eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار جناب پناهیان با شیخ حسین انصاریان پس از حواشی اخیر: 🔹حجت الاسلام پناهیان با حضور در حسینیه همدانی ها با استاد شیخ حسین انصاریان درباره سوتفاهم های پیش آمده گفت و گو کردند. 🔹حجت الاسلام پناهیان درباره این دیدار گفت: خدمت (شیخ اعظم) استاد حاج شیخ حسین انصاریان رسیدم این وسط مباحث را اشتباه به ایشان رسانده بودن و ایشان برنامه سیما را که توضیح مجدد داده بودم ندیده بودند؛ از توضیحاتم قانع شدند بزرگی کردند و پدارانه فرمودند تعبیرات را واضح تر و موکد بگید. 🔹ایشان با توضیحات من قانع شدند و محبت بسیار فرمودند و گفتند از بزرگان حوزه و مومنان دلجوئی کنید. 🔹ضمن استغفار از دوستان اهل بیت و زعمای حوزه که دچار سوء تفاهم شدند عذر میخواهم
💕اوج نفرت💕 چادر رو سر جاش گذاشتم وارد وضو خونه شدم. ابی به دست و صورتم زدم تو اینه به خودم نگاه کردم. توقع بیجایی انتظار صورت پف کرده رو با اون همه گریه از خودم نداشته باشم. از ساختمون اصلی بیرون رفتم استاد رو که جلوی در ورودی ایستاده بود نگاه کردم به سمتش رفتم. کتش رو روی دستش انداخته بود به ساعتش نگاه میکرد. احساس کردم همقدم شدن باهاش کار خوبی نیست. گوشی رو از کیفم برداشتم شمارش رو گرفتم بعد از چند لحظه به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و کنار گوشش گذاشت. _خانم صولتی من جلوی در هستم. _سلام استاد. ببخشید میشه ادرس بدید من خودم بیام یه کار واجب دارم انجام بدم میام. _باشه اشکالی نداره. الان براتون پیامک میکنم. تماس رو قطع کرد نفس راحتی کشیدم با اومدن پیامک ادرس رو خوندم و به جای خالیش جلوی در نگاه کردم. رستوران رو بلد بودم پیاده هم میشد رفت. از دانشگاه بیرون رفتم. مدام فکرم به این بود باید چیکار کنم. ده دقیقه ی بعد به تابلو رستوران نگاه کردم توی شیشه ی دودیش خودم رو نگاه کردم پف صورتم کم شده بود ولی اثار گریه هنوز مونده بود مقنعه ام رو مرتب کردم وارد رستوران شدم. با چشم دنبالش گشتم. روی میز دو نفره گوشه ای ترین جای رستوران نشسته بود با دیدنم ایستاد و لبخند مهربونی بهم هدیه داد. اروم سمتش رفتم ایستاد. _سلام استاد. _سلام خیلی ممنونم که دعوتم رو پذیرفتید. سرم رو پایین انداختم. _خواهش میکنم. _قابل شما رو نداره. سر بلند کردم با دیدن شاخه گل قرمزی که سمتم گرفته بود ناخواسته لبخند دندون نمایی روی لب هام ظاهرشد گل رو ازش گرفتم. _خیلی ممنون استاد. صندلیم رو بیرون کشید. _بفرمایید. روی صندلی نشستم و ممنونی زیر لب گفتم. منو رو گذاشت جلوم. _چی میل دارید? _فرقی نداره استاد هر چی شما بگید. منو رو بست و بهم خیره شد. _می تونم یه سوال بپرسم? _خواهش میکنم در خدمتم. _چرا گریه کردید? منتظر این سوال نبودم نگاهم رو فوری از چشم هاش گرفتم. _یه مشکل شخصی _نمی تونید به من بگید? الان بهترین وقته باید بگم هم خودم رو از این عذاب وجدان نجات بدم هم تکلیفم معلوم بشه. _چرا...باید بگم ...ولی راستش تپش قلبم بالا رفت. _اگه سختتونه می تونید بعدا بگید _سخت که هست ولی باید بگم _بزارید خودم حدس بزنم پدرتون با امروز مخالف بودن درسته? کاش حدس نمیزد. _نه . راستش من اصلا بهشون نگفتم. اخم هاش تو هم رفت . _چرا? _چطور باید بگم ... من ...اصلا دختر... حرف زدن واقعا برام سخت شده. _بزارید از اول بگم یعنی از خیلی سال پیش من تو یه خانواده... حضور مردی که برای گرفتن سفارش غذا بالای میزمون ایستاد باعث شد تا حرفم رو نصفه رها کنم. بعد از گرفتن سفارش رفت استاد گفت: _خانم صولتی اگر بهم میگفتید که پدرتون اطلاع نداره من امروز رو کنسل میکردم. _نه ،اخه استاد من... دستش رو به علامت سکوت بالا اورد _شما امروز انقدر استرس دارید که من رو هم معذب کردید به نظرم امروز هم شما ساکت باشید و حرف های من رو بشنوید بهتر باشه. چرا نمیزاره حرف بزنم. سرم رو پایین انداختم. _من خیلی مقید به اصول هستم اون سری هم بهتون گفتم علت اینکه اینطور اشنایی رو انتخاب کردم فقط به دلیل عدم حضور خانوادم تو ایرانه وگرنه یک ازواج کاملا سنتی رو ترجیح میدم. من پدر و مادرم فوت کردن و با مادربزرگ پدریم زندگی میکنم که حتما برای خاستگاری میان ایران. الانم مستقیم میرم سر اصل مطلب خانم صولتی من روی روابط خیلی حساسم و این توقع رو دارم که همسرم به این مسئله در اینده توجه کنه. سوالی نگاهم کرد _ متوجه منظورم میشید? درمونده تر از این حرف ها بودم اروم لب زدم. _نه. _بزارید واضح بهتون بگم. من درسته خارج از ایران بزرگ شدم ولی مادرم تا زنده بودن تلاش داشتن احکام رو به من اموزش بدن و به فرهنگ ایران و ایرانی خیلی اهمیت میدادن من یک تفکر مرد ایرانی رو دارم. حجاب همسرم نوع برخوردش با نامحرم، رفتار و کردارش بیرون از خونه و خیلی برام مهمه. قصد جسارت ندارم اینایی که گفتم رو توی شما دیدم که انتخابتون کردم ولی لازم دونستم که بهتون بگم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین. خدایا بپوشان در آن با مهر و رحمت و روزى كن مرا در آن توفیق و خوددارى و پاك كن دلم را از تیرگیها و گرفتگى‌هاى تهمت اى مهربان به بندگان با ایمان خود 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
💕اوج نفرت💕 به پشت سرم نگاه کرد _غذا رو اوردن بقیش باشه برای بعد از غذا. نیم نگاهی به مردی که کنارم ایستاده بود کردم شروع به چیدن غذا روی میز کرد. چرا حرف نمیزنی واقعا فکر کردی مردی که با این همه حساسیت روبروت نشسته وقتی بفهمه با یه زن متاهل صحبت میکنه چه رفتاری باهات داره یا چه فکری در رابطه باهات میکنه. چرا نمیتونم حرفم رو بزنم. _بفرمایید. مات به استاد نگاه کردم. _بله? خیره نگاهم کرد. _غذاتون رو میگم بفرمایید. به بشقابی که جلوم بود خیره شدم. _اهان. چشم. یعنی خیلی ممنون خندش رو کنترل کرد و خودش رو مشغول بشقابش کرد. اصلا اشتها نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه شروع به خوردن کردم. لیوان ابش رو روی میز گذاشت به بشقاب خالی خودش و بشقاب نیمه پر من نگاه کرد _ کم غذایید یا معذب بودید? _نه استاد همین قدر میخورم. صدای گوشیم از توی کیفم بلند شد _فکر میکنم پدرتون هستن. _نه به ایشون گفتم که جایی کار دارم. ابرو هاش بالا رفت _دروغ گفتید? _نه، یعنی بله. نگاهم رو به برنج های بشقاب دادم _در اینده همیشه راست بگید به نظرم گناه دروغ بخشیدنی نیست. خجالت زده و شرمنده گفتم: _چشم. _نمیخواید جواب بدید? گوشی رو برداشتم با دیدن شماره ی پروانه نفسم رو حرصی بیرون دادم. _جواب نمی دید? صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و روی میز گذاشتم. _پدرم نیست. دوستمه. به صفحه ی گوشیم نگاه کرد _پروانه? جدایی از تمام اضطرابم و دلهرم برای گفتن حقیقت به قول پروانه چقدر گیره. _خانم افشار هستن. چشم هاش رو ریز،کرد و سوالی پرسید: _افشار? _بله همون که تو کلاس نمی زارید پیش هم بشینیم. سرش رو تکون داد و قاطع گفت: _من از پچ پچ و خنده های ریز ریزتون ناراحت میشدم. برای همین اجازه ندادم تا کنارتون بشینه. پس حسود هم هست. لبخند بی جونی زدم. _بسیار خب، چون به پدرتون اطلاع ندادید باید زود تر برگردید. فقط شماره ی پدرتون رو به من بدید تا باهاشون هماهنگ کنم. هول شدم. _نه استاد . دست هاش رو بهم قلاب کرد و روی میز گذاشت. _چرا? چقدر معذبم زیر نگاهش، الان باید چی بگم. لبم رو به دندون گرفتم. _راستش اخه من هنوز حرف هام رو نزدم. ایستاد و کتش رو برداشت. _اصلا دوست ندارم پدرتون از صحبت امروزمون به خاطر پنهان کاری شما دچار سو تفاهم بشن. پس ان شاالله باشه برای دفعه ی بعد. رو بروش ایستادم گلی که بهم هدیه داده بود رو برداشتم و بند کیفم رو توی دستم گرفتم دنبالش راه افتادم بعد از حساب کردن از رستوران بیرون رفتیم. ریموت ماشینش رو زد رو به من به ماشین مدل بالایی که حتی اسمش رو نمیدونستم اشاره کرد. _بشینید میرسونمتون. اول اینکه اصلا دوست ندارم ادرس خونمون رو داشته باشه بعد هم اگه عمو اقا من و با استاد تو ماشین ببینه باید با استاد و دانشگاه و درس برای همیشه خداحافظی کنم. _خیلی ممنون. خودم میرم. _تعارف میکنید بشینید میرسونمتون دیگه _نه اخه جایی کار دارم. _کجا? چقدر هم پروعه تو چی کار داری کجا. _ببخشید استاد جایی کار دارم. _بعدش میرید خونه. متعجب از این همه نجسسش گفتم: _بله استاد. سرش رو تکون داد و دلخور گفت: _باشه خدا نگهدارتون. _خداحافظ. سمت ماشین رفت برای اینکه سریع تر از دیدش خارج بشم توی اولین کوچه پیچیدم و کنار دیوار ایستادم صدای ماشینش که دور شد از کوچه بیرون اومدم گل رو توی کیفم پنهان کردم. دیر شده ولی دوست دارم کمی پیاده روی کنم. اروم تو پیاده رو راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری بهش بگم. لرزش کیفم خبر از تماسی میداد که به خاطر کم کردن صدای گوشیم متوجهش نبودم گوشی رو از کیفم برداشتم و با دیدن اسم پروانه حرصی گوشی رو جواب دادم. _بله. _نگار تو کجایی? طلب کار گفتم: _چطور مگه? _پدر خوندت الان زنگ زد خونه ی ما. انگار کسی یه لیوان اب یخ ریخت روی سرم. _چی گفت? _فکر میکرد من و تو با همیم. گفت نگار کجاست. من نمیدونستم کجایی. اگه بهم میگفتی لااقل یه دروغ بهش میگفتم. _وای پروانه چی کار کنم. _کجایی بیام دنبالت. _نه خودم میرم فقط دعا کن. _برو خداحافظ. تماس رو قطع کردم لبم رو به دندون گرفتم و به خیابون خلوت نگاه کردم سمت خیابون اصلی با شتاب حرکت کردم جلوی اولین تاکسی رو گرفتم ادرس رو بهش دادم. گوشیم رو دراوردم تا به میترا اطلاع بدم که متوجه بیست و شش تماس از دست رفته ی عمو اقا شدم. دنیا دور سرم چرخید به ساعت نگاه کردم سه بود و من هنوز خونه نبودم بد تر از همه اینکه عمو اقا فهمیده دانشگاه نبودم. ماشین جلوی خونه ایستاد فوری حساب کردم و پیاده شدم با سرعت واردساختمون شدم به مش حیدر سلام کردم و سوار اسانسور شدم. پشت در خونه ایستام اروم در زدم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
17.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام همراهان عزیزطاعات وعباداتتون قبول باشه دوستان فیلم بالا برای خانواده ای که بخاطر هزینه بدهی که برای درمان کردن مجبور شدن بیشتر وسایل خونه شون بفروشن حتی برای رهن خونه شونم۴۰میلیون بیشتر باقی نمونده که این خونه ای داخل فیلم میبینید رو گرفتن عزیزان کف خونه سیمانه فرش ندارن و از موکت استفاده میکنن تلوزیون و یه سری وسایل دیگه هم ندارن در این شب های قدر یاعلی بگید از به#به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید و صدقه بدیدبتونیم فرش براشون بخریم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزانی که واریز میزنید رسید رو برای ادمین بفرستید @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
زینبی ها
سلام همراهان عزیزطاعات وعباداتتون قبول باشه دوستان فیلم بالا برای خانواده ای که بخاطر هزینه بدهی که
دوستان اگر مایل هستید فطریه هاتون یا صدقه یاکمک یاعیدی برای این خانواده واریز بزنید بتونیم مشکلشون حل کنیم اجرتون با حضرت زهرا(س)
اعلام کفاره روزه و فطریه رمضان ۱۴۰۳
. عیدتون مبارک 🌙😍 .
💕اوج نفرت💕 در خونه باز شد. میترا در حالی که لبش رو به دندون گرفته بود نگاهم کرد لب زد: _کجایی تو؟ _عصبانیه? سرش روبه نشونه ی تاسف تکون داد. _بیا برو تو اتاقت. با صدای عمو اقا زانوهام لرزید. _اومد؟ میترا از حضور غافل گیر کننده عمو اقا پشت سرش ترسید و برگشت سمتش. عمو اقا تو چشم هام خیره شد با صدای دورگه ای گفت: _بیا تو. سرم رو پایین انداختم و وارد خونه شدم. صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم. پاهای عمو اقا رو دیدم که سمتم میاومد. یه لحظه تو چشم هاش نگاه کردم که دستش محکم روی صورت من نشست از شدت ضربش سرم به سمت مخالف برگشت. میترا فاصله ی بین من و عمو اقا رو پر کرد دلخور گفت: _اردشیر! دستم رو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن عمو اقا با صدای بلند گفت: _کجا بودی؟ شدت گریه اجازه نمی داد تا حرف بزنم با صدای بلند تری گفت: _نگار کجا بودی؟ _دا...دانشگاه. یه قدم اومد سمتم که فوری پشت میترا پناه گرفتم. میترا هر دودستش رو روی قفسه ی عمو اقا گذاشت. _با کی داشگاه بودی? _تنها. _تو غلط کردی که تنها بودی. من امروز تکلیف تو رو مشخص میکنم. میترا بازوش رو گرفت و سمت اتاق کشید. _خیلی خب باشه، بزار اروم شی صحبت میکنی باهاش. _صحبت ندارم دیگه. از روز اول بهش گفتم از این اداها در بیاری برت میگردونم تهران. باید قید داشگاه و درس رو بزنی. اصلا کار من از اول اشتباه بود. دستش رو از دست میترا بیرون کشید و سمت تلفن رفت. _الان زنگ میزنم به احمدرضا میگم بیاد ابنجا، خودش میدونه با تو. ملتمس به میترا نگاه کردم و لب زدم: _تو رو خدا. اروم گفت: _بگو ببخشید. به عمو اقا گوشی تلفن خونه تو دستش بود نگاه کردم و با ترس گفتم: _ببخشید. غلط کردم تو رو خدا زنگ نزنید. چشم هاش رنگ تهدید گرفت. _کجا بودی؟ _رستوران _با کی? درمونده به میترا نگاه کردم ازش کمک خواستم ولی کاری از دستش بر نمی اومد. _با تو ام نگار میگم با کی? _با یکی از دوست هام. تلفن رو سر جاش گذاشت و یک قدم اومد سمتم میترا فوری فاصله ی بینمون رو پر کرد. _با اجازه ی کی? _ببخشید. چپ چپ نگاهم کرد صداش ارومتر شد ولی از عصبانیش کم نشد. _دوستت کیه? _زهره، تازه با هم دوست شدیم. از نگاهش میشد فهمید که حرفم رو باور نکرده ولی کوتاه اومد و سمت مبل رفت. _جلوی چشمم نباش نگار. میترا با اشاره ی چشم ابرو اتاقم رو نشونم داد فوری به اتاقم رفتم و در رو بستم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
سلام همراهان عزیزطاعات وعباداتتون قبول باشه دوستان فیلم بالا برای خانواده ای که بخاطر هزینه بدهی که
دوستان اگر مایل هستید هاتون یا یا یا برای این خانواده واریز بزنید بتونیم مشکلشون حل کنیم اجرتون با حضرت زهرا(س)
📸 شب عید فطر، شب مزد 🔻در يک روايتی دارد كه شخصی از امام صادق عليه السلام می پرسد: «يابن رسول الله درست است كه می‌گويند شب قدر، شب مزد است؟» حضرت می فرمايند: «نه» بعد حضرت می‌فرمايند: «کارگر کی مزدش را می گيرد؟ آخر كار. شب اول شوال، یعنی شب عيد فطر، شب مزد است» 🔹 روزه‌دار كه يک ماه روزه گرفته مزدش در آن وقت است ولی ليلة القدر، شب مقدرات است. 💐
زینبی ها
سلام همراهان عزیزطاعات وعباداتتون قبول باشه دوستان فیلم بالا برای خانواده ای که بخاطر هزینه بدهی که
دوستان اگر مایل هستید هاتون یا یا یا برای این خانواده واریز بزنید بتونیم مشکلشون حل کنیم اجرتون با حضرت زهرا(س)
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه آدم بدونه امشب [شب ] در عالمِ ملکوت چه خبره؛ قلبش از شدتِ شادی می‌ترکه! خداوند فرمود «هرچقدر در هرشبِ ماه‌رمضان بخشیدم؛ یک‌جا امشب می‌بخشم…» حتما ببینید این کلیپو✨
هدایت شده از  حضرت مادر
امام رضا (علیه السلام) فرمود: صدقه بده اگر چه اندكى باشد زیرا هر چیز اندكى در راه خدا با نیت صادقانه داده شود، بزرگ است عزیزان‌صدقه‌برای‌قربانی‌یاخریدگوشت به نیت برداشته شدن موانع ظهور از سر راه از ازطرف صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
نکات مهم خطبه‌های امروز رهبری : ۱.جمهوری اسلامی کسی را به زور قرار نیست دیندار کند ولی با هنجارشکنی اجتماعی مقابله می‌کند. ۲.بمباران کنسولگری ایران ، تجاوز به خاک ما بود و انتقام از اسرائیل قطعی است. ۳.بغض و حس دلتنگی، هنگام نام بردن از شهدا ۴.تاکید ویژه و مجدد بر وحدت جامعه
هدایت شده از دُرنـجف
ا﷽ا ✨امام على عليه السلام: ترسو را از زندگى، هيچ بهره ‏اى نيست 🌱🌸 سلام روز بخیر 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دور و برت همه خوبن فکر گدای بدم باش فقط گدای تو میشم امام رضای خونم باش❤️* ❤️
✋ قلب مرا زدند از اول به نامتاݩ مݩ آمدم همیشه بمانم غلامتاݩ با یڪ درود صبح خود آغاز می‌ڪنیم ماییم واشتیاق«عَلیڪ‌السلامتاݩ» 🌹
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از چه کنیم؟ چطور حس و حال ماه رمضان در ما ادامه داشته باشد؟ سخنرانی بسیار شنیدنی 🎙استاد علیرضا پناهیان 🌸
4_5829913041935796495.mp3
3.29M
🔴 دعای ندبه بگوچندجمعه گذشتی زخوابت چه اندازه درندبه هایادیاری؟ به شانه کشیدی غم سینه اش را ویاچون بقیه..توسرباریاری؟؟ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
بسم رب المهدی 💚
از ته دلت الان بخواه که آقامون امروز ظهور کنن🥹❤️
ali-fani-8.mp3
21.06M
🎤علی فانی... من دعای عهد میخوانم تا تو برگردی مولای من❤️‍🩹
*اے فطرس‌فردوس‌ در ایݩ صُبحِ‌حسینــى از مـا برساݩ ‌محـضرارباب‌سلامـى ✋ السلامُ علی اخیهِ ابوالفضل العباس 💔 * 🌻🍃° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد. کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. این عشق میارزه? به گناه، به دروغ. نمیارزه ، ولی نمیدونم چرا نمی تونم ازش دست بکشم. اگر تو شرایط دیگه دست عمو اقا روی من بلند میشد همه چیز برام تیره و تار میشد. اما حتی از این سیلی ناراحت نیستم. اشک روی گونم رو پاک کردم و مقنعه ام رو دراوردم و روی تخت گذاشتم. شاید میترا گزینه ی خوبی برای مشورت باشه. ولی می ترسم از اینکه بره به عمو اقا بگه. تو صحبت هایی هم که با هم داشتیم نظرش بر این بود که برم و با احمد رضا صحبت کنم. صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیف بیرون اوردم انگشتم روی صفحه نرسیده بود که در اتاق با شتاب باز شد و عمواقا اومد داخل. با اخم نگاهم کرد و گفت: _کیه? ترسیده گوشی رو سمتش گرفتم. _پروانه. گوشی رو گرفت به صفحه ش نگاه کرد. تماس قطع شد این رو از قطع صدای گوشی فهمیدم. شروع کرد به چک کردن گوشیم. نگاهش دقیق شد و اخم هاش شدید تر. تو چشم هام خیره شد. _استاد کیه? ایستادم. _استادمه دیگه. _چرا ذخیرش کردی? نکنه اس ام اس هام رو چک کنه یا صفحه ی شخصیش رو باز کنه. _شمارش رو گفت همه ذخیره کردن منم ذخیره کردم. تن صداش بالا رفت. _چند بار گفتم تو با بقیه فرق میکنی? بالا و پایین شدن قلبم رو متوجه میشدم. میترا که تا حالا تو چهارچوب در ایستاده بود جلو اومد گوشی رو ازش گرفت و روی میز گذاشت. _این یه کار طبیعیه الان همه... حرفش رو قطع کرد. _منم حرفم همینه انگشت اشارش رو سمت من گرفت. _این شرایطش با همه فرق میکنه. _اردشیر اتفاق مهمی نیافتاده که انقدر شلوغش میکنی. نگاه چپ چپش رو به میترا داد. _همش تقصیره توعه. میترا ابروهاش رو بالا داد گفت: _من که همش دو روزه اومدم اینجا. _دو روزه اینجایی، اما شش ماهه که داری یه ریز میگی سخت گیر هات زیاده، ازادی بهش بده، امکاناتش رو به روز کن. بیا خانم اینم گوشی، تحویل بگیر. پشت به ما کرد تا از اتاق بیرون بره نفس راحتی کشیدم که تیزبرگشت سمتم چشم هاش رو ریز کرد. _این همون امینیه که برده بودیش بیمارستان. سرم رو پایین انداختم تنها کاری که کردم تند تند نفس کشیدنم بود. صداش رو بالا برد که از ترس توی خودم جمع شدم. _جواب من رو بده. _ن...نه این پیرمرده. کمی خیره نگاهم کرد و بیرون رفت. میترا که از حرف های عمو اقا دلخور شده بود نگاهی به من کرد سمت تخت اومد و نشست. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _ببخشید به خاطر من ناراحت شدید. عمیق نگاهم کرد. _کاری که داری میکنی ارزشش رو داره? سرم رو پایین انداختم. _یه نگاه تو اینه به خودت بنداز، تنها رنگی که تو صورتت مونده جای سیلی که خوردی. دستم رو روی صورتم گذاشتم. ادامه داد: _من صبح دیدمش، پیرمرد نبود. جواب ندادم _با همین رستوران بودی? تو چشم هاش نگاه کردم یعنی میتونم بهش اعتماد کنم. با تردید سرم رو بالا دادم و لب زدم _نه سوالی گفت: _نه? نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم. _نه. نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت در رفت. _میترا جون. برگشت سمتم. _بله. هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم. _لطفا به عمو اقا نگید. سمت در رفت در رو بست و بهش تکیه داد. _نه تنها این حرف رو بلکه تمام حرف هایی که بین من و تو رد و بدل میشه بین خودمون میمونه. متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم. _اخه حرفی نیست که _باشه، هر جور راحتی. فقط اینو بدون که هر وقت دوست داشتی میتونی روی من حساب کنی. دوست دارم مادرانه کمکت کنم ولی اگه قبولم نداری خواهرانه کنارتم. _خیلی ممنون. از اتاق بیرون رفت فوری گوشی رو برداشتم پیام های استاد رو پاک کردم نگاهم به شماره ی پروانه افتاد سی و چهار پیام خوانده نشده. پروانه با من خیلی مهربونه ولی این عشق باعث شد تا محبت هاش رو ندیده بگیرم. شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.با خوردن اولین بوق جواب داد. _الو. _سلام پروانه جان. _سلام. نگار چرا جواب نمیدی? شاید ادم بهت نیاز داره. _ببخشید اینجا درگیر بودم. _دعوات کرد? _اره. _میخوای بیام پیشت? _دوست دارم ولی فکر کنم الان وقتش نباشه. _چرا، هنوز عصبانیه? _اره خیلی. _عیب نداره. من میام، یه کار واجب باهات دارم. _باشه بیا. _خداحافظ. تماس رو قطع کردم. بغض توی گلوم گیر کرد من نیاز دارم با یکی حرف بزنم کاش مادرن بود. اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت. دریغ از یک اشنا، یه هم کلام، دستم رو روی چشم هام گذاشتم. اروم گریه کردم دلم برای اغوشش گرمشون تنگ شده حتی نمی تونم برم سر خاکشون. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. نیم ساعتی تو اتاق تنها موندم. در اتاق رو بازکردم هیچ کس تو حال نبود اروم و بی صدا بیرون رفتم سمت اشپزخونه رفتم که صدای میترا باعث شد تا بایستم. _اردشیر تو فکر میکنی این دختر اگه از موقعیتش چیزی بدونه بازم اینجا میمونه? _میگی چی کار کنم? _چرا بهش نمیگی? _نگار دار و ندار منه، اگه الان بهش بگم بهم میریزه. دنبال یه روزنه ی امیدم یه چیزی که لای اون همه خبر بد باعث شه تا نابود نشه. _اونی که میگفتی رو پیدا کردی? _هر جا میرم میگن قبلا اینجا بوده. _چرا نمیری به احمدرضا بگی? منتظر جواب عمو اقا شدم ولی سکوت کرد میترا ادامه داد: _برو بگو این دختر گناه داره ببخش بقییه محرمیت رو بهش. _احمد رضا خیلی زرنگه اگه حرفی بزنم میفهمه نگار پیش منه. _اصلا ازش پرسیدی نگار کجاست. _شک داره با رامین فرار کرده. جمله ی اخر عمو نفسم رو تنگ کرد و حس کنجکاویم رو برای صحبت های قبلیشون از بین برد. واقعا احمدرضا شک کرده که من با رامین رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔸 🚨 | سپاه آیه فتح خواند حساب توییتری سپاه پاسداران همزمان با آغاز حملات به اسرائیل نوشت: إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ... |صدای ایران 🇮🇷 VOI| 🎙@VOINEWS|@VOINEWS