هم اکنون تقریبا رئیس جمهور چهاردهم مشخص شده است
تازه آغاز راه است،
شنوای همه صداها باشید و به وعده ها عمل کنید .
این مردم این بار به شما اعتماد کردند امید آنها را نا امید نکنید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آرام باشید!
اینها حوادث طبیعی یک
راه دشوار است!
.
خدا حفظتون کنه آرام جانم ❤️✨
پزشکیان پیروز شد علیرغم ناراحتی
نتیجه انتخابات را قبول میکنیم و ایشون رو بعنوان رییس جمهور قبول میکنیم.
ما یاغی نیستیم و به قانون احترام میگذاریم فرق ما با یاغیان انقلاب در همین است.
به قول شهید جهان ارا : بچه ها اگر شهر سقوط کرد عیبی نداره دوباره اونو پس میگیریم ، مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند.
#پارت294
💕اوج نفرت💕
به اشپزخونه برگشتم و با کمک میترا مابقی وسایل سفره رو هم اوردم. علیرضا سفره رو پهن کرد. همه به غیر از من که برای بردن پارچ اب به اشپزخونه رفته بودم دور سفره نشسته بودن.
تنها جای خالی که مطمعنم.همه با همکاری هم برای من درنظر گرفته بودن روبروی احمدرضا بود. بی حرف نشستم و سرم رو تا میتونستم پایین گرفتم به بشقاب خالیم نگاه کردم. با خالی شدن کفگیر پر از برنج توی بشقابم به علی رضا نگاه کردم. لبخند بیجونی زدم. اروم گفت:
_بخور.
قبل از اینکه دوباره سرم رو پایین بندازم نگاه کوتاهی به احمدرضا انداختم که با گره خوردن نگاهش به چشم هام فوری به بشقابم خیره شدم. تنها چیزی که میدیدم بشقاب پر از برنجم بود و کمی اونور تر دست های احمدرضا که قاشق و چنگال رو بی خودی و به ارومی تو بشقابش تکون میداد و برنج ها رو به بازی میگرفت.تنها صدایی هم که میشنیدم نفس های سنگین اطرافیا و برخورد قاشق با بشقاب بود.
اصلا نمیتونستم غذا بخورم حتی یک قاشق. لبم روبه دندون گرفتم که دست علیرضا پشت کمرم نشست و اروم لب زد:
_صاف بشین.
انقدر که سرم پایین بود کمرم روهم خم کرده بودم. کمرم رو صاف کردم. بشقاب رو کمی به عقب سر دادم به زور گفتم:
_ببخشید. من اشتها ندارم . با اجازتون.
ایستادم سمت اتاقم رفتم. لحظه اخر کمی با احمدرضا چشم تو چشم شدم از بالای چشم نگاهم میکرد نگاهم رو دزدیدم و سمت اتاقم پا تند کردم.
در رو بستم سمت تخت رفتم روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم
زانوهام رو تو آغوش گرفتم سرم رو روی زانوم گذاشتم و نفس سنگینی کشیدم.
انقدر گریه کردم که چشم هام درد میکنن و نای اشک ریختن ندارن.
من احمدرضا رو دوست دارم. با اینکه به شدت ازش میترسم. ولی حضورش باعث خوشحالیمه.
چشمم رو بستم سفر چنددثانیه ای به حرم کردم. یک بار از اقا خواستم تااستاد رو برای همیشه مال من کنه. شاید دوباره به خواست دلم اهمیت بدن باید برم حرم و ازش بخوام احمدرضا رو بدون شکوه به من بده.
با ضربه های ارومی که به در خورد سر بلند کردم ته دلم خالی شد. مضطرب به در نگاه کردم با ورود علیرضا که بشقاب غذام رو اورده بود نفس راحتی کشیدم.
لبخند زد و بشقاب رو روی میز گذاشت در رو بستم و دست هاش رو تو جیبش کرد سرش رو به یک طرف خم کرد.
_غذاتو چرا نخوردی?
نگاه رو با اهی که کشیدم ازش گرفتم.
_اشتها ندارم.
کنارم روی زمین نشست.
_انقدر خودت رو اذیت نکن.
_استاد عباسی اخراجم کرده.
نگاه نرم چپ چپی بهم کرد و جدی گفت:
_انتظار نداری که من وساطت کنم?
_من خیلی وقته از کسی انتظار ندارم.
کامل برگشت سمتم ابروهاش رو بالا داد
_این حرف یعنی چی?
_من بیست و یک ساله تنها بودم و بدون کمک از کسی به اینجا رسیدم از این به بعد هم همینطوره.
_این حرفت به من توهینه!
دلم نمیخواست ناراحتش کنم.
_اصلا این قصد رو نداشتم. ببخشید اگه باعث ناراحتیت شدم
_باعث ناراحتیم شدی. نمیبخشم.
تو چشم هاش ذل زدم
_معذرت میخوام.
تاکیدی وسوالی پرسید:
_من کسم?
نگاهم بین چشم هاش جا به جا شد
_خودت گفتی انتظار نداشته باشم.
نگاه چپ چپش رو ازم گرفت
_بهش زنگ.میزنم میگم...
_نه لازم نیست. من دیگه اصلا برام مهم نیست.
اروم و خونسرد گفت:
_شما خیلی بیجا میکنی.
متعجب نگاهش کردم.
_اونطوری ام نگاه نکن. درست چیزی نیست که بخوای ازش بگذری.
سرم رو پایین انداختم.
_من احمدرضا رو میبرم خونه ی خودم.
فوری سر بلند کردم و نگران گفتم:
_میخوای بری?
_نه. برمیگردیم. ولی اصلا درست نیست که اینجا بمونیم. میترا خانم اینجوری معذب میشن. میریم فردا برمیگردیم. تا اون موقع هم تو وقت داری تکلیفت رو با خودت معلوم کنی.
ایستاد و سمت در رفت.
_علیرضا
برگشت سمتم
_جانم.
از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم.
_هیچی. برو
لبخند زد و گفت:
_حواسم هست. ناراحتش نمیکنم
لبخند بی جونی زدم.
_دوباره ذهنم رو خوندی.
_تو برام مثل کف دستی خوب میشناسمت.خداحافظ.
_به سلامت.
رفت، دوباره تنها شدم . اگر به خاطر حضور احمدرضا نبود حتی یک ثانیه هم اجازه نمیدادم ازم فاصله بگیره. دست هام رو به هم قلاب کردم و روی زانوم گذاشتم و چونم رو بهش تکیه دادم.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و به عکس ارزو خیره شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
کسی از عزیزان ایده برای محرمی کردن پروفایل کانال داره تا کانال رنگ و بوی عزای حسینی (ع) بگیره؟
@zeinabiha22
#پارت295
💕اوج نفرت💕
تا شب از اتاق بیرون نرفتم. دوست داشتم این تنهایی رو.
با صدای میترا برای خوردن شام از اتاق بیرون رفتم عموآقا اخم هاش تو هم بود. روبروش نشستم تا قبل از آماده شدن میز شام باهاش حرف بزنم. بهش نگاه کردم. سرش رو بالا اورد و گفت:
_همینو میخواستی?
متعجب نگاهش کردم که دوباره گفت:
_ چند بار بهت گفتم آدرس اینجا رو به کسی نده، دست به دست می رسه بهش. حالا باورت شد?
خواستم جوابی بدم که صدای میترا باعث شد تا سکوت کنم.
_ اردشیر جان مگه بد شد? قرار بود احمدرضا بفهمه که فهمید. اتفاقا به نظرم اینطوری خیلی هم بهتر شد از اون حالت شاکی بودنش در اومد.
عمو اقا نگاهش همچنان دلخور و عصبی بود. درسته سکوت طولانی عمو آقا از زمانی که فهمید باعث این همه بدبختیم شده بود اما ازش دلخور نبودم.
البته شاید هم دلیل هاش برای خودش قانع کننده بوده.
توی فکر بودم تا موضوعی که توی ذهنم هست رو عنوان کنم. نباید دست دست کنم.
_ عمو آقا من چه جوری میتونم از رامین و شکوه شکایت کنم.
کمی مضطرب شد اما حالت خودش رو حفظ کرد.
_برای شکایت از رامین همه کار کردم. دادخواست هم نوشتم. رفتم صورتجلسه ای که اون موقع پلیس مبنی بر مشکوک بودن به چپ کردن ماشین گفته بود رو هم گرفتم. فقط مونده امضای تو علیرضا. احمدرضا و مرجان اگر بخوان شکایت کنن
_احتمال داره شکوه هم دست داشته باشه?
عمیق نگاهم کرد و گفت-
_ احتمالش هست. من فقط شکایت از رامین رو تنظیم کردم
_چرا?
نگاهش عمیق شد ادامه دادم:
_من چه جوری باید از شکوه شکایت کنم.
_برای چی?
_ برای اینکه من رو سالها از خانوادم دور کرده. اصلا می تونم شکایت کنم?
_ میتونی، اما مدارکی نداریم.
_ آزمایش دی ان ای ،این چند سالی که من از پدر و مادرم دور بود وبا پدر مادر دیگه ای زندگی میکردم. کلی شاهد هست.
_اونا همه فامیل های شکوهن نمیان شهادت بدن.
_عفت خانم هست.
_اون میاد شهادت بده ?
_شهادت? باید بیاد اعتراف کنه.
_ به نظرت میاد?
_ برای کم کردن گناه خودش پیش من اومده. سراغ احمدرضا رفته حتماً دادگاه هم میاد. مطمئنم.
_اگه شکایت کنی باید قید زندگی با احمدرضا رو بزنی.
_ زدم. چهارساله تونستم چهل ساله دیگم میتونم.
نگاه نگران عمو اقا آزارم میداد ایستادم.
_من تصمیم خودم رو گرفتم. اگه کمکم نمیکنید دنبال یه وکیل دیگه باشم.
نگاهم رو از نگاه تیزش گرفتم سمت اشپزخونه رفتم.
میترا دیس برنج رو روی میز گذاشت و لب زد:
_خیلی خوب گفتی. آفرین.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم
حرفهایی که به عمو اقا زدم دلم رو بدرد اورده بود.
واقعا گذشتن از احمدرضا کار سختیه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
سلام شبتون منور به عطر اهل بیت
عزیزانی که میخوان در #چله
#زیارتعاشورا
#سورهفجر
#سورهتوحید
شرکت کنن اطلاع بدن
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه
#ماهمحرم
دوستان اعلام کنید برای هئیت یا صدقه ماه قمری🙏
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
#پارت296
💕اوج نفرت💕
تمام شب به این فکر کردم که صبح چه جوری باید برم.
سرم رو روی بالشت گذاشت و با کوهی از فکر و خیال خوابیدم
صبح با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم فوری ساکتش کردم.
حس انتقام انقدر تو وجودم رشد کرده که ادامه ی خواب شیرین صبح رو ترجیح ندادم. بی صدا لباس هام رو پوشیدم خونه بیرون رفتم.
باید برم تهران و به شکوه بگم که همه چیز رو فهمیدم. باید از اون خونه بیرونش کنم.
خلوت بود. حتی یک ماشین هم از خیابون رد نمیشد
پیاده خودم رو تا جاده ی اصلی رسوندم.
دلم هوای حرم کرد و اشک توی چشم هام جمع شد.
مسیرم رو عوض کردم برای اولین و تنها ماشینی تو خیابون دیدم که خوشبختانه تاکسی بود دست بلند کردم. مسیر رو بهش گفتم توی ماشین نشستم.
اشک زیر چشمم رو با نک انگشت پاک کردم
میدونم نباید بدون اطلاع به تهران برم اما مطمعنم عنوان کردنش با مخالفت همه روبرو میشه.
شاید کارم درست نباشه ولی برای خالی شدن عقده ی بیست و یک سالم باید برم.
علاقه ی من به احمدرضا یه علاقه ی پوچه. با حضور شکوه بی فایدس. با شناختی که از احمدرضا دارم اگر از مادرش شکایت کنم اون هم دیگه من رو نمیخواد
پس قبل از اینکه پسم بزنه پسش میزنم.
جلوی حرم پیاده شدم و با دلی سرشار از غم و اندوه به زیارت رفتم.
روبروی حرم کنج دیوار نشستم و بهش چشم دوختم.
اروم اشک ریختم.
دیشب میخواستم ازش احمدرضا رو بخوام. اما علی رقم میل باطنیم دیگه نمیخوام.
ای کاش میشد احمدرضا بهم حق بده و تو شکایت من از مادرش دخالت نکنه.
صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد
گوشی رو از کیفم دراوردم.
چند تماس بی پاسخ که من اصلا متوجه صدای هیچکدومشون نشدم
شماره ها رو نگاه کردم. علیرضا، عمواقا و یک شماره ی غریب.
پیش شمارش برای تهرانه و مطمعنم که احمدضاست.
انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردم که. پشیمون شدم. میدونم قرار چی بگه.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.گوشیم رو از دسترس خارج کردم.
چه ارامش دلنشینی دارم اینجا. شاید برای تهران رفتن دیر نشه. دوست دارم از این ارامش که مطمعنم به خاطر فضای معنوی حرم بهم دست داده استفاده کنم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و تلاش کردم تصویر پدر و مادرم رو تو ذهنم تصور کنم. چقدر خوب میشد اگر بودن. شاید حس انتقامم کمی کمرنگ تر میشد.
چند ساعتی از حضورم تو حرم میگذشت گرسنم بود اما دوست نداشتم بیرون برم.
یاد علیرضا افتادم. بی رحم نباش نگار. این دلشوره حق علیرضا نیست. گوشیم رو از کیفم بیرون اوردم. روی حالت عادی گذاشتم انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردم که شماره ی میترا روی صفحه ظاهر شد.نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_بله
نگران و کمی عصبی گفت:
_نگار کجایی?
نباید اجازه بدم کسی من رو از تصمیمم دور کنه.
_چطور مگه?
کمی مکث کرد و با صدایی که ارامش بهش برگشته بود گفت:
_عزیزم همه دارن دنبالت میگردن.
_چه زود با خبر شدن.
_اردشیر رفت اتاقت دید نیستی زنگ زد به برادرت ببینه اونجایی اونام فهمیدن. همچین زودم نیست. بیشتر از چهار ساعته که نیستی
_من کار دارم. دیر میام.
_نگار جان تصمیم درستی نگرفتی. اینکه میخوای شکایت کنی موافقم ولی تهران رفتنت اونم تنهایی اصلا کار درستی نیست.
اینا از کجا فهمیدن من میخوام برم تهران.
_الو نگار
_هستم بگو
_اردشیر رفته ترمینال زنگ زد هماهنگ کرد اونام رفتن زود تر خودت برگرد.
با بغض گفتم:
_میخوام برم تهران بیرونش کنم.
_باشه عزیزم برو. ولی نه تنهایی. الان دقیقا کجایی?
_حرم.
_عزیزم، من نزدیک حرمم خودم میام دنبالت. بیا بیرون.
_باشه. الان میام.
گوشی رو قطع کردم و نا امید به حرم خیره شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه
#ماهمحرم
دوستان اعلام کنید برای هئیت یا صدقه ماه قمری🙏
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
هدایت شده از دُرنـجف
ختمِ ده روزِ ویژه دهه اول محرم👇
♨️توصیه آیت الله وحید خراسانی برای دهه اول محرم
.
آیت الله وحید خراسانى در سفارش هایشان برای
ایام دهه اول ماه محرم چنین توصیه کرده اند:
از روزِ اول ماه محرم تا روز عاشورا، روزى صد مرتبه
سوره توحید را بخوانید و به حضرت سیدالشهدا
علیه السلام هد.یه کنید، اِن شاءالله فیوضاتى نصیبتان می شود، شر.طش هم این است مردم را دعوت به این عمل کنید.
همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانیِ
تلاوت صد مرتبه سوره توحید و هدیه کردن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت از حضرت
حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی
فرجه الشریف انجام شود.
ان شاءالله حاجت روا باشید و برکتِ این عمل نورانی
در زندگیتان جاری شود
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر معظم انقلاب در دیدار اعضای هیئت دولت سیزدهم:
✅ دولت آقای رئیسی، دولت کار و امید و حرکت بود.
❇️ یکی از مهمترین خصوصیات آقای رئیسی مردمی بودن بود. این باید برای همه مسئولان دولتها الگو باشد.
#شهید_جمهور
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
اَللّٰهُمَّ باٰرِک لِمَوْلاٰناٰصٰاحِبَ ٱلزَّماٰن
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما میرسیم.💔😭
#شهید_خدمت
#پارت297
💕اوج نفرت💕
چرا هیچ وقت هیچ چیز به میل و خواسته ی من نمیشه.
من دوست دارم انتقام بگیرم.
باید بگیرم.
انتقام حسرت ارزو برای دیدن من
انتقام حرف های سنگینش
انتقام بیرحمیش
ناخواسته اشک روی گونم ریخت. انتقام گریه های بابا حسین و بعدم دق کردنش.
ایستادم و نزدیک حرم شدم سرم رو روی ضریح گذاشتم و لب زدم:
_کمکم کن بتونم حقم رو بگیرم.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم
عقب عقب از حرم فاصله گرفتم و بیرون اومدم.
تو خیابون با چشم دنبال ماشین میترا گشتم.از دور دیدمش، سمتم اومد بی حرف سوار ماشین شدم و نگاهم رو به ربرو دادم.
_سلام
بی میل و اروم لب زدم.
_سلام
_صبحانه خوردی?
سرم رو بالا دادم.
_بریم بخوریم?
کلافه نفس سنگینی کشیدم.
_نه بریم خونه.
_به هیچ کس نگفتم ترمینال نیستی.
متعجب از حرفش اروم سرم رو سمتش چرخوندم لبخند ملیحی زد
_باهم حرف بزنیم. اونام یکم دنبالت بگردن. به غیر از برادرت اون دوتای دیگه حقشونه.
لب زدم:
_نه. بهشون بگید.
دنده رو جا زد و از اینه به عقب نگاه کرد.
_میگم حالا
_میترا جون حوصله ندارم اشتها هم ندارم بریم خونه
_باشه بهشون میگم ولی تا برسیم خونه باهات حرف دارم.
ماشین رو پارک کرد و گوشیش رو برداشت انگشتش رو روی صفحه تکون داد و کنار گوشش گذاشت و چند لحظه بعد گفت:
_پیداش کردم.
_بله.
نیم نگاهی به من کرد.
_حالش مناسب نیست.
_حالا میاید خونه صحبت میکنید.
_باشه.خداحافظ.
گوشی رو روی داشبورد گذاشت و کامل چرخید سمتم.
_نگار جان. حق کامل با توعه. قانونم با توعه. یکی میگه ببخش یکی میگه بگذر. یکی میگه زندگیت. اینا دارن نظراتشون رو میگن. به تو ظلم شده و قانون به حرف تو گوش میکنه. پس لازم نیست با همه بحث کنی و بخوای بهشون ثابت کنی که چه زجری کشیدی. لازمم نیست اینطوری پنهانی بخوای بری. محکم و قووی دربرابر همشون بایست. اما...
نفسش رو بیرون داد
_حواست به پل های پشت سرت باشه. همشون رو خراب نکن به حرف دلت هم گوش کن دلت رو بیخیال نشو
_شما کمکم میکنی?
_من نمیتونم روبروی اردشیر بایستم. اون مخالفه، باهاش مخالفم ولی همسرمه. از برادرت کمک بگیر. ادم با تدبیریه. به نظر میاد خیلی هم دوستت داره مطمعنم حاضره برای خوشحالی تو هر کاری بکنه.
صدای تلفن همراهم بلند شد همزمان میترا هم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. با دیدن شماره علیرضا انگشتم رو روی آیکون سبز کشیدم و کنار گوشم گذاشتم
_الو
کمی مکث کرد. صدای نفس هاش میاومد و همین مطمعنم کرد که تماس وصل شده.
_اصلا فکرش رو هم نمیکردم انقدر بی فکر باشی.
_من فقط...
_چی پیش خودت فکر کردی که میخواستی تنهایی بری تهران
_باهام همراه باش تا تنها نرم
_تو اصلا به من گفتی?
_اگرم میگفتم مخالف بودی.
_مخالف بودم. ولی حرف میزدیم به نتیجه میرسیدیم .
سکوتم رو که دید ادامه داد
_میام حرف میزنیم خداحافظ
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕