eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی شب دوم محرم 🖤
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه 🖤
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕اوج نفرت💕 نیم نگاهی به میترا انداختم. _اصلا حوصله ی سرزنش ندارم. ماشین رو جلوی ساختمون پارک کرد . _برو تو اتاقت نمیزارم کسی بیاد سراغت با سر به در اشاره کرد _پیاده شو تا نیومدن بریم بالا کاری رو که میخواست انجام دادم. وارد ساختمون شدیم از میترا پرسیدم _از کجا فهمیدن من میخوام برم تهران _اردشیر زنگ زد به دوستت اون گفت: نفسم رو حرصی بیرون دادم. کلید رو توی قفل در پیچوند وارد شدیم. تلفن خونه رو برداشت و بعد از گرفتن شماره کنار گوشش گذاشت و چند لحظه بعد گفت: _سلام. رسیدیم. _خوبه. _باشه خداحافظ گوشی رو سر جاش گذاشت و سمت اشپزخونه رفت. _چرا اونجا ایستادی? اب دهنم رو قورت دادم _چی کار کنم? زیر کتری رو روشن کرد و روبروم ایستاد. _برو تو اتاقت. اما محکم باش. اجازه نده کسی بفهمه که چه حسی داری. مستاصل بودن و مردد بودن تو باعث میشه تا بقیه بخوان برات تصمیم بگیرن. هر وقتم احساس کردی باید حرفی بزنی، بزن. سکوت نکن.از سکوت تو هر برداشتی میشه داشت. نگاهم رو به زمین دادم.که ادامه داد _ترست از احمدرضا رو هم کنار بزار نذار جای طلب کاررو بدهکار عوض بشه _چه خوب حرف میزنی ? جلو اومد و دستم رو گرفت _زود تر برو تو اتاقت. نمیگم پنهان شو اما الان عقل میگه که جلوی چشم سه تا مرد عصبی نباشی بهتره. دستش رو کمی فشاردادم با لبخند گفتم: _ممنون. لبخندم رو با لبخند و بوسه ای از گونم پاسخ داد. دست از پا دراز تر به اتاقم برگشتم. صبح چی فکر میکردم و چی شد. پشت به در روبروی پنجره لبه ی تختم نشستم. ارنجم رو روی زانوم گذاشتم دستم رو بهم قلاب کردم به پیشونیم تکیه دادم. ترس از احمدرضا رو چه جوری باید کنار بزارم در حالی که چهار سال کابوسمه صدای یالله گفتن عمو اقا تو فضای خونه پیچید و کمی استرس سراغم اومد. با حفظ حالت دست هام رو از هم باز کردم روی صورتم گذاشتم صدای احوال پرسی سردشون رو میشنیدم عمو اقا اروم گفت: _کجاست? _تو اتاقش. ولی به نظرم الان نرید سراغش علیرض گفت: _نگفت میخواسته چی کار کنه? میترا سکوت کرد. که عمواقا گفت: _باید باهاش حرف بزنی. _چی بگم اردشیر خان. من شناخت کافی روش ندارم. کار امروزشم اصلا درک نمیکنم. منتظر جواب عمو اقا بودم ولی هیچ حرفی نزد با شایدم اروم گفته و صداش رو نشنیدم. چند لحظه بعد در اتاقم باز شد. باید دست پیش بگیرم. بدون اینکه برگردم گفتم: _علیرضا اصلا حوصله ی سرزنش ندارم. کارم اشتباه بوده یا نه رو نمیدونم. بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید. _بدجوری گیر افتادم. فشار دستم رو روی صورتم زباد کردم و گرمی اشک رو بین انگشت هام احساس کردم با گریه گفتم: _دوستش دارم. خیلی زیاد دوستش دارم. شدت علاقم بهش انقدر زیاده که میترسم نتونم انتقام تمام اون سال ها رو از مادرش بگیرم. باید قبل از اینکه باهاش حرف بزنم برم تهران. میخوام عقده ی این بیست و یک سال رو خالی کنم. اما میترسم. نفس کشیدن برام سخت شد دستم رو از روی صورتم برداشتم گره روسریم رو باز کردم و کلافه از سرم برداشتم. کمی به پرده اتاقم نگاه کردم و با دست اشکم رو پاک کردم اشک بعدی جایگزینش شد. پاک کردنشون فایده ای نداره دستم رو روی چشم هام گذاشتم و هق هق ولی بی صدا گریه کردم و لب زدم: _کاش اون شب تو شمال نمیدیمش. دوسش نداشتم تا اون شب. تا اون شب لعنتی. تخت بالا و پایین شد کنارم نشست. چشمم رو باز کردم و از کنار دستم شلوارش رو دیدم و متوجه شدم کسی که کنارم نشسته علی رضا نیست. گریم بند اومد. دستم رو برداشتم و اروم سرم رو بالا بردم و تو چشم های احمدرضا خیره شدم.تپش قلبم یک لحظه بالا رفت. چشم هاش برق اشک داشت. بدون پلک زدن بهم خیره بودیم. یک آن یاد اون لحظه ای افتادم که در رو با شتاب باز کرد و من و رامین رو تو اون وضعیت دید. اشک توی چشم هام جمع شد و پایین ریخت. نگاهش روی اشکم ثابت موند. دستش رو با تردید بالا اورد از کنار گوشم روی گردنم گذاشت. نمیدونم از ترس بود یا دلتنگی. نه قدرت حرف زدن داشتم نه توان مخالفت تنها کاری که میتونستم انجام بدم نگاه کردن با چشم های اشکی بود. به گردنن فشار اورد و سرم رو به سینش نزدیک کرد. خودم رو دستش سپردم و با اشتیاق درونی سرم رو سینش گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و بوی بدنش رو به ریه هام فرستادم. از نفس سنگین منقطعش فهمیدم داره گریه میکنه.سرش رو روی سرم خم کرد و نفس عمیقی کشید. دستش رو پشت سرم به ارومی نوازش وار تکون داد موهام رو بوسید. دست های سرد و بی جونم رو به سختی بالا اوردم دور کمرش گذاشتم. لرزش چونش رو روی سرم احساس کردم. هر دو اروم و بی صدا گریه میکردیم. تو همون حالت از بین هق هق گریش به زور گفت: _خیلی بی معرفتی. دستش رو پشت کمرم گذاشت و تا میتونست به خودش فشار داد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
از صحن هر حسینيہ تا صحن صد كوچہ باز كنید رسیده اسٺ 🏴 🍂 💔
🌷روز دوم محرم: بنام امام حسین(ع) 128 بار صلوات 🚩🌴⚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید و ما رو هم دعا کنید 😭 🟢گلی گم کرده‌ام میجویم او را... )
بسم الله الرحمن الرحیم 🖤
شب سوم-حسینیه مجازی طنزیست.mp3
5.95M
🌱 شب سوم (س) سخنران: حجت الاسلام عابدینی 📝موضوع سخنرانی: راهکار حضرت نوح برای رسیدن به وحدت!
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب سوم محرم یا رقیه س🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
160.6K
💕اوج نفرت💕 بعد از چهارسال تو اغوشش معذب بودم ولی هر لحظه وابستگیم بهش بیشتر میشد. هم دوستش داشتم هم حس ترس و دلخوری اجازه ی دوست داشتن رو بهم نمیداد. دست هاش رو شل کرد ازش فاصله گرفتم و اشکم رو پاک کردم. _من... بابت اونشب شرمندم...ازت معذرت میخوام.هر چند میدونم که قابل بخشش نیست. اما یکم بهم حق بده. همه چیز بر علیه تو بود. باید واضح تر از موضعم باهاش حرف بزنم. _مادرتون نقشه کش ماهریه. یک لحظه نگاهش تیز شد که فوری سرش رو پایین انداخت و ترجیح داد تا نگاهم نکنه. دلم نمیخواست ناراحتش کنم. اونم بعد از چهار سال تو اولین دیدار. _کی فهمیدید که من بیگناهم? نفسش رو با صدای آه بیرون داد _شش ماه پیش. بغض توی گلوم دوباره فعال شد. _یعنی تمام این مدت مرجان سکوت کرده بود. شرمنده از رفتار تک تک اعضا خانوادش فقط سکوت کرد. _از کجا فهمیدید? _مرجان گفت. _بهش نگفتید چرا انقدر دیر گفته? _گفتم. جواب نداشت. نگاهم رو ازش گرفتم به روبرو خیره شدم. _واقعا اون شب تو شمال من رو دیدی. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _کجا بودی? _تو ماشین دوستم، بیرون ویلا. نفس سنگینی کشید. _همیشه با دوستات این ور اون ور میری? _نه فقط همون یه بار. عمو اقا اجازه نمیداد به غیر از دانشگاه جایی برم. _دیشب برادرت بهم گفت که دانشجو هستی. لبخند کمرنگی روی لب هام ظاهر شد بغض توی گلوم باعث شد تا صدام بلرزه _دو روزه پیدام کرده. به لطف مادر شما تا قبل از این نمیشناختمش. اسم مادرش رو که می اوردم نفس هاش عصبی میشد. کلافه دستی بین موهاش کشید. _چرا تو این چهار سال بهم زنگ نزدی? حس طابکارانم کم.کم داشت فعال میشد. _زنگ میزدم چی میگفتم. شما حتی اجازه ندادی من از خودم دفاع کنم. به منبع ناموثقتون اعتماد کامل داشتید. پسشونیش از شدت عصبانیت عرق کرده بود ولی نمی تونست حرفی بزنه. ادامه دادم: _سخته یکی حرف بزنه نتونید جواب بدید? خیره نگاهش کردم همچنان به زمین خیره بود. _یادتونه مجبور به احترام بودم? یادتونه اجازه نداشتم جواب توهین هاش رو بدم. اشک بی اختیار روی گونم ریخت و اروم گفتم: _الان باید چی کار کنم. چیکار کنم که دلم دو تیکه شده . نصفش عشق تو و نصفش نفرت مادرت. سرش رو بالا اورد و درمونده نگاهم کرد. به سختی گفت: _من جز شرمندگی کار دیگه ای از دستم بر نمیاد. تو چشم ها نگاه کردم. نفس عمیقم رو همرا با هق هق گریه بیرون دادم. _دلم ...برات تنگ شده بود. دستش رو جلو اورد و دوباره من رو تو اغوش گرفت. صدام رو رها کردم. بلند بلند گریه کردم. نوازش های احمد رضا به عمق وجودم مینشست. چقدر خوب بود که تقاضای بخشش مادرش رو نداشت. صدای گریم که قطع شد دست هاش رو شل کرد سرم رو با هر دو دست گرفت. دستم رو بالا بردم و روی صورت زبرش گذاشتم. نفس عمیقی کشید و لب زد: _حلالم کن. سرم رو تکون دادم و نفسی تاره کردم. _خیلی وقته بخشیدمت. اونشب جلوی ویلا دوباره عاشقت شدم. قصدم این بود برگردم و برات توضیح بدم. _دوباره? _اره. دوباره. غمگین گفت: _تو اصلا عاشق من بودی? دستم رو انداختم و دکمه ی پیراهنش رو به بازی گرفتم _از چند روز بعد از محرمیتون اره _قبل از اون یا بعد از اون کسی رو دوست داشتی? __الان فقط تو رو یادمه. تنها مرد زندگیم. من هیچ وقت به رامین علاقه نداشتم. حس کردم از بردن اسمش ناراحت شد ولی ادامه دادم. _من رو فریب داد.ادعای عاشقی داشت ولی نیتش چیز دیگه ای بود. تو این کارم خیلی مهارت داشت. نگاهم رو ازش گرفتم. _احتمالا استاد خبره ای داشته که تو اون سن کم این چیز ها رو بلد بوده. ناخواسته زبونم دربرابرش تلخ میشه.شاید حق دارم. شایدم ندارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت هروقت گره کور به کارت افتاد خدا رو اینطوری قسم بده: الهی برقیه...
💕اوج نفرت💕 دست گرمش رو روی پام گذاشت. _برمیگردی? نگاه کوتاهی به چشم هاش انداختم و نفس سنگینی کشیدم _نمیدونم. دست هاش رو بهم فشار داد. _من هر کاری که باید انجام بدم تا تو برگردی رو انجام میدم. فقط ازت یه خواهش دارم. تو چشم هاش خیره شدم که صدای در اتاق بعد هم نگار گفتن علیرضا بلند شد. با شنیدن صداش لبخند روی لب هام ظاهر شد. ایستادم. سمت در رفتم. انقدر از شنیدن صدای علی رضا خوشحال شدم که به نگاه دلخور احمد رضا اهمیتی ندادم. در رو باز کردم و با لبخند گفتم: _جانم. لبخندم رو با لبخند پاسخ داد. _جانت بی بلا عزیزم. وقت برای حرف زدن زیاده بیاید نهار. میترا خانم گفت که صبحانه هم نخوردی. نیم نگاهی به احمدرضا که چرخیده بود سمت ما انداختم و گفتم: _باشه الان میایم. با محبت نگاهم کرد. _زود بیا ضعف نکنی. جلو اومد و کنار گوشم گفت: _پسر خوبیه. اذیتش نکن. با چشم های گرد شده از تعجب گفتم: _من? گونم رو با انگشت هاش کشید _بله. در رابطه با چند ساعت پیشتم مفصل باهات حرف دارم. اخلاق علیرضا کم از عمواقا و احمدرضا نداشت. رفتنش رو با لبخند بدرقه کردم. برگشتم و به احمدرضا نگاه کردم. تو اتاق چشم چرخوند. _یه معذرت خواهی دیگم بهت بدهکارم. سوالی نگاش کردم. _از روز اول که ازت خواستم بیای و با ما زندگی کنی قصدم باهات ازدواج بود. برای همین نذاشتم وسایلت رو بیاری .با خودم گفتم زود عقدش میکنم میریم خونه ی عمو ارسلان دو تایی زندگی میکنیم. نمیدونستم انقدر طول میکشه. عذاب وجدان دارم سر خودخواهی من ماه ها رو مبل میخوابیدی. _عذاب وجدان چیز خوبیه. ولی نه برای اتفاق های کم اهمیت. عذاب وجدان داشته باش برای پام که چهار ساله درد میکنه. درمونده نگاهم کرد _من که معذرت خواهی کردم. عمیق نگاهش کردم کاش میتونستم بگم عذاب وجدان برای تو نیست برای مادرته که بویی ازانسانیت نبرده ولی حسی درونم اجازه نمیده. ایستاد و جلو اومد. نباید اجازه بدم بیشتر از این بهم نزدیک بشه.خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم. نا امید لب زد: _نگار! _شاید مجبور شید صیغه ی محرمیت روفسخ کنید. دلخور و کمی عصبی گفت: _اگه قرار به فسخ بود تو این چهار سال فسخش میکردم. _چرا نکردی? _تو چقدر عوض شدی! _اگه به تو هم در عرض چند ساعت بگن اینی که فکر میکردی بودی نبودی و یک عمر بیخودی تحقیر شدی تحقیر کنندت همونی که باعث بدبختیات بوده. عوض میشدی. _حس من به تو هیچ وقت تغییر نکرد. _چرا کرد. کرد که با وجود خط قرمزهایی که گفته بودی میدونستی برامون یکیه باز هم به من شک کردی. تن صداش رو بالا برد _من شک نکردم دیدم. عصبی نگاهم کرد. حرصی نفس کشید. با همون تن صدا گفت: _یه اتفاق اشتباه رو دیدم که تو باعث شدی باورش کنم. صدای دادش باعث شد تا استرس کابوس هام سراغم بیام ناخواسته چشم هام رو بستم کمی خودم رو جمع کردم. همونطور که چشم هام بسته بود دستم رو بابا اوردم با ترس گفتم: _باشه. هرچی تو بگی. فقط داد نزن. زانوهام لرزید و نتونستم روی پام بایستم.همونجا روی زمین نشستم و دستم رو روی سرم گذاشتم. صداش رو کنار گوشم شنیدم و اروم چشم باز کردم. _ببخشید. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم: _میبخشم دستم رو گرفت فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🌷روز سوم محرم: بنام حضرت رقیه(س) 315 بار صلوات 🚩🌴⚫
💕اوج نفرت💕 _چرا انقدر ترسیدی? چونم لرزید و اشک روی گونم ریخت. _معذرت میخوام نگار به جان مادرم نمیخواستم... با اوردن اسم مادرش تیز نگاهش کردم جملش رو نصفه گذاشت و سرش رو پایین انداخت. بازوم رو گرفت کمک کردتا بایستم. در رو باز کرد درحالی که بازوم تو دست هاش بود از اتاق بیرون رفتیم علیرضا کلافه به مبل تکیه داده بود با دیدنمون تکیه اش رو ازمبل برداشت و یک قدم جلو اومد و عصبی به من گفت: ّ_خوبی? احتمالا از شنیدن صدای بلند احمدرضا عصبی شده. با سر تایید کردم که نگاه تیزش رو به احمدرضا داد. دستش رو روی بازوم شل کرد پایین انداخت. چه حس خوبیه که یک پشتیبان داشته باشی. اگر علیرضا از روز اول توزندگیم بود احمدرضا هیچ وقت به خودش اجازه نمیداد که من رو دربرابر توهین های مادرش مجبور به سکوت کنه. بالاخره نگاه پر از حرفش رو از احمدرضا برداشت. به سفره پهن وسط اتاق نگاه کردم. با تعارف میترا همه سمت سفره رفتیم. بعد از صرف نهار به اصرار میترا به اتاقم نرفتم. دور هم نشسته بودیم و گاهی عمواقا با احمدرضا حرف میزد و بقیش به سکوت گذشت. نباید از تصمیم کوتاه بیام .نباید اجازه بدم مشغولیت های ذهنیم من رو از هدفم دور کنه. به احمدرضا که متفکر به لیوان چایی توی دستش خیره بود نگاه کردم. نگاهم رو بین تمام اعضا حاضر چرخوندم همه تو فکر بودن کمر صاف کردم و به میز نگاه کردم گفتم: _من فردا میخوام برگردم تهران. سنگینی نگاهشون رو روی خودم احساس کردم. قاطع تر از قبل ادامه دادم. _کسی میبرم یا خودم برم? منتظر جواب بودم که هیچ کس جواب نداد. _خودم میر... احمد رضا با صدای گرفته ای گفت: _منم میخوام برگردم. رو به علیرضا گفتم: _تو هم بیا. دلخور و سرزنش وار نگاهم کرد و لب زد: _باشه. عمو اقا نگران گفت: _تهران چی کار داری? نیم نگاهی به احمدرضا که مضطرب نگاهم میکرد انداختم و ایستادم _کار مهم. ببخشید من خستم باید بخوابم. منتظر جواب نشدم و به اتاقم برگشتم گوشه ی اتاق روی زمین نشستم و کز کردم. کاش احمدرضا دیگه نیاد پیشم. سرم رو روی زانوم گذاشتم و چشم هام رو بستم. صدای باز شدن در اتاقم ارامش چند ثانیه ایم رو خراب کرد. کنارم نشست. اصلا دوست نداشتم بدون کیه. _نگار. صدای علی رضا باعث شد تا نفس راحتی بکشم. بدون اینکه سرم رو از رو زانوم بردارم گفتم. ّ_جانم _اومدم یه چیزی برات تعریف کنم. سربلند کردم و تو چشم های غمگینش نگاه کردم. _اون روزی که اردلان خان زنگ زد گفت که تو زنده ای. پدرت خیلی بهم ریخت. به مامان گفت که برسیم تهران از شکوه شکایت میکنیم. میدونی مامان چی گفت? سوالی نگاش کردم سرش رو پایین انداخت و ادامه داد. _گفت نه، همین که آرام زندس برای من کافیه. تو چشم هام نگاه کرد. _من خیلی به مامان وابسته بودم. بچه که بودم اگر کسی کمتر از گل بهش میگفت هر کاری میکردم تا به خیال خودم ازش انتقام بگیرم. یه روز مامان وقتی حسم رو فهمید بهم گفت ادم ها همیشه محصول رفتارشون رو تو زندگیشون برداشت میکنن. هر چقدر خوب باشی ارامش بیشتری داری. گفت مطمعن باش کسی که بدی میکنه خدا با همون حس بدی کردن خودش در حال عذابشه. بهم گفت همیشه ببخشم. از اون به بعد با این دید به جامعه نگاه میکنم. نگار تنبیه و مجازات با انتقام فرق داره. من و تو دنبال انتقام نیستیم. من معتقدم که چه شکایت بکنیم چه نکنیم مادر احمدرضا به سزای اعمالش هم این دنیا هم اخرت میرسه. علاقه ی احمدرضا به مادرش قابل تحسینه. به تو هم همینطور. دلم نمیخواست از حرف هاش نتیجه ای بگیرم سکوت کردم جوونه ی انتقام تو وجودم به درخت تنومندی تبدیل شده. من باید انتقام بگیرم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
4_5846160757187679525.mp3
3.4M
رهام نکن . . . ❤️‍🩹(:
246.6K
207.2K
176.3K
💕اوج نفرت💕 سکوتم رو که دید گفت: _ظلمی که به تو شده خیلی زیاده، این وسط حواست به خوبی های احمدرضا باشه. _چیزی جز انباری یادم نمیاد. _خودت هم میدونی داری دروغ میگی. صورتم رو به جهت مخالفش چرخوندم. _نگار تو احمدرضا دوست داری. گرمی اشک رو تو چشم هام احساس کردم. دستم رو گرفت. _من رو دوست داری? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. نفس سنگینی کشید همونطور که صورتم سمت مخالفش بود گفتم. _علیرضا. _جانم. _علاقه ی من به تو زمین تا اسمون با علاقه ی احمدرضا متفاوته. تو اگه به من بگی بمیر...من میمیرم. دست گرمش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو به ارومی برگردوند سمت خودش. تو چشم هام عمیق نگاه کرد. _برای حرفمم ارزش قائلی? با پلکی که به نشونه ی تایید زدم اشکم روی گونم ریخت. _پس دیگه اینجا نشین زانوهات رو بغل کن. فوری دستم رو از دور زانوهام باز کردم و لب زدم: _چشم. لبخندی زد گونم رو کشید. _میدونستی اخلاقت یه جوریه که ادم کنارت قلدر و زورگو میشه. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. _تو هم اگه بچگی زیر دست شکوه بودی. مثل من فقط میگفتی چشم. _ربطی به این نداره این اخلاقتم به مامان رفته با یه تفاوت کوچیک سوالی نگاش کردم. _تو زبونت دومتره و گاهی یکمم تلخه. مامان اصلا زبون نداشت. _شرایط ادم ها رو تغییر میده. _همین رو میخواستم بهت بگم. دیشب احمدرضا برای دفاع از مادرش، که خیلی هم کار بجایی بود، از ظلم هایی که پدربزرگت بعد از حضور مادرمون بهش کرده، برام تعریف کرد. منم دیشب این جمله تو ذهنم مبچرخید. شرایط ادم ها رو تغییر میده. ادم خودش باید رفتارش رو کنترل کنه. میشه حواست بهش باشه، میشه هم مثل مادر احمدرضا از کنترل خارج بشه. تو حواست باشه افسار رفتارت دست خودت باشه. بین انتقام و مجازات زمین تا اسمون فرق هست. نگاهم رو به زمین دادم _صبح قبل از اینکه بفهمم غیبت زده با عباسی تماس گرفتم. گفتم که تو همون خواهرمی. کلی خوشحال شد. میتونی از جلسه ی بعد تو کلاسش شرکت کنی. صداش رنگ سرزنش گرفت. _حالا بگو ببینم این چه کاری بود صبح کردی? سکوت کردم که با خنده ی کنترل شده ای ادامه داد: _احمدرضا میگفت سابقه ی غیب شدنت بالاعه. نیم نگاهی بهش کردم. _میخواستی بگی از کنار مادر تو زندگی کردن همینم در میاد. ایستاد. _کار صبحت خیلی بد بود. دیگه بی اطلاع اینجوری غیب نشو. نمیای بیرون. سرم رو بالا دادم. _میخوای ببرمش خونه ی خودم. ملتمس نگاهش کردم. _میشه من رو ببری? عمیق نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید _نه نگاهم رو ازش گرفتم. _من از حضور احمدرضا ناراحت نیستم. فقط دلم گرفته. _امروز روز مناسبی برای بیرون رفتن نیست. مگر اینکه سه نفری باشه. _اگر هدفت از نزدیک تر کردن من به احمدرضا اینه که دوستش داشته باشم. بدون که دارم. خیلی زیاد هم دارم فقط یکم دلخورم نا خواسته ربطش میدم بهش. _خوشحالم که اینو گفتی. صدای عمو اقا که علیرضا رو صدا میکرد تو فضای خونه پیچید نگاهش به در رفت و گفت: _اردشیر خان هم مثل برادرش مرد خوبیه. سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت نفسم رو با صدای آه بیرون دادم من اگر از شکوه انتقام نگیرم پس چیکار کنم چه جوری عقده ی این بیست و یک سال رو خالی کنم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕