eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
.
آزادگان عالم در خیمه حسین اند ... 🖤
کسی از عزیزان ایده برای محرمی کردن پروفایل کانال داره تا کانال رنگ و بوی عزای حسینی (ع) بگیره؟ @zeinabiha22
💕اوج نفرت💕 تا شب از اتاق بیرون نرفتم. دوست داشتم این تنهایی رو. با صدای میترا برای خوردن شام از اتاق بیرون رفتم عموآقا اخم هاش تو هم بود. روبروش نشستم تا قبل از آماده شدن میز شام باهاش حرف بزنم. بهش نگاه کردم. سرش رو بالا اورد و گفت: _همینو میخواستی? متعجب نگاهش کردم که دوباره گفت: _ چند بار بهت گفتم آدرس اینجا رو به کسی نده، دست به دست می رسه بهش. حالا باورت شد? خواستم جوابی بدم که صدای میترا باعث شد تا سکوت کنم. _ اردشیر جان مگه بد شد? قرار بود احمدرضا بفهمه که فهمید. اتفاقا به نظرم اینطوری خیلی هم بهتر شد از اون حالت شاکی بودنش در اومد. عمو اقا نگاهش همچنان دلخور و عصبی بود. درسته سکوت طولانی عمو آقا از زمانی که فهمید باعث این همه بدبختیم شده بود اما ازش دلخور نبودم. البته شاید هم دلیل هاش برای خودش قانع کننده بوده. توی فکر بودم تا موضوعی که توی ذهنم هست رو عنوان کنم. نباید دست دست کنم. _ عمو آقا من چه جوری میتونم از رامین و شکوه شکایت کنم. کمی مضطرب شد اما حالت خودش رو حفظ کرد. _برای شکایت از رامین همه کار کردم. دادخواست هم نوشتم. رفتم صورتجلسه ای که اون موقع پلیس مبنی بر مشکوک بودن به چپ کردن ماشین گفته بود رو هم گرفتم. فقط مونده امضای تو علیرضا. احمدرضا و مرجان اگر بخوان شکایت کنن _احتمال داره شکوه هم دست داشته باشه? عمیق نگاهم کرد و گفت- _ احتمالش هست. من فقط شکایت از رامین رو تنظیم کردم _چرا? نگاهش عمیق شد ادامه دادم: _من چه جوری باید از شکوه شکایت کنم. _برای چی? _ برای اینکه من رو سالها از خانوادم دور کرده. اصلا می تونم شکایت کنم? _ میتونی، اما مدارکی نداریم. _ آزمایش دی ان ای ،این چند سالی که من از پدر و مادرم دور بود وبا پدر مادر دیگه ای زندگی می‌کردم. کلی شاهد هست. _اونا همه فامیل های شکوهن نمیان شهادت بدن. _عفت خانم هست. _اون میاد شهادت بده ? _شهادت? باید بیاد اعتراف کنه. _ به نظرت میاد? _ برای کم کردن گناه خودش پیش من اومده. سراغ احمدرضا رفته حتماً دادگاه هم میاد. مطمئنم. _اگه شکایت کنی باید قید زندگی با احمدرضا رو بزنی. _ زدم. چهارساله تونستم چهل ساله دیگم میتونم. نگاه نگران عمو اقا آزارم میداد ایستادم. _من تصمیم خودم رو گرفتم. اگه کمکم نمیکنید دنبال یه وکیل دیگه باشم. نگاهم رو از نگاه تیزش گرفتم سمت اشپزخونه رفتم. میترا دیس برنج رو روی میز گذاشت و لب زد: _خیلی خوب گفتی. آفرین. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم حرفهایی که به عمو اقا زدم دلم رو بدرد اورده بود. واقعا گذشتن از احمدرضا کار سختیه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام شبتون منور به عطر اهل بیت عزیزانی که میخوان در شرکت کنن اطلاع بدن https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه دوستان اعلام کنید برای هئیت یا صدقه ماه قمری🙏 بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💕اوج نفرت💕 تمام شب به این فکر کردم که صبح چه جوری باید برم. سرم رو روی بالشت گذاشت و با کوهی از فکر و خیال خوابیدم صبح با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم فوری ساکتش کردم. حس انتقام انقدر تو وجودم رشد کرده که ادامه ی خواب شیرین صبح رو ترجیح ندادم. بی صدا لباس هام رو پوشیدم خونه بیرون رفتم. باید برم تهران و به شکوه بگم که همه چیز رو فهمیدم. باید از اون خونه بیرونش کنم. خلوت بود. حتی یک ماشین هم از خیابون رد نمیشد پیاده خودم رو تا جاده ی اصلی رسوندم. دلم هوای حرم کرد و اشک توی چشم هام جمع شد. مسیرم رو عوض کردم برای اولین و تنها ماشینی تو خیابون دیدم که خوشبختانه تاکسی بود دست بلند کردم. مسیر رو بهش گفتم توی ماشین نشستم. اشک زیر چشمم رو با نک انگشت پاک کردم میدونم نباید بدون اطلاع به تهران برم اما مطمعنم عنوان کردنش با مخالفت همه روبرو میشه. شاید کارم درست نباشه ولی برای خالی شدن عقده ی بیست و یک سالم باید برم. علاقه ی من به احمدرضا یه علاقه ی پوچه. با حضور شکوه بی فایدس. با شناختی که از احمدرضا دارم اگر از مادرش شکایت کنم اون هم دیگه من رو نمیخواد پس قبل از اینکه پسم بزنه پسش میزنم. جلوی حرم پیاده شدم و با دلی سرشار از غم و اندوه به زیارت رفتم. روبروی حرم کنج دیوار نشستم و بهش چشم دوختم. اروم اشک ریختم. دیشب میخواستم ازش احمدرضا رو بخوام. اما علی رقم میل باطنیم دیگه نمیخوام. ای کاش میشد احمدرضا بهم حق بده و تو شکایت من از مادرش دخالت نکنه. صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم دراوردم. چند تماس بی پاسخ که من اصلا متوجه صدای هیچکدومشون نشدم شماره ها رو نگاه کردم. علیرضا، عمواقا و یک شماره ی غریب. پیش شمارش برای تهرانه و مطمعنم که احمدضاست. انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردم که. پشیمون شدم. میدونم قرار چی بگه. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.گوشیم رو از دسترس خارج کردم. چه ارامش دلنشینی دارم اینجا. شاید برای تهران رفتن دیر نشه. دوست دارم از این ارامش که مطمعنم به خاطر فضای معنوی حرم بهم دست داده استفاده کنم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و تلاش کردم تصویر پدر و مادرم رو تو ذهنم تصور کنم. چقدر خوب میشد اگر بودن. شاید حس انتقامم کمی کمرنگ تر میشد. چند ساعتی از حضورم تو حرم میگذشت گرسنم بود اما دوست نداشتم بیرون برم. یاد علیرضا افتادم. بی رحم نباش نگار. این دلشوره حق علیرضا نیست. گوشیم رو از کیفم بیرون اوردم. روی حالت عادی گذاشتم انگشتم رو سمت اسم علیرضا بردم که شماره ی میترا روی صفحه ظاهر شد.نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _بله نگران و کمی عصبی گفت: _نگار کجایی? نباید اجازه بدم کسی من رو از تصمیمم دور کنه. _چطور مگه? کمی مکث کرد و با صدایی که ارامش بهش برگشته بود گفت: _عزیزم همه دارن دنبالت میگردن. _چه زود با خبر شدن. _اردشیر رفت اتاقت دید نیستی زنگ زد به برادرت ببینه اونجایی اونام فهمیدن. همچین زودم نیست. بیشتر از چهار ساعته که نیستی _من کار دارم. دیر میام. _نگار جان تصمیم درستی نگرفتی. اینکه میخوای شکایت کنی موافقم ولی تهران رفتنت اونم تنهایی اصلا کار درستی نیست. اینا از کجا فهمیدن من میخوام برم تهران. _الو نگار _هستم بگو _اردشیر رفته ترمینال زنگ زد هماهنگ کرد اونام رفتن زود تر خودت برگرد. با بغض گفتم: _میخوام برم تهران بیرونش کنم. _باشه عزیزم برو. ولی نه تنهایی. الان دقیقا کجایی? _حرم. _عزیزم، من نزدیک حرمم خودم میام دنبالت. بیا بیرون. _باشه. الان میام. گوشی رو قطع کردم و نا امید به حرم خیره شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه دوستان اعلام کنید برای هئیت یا صدقه ماه قمری🙏 بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
هدایت شده از دُرنـجف
🌷روز اول ماه محرم: بنام حضرت مسلم ابن عقیل 170بار صلوات 🚩🌴⚫
هدایت شده از دُرنـجف
ختمِ ده روزِ ویژه دهه اول محرم👇 ♨️توصیه آیت الله وحید خراسانی برای دهه اول محرم . آیت الله وحید خراسانى در سفارش هایشان برای ایام دهه اول ماه محرم چنین توصیه کرده اند: از روزِ اول ماه محرم تا روز عاشورا، روزى صد مرتبه سوره توحید را بخوانید و به حضرت سیدالشهدا علیه السلام هد.یه کنید، اِن شاءالله فیوضاتى نصیبتان می شود، شر.طش هم این است مردم را دعوت به این عمل کنید. همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانیِ تلاوت صد مرتبه سوره توحید و هدیه کردن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت از حضرت حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام شود. ان شاءالله حاجت روا باشید و برکتِ این عمل نورانی در زندگیتان جاری شود 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد! •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر معظم انقلاب در دیدار اعضای هیئت دولت سیزدهم: ✅ دولت آقای رئیسی، دولت کار و امید و حرکت بود. ❇️ یکی از مهمترین خصوصیات آقای رئیسی مردمی بودن بود. این باید برای همه مسئولان دولتها الگو باشد. الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَـــرَج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَللّٰهُمَّ باٰرِک لِمَوْلاٰناٰصٰاحِبَ ٱلزَّماٰن
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما می‌رسیم.💔😭
💕اوج نفرت💕 چرا هیچ وقت هیچ چیز به میل و خواسته ی من نمیشه. من دوست دارم انتقام بگیرم. باید بگیرم. انتقام حسرت ارزو برای دیدن من انتقام حرف های سنگینش انتقام بیرحمیش ناخواسته اشک روی گونم ریخت. انتقام گریه های بابا حسین و بعدم دق کردنش. ایستادم و نزدیک حرم شدم سرم رو روی ضریح گذاشتم و لب زدم: _کمکم کن بتونم حقم رو بگیرم. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم عقب عقب از حرم فاصله گرفتم و بیرون اومدم. تو خیابون با چشم دنبال ماشین میترا گشتم.از دور دیدمش، سمتم اومد بی حرف سوار ماشین شدم و نگاهم رو به ربرو دادم. _سلام بی میل و اروم لب زدم. _سلام _صبحانه خوردی? سرم رو بالا دادم. _بریم بخوریم? کلافه نفس سنگینی کشیدم. _نه بریم خونه. _به هیچ کس نگفتم ترمینال نیستی. متعجب از حرفش اروم سرم رو سمتش چرخوندم لبخند ملیحی زد _باهم حرف بزنیم. اونام یکم دنبالت بگردن. به غیر از برادرت اون دوتای دیگه حقشونه. لب زدم: _نه. بهشون بگید. دنده رو جا زد و از اینه به عقب نگاه کرد. _میگم حالا _میترا جون حوصله ندارم اشتها هم ندارم بریم خونه _باشه بهشون میگم ولی تا برسیم خونه باهات حرف دارم. ماشین رو پارک کرد و گوشیش رو برداشت انگشتش رو روی صفحه تکون داد و کنار گوشش گذاشت و چند لحظه بعد گفت: _پیداش کردم. _بله. نیم نگاهی به من کرد. _حالش مناسب نیست. _حالا میاید خونه صحبت میکنید. _باشه.خداحافظ. گوشی رو روی داشبورد گذاشت و کامل چرخید سمتم. _نگار جان. حق کامل با توعه. قانونم با توعه. یکی میگه ببخش یکی میگه بگذر. یکی میگه زندگیت. اینا دارن نظراتشون رو میگن. به تو ظلم شده و قانون به حرف تو گوش میکنه. پس لازم نیست با همه بحث کنی و بخوای بهشون ثابت کنی که چه زجری کشیدی. لازمم نیست اینطوری پنهانی بخوای بری. محکم و قووی دربرابر همشون بایست. اما... نفسش رو بیرون داد _حواست به پل های پشت سرت باشه. همشون رو خراب نکن به حرف دلت هم گوش کن دلت رو بیخیال نشو _شما کمکم میکنی? _من نمیتونم روبروی اردشیر بایستم. اون مخالفه، باهاش مخالفم ولی همسرمه. از برادرت کمک بگیر. ادم با تدبیریه. به نظر میاد خیلی هم دوستت داره مطمعنم حاضره برای خوشحالی تو هر کاری بکنه. صدای تلفن همراهم بلند شد همزمان میترا هم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. با دیدن شماره علیرضا انگشتم رو روی آیکون سبز کشیدم و کنار گوشم گذاشتم _الو کمی مکث کرد. صدای نفس هاش میاومد و همین مطمعنم کرد که تماس وصل شده. _اصلا فکرش رو هم نمیکردم انقدر بی فکر باشی. _من فقط... _چی پیش خودت فکر کردی که میخواستی تنهایی بری تهران _باهام همراه باش تا تنها نرم _تو اصلا به من گفتی? _اگرم میگفتم مخالف بودی. _مخالف بودم. ولی حرف میزدیم به نتیجه میرسیدیم . سکوتم رو که دید ادامه داد _میام حرف میزنیم خداحافظ _خداحافظ گوشی رو قطع کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی شب دوم محرم 🖤
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه 🖤
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕اوج نفرت💕 نیم نگاهی به میترا انداختم. _اصلا حوصله ی سرزنش ندارم. ماشین رو جلوی ساختمون پارک کرد . _برو تو اتاقت نمیزارم کسی بیاد سراغت با سر به در اشاره کرد _پیاده شو تا نیومدن بریم بالا کاری رو که میخواست انجام دادم. وارد ساختمون شدیم از میترا پرسیدم _از کجا فهمیدن من میخوام برم تهران _اردشیر زنگ زد به دوستت اون گفت: نفسم رو حرصی بیرون دادم. کلید رو توی قفل در پیچوند وارد شدیم. تلفن خونه رو برداشت و بعد از گرفتن شماره کنار گوشش گذاشت و چند لحظه بعد گفت: _سلام. رسیدیم. _خوبه. _باشه خداحافظ گوشی رو سر جاش گذاشت و سمت اشپزخونه رفت. _چرا اونجا ایستادی? اب دهنم رو قورت دادم _چی کار کنم? زیر کتری رو روشن کرد و روبروم ایستاد. _برو تو اتاقت. اما محکم باش. اجازه نده کسی بفهمه که چه حسی داری. مستاصل بودن و مردد بودن تو باعث میشه تا بقیه بخوان برات تصمیم بگیرن. هر وقتم احساس کردی باید حرفی بزنی، بزن. سکوت نکن.از سکوت تو هر برداشتی میشه داشت. نگاهم رو به زمین دادم.که ادامه داد _ترست از احمدرضا رو هم کنار بزار نذار جای طلب کاررو بدهکار عوض بشه _چه خوب حرف میزنی ? جلو اومد و دستم رو گرفت _زود تر برو تو اتاقت. نمیگم پنهان شو اما الان عقل میگه که جلوی چشم سه تا مرد عصبی نباشی بهتره. دستش رو کمی فشاردادم با لبخند گفتم: _ممنون. لبخندم رو با لبخند و بوسه ای از گونم پاسخ داد. دست از پا دراز تر به اتاقم برگشتم. صبح چی فکر میکردم و چی شد. پشت به در روبروی پنجره لبه ی تختم نشستم. ارنجم رو روی زانوم گذاشتم دستم رو بهم قلاب کردم به پیشونیم تکیه دادم. ترس از احمدرضا رو چه جوری باید کنار بزارم در حالی که چهار سال کابوسمه صدای یالله گفتن عمو اقا تو فضای خونه پیچید و کمی استرس سراغم اومد. با حفظ حالت دست هام رو از هم باز کردم روی صورتم گذاشتم صدای احوال پرسی سردشون رو میشنیدم عمو اقا اروم گفت: _کجاست? _تو اتاقش. ولی به نظرم الان نرید سراغش علیرض گفت: _نگفت میخواسته چی کار کنه? میترا سکوت کرد. که عمواقا گفت: _باید باهاش حرف بزنی. _چی بگم اردشیر خان. من شناخت کافی روش ندارم. کار امروزشم اصلا درک نمیکنم. منتظر جواب عمو اقا بودم ولی هیچ حرفی نزد با شایدم اروم گفته و صداش رو نشنیدم. چند لحظه بعد در اتاقم باز شد. باید دست پیش بگیرم. بدون اینکه برگردم گفتم: _علیرضا اصلا حوصله ی سرزنش ندارم. کارم اشتباه بوده یا نه رو نمیدونم. بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید. _بدجوری گیر افتادم. فشار دستم رو روی صورتم زباد کردم و گرمی اشک رو بین انگشت هام احساس کردم با گریه گفتم: _دوستش دارم. خیلی زیاد دوستش دارم. شدت علاقم بهش انقدر زیاده که میترسم نتونم انتقام تمام اون سال ها رو از مادرش بگیرم. باید قبل از اینکه باهاش حرف بزنم برم تهران. میخوام عقده ی این بیست و یک سال رو خالی کنم. اما میترسم. نفس کشیدن برام سخت شد دستم رو از روی صورتم برداشتم گره روسریم رو باز کردم و کلافه از سرم برداشتم. کمی به پرده اتاقم نگاه کردم و با دست اشکم رو پاک کردم اشک بعدی جایگزینش شد. پاک کردنشون فایده ای نداره دستم رو روی چشم هام گذاشتم و هق هق ولی بی صدا گریه کردم و لب زدم: _کاش اون شب تو شمال نمیدیمش. دوسش نداشتم تا اون شب. تا اون شب لعنتی. تخت بالا و پایین شد کنارم نشست. چشمم رو باز کردم و از کنار دستم شلوارش رو دیدم و متوجه شدم کسی که کنارم نشسته علی رضا نیست. گریم بند اومد. دستم رو برداشتم و اروم سرم رو بالا بردم و تو چشم های احمدرضا خیره شدم.تپش قلبم یک لحظه بالا رفت. چشم هاش برق اشک داشت. بدون پلک زدن بهم خیره بودیم. یک آن یاد اون لحظه ای افتادم که در رو با شتاب باز کرد و من و رامین رو تو اون وضعیت دید. اشک توی چشم هام جمع شد و پایین ریخت. نگاهش روی اشکم ثابت موند. دستش رو با تردید بالا اورد از کنار گوشم روی گردنم گذاشت. نمیدونم از ترس بود یا دلتنگی. نه قدرت حرف زدن داشتم نه توان مخالفت تنها کاری که میتونستم انجام بدم نگاه کردن با چشم های اشکی بود. به گردنن فشار اورد و سرم رو به سینش نزدیک کرد. خودم رو دستش سپردم و با اشتیاق درونی سرم رو سینش گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و بوی بدنش رو به ریه هام فرستادم. از نفس سنگین منقطعش فهمیدم داره گریه میکنه.سرش رو روی سرم خم کرد و نفس عمیقی کشید. دستش رو پشت سرم به ارومی نوازش وار تکون داد موهام رو بوسید. دست های سرد و بی جونم رو به سختی بالا اوردم دور کمرش گذاشتم. لرزش چونش رو روی سرم احساس کردم. هر دو اروم و بی صدا گریه میکردیم. تو همون حالت از بین هق هق گریش به زور گفت: _خیلی بی معرفتی. دستش رو پشت کمرم گذاشت و تا میتونست به خودش فشار داد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
از صحن هر حسینيہ تا صحن صد كوچہ باز كنید رسیده اسٺ 🏴 🍂 💔
🌷روز دوم محرم: بنام امام حسین(ع) 128 بار صلوات 🚩🌴⚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید و ما رو هم دعا کنید 😭 🟢گلی گم کرده‌ام میجویم او را... )
بسم الله الرحمن الرحیم 🖤