#پارت219
💕اوج نفرت💕
روی تخت دراز کشیدم.
_ چی می خواستی بخری?
چشمهام رو بستم و بیحوصله گفتم:
_یه روسری سرمه ای که دورش سنگ دوزی شده بود.
_ برای خودت میخواستی?
_خودم و پروانه.
متوجه حالم شد و دیگه سوال نپرسید.
دو شب دیگه توی کیش موندیم که این دو شب رو من از ترس رامین از هتل بیرون نرفتم.
عمو اقا اصرار داشت اما میترا قانعش کرد اون هم اجازه داد تا تنها بمونم.
مسافرت کیش هم تموم شد به تهران برگشتیم بعد از یک دوش که برای رفع خستگیم بود لباسهام رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
از پس فردا باید به دانشگاه برگردم
نه حوصله داشتم نه روی رفتن. از عکس العمل هام همه فهمیده بودند که نبود استاد باعث خرابی حال شده.
اصلا چطوری میتونم توی کلاس شرکت کنم که روزی قلبم برای استادش میتپیده.
صدای نگار نگار گفتن میترا رو شنیدم خودم رو به خواب زدم تا برای شام بیرون نرم موفق هم شدم انقدر خودم رو به خواب زدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای بسته شدن در کمد چشم باز کردم. میترا لباسهام رو توی کمد جا به جا می کرد. کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم. نگاهی بهم انداخت.
_سلام ظهر بخیر.
دستم رو روی چشمم کشیدم.
_ سلام ساعت چنده?
_ساعت یازده و نیمه بلند شو که امروز خیلی باهات کار داریم.
پام رو از تخت پایین گذاشتم درد کمی توی مچ پام پیچ که اهمیت ندادم و ایستادم.
_چی کارم دارید?
آخرین لباس رو هم داخل کمد آویزون کرد و چرخید سمتم.
_ من کاری ندارم.
به میز اشاره کرد.
_ اونا رو ببین، بیا اردشیر کارت داره.
از اتاق بیرون رفت به جعبه ای که روی میز بود نگاه کردم سمتش رفتم و بازش کردم با دیدن روسری سرمه ای که داخل جعبه بود حس خوبی بهم تزریق شد.
روسری رو برداشتم تا روی سرم بندازم که متوجه دومین روسری شدم. لبخند روی لب هام نشست.
میترا خیلی خوبه، برای پروانه هم خریده.
روسری های همرنگی که خریده بود رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
عمو آقا روی مبل نشسته بوده پاهاش رو از استرس تند تند تکون میداد.
_ سلام.
سرش رو بالا آورد.
_سلام عزیزم.
صدای بلند میترا از آشپزخونه اومد.
_تا تو یه آبی به صورت بزنی صبحانت آماده است.
با همون تن صدا گفتم:
_چشم.
چرا عمو آقا خونس، بودنش تو این ساعت از روز بی سابقه است.شونه ای بالا دادم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم. کنار میترا داخل آشپزخانه روی صندلی پشت میز نشستم.
به بخار چای نگاه کردم میترا شکر رو داخل چاییم ریخت. اروم گفتم:
_چرا خونس?
قاشق رو برداشت و چایم رو هم زد.
_ گفتم که کارت داره.
_چیکار?
_بخور بعد صبحانه بهت میگه.
_ آخه من استرس گرفتم.
تک خنده ای کرد و گفت:
استرس چرا?
سرم رو چرخوندم به عمو اقا نگاه کردم.
_ نمیدونم.
_استرس نداشته باش. خیره.
_وای گفتید خیره بیشتر ترسیدم!
_ نترس عزیزم زودتر بخور ببین چیکارت داره.
این رو گفت از اشپزخونه بیرون رفت.
لیوان چایم رو برداشتم و سمت سینک رفتم مقداری از چای رو با آب شیر عوض کردم تا زودتر خنک بشه و بتونم بخورمش.
میترا بیخیال صبحانه نخوردن نمیشه یک تکه نان داخل دهنم گذاشتم چایی رو سر کشیدم.
از آشپزخانه بیرون رفتم کنارشون نشستم.
عموآقا نگاهش رو از من گرفت و به میز داد.
_میترا جون گفتن با من کار دارید.
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد بعد از سکوت طولانی بالاخره لب باز کرد.
_چیزی که می خوام بهت بگم مال خیلی سال پیشه. شاید باید زودتر بهت می گفتم.
نیم نگاهی به میترا انداخت و ادامه داد:
_ شاید هم اصلا نباید بهت بگم.
خیره نگاهم کرد.
_ نگار بعد از شنیدن حرف هام دوست دارم منطقی رفتار کنی
باشه?
نگاهم رو به میترا دادم که کنار عمو آقا نشسته بود اون هم استرس داشت و دست هاش رو آهسته به هم فشار می داد.
_ شاید اشتباه از پدر من بوده که باعث ازدواج حسین و مریم شده. شاید هم به خاطر...
صدای زنگ تلفن همراه عمو آقا انگار فرشته نجاتش بود برای فرار کردن از حرفی که می خواست بزنه.
فوری گوشیش رو برداشت به شماره نگاه کرد اخم کمرنگی بین پیشونیش ظاهر شد بیمیل جواب داد.
_بله.
رنگ نگاهش عوض شد.
_سلام تویی مرجان!
با شنیدن اسم مرجان دلم خالی شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
حضرت آیت الله جوادی آملی درباره این اربعین می فرماید:
«از اول ذی القعده تا دهم ذی حجّه که اربعین موسای کلیم است، این یک فصل مناسبی است؛ بهار این کار است. این اربعین گیری، این چله نشینی همین است!
بهترین پیشنهادها :
❤️ چهل روز روزی یکبار سوره فجر
❤️چهل روز ذکر لااله الاالله
❤️صلوات روزی ۳۵۰ مرتبه
❤️چهل روز ذکر یابصیر ۳۰۳ مرتبه
❤️ چهل روز زیارت عاشورا
❤️چهل روز سوره یاسین
و هر چیزی که مد نظرتونه
خیلی ها گرفتارن و خیلی ها مشکلات
کوچیک و بزرگ دارن. لطفا به همه یادآوری
کنید وفرستنده این متن را از دعای خیرتون
بی نصیب نفرمایید.
*#سلام_امام_زمانم
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود...
سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی!
صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.*
#پارت220
💕اوج نفرت💕
_باشه عموجان آروم باش بگو ببینم چی شده.
عمو آقا نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:
_کی?
_نگار را از کجا می شناخت?
خودم رو روی مبل جلو کشیدم و به عمو آقا خیره شدم.
این کیه که من رو می شناخته و از مرجان سراغم رو گرفته.
_الان کجاست?
_کی باهاش حرف زد?
_ کار خوبی کردی.
رو به میترا گفت:
_ یه قلم و کاغذ برای من بیار.
میترا ایستاد و فوری سمت اتاق رفت.
_ خیلی خوب عموجان نمیگم
میترا خودکار و کاغذ را به سمتش گرفت.
_ بگو.
شماره ای رو روی کاغذ نوشت.
_ خیلی کار خوبی کردی به من گفتی.
عمو آقا نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
_ نه.
_باشه فعلا خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد میترا گفت:
_ چی گفت?
عمو آقا خوشحال گفت:
_فکرکنم پیداش کردم.
_کی رو?
_ همونی که چندماه دنبالشم
رنگ خوشحالی تو نگاه میترا هم اومد.
_ مطمعنی خودشه?
عموآقا ایستاد به سمت اتاقش رفت
_امیدوارم. فقط خدا کنه خودش باشه.
مات و مبهوت به رفتارهای غیرعادیشون نگاه کردم و گفتم:
_ چی شد ?
میترا تمام صورتش می خندید
شکر خدا داره درست میشه عزیزم.
سمتم اومد و صورتم رو محکم بوسید رفت وارد اتاق عمواقا شد و در رو هم بست.
متعجب از رفتار هر دوشون و کنجکاوی از حرفهای نصفه عمو آقا و مکالمه اش با مرجان موندم.
مطمئنم الان دارن در رابطه با من حرف می زنن.
کی من رو میشناخته.
پشت در اتاق ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید از حرف هایی که شنیدم
چیزی بفهمم میترا گفت:
_جواب نمیده?
_ نه اول جواب نداد الان هم میگه در دسترس نیست.
_ حالا میخوای چکار کنی?
_ از شمارش می تونم بفهمم کجا زندگی می کنه فقط یه چند وقت لازمه تا کارهاش رو بکنم.
_مرجان از کجا شمارش رو پیدا کرده?
اومده دم در از شکوه سراغش رو گرفته و گفته از اینجا رفته. شماره داده بهش تا اگر اومد بهش بدن بهش زنگ بزنه شکوه هم شما رو توی سطل زباله انداخته مرجان تمام این ها رو دیده شماره از سطل اشغال برداشته به من زنگ زده.
_دیگه به نگار نمیگی?
_نه حالا که سر و کله اش پیدا شده بزار پیداش کنم دست پر بگم
_تو از اولشم نمی خواستی بگی میترسی بگی نگار بره.
_ میترا اذیتم نکن خودت میدونی چقدر سخته.
_ سخته چون چهار سال سکوت کردی سخت تر میشه اگر به این سکوت ادامه بدی.
چیز زیادی از حرف هاشون دستگیرم نشد جز اینکه کسی جلوی در خونه احمدرضا اینا با من کار داشته و شمارش را به شکوه داده
برای اینکه عمو آقا متوجه فالگوش ایستادنم نشه از در فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم روی صندلی نشستم
سر و کله کی پیدا شده چرا عمو اقا میترسه من از پیشش برم اصلا چی قراره به من بگن که اینقدر سخته. هر چی هست مربوط به تهران هست. چون میترا می گفت این سکوت چهارساله سخت تر هم میشه.
اون روز عمواز خونه بیرون رفت
تا شب هم بر نگشت میترا هم خوشحال بود، هم نگران.
هر کاری هم کردم نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم.
صبح روز بعد همراه با عمو آقا و میترا جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم.
بعد از سفارش های مخصوص هر روزه که این بار سخت تر هم شده بود اون هم به خاطر رسوایی که به بار آورده ام، خداحافظی کردم.
عمو آقا ماشین رو به حرکت درآورد و از دیدم خارج شد وارد حیاط دانشگاه شدم.
خدا خدا میکردم که کسی به غیر از پروانه من رو نبینه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت221
💕اوج نفرت💕
بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمون اصلی شدم. توی کلاس نشستم با چشمای پر از اشکم به تخته ای که همیشه استاد امینی کنارش می ایستاد نگاه کردم بغض امونم رو بریده بود . دوست نداشتم گریه کنم تا دوباره اعضای کلاس اشک رو توی چشم هام ببینن .هم به غرورم برمیخورد هم این که از عکس العمل هاشون خجالت می کشیدم.
سعی کردم فقط به جلو نگاه کنم کتابم رو روی میز گذاشتم و خودم رو بهش مشغول کردم.
ورود بچه های کلاس رو یکی یکی احساس میکردم اما به هیچ کدام نگاه نمی کردم. چون می دونستم که زیر نگاه سنگین شون دووم نمیارم.
سنگینی نگاه بعضی از دخترها رو روی خودم احساس میکردم اما پسر ها کاملا بی تفاوت روی صندلی می نشستن.
دست گرم پروانه روی سرشونم قرارگرفت با دیدنش اشک توی چشم هام جمع شد.
با ذوق گفت:
_سلام بی معرفت، یه زنگم به من نزدی?
خم شد و صورتم رو بوسید کنار گوشم گفت:
_ خواهش می کنم گریه نکن. نمیدونی تو این چند روز که نبودی چقدر حرف زدم تا تونستم قانعشون کنم که تو دلبستگی به استاد نداشتی. به خاطر یک مشکل شخصی گریه کردی نگار خرابش نکن.
ازجیبش دستمالی رو دراورد اشک جمع شده ی پایین چشمم رو که منتظر پلک زدن بود برای پایین ریختن پاک کرد
روی صندلی کنار من نشست به شوخی ارنجش رو به بازوم زد.
_ دیگه می تونیم کنار هم بشینیم ازرق شامی نیست.
از حرفش خوشم نیومد استاد ازرق شامی نبود.
اون خیلی مهربون بود و فقط توی کلاس حسابی قانونمند بود. هنوز محبت استاد تو دلم مونده نتونستم بیرونش کنم. با اینکه اون نموند و با رفتنش پسم زد.
البته این پس زدن رو بهش حق میدادم چون اون از شرایط من خبر نداره و نمی دونه که این ازدواج اجبار برای من بود و هیچ محبتی توش نبوده .
خودت رو گول نزن نگار محبت توش بوده تو احمدرضا رو دوست داشتی شاید روز اول باهاش غریبگی میکردی اما روزهای آخر حتی خودت رو براش آراسته هم می کردی.
کلافه از افکارم سرم رو تکون دادم متوجه شدم که پروانه آروم آروم باهام صحبت میکنه.
_... خوبی خوش گذشت.
از حرف هاش فقط دو جمله ی سوالی اخرش رو شنیدم .
با سر گفتم نه.
متعجب گفت:
_ چرا?
_ حالا بعدا بهت میگم.
_کنجکاو شدم یه کوچولوشو بگو
_ تو رو خدا ول کن پروانه میگمبهت.
در کلاس باز شده
استاد عباسی وارد کلاس شد.
ورودش همزمان شد با آه های پی در پی من.
سلام گرم و صمیمی کردو روی صندلی نشست و بلافاصله شروع به تدریس کرد
برای من که با دو جلسه غیبت اگر گوش میکردم هم متوجه نمی شدم.
نگاه خیره استاد روی خودم احساس میکردم اون هم متوجه شده بود که حواس من به کلاس نیست اما حالم رو درک کرد و حرفی نزد.
به نوشته هایی که روی تخته می نوشت نگاه کردم و هیچ چیزی ازشون متوجه نشدم سرم رو پایین انداختم که صدای اروم پروانه کنار گوشم بلند شد
_ نگارحواست رو به درس بده
کجایی تو?
_ نمیتونم اعصابمخورده.
_تلاش کن. اصلا یعنی چی که هنوز داری بهش فکر می کنی?
_پروانه فکر نکردن بهش کار سختیه.
استاد با ماژیک چند ضربه ی اروم به تخته زد سرزنش وار گفت:
_خانم ها...
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
*#سلام_امام_مهربانم♥
هر صبح ڪہ سلامت مےدهم
و یادم مےافتد ڪہ صاحبے
چون تو دارم:
ڪریم،مهربان،دلسوز،رفیق،
دعاگو،نزدیڪ...
و چہ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدے است داشتنِ تو...
🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
#پارت222
💕اوج نفرت💕
_خانم ها..
پروانه ببخشیدی زیر لب گفت و من نگاهم رو به کتاب دادم.
نگار باید فراموش کنی، باید از پسش بربیای. باید تلاش کنی تا زندگیت رو نجات بدی.
نگاهم رو به تخته دادم برای یادگیری هر چند موفق نبودم اما باید تلاش خودم رو بکنم.
کلاس استاد عباسی تموم شد و بعد از اون کلاس استاد شیبانی رو هم پشت سر گذاشتم تو حیاط همراه با پروانه منتظر بودم.
_خوبی?
_خوبم، پروانه میتونی بیای خونمون.
_ آره چرا که نه.
_برات روسری خریدم.
برق خوشحالی تو چشم هاش نشست. دستش رو پشت سرم گذاشت صورتم رو محکم بوسید
_مرسی.
مقنعه ام که به خاطر برخورد دست پروانه نامرتب شده بود رو مرتب کردم.
_خب تعریف کن ببینم چرا خوش نگذشت پدر خوندت باز حالت رو گرفت
نفس سنگینی کشیدم
_نه ،رامین اونجا بود.
متعجب پرسید:
_ تو رو هم دید.
_آره دنبالم کرد اما از دستش فرار کردم.
_ دنبال دیگه برای چی چیکارت داشت.
_نمیدونم چرا این خواهر و برادر انقدر از من بدشون میاد با گذشت چهار سال با این که باعث بدبختی من شده خبر از غیبتم هم داره با اینکه خودش باعث جدایی من و احمدرضا شده اما هنوز دست از سر م برنداشته. تا دیدم آن چنان دنبالم می دوید که نفسم بند اومده بود اصلاً دوست نداشتم بفهمه که من با عموآقام و یا اصلا باهاش زندگی می کنم. خیلی ترسیده بودم پروانه.
ناراحت نگاهم میکرد
_ روز اول بیرون رفتیم روز دوم که دیدم به هتل برگشتم و دو روز بعد رو فقط از ترسم بیرون نرفتم
_ پس چه جوری برای من روسری خریدی
روسری دیدم پسندیدم رفتم بخرم که با رامین روبرو شدم نتونستم خرید کنم برای میترا تعریف کردم و اون رفت برام خرید
_دختر چقدر مهربونه، خوش به حالت
خیره نگاهش کردم
_ خوش به حال تو که مادر داری
دستم رو گرفت و آروم فشار داد
_مادر به محبته نه به دنیا آوردن وقتی انقدر مهربون و خالصانه بهت محبت میکنه اینکه نداشتن مادر رو بهونه کنی ناشکریه
_من اگر از روز اول مادر نداشتم آره نا شکری بود.
میترا واقعا محبتهاش به من مادرانس گاهی فکر میکنم معجزه ی زندگیمه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت223
💕اوج نفرت💕
حضورش در خونه باعث دلگرمیم شده، ولی مادرم نیست.
_پدرخواندت الان میاد دنبالت?
_اره میای خونمون.
_ بزار برم خونه به بابام بگم بعد میام.
_نمی تونی بهش زنگ بزنی?
_ سر جلسس صبح گفت تلفن جواب نمیده.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ باشه.
اروم به بازوم زد و با خنده گفت:
_خیلی خب بابا میام، می خواد دعوام کنه دیگه.
خیلی از اینکه قرار باهام بیاد خوشحالم. حضور یک نفر کنارم که حرف دلم رو بدونه بهم ارامش میده.
چند لحظه بعد عمو.اقا رسید هر دو سوار ماشینش شدیم. رفت و امد من با پروانه هم برای عمو اقا عادی شده . جلوی پارکینگ خونه پیاده شدیم با پروانه به خونه رفتم.
کفش هام رو دراوردم که پروانه گفت:
زود روسریم.رو بیار ببینم که دلم اب شد.
لبخندی بهش زدم.
_باشه بشین بیارم.
پروانه روی مبل نشست و من سمت اتاقم رفتم. روسری خودم رو از جعبه بیرون اوردم جعبه رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن جعبه ی هدیه ی زیبای دستم که انتخاب میترا بود ابروهای پروانه بالا رفت.
_بابا باکلاس. میگم بچه پولداری، هی ناله میکنی.
از لحنش خندم گرفت به شعر گفتم:
_خرج که از کیسه ی مردم بود حاتم طایی شدن اسان بود.
بلند تر از من خندید.
_مردم نه مهمان.
جعبه رو روی پاش گذاشتم.
_اخه من مهمونم اون صاحب خونه.
پروانه با ذوق در جعبه رو برداشت روسری رو بیرون اورد.
_وای نگار خیلی قشنگه.
روسری رو روی دست هاش بلند کرد.
_چه رنگی داره ، چقدر ظریفه.
مقنعه اش رو تو یه حرکت دراورد و روسری رو جایگزینش کرد
ایستاد
_اینه کجاست?
از این همه ذوق زدگیش منم وجد اومدم
_تو اتاق من.
سمت اتاقم حرکت کرد و منم بدنبالش.
جلوی اینه ایستاد به خودش نگاه کرد.
_نگار این محشره.
روسری خودم رو از رو میز برداشتم.
_برای خودمم خریدم.
سرش رو سریع سمت من چرخوند و به روسری تو دستم نگاه کرد جلو اومد.
_خیلی کار خوبی کردی ست خریدی. حالا با هم ست میکنیم میریم بیرون.
روسری رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم.
پروانه روسری رو به مدل های مختلف روی سرش امتحان میکرد.
روی لبه ی تخت نشستم بودیم.
_ عقد برادر کی شد?
همونطور که با روسری روی سرش مشغول بود گفت:
_نمیدونم، مثل اینکه
یکی از فامیلهای تهمینه توی زندان بوده حکم اعدام براش اومده و اونتم همه به هم ریختن. فکر کنم پسرخالشه، به خاطر اون عقب انداختن همش دارن دنبال این می گردند که رضایت بگیرند حتی از قاضی خواستند تا حکم و عقب بندازن که بتونن اعضای خانواده مقتول رو راضی کنند اما اونها رضایت نمیدن.
_ای وای چه بد.
_ یه روز با پدر و مادرش اومدن خونمون گفتن که این مشکل براشون اتفاق افتاده به خاطر همون نمیتونم فعلاً عقد رو بگیرن و قرار شده که مراسم عقد رو بندازن بعد از عید که تکلیف پسرخاله عروس هم معلوم بشه.
_ چقدر غم انگیز. برای چی میخوان اعدامش کنن?
_ توی دعوا زده یکی رو کشته اون خانواده که رضایت نمی دن. یک مبلغ بالایی رو گفتن. گفتند اگر بدید رضایت می دیم.
تهمینه میگفت اونم پسر خوبی نبوده خانوادش از دستش عاجز بودن اما الان که مرده از خونش هم نمی گذرن.
البته این حرفهای تهمینس من از اون طرف خبر ندارم
میگفت خالم خیلی بیقراره
خالش یه دختر مریضه، داره میمیره. پسرشم که اینطوری شده
_شوهر نداره خالش?
_نه از همون اول زندگی این زنه رو با دو تا بچه ول میکنه میره پسرش قبلا هم تو دعوا زده یکی رو ناکار کرده مادره مجبور میشه خونشون رو بفروشه بده دیه ی اون. الان بیچاره خودش هم اوارس یه بچش تو بیمارستان مریضه یه بچش هم گوشه ی زندان.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
*#سلام_امام_مهربانم♥
هر صبح ڪہ سلامت مےدهم
و یادم مےافتد ڪہ صاحبے
چون تو دارم:
ڪریم،مهربان،دلسوز،رفیق،
دعاگو،نزدیڪ...
و چہ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدے است داشتنِ تو...
🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤