش میرفت و در حین راه رفتن پشت کفشش رو هم می کشید تا کامل تو پاش بره. با دیدن ما ایستاد با صدای بلند گفت: _اومدن مامان. این جملش یعنی شکوه خانم چیزی از علت غیبت ما بهش نگفته. با قدم های بلند سمتمون می اومد حسابی ترسیده بودم مرجان هم دست کمی از من نداشت.چند قدم به عقب اومد هنوز احمد رضا به ما نرسیده بود که شکوه خانم با عجله بیرون اومد. احمد رضا رو به رومون ایستاد نگاهش به مرجان بود ولی مخاطبش هر دو بودیم. _کدوم گوری بودید? مرجان اب دهنش رو قورت داد نگاهش به شکوه خانم بود که سمتمون می اومد. _داداش به خدا ... ما... داشت زمان میخرید تا مادرش برسه. شکوه خانم نفس نفس زنون ما بین پسر و دخترش ایستاد. _پسرم اروم باش، بزار حرف بزنه. احمد رضا نگاهش خیره به مرجان بود. _کجا بودید? معلوم بود که حسابی داره خودش رو کنترل می کنه. مرجان از ترس گریش گرفت. _به خدا با دایی بودیم. نگاه احمد رضا تیز چرخید روی من فوری سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم برگشت سمت مرجان و متعجب گفت _با رامین بودید! _به خدا گفت به شما گفته، گفت اجازه گرفته. شکوه خانم برگشت سمت احمد رضا که نگاهش روی من قفل شده بود و حرصی نفس می کشید. _راست میگه رامین به من گفته بود من یادم رفت بهت بگم. احمد رضا نگاهش رو کمی نرم کرد رو به مادرش با درموندگی گفت: _چرا الکی ازشون دفاع می کنی? شکوه خانم که پسرش رو اروم دید کمر صاف کرد و دوباره با فخر گفت: _من فقط از دخترم دفاع کردم. احمد رضا رو به مرجان گفت: _الان واسه چی داری گریه می کنی? مرجان صدای گریش رو پایین اورد فقط کمی فین فین می کرد. _خوب گوش هاتون رو باز کنید از این به بعد حق ندارید با رامین تو حیاط خونه راه برید. چشم هاش رو ریز کرد. _کجا رفتید? مرجان به من نگاه کرد توی دلم اشوب شد. همش می ترسیدم بگه که رامین به خاطر من این دعوت رو کرده. بالاخره لب باز کرد. _رفتیم... نهار... خوردیم... بعدم کیسه ی توی دستش رو بالا اورد _پاساژ ...برامون ...لباس خرید دلخور نگاهم کرد برگشت که بره یه لحظه برگشت. خواست چیزی بگه که پشیمون شد و نا امید رفت. شکوه خانم اشک های صورت مرجان رو پاک کرد. _عیب نداره مامان بریم داخل پشت چشمی برام نازک کرد دست دخترش رو گرفت و به سمت خونه رفت. منم چاره ای جز دنباشون رفتن نداشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
خستگی ِ ما از کار نیست! بلکه از گیجی و بی برنامگی ست! ‹ شهید حسن باقری ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار برای خدا خستگی ندارد...🌱 ✍🏻شهیدحسن‌باقری امروز سالروز شهادت شهید باقری بود! 🌷@hojjatipourr
♥️ صبحی نو سر زد و زندگی به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد و این نهایت امیدواری است که در هوای یادتان، نفس می کشیم و در عطر نرگس بارانِ نامتان، دم می زنیم ... شکر خدا که در پناه شماییم 🌤
💕اوج نفرت💕 وارد خونه شدم مرجان رو مبل نشسته بود اروم گریه می کرد. شکوه خانم هم جلوی تلفن ایستاده بود. حدس اینکه به کی زنگ میزنه کار سختی نبود. اروم و بی صدا وارد اتاق مرجان شدم روی کاناپه نشستم. به پنجره ی رو به رو خیره شدم یعنی رامین دروغ گفت که به شکوه خانم گفته، چه دلیلی می تونسته داشته باشه، شاید می دونسته اگه راستش رو بگه باهاش نمی رفتیم. نخواسته این فرصت رو از دست بده. یاد هدیه اش افتادم به کیفم نگاه کردم زیپش رو باز کردم، جعبه ی کوچیکی که بهم داده بود رو دراوردم بازش کردم. یه زنجیر با یه پلاک پروانه خیلی قشنگ و ظریف، روی بالهای پروانه پر بود از نگین های ریز سفید و ابی. اولین هدیه ی زندگیم رو با کلی حرف های قشنگ گرفته بودم. ارزشش خیلی برام بالا بود. مقنعم رو دراوردم و زنجیر رو روی گردنم اویزون کردم. جلوی اینه پشت در ایستادم با لبخند به پروانه ی قشنگی از گردنم اویزون بود نگاه کردم. محو تماشا بودم که در اتاق باز شد و در محکم به سرم خورد. از استرس هدیه رامین درد سرم رو فراموش کردم دستم رو روی پلاکم گذاشتم به مرجان نگاه کردم. _چرا پشت در ایستادی? فکر کرد فال گوش ایستادم. _داشتم خودم رو توی اینه میدیدم. بی اهمیت سمت تخت رفت مانتوش رو دراورد مقنعش رو پرت کرد رو زمین با حرص روی تخت نشست. _دایی خیلی بیشعوره، اصلا به مامان نگفته بود. گوشیش رو برداشت کمی انگشتش رو روی صفحه جابه جا کرد و کنار گوشش گذاشت. _الو، دایی خیلی نامردی. _هیچ می دونی اگه مامانم نبود چه بلایی سرم می اورد. _تو واسه ی یه گوشی مدل جدید چقدر از من باج می گیری? لحنش اروم شد. _نه خب، ولی کاش میگفتی هماهنگ نکردی. نیم نگاهی به من انداخت نگاهش روی پلاکم موند چشم هاش گشاد شد. _نه مامانه، جوابشو بده. _باشه خداحافظ. گوشی رو قطع کرد نگاه معنی دارش بین چشم هام و گردنبند جا به جا شد. گوشی رو زیر بالشتش پنهان کرد روی تخت دراز کشید. نگاهش پر از حرف بود ولی برای من اهمیتی نداشت. فقط به غوغایی که تو وجودم به پا شده بود با لذت فکر می کردم. اون شب هیچ کس حال احمد رضا رو نفهمید، بی خودی با همه دعوا میکرد. حتی به بانو خانم هم رحم نکرد طوری که با چشم های گریون رفت. به درس من و مرجان هم بر عکس هر شب کاری نداشت. من بدون توجه به ناراحتی های احمد رضا و شکوه خانم سرخوش محبت رامین بودم. نماز صبح بیدار شدم وضو گرفتم و سر سجاده نشستم که صدای در اتاق بلند شد. پشت در رفتم بازش کردم احمد رضا پشت در ایستاده بود. فوری برگشت سمتم و اخم هاش تو هم رفت. _مگه نگفتم در اتاق رو از داخل قفل کنید? _ببخشید، یادمون رفت. اومد سمت در که کنار رفتم وارد شد. اروم در رو بست به مرجان اشاره کرد. _این چرا بیدار نمیشه? به مرجان که تو خواب عمیق بود نگاه کردم. _خودم نماز بخونم بیدارش میکنم. دلخور نگاهم کرد. _یه چی ازت بپرسم راستش رو می گی? دلم یهو پایین ریخت اگه از رامین بپرسه چی باید جواب بدم. اصلا نمی تونستم بهش دروغ بگم. مخصوصا وقتی ازم میخواست تو چشم هاش نگاه کنم، خیلی ازش می ترسیدم. اروم لب زدم: _بله. _تو اصلا متوجه ... صدای ویبره گوشی مرجان از زیر بالشت بلند شد احمد رضا چشم هاش رو ریز کرد. _صدای چیه? هول شدم نمی دونستم چی باید بگم مرجان بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه دستش رو زیر بالشتش برد گوشی رو برداشت. چشم های احمد رضا از این گشاد تر نمی شد. مرجان گوشی رو کنار گوشش گذاشت و کلافه گفت: _هان. _دایی این وقت صبح اخه? _چه می دونم خب اونم خوابه دیگه. _الان بیدارش کنم بگم چی? _ای وای از دست تو. چشم هاش رو باز کرد و به کاناپه نگاه کرد با صدای ارومی گفت: _نگار پاشو. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
⚡️آقا برق نگیناش چشمو کور کرد ⚡️ جلسه قرآن خونه مامان جونم بودیم 📖جونم برات بگه خانم داداشمم تشریف داشتن ☺️ آقا دیدم یه صلوات شمارخوشگل تو دستش برق میزنه و زیر لب ذکر میگه🤩 آخ روسریشو با یه گیره ناز اونقدر قشنگ بسته بود که نگم برات اونم چی ست با دستبندش و تسبیحی که دست دخملش بود😩 غش کردم براشون😍 بعد کلی زیرو رو کشیدن از خانم خانما فهمیدم که از اینجا سفارش داده👇👇 وای از تنوع و قیمت های عالی و کیفیتش دیگه نگممم 😌 باورت نمیشه خودت برو ببین👇🏻😎 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5 بدو تا کارهای جدیدشون ببین😍
💕اوج نفرت💕 اخم های احمد رضا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. نیم خیز شد که متوجه حضور برادرش شد فوری نشست. _س...سلا...م نگاه ملتمسش بین من و احمد رضا جابه جا می شد با نگاهش از من کمک میخواست. ولی من خودم قالب تهی کرده بودم با صدایی که ترس رو به دل ما بیشتر کرد گفت: _اون مال کیه ? مرجان با ترس لب باز کرد. _چیزه...مال ...مامانه یک قدم جلو رفت. _مامان? مرجان که حسابی ترسیده بود عقب عقب از تخت پایین رفت. _یعنی مال ... اب دهنش رو قورت داد. _مال ...داییه _دست تو چی کار میکنه? احمد رضا بار ها تو خونه گفته بود که هیچ کس تا قبل از گرفتن دیپلمش حق نداره تو این خونه تلفن همراه داشته باشه. تازه بعد از دیپلم هم زیر نظارت خودش اجازه میده. انقدر ترسیده بودم که ناخواسته در رو باز کردم و بیرون رفتم یه لحظه چشمم به اتاق شکوه خانم خورد. مطمعن بودم احمد رضا با مرجان برخورد میکنه، فوری سمت اتاق شکوه خانم رفتم در زدم. منتظر جواب نشدم علی رقم میل باطنیم در رو باز کردم. روی تخت نشسته بود به در نگاه کرد و با دیدن من اخم هاش تو هم رفت. _برای چی در رو باز کردی? _خانم ببخشید اقا ... صدای کوبیده شدن چیزی روی زمین بعد هم جیغ مرجان بلند شد. به در اتاق مرجان نگاه کردم، شکوه خانم با عجله از اتاق خارج شد رو به من گفت: _چی شده? _مرجان خانم گوشی داشت اقا فهمید... صدای گریه و التماس مرجان که بالا رفت شکوه خانم سراسیمه سمت اتاق رفت. نمی دونستم باید چی کار کنم دنبال شکوه خانم رفتم. فوری بین احمد رضا و مرجان ایستاد مرجان دستش رو روی صورتش گذاشته بود و گریه می کرد. شکوه خانم دستش روی سینه ی احمد رضا گذاشت. _چی شده پسرم? دیگه صداش رو کنترل نمی کرد _عین ادم بگو این گوشی مال کیه? به گوشی که روی زمین خورد شده بود نگاه کردم با حرفی که مرجان زد متعجب بهش نگاه کردم. _مال داییه داده بدم به نگار. احمد رضا تیز نگاهم کرد. اومد سمتم یک قدم عقب رفتم چادر نمازم از سرم افتاد بازوم رو گرفت و من رو از اتاق بیرون برد. قلبم به شدت به سینم می کوبید در رو بست و توچشم هام خیره شد با حرص گفت: _مال توعه ? توان حرف زدن نداشتم سرم رو به نشونه ی نه بالا دادم. _حرف بزن نگار، حرف بزن تا همین الان پای دروغ رو تو این خونه قطع کنم. بدون اختیار شروع کردم به گریه کردن اروم که صدام به غیر از احمد رضا کسی نشنوه ما بین هق هق گریم گفتم: _اقا رامین... خیلی ...وقته... براش خریده. کمر صاف کرد و با اخم گفت: _خیلی وقت یعنی کی ? _من اولین ...بار بعد از فوت ...مادرم.... دستش دیدم ....ولی خودش.... گفت چند ....ماهه که براش ...خریده. _خیلی خب گریه نکن بفهمم چی میگی. اشک هام رو پاک کردم به زور جلوی گریم رو گرفتم. _همون یه گوشی رو داشت? _بله. _چرا تا حالا نگفته بودی? _الانم اگه عصبی نبودید نمی گفتم. چشم هاش رو ریز کرد _چرا? _همینجوریشم شکوه خانم از من خوششون نمیاد. انگار متوجه منظورم شد نگاهش کمی نرم شد چند قدم به عقب رفت متاسف سرش رو تکون داد و برگشت به اتاق مرجان. در اتاقش رو که بست همونجا روی زمین نشستم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕