💞
مقدار یار هم نفس
چون من نداند هیچ کس❣
+۴سال زندگے و ؏شقے پـایدار🥰🤌
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
🪞💕☁️🎀
#مختص_عشق_حلالم
به جانت،
کز میانِ جان،
ز جانت دوستتر دارم♥️🖇
۱۵سال زندگی و عشق😍
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
💕
بقولِ غسان کنفانی:
تو امّا وارد رگ هایم شدی...❤️🫀
+۲۱سال زندگی و عشقی پایدار🥰
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
💞
#مختص_عشق_حلالم
به جانت،
کز میانِ جان،
ز جانت دوستتر دارم♥️🖇
۱۵سال زندگی و عشق😍
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
💕
و عشق،انسان را از
آنچه که هست
زیباتر میکند!♥️✨
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
💞
مےفرمایند:
آلیفروس/دلیلِ پروازِ من🕊
ڪسی ڪه بودنِ باهاش بهت
حس پرواز میده(:
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
#پارت256
💕اوج نفرت💕
جلو اومد و دستم رو گرفت و با التماس گفت:
_ من خیلی وقته به غلط کردن افتادم.ولی به هر کی میگم میره دیگه پیداش نمیشه.
متعجب نگاهش کردم ادامه داد:
_بذار باهات حرف بزنم.
یه لحظه ته دلم خالی شد. حق با عموآقا بود. همیشه میگفت به کسی آدرس نده، شاید دست به دست ادرس بهش برسه.
درمونده تر گفت:
_نگار خانم بذار باهات حرف بزنم.
منو از این جهنم نجات بده.
_اخه من اصلاً شما رو نمیشناسم.
آروم زد توی سر خودش اشکش پایین ریخت. نفس عمیقی کشید.
_ این دنیا انقدر شرمندم اون دنیا چه بلایی سرم میاد. تورو خدا بزار باهات حرف بزنم.
دلم براش سوخت.
_ باشه عفت خانم بیا بشین بگو
_ نه اینجا نه بریم تو حیاط.
باید یه کاری کنم خیال خبررسوندن به احمدرضا از سرش بیرون بره.
_بیرون شوهرم ناراحت میشه.
چشم هاش گرد شد.
_شوهرت?
_بله من ازدواج کردم.
نگاه متعجبش طولانی شد که لبخند کمرنگی زدم.
_ حرفتون رو بگیید.
از ناراحتی و بهت خبر ازدواجم نمی تونست آب دهنش رو قورت بده.
_اخه بانو میگفت تو زن اقا شدی.
خونسرد گفتم:
_یه محرمیت موقت بود که تموم شد.
به سختی گفت:
_ این جا نمیشه بریم اون اتاق.
_بزارید به پروانه بگم.
سمت پروانه که کنار مادرش به مهمون ها خوش آمد می گفت رفتم و صداش کردم.
_ پروانه جان.
نگاهم کرد.
_جانم.
کنار گوشش گفتم:
_من خاله تهمینه رو میشناسم.
مشکوک نگاهم کرد.
_ کیه?
_عفت خانم.
چشم هاش گرد شد ادامه دادم.
_ همین که بهت گفتم دوبار اومد خونه تهران.
متعجب به عفت خانم که به زمین خیره بود نگاه کرد و گفت:
_ فهمیدم. اونم تو شناخت?
_اره میگه باید باهات حرف بزنم.
_ من به این مشکوکم دوبار اومده
همه چیز رو به هم ریخته.
لب هام رو پایین دادم.
_نمیدونم، الان میگه می خوام باهات حرف بزنم. میگه بریم تو اتاق.
_منم میام.
_باشه، فقط کجا بریم?
_ بالا اتاق من.
_فقط گفتم شوهر کردم حواست باشه از عمو اقا حرفی نزنی.
_ باشه. بهش بگو بیاد بریم بالا.
پیش عفت خانم برگشتم و ازش خواستم تا به طبقه دوم بریم.
وارد اتاق پروانه شدیم انرژی خاصی داشت. رنگ زرد و خاکستری اتاق رو احاطه کرده بود. عفت خانم روی تخت نشست خواستم کنارش بشینم که پروانه صندلی میزش رو بیرون کشید
_اینجا بشین.
متوجه هدف پروانه شدم.قصدش دور نگه داشتن من از عفت خانم بود. کاری رو که میخواست انجام دادم.
خودش هم روی صندلی میز آرایش کنارم نشست.
عفت خانم نگاه معنی داری به پروانه کرد که گفتم:
_ پروانه مثل خواهرمه، بفرمایید.
نفس سنگینی کشید و سرش رو پایین انداخت.
_ امروز از اینکه ابروم جلوی خواهر شوهر دختر خواهرم بره، خجالت میکشم. امان از روز قیامتم.
اشکش رو با گوشه رو سریش پاک کرد.
_ نگار خانم قبل از اینکه بگم چیکار کردم باید حرفم رو بشنوی و بفهمی که چقدر تحت فشار بودم تا دست به این گناه بزرگ زدم. الان دنبال ارامشم ولی میدونم فایده نداره.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
🟢پاداش خواندن سوره فجر در شب های
دهه اول ماه ذی الحجّه
#سورهفجر را از شب اوّل ماه ذی الحجّه
قرائت کنیم و ثواب آن را به مولایمان
حضرت صاحب الامر علیه السلام تقدیم
کنیم.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود:
🟢هرکس سوره فجر را در شب های دهه
(اوّل ذی الحجّه) قرائت کند، خداوند او را
می آمرزد و کسی که در ایّام دیگر بخواند،
برای او در قیامت، نوری خواهد بود.
📕مصباح کفعمی ص 450
#ذی_الحجه
💞
نکندفکرکنیدردلِمنیادِتونیست🤨
گوشکن، نبضِدلم زمزمهاش با تو یکیست!😌
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
💞
میخواستم بگم که:
با تو حتی کوچیک ترین
مویرگ تنمم خوشحاله🫀♥️
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چالش
ویژه مجردین✋🏻
اسکرین بگیرید از فیلم ببینید چه رزقی بهتون میافته 😉
اگه دوست داشتین برامون بفرستین😅
#روز_ازدواج مبارک😁🎉
زینبی ها
#چالش ویژه مجردین✋🏻 اسکرین بگیرید از فیلم ببینید چه رزقی بهتون میافته 😉 اگه دوست داشتین برامون بف
مجردین عزیز خیلی تقاضای چالش داشتن برا اونا هم گذاشتیم دیگه😉 اسکرین شات فراموش نشه بفرستین 👇🏻
@zeinabiha22
💞
وییی من که عشق کردم 😍ذوق کردم🤩
عشقتون پایدار و مهدوی☺️
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
💞
محبوب ترین بنا در نزد خدا =ازدواج🫀
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
💞
محبوب ترین بنا در نزد خدا =ازدواج🫀
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
💞
محبوب ترین بنا در نزد خدا =ازدواج🫀
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
💞
بهترین ازدواج =ساده ترین 🫀
جهت شرڪت در این چالش خاص😍👇
https://eitaa.com/zeinabiha2
#پارت257
💕اوج نفرت💕
کارم دامن گیر بچه هام شده. پسرم تو زندان منتظر حکم اعدامه، دخترم گوشی بیمارستان جوابش کردن .باید شاهد انتظار کشیدن بچه هام برای مرگ باشم.
تنبیه سختیه ولی نسبت به گناهی که کردم رواست.
اشکش روپاک کرد.
سی و یک سال پیش عاشق پسر همسایمون شدم. یعنی اول اون گفت من بهش فکر کردم یواش یواش هوایی شدم.
اومد خواستگاریم بابام گفت نه
گفتم یا این یا من خودم رو میکشم.
اون زمان دخترها از این حرفها نمیزدن من حرمتشکنی کردم.
بابام خیلی ناراحت شد و گفت برو ولی بدون دیگه راه برگشتی نداری من میدونم که به درد نمیخوره.
گفتم شما اشتباه می کنید من میرم خوشبخت میشم.
عروسی کردیم اوایل خیلی خوب بود.
نفس سنگینی کشید
_ سال اول ناصر به دنیا اومد سه سال بعد نرگس هم به خانوادمون اضافه شد.
زندگی خوبی بود همش گردنم رو صاف میکردم و جلوی بابام با غرور مینشستم و میخواستم بهش بگم و ثابت کنم که اشتباه کرده.
ناصر چهار ساله شد متوجه شدم شوهرم معتاد شده
خیلی زود از کار اخرجش کردن.
زندگیم جهنم شد راه برگشت هم نداشتم. چهار سال با غرور به بابام نگاه میکردم اون بیچاره فقط سکوت می کرد.
کم کم وسایل زندگی رو برد فروخت موند یه خورده، خورده ریز که قابل فروش نبودن.
یه شب اومد گفت زن و بچه دست و پایادم.رو میبنده بعد هم رفت، دیگم برنگشت.
من موندم و خرج دو تا بچه و کرایه ی خونه.
صاحبخونم مادر بانو خدمتکار خونه ی شما بود. فهمید گفت فعلاً بشینم ولی به فکرم باشم.
برای خرج زندگی بچهها میرفتیم کلفتی خونههای مردم کار میکردم. خوب بود ولی فقط خرج خوراکمون بود
خیلی اون روزها به هم سخت می گذشت. پسر ۸ ساله و دختر ۵ ساله را توی خونه تنها ول میکردم و میرفتم، شب می اومدم .
یه روز تعطیل تو خونه نشسته بودم که بانو با شکوه خانوم اومد خونمون، شکوه گفت یه کار ثابت برات پیدا میکنم.
هشت صبح بری ظهر برگردی. فقط باید قول بدی هر کاری خواستم برام انجام بدم. قبول کردم بدون اینکه بپرسم چه کاری .
رفتم سر کار وضعم خوب شد برای بچه ها لباس خریدم. یکم اب اومده بود زیر پوستشون.راضی بودم.
تا دوباره سروکله ی شکوه پیدا شد بهم گفت باید چه کار کنم از کارش ترسیدم. گفتم نه، گفت تو قول دادی، گفتم نه.
گفت از فردا نمیزارم بری سر کار.
فردا رفتم سرکار گفتن عدم نیازت اومده. برگشتم خونه دیدم اسباب وسایلم رو ریختن تو کوچه ناصر و نرگسم دارن گریه میکنن.
نتونستم طاقت بیارم رفتم پیش شکوه
گفتم باشه فقط باید بگی چرا میخواهی این کار رو بکنی یه دلیل گفت که خودم رو باهاش گول زدم و قبول کردم.
توی چشم هام نگاه کرد.
_ نگارخانم اگر بگم کار و دلیلش چی بود دیگه حرفمو گوش نمیدی پس آخرش میگم.
شکوه خانم گفت اگه کارت رو بی نقص انجام بدی برات خونه میخرم. ذوق خرید خونه و ارامش بچه هام باعث شد تا چشمم رو روی گناه بزرگی که میخوام انجام بدم ببندم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت258
💕اوج نفرت💕
در اتاق باز شد هر سه نگاهمون رو به در دادیم. مادر پروانه با احتیاط وارد شد
نگاه دلخوری به پروانه انداخت رو به عفت خانم گفت:
_ ببخشید عفت خانم نمی دونستم شما هم اینجایید وگرنه در میزدم.
_ شما ببخشید وسط مراسم اومدیم بالا
با لبخند نگاهم کرد
_ عزیزم میترا خانم دنبالت میگرده.
_بهش بگید الان میام.
رو به پروانه گفت:
_ یه لحظه بیا.
پروانه ایستاد و از اتاق بیرون رفت.
عفت خانم با التماس گفت:
نگار خانم از من بدت نیاد. من خیلی بیچاره بودم. اون روزها دنبال آرامش میگشتم . میخواستم خودم رو به همه ثابت کنم. ولی اشتباه کردم. زندگی خودم و بچه هام رو به نابودی کشوندم
_ آخه من که نمیدونم چیکار کردید.یا اصلا از جا من رو شناختید.
عمیق نگاهم کردم.
_ میگم بهت.
در اتاق باز شد و پروانه نگران داخل اومد .
_عزیزم شوهرت دنبالت گشته بهش گفتن نیستی حسابی عصبی شده.
فوری ایستادم.
_الان کجاست?
_میترا جون بهش گفت بالایی.
زیر لب گفتم:
_چرا یادم رفت بگم.
سمت در رفتم که عفت خانم گفت:
_ نگار خانم پس حرف من چی?
_باشه یه فرصت دیگه ببخشید باید برم.
به سرعتم اضافه کردم و از اتاق بیرون رفتم
میترا پایین پله ها با رنگ پریده منتظرم بود عصبی گفت:
_کجایی تو?
کنارش ایستادم.
_ببخشید یادم رفت بگم.
_میبخشم، ولی جواب اردشیر با خودته
درمونده گفتم:
_ از کجا فهمید من نیستم?
دستم رو گرفت و سمت در رفت.
_دنبالت گشتم پیدات نکردم گفتم شاید رفتی تو حیاط، رفتم تو حیاط دنبالت بگردم اردشیر دید ناراحت شد گفت چرا اومدی بیرون. گفتم تو نیستی خیلی عصبانی شد.
_ خوب چرا گفتید?
ایستاد تو چشمام خیره شد.
_ باید چیکار میکردم. اصلا چرا که یهو غیبت زد?
_کجا غیبم زد. پیش پروانه بودم.
از پروانه و مادرش که حسابی از زود رفتن ما ناراحت بودن خداحافظی کردیم و وارد حیاط شدیم.
عمو اقا دست هاش رو تو جیب شلوارش کرده بود و به زمین نگاه می کردم. با دیدن ما نگاه چپ چپ چند ثانیه ای به من انداخت سرم رو پایین گرفتم.
میترا دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_ از کنار من تکون نخور.
عمو اقا با سر به در اشاره کرد
هر چی به ماشین نزدیک تر میشدیم اضطراب من هم بیشتر میشد .کنار ماشین ایستاد برگشت
رو به میترا گفت:
_کجا بود?
_ گفتم که، بالا اتاق پروانه.
نگاه تیزش با قدمی که سمتم برداشت باعث شد تا دست میترا رو کمی فشار بدم و پشتش پناه بگیرم عمو اقا بیشتر جلو نیومد عصبی گفت:
_ تو یه جایی میری نباید به کسی بگی?
سر به زیر لب زدم.
_ببخشید .
نفسش رو حرصی بیرون داد
_حالا بالا چیکار داشتی?
بارها بهم گفته بود که به کسی ادرس نده. همیشه گفته بود دست به دست آدرس میرسه به احمدرضا ولی من بی اعتنایی کردم.
اصلاً نباید حرفی از عفت خانم بزنم. چون دردسربزرگی برام درست میشه. حتی امکان داره به دانشگاه نرفتنم ختم بشه .
_ میخواستم اتاق پروانه رو ببینم.
نگاه خیره اش رو از من برداشت سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم.
وارد اتاقم شدم لباسم رو عوض کردم روی تخت نشستم .
یک شب پر استرس. فکر میکردم خیلی خوش بگذره. ولی زود برگشتیم. از حرف های عفت خانم چیزی نفهمیدم. چیکار می تونست در حق من بکنه که اینجوری عذاب وجدان داشت و احساس می کرد اگر بگه دیگه اجازه نمیدم حرف بزنه.
نفس سنگینی کشیدم لباس رو داخل کاورش گذاشتم و تو کمد اویزون کردم. بافت موهام رو باز کردم و ارایشم رو شستم.میترا شام رو از بیرون گرفت. دور میز نشستیم و در سکوت شام خوردیم.
صدای تلفن عمواقا بلند شد ایستادم و تلفن را از روی اپن برداشتم جلوش گرفتم. گوشی رو گرفت با دیدن شما لبخند زد. انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام علی جان.
نگاهی به من انداخت و ایستاد.
متعجب گفت:
_الان کجایی?
_ الان که نمیشه?
از آشپزخونه بیرون رفت وارد اتاقش شد و در رو بست
رو به میترا گفتم:
_ علی کیه? فامیل شماست.
لبخند کمرنگی زد و آروم غذای توی دهنش رو قورت داد.
_ نمیدونم شاید همکار باشه شایدم شریکش باشه.
لب هام رو پایین دادن و باقی غذام رو خودم.
_نگار.
_جانم
_ تو چقدر دوست داری پیش ما باشی?
متعجب از سوالش نگاه کردم.
_مگه قراره برم?
نفسش رو با صدای اه بیرون داد
_ قرار نیست. می خوام بدونم اصلا زندگی با من و اردشیر رو دوست داری?
لیوان رو برداشتم و ته مونده آب رو خودم با لبخند نگاهش کردم.
_من تا آخر عمر بیخ ریشتونم مگه خودتون بیرونم کنید.
اهی کشید وبه بشقاب خالیش نگاه کرد.
_من میتونم برم.
سرش رو بالا آورد گنگ نگاهم کرد
_ آره عزیزم.
بشقابم رو توی سینک گذاشتم.
_ ظرف ها رو من میشورم عمو اقا که غذاش رو خورد صدام کنید.
_ باشه عزیزم برو
به سمت اتاقم رفتم ذهنم رو از حرف های عفت خانم خالی کردم. شروع به خوندن درس فردا کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت259
💕اوج نفرت💕
طبق معمول عمو آقا من رو جلوی دانشگاه پیاده کرد و رفت. لحظه آخر هم گفت که خودم برگردم.
وارد حیاط دانشگاه شدم. با چشم دنبال تنها هم صحبتم زندگیم گشتم. روی صندلی چوبی کهنه کنار محوطه نشستم و درختهای سرسبز نگاه کردم. نفس عمیق کشیدم و هوای تازه اول صبح رو به ریه هام فرستادم .
چشم هام رو بستم و یک لحظه تصویر احمد توی ذهنم نقش بست. دلتنگیم به حدی زیاد شد که چشم باز نکردم و یک دل سیر تصویر خیالی اش رو نگاه کردم. دستم رو سمت صورتش بردم و لمسش کردم.اشک از چشم های بستم بی اختیار پایین ریخت. آروم چشم هام رو باز کردم و با نوک انگشت اشک رو از روی گونم پاک کردم.
پروانه رو که از دور برام دست تکون میداد دیدم. نزدیکم که شد ایستادم.
_ سلام
_سلام عزیزم. ببخشید دیشب نموندیم.
دستم رو گرفت و روی صندلی نشوند
_عیبی نداره پیش میاد دیگه. دعوات کرد?
_کم.
تو چشم هام نگاه کرد.
_ چرا گریه کردی?
نفس سنگین کشیدم.
_ پروانه، شاید برگردم.
_ کجا?
_ تهران.
به چشم هام خیره شد.
_واقعا!
به نشونه تایید سرم رو پایین دادم به زمین نگاه کردم.
_خیلی خوشحالم نگار.
دستش رو دور گردنم.انداخت توی آغوش گرفت.
_این اینجا چیکار میکنه?
ازش فاصله گرفتم.
_ کی?
به روبروش اشاره کرد و گفت:
_عفت خانم
رد نگاهش رو دنبال کردم عفت خانم سرگردون به اطراف نگاه می کرد. ایستادم
_اتفاقاً کنجکاوم بدونم چی کار کرده که اینقدر عذاب وجدان داره.
سمتش قدم برداشتم و با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم.
_ سلام عفت خانم.
_ سلام دخترم. ببخشید از تهمینه ادرس دانشگاهت رو گرفتم
به پروانه نگاه کرد.
شرمنده سرش رو پایین انداخت لبخند زدم و با خوشرویی دستش روگرفتم.
_ تو رو خدا اینجوری سرتون رو پایین نندازید. شما هم مثل مادرم. ناراحت میشم از این حالتتون.
اشک از چشم هاش پایین ریخت
_تو مثل مادرتی، همونقدر زیبا، همونقدر بخشنده. دیشب با دیدنت گفتم یعنی یک بار دیگه بعد از بیست و یک سال دوباره دیدمش. شک کردم گفتم شاید فقط شباهته تا اون خانم نگار صدات کرد.
دستمالی رو از جیب مانتوم بیرون اوردم گرفتم سمتش اشکش رو پاک کرد دستش رو گرفتم و سمت نیمکتی که پشت سرش بود بردم.
روی صندلی نشست و پروانه گفت:
_عفت خانم زود بگید ماکلاس داریم.
نفس سنگینی کشید
_دیشب گفتم که شکوه ازم خواست و من هم به خاطر فقر قبول کردم. گفت یک کار بهتر برام پیدا کرده توی قسمت خدمات بیمارستان.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
*السلام علیک یا ابا صالح المهدی 💚✨
صبح بخیرآقای من🌱
هم بارش غصههایمان بیحدّست
هم کارد بهاستخوان رسیدست بیا
💔 #امام_زمان
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج