هدایت شده از Satamad
18.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضیا میگن:
این بی حجابی کی تموم میشه؟
آخه چقدر!؟
تا کی قراره تذکر بدیم؟؟🤔
بعدش چی؟
فوقالعاده است ،حتما ببینید👌
#دکتر_علی_تقوی
👇🏻عضو شوید و همراه بمانید...
🔹ساتاماد
@satamad
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
اگه دوست داری این طوری تو جمع آمادگی پاسخگویی رو داشته باشی کلیپ های بیشتر رو اینجا دنبال کن 👇
@satamad
هدایت شده از حضرت مادر
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزان فیلم بالا از شرایط زندگی خانواده یه دختر ۲۲ساله س که چند ماه عقد کرده و پدرش توانایی کار کردن و خرید جهیزیه برای دخترش نداره هر عزیزی هرچقد در حد توانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم چند قلم از وسایل اولیه براشون بخریم بتونن زودتر برن سر خونه زندگیشون
به نیابت از #اهلبیت و #شهدا یا #امواتتون یاعلی بگید و کمک کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از دُرنـجف
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَی
👈[5/ضحی]👉
آمدن تو وعده ایه که خدا به ماه داده : )
دلگرمم به وجود تو ❤️
#خدای_مهربونم
#یک_حبّه_نور
#پارت500
💕اوج نفرت💕
به بیرون از رستوران رفتیم تو چشم هام نگاه کرد
_تو فردا نمیری
ابروهام رو بالا دادم
_احمدرضا پروانه برای من دوست نیست مثل خواهره
_من کاری ندارم فقط میگم...
با صدای عمو اقا به عقب برگشت
_چرااینجا ایستادید.
سوییچ رو گرفت سمتم
_ علیرضا گفت بری تو ماشین خودش برو زود تر هوا سرده.
نگاهش رو به احمدرضای کلافه داد
یکم غذا و میوه مونده برو کمک بزار صندوق ماشین من
_عمو مگه علیرضت با ناهید خانم نمیره.
_نه قراره با برادرهاش بره
سوییچ رو گرفتم و سمت ماشین رفتم نگاه اخر احمد رصا پر از حرف بود که من دلم نمیخواست ببینم یا بشنوم
تو ماشین نشستم. احمدرضا رو میدیدم که چقدر کلافه و عصبی مسیر ماشین عمو اقا تا رستوران رو با ظرف های میوه میره و بر میگرده. علیرضا هم همون کار رو میکرد با این تفاوت که علیرصا خوشحال بود.
مراسم خداحافطی هم تموم شدو علیرضا سمت ماشین اومد. پشت فرمون نشست سوییچ رو سمتش گرفتم نگاه کلی بهم انداخت و سوییچ رو گرفت پشت سر ماشین عمو اقا راه افتاد.
خمیازه های پشت سر همم باعث شد تا بگه
_خوابت میاد بخواب مونده تا برسیم.
کمی شیشه رو پایین دادم
_نه بیدار میمونم
_خسته ای بخواب عزیزم
شیشه رو بالا داد
صندلی رو کمی عقب کشیدم
_تو خوابت نبره
_نه خیالت راحت بخواب
چشم هام رو بستم و خوابیدم.
با تکون های دستش بیدار شدم
_بیدار شو رسیدیم.
چشم هام رو مالیدم و به جای خالی پارکینک عمواقا نگاه کردم
_عمو اینا هنوز نیومدن؟
_نه میترا خانم میخواست بره خونه ی خواهرش رفتن اونو برسونن
نفس راحتی کشیدم. منتظر بودم دوباره بیاد سراغم و این بار پای علیرضا رو برای نرفتنم وسط بکشه. که خوشبختانه میترا دوباره فرشته ی نجاتم شد.
وارد خونه شدیم سمت اتاقم رفتم که با صدای علیرضا ایستادم
_نگار بیا بشین کارت دارم
میدونم چی میخواد بگه روبروش نشستم.
کمی نگاهم کرد وگفت.
_من اگه به تو گفتم با احمدرضا ...
_قبل از هر حرفی بزار من حرف بزنم
دست به سینه به مبل تکیه دادو نگاهم کرد
_به خدا به جان خودت من باهاش هیچ قراری نداشتم. ما توی پاساژ بودیم یهو اومد من به میترا گفتم محلش نزار، بزار بره. ولی میترا حرفم رو گوش نکرد. دیگه اومد گفت بیا بریم برای سر عقد هدیه بگیریم من بهونه اوردم ولی میترا یهو رفت منم دوست داشتم که یه هدیه سر عقد به ناهید بدم بعد میترا دیر کرد ما هم رفتیم یه لباس برا من خرید.
_وقتی دیدم لباس هاتون رو ست کردید حالم خیلی گرفته شد. با خودم گفتم من دارم برای نگار تلاش میکنم بعد اون من رو دور میزنه.
_الانم هر چی تو بگی. من تا پنج شنبه که عقدمومه اصلا دیگه نمیبینمش.
_ببینش ولی حد و حدود رو رعایت کن بزار فکر نکنه خرش از پل گذشته حالا من کلی حرف اماده کردم بهش بزنم
دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد
_بلند شو بخواب که صبح کلی کار داریم.
_من صبح باید برم پیش پروانه.
سمت اشپزخونه رفت
_خیر باشه
_امروز بهش زنگ زدم گفت بیا پروانه خیلی به من خوبی کرده الان که مریضه ازم خواسته نمیتونم بهش نه بگم.
_نه نگو. برو عزیزم گوشیت رو از کشوی میزم بردار بزن شارژ دیگه همراهت باشه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
با هر سلام
از دلم جاده ای میکشم به سوی دلت !
این یعنی دل به دل راه داره ...
مهدی جان❤️
#السلام_علیک_یابقیه_الله
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟
دندان هایش را با غیظ روی هم کشید
- چهار ماه...
دکتر عینکش رو روی میز گذاشت
- امضای #همسر_دومشون لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید
با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید.
- کجا رو باید امضا کنم؟
دکتر که کم حوصله بود، تشر زد
- شما #برادرشوهرش نیستید مگه?
- دیروز صبح شدم شوهرش!
- یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟
شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم
من این کله شق را خوب می شناختم.
- آره شوهرشم
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
#آیه
🌸 وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
🌿 و باید از شما گروهی باشند که [همه مردم را] به سوی خیر [اتحاد، اتفاق، الفت، برادری، مواسات و درستی] دعوت نمایند، و به کار شایسته و پسندیده وادارند، و از کار ناپسند و زشت بازدارند؛ و اینانند که یقیناً رستگارند.
📖 آلعمران؛ ۱۰۴
#پارت501
💕اوج نفرت💕
صبح با صدای الارم گوشیم که بالای سرم به شارژ بود بیدار شدم از اناق بیرون رفتم. خبری از علیرضا نبود صبحانه ی مختصری خوردم و برای پیشگیری از مخالفت قطعی احمدرضا فوری لباس هام رو پوشیدم وپله ها رو با استرس پایین رفتم از ساختمون خارج شدم. سمت خیابون رفتم. جلوی اولین تاکسی که از خیابون رد میشد رو گرفتم به خاطر داشتن دو تا مسافر دیگه تو ماشین نمیشد دربست بگیرم ولی برای دور شدن از خونه خوب بود سوار شدم از راننده خاستم تا من رو جلوی یه اژانس پیاده کنه.
در نهایت بعد از عوض کردن دو تا ماشین جلوی در خونه ی پدر پروانه پیاده شدم
دستم سمت زنگ نرفته بود که در باز شد و با سیاوش در حالی که تلاش داشت موتور مشکی رنگش رو از حیاط بیرون بیاره چشم تو چشم شدم
_سلام
کمی نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت
_سلام حالتون خوبه
_خیلی ممنون ببخشید من اومدم پروانه رو ببینم
_بله از دیشب گفت که قرار صبح بیاید
موتور رو کامل بیرون اورد و به در ورودی اشاره کرد
_بفرمایید
داخل حیاط رفتم صداش رو از پشت شنیدم
_مامان دوست پروانه اومده
_نه دیگه من دارم میرم
از در حیاط فاصله گرفتم و دیگه صداش رو نشنیدم
وارد خونه شدم مادر پروانه با روی خوش ازم استقبال کرد و من رو به اتاق پایین پله ها راهنمایی کرد دررو باز کردم و وارد شدم با دیدن پروانه دلم حالی شد چقدر لاغر شده چشم هاش رو بسته بود
_مامان تویی
_سلام
فوری چشمش رو باز کرد سرش رو چرخوند سمتم چشم هاش پر از اشک شد
_سلام
جلو رفتم و دراغوش گرفتمش پر بغض گفتم
_الهی بمیرم چرا گریه میکنی.
_ببین من چه بدبختم. اول زندگی باید اینجوری بشه. هر کدوممون یه طرف
صورتش رو بوسیدم
_این که بدبختی نیست. یه اتفاقه صبر کن این روز هام میگدره
_خودت بودی میتونستی
به چشم هاس خیره شدم و نفسم رو آه مامند بیرون دادم
_من از این بدتر رو کشیدم خودت که میدونی
اشکش رو پاک کرد
_نگار طاقتم تموم شده
_خب چرا نمیری خونه ی مادرشوهرت یا اقای ناصری نمیاد اینجا
_بهش گفتم گفت بزار یکم بهتر بشه بعد
_ان شالله زودتر بهتر میشه.
لبخند زدم
_انقدر گریه کردی زشت شدی الان بیاد ببینت از همون راه برمیگرده
لبخند بی جونی زد
_انقدر بی توان شدم نمیتونم خودم رو تو اینه ببینم. تو اینه داری؟
_نه ولی بیا یه سلفی بگیریم خودتو ببین
گوشیم رو بیرون اوردم و روی سلفی تنظیم کردم سرم رو کنار سر پروانه گذاشتم.
_بخند
دستش رو روی دوربین گداشت
_اول یه روسری بده سرم کنم
به اطراف نگاه کردم
_از کمد مامانم بردار
_زشت نیست.
_نه بردار، من که اینجا لباس ندارم.
سراغ کمد رفتم و روسری برداشتم و کمک کردم روی سرش بندازه
_از این گل باقالی تر نبود بیاری
کنارش نشستم و دوباره دوربین رو روبروی صورت هامون گرفتم
_کم غر بزن. لبخند بزن
لبخند بی جونی زد که اسم احمدرضا روی صفحه ظاهر شد. ناخواسته اخمی وسط پیشونیم نشست گوشی رو پایین گرفتم تا تماسش قطع بشه و بتونم دوباره عکسی بگیرم
پروانه با تعجب نگام کرد
_فکر میکردم دوسش داری
_دارم
_چرا جوابش رو نمیدی؟
_چون یه کاری باهام داره که خوشم نمیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت502
💕اوج نفرت💕
_شما که اول راهید چرا اینجوری میگی.
با لبخند مهربونی بهش نگاه کردم. من برای پروانه که خواهرانه کنارم بوده باید بیشتر از این مایع بزارم. بالاخره تماس قطع شد و تونستم عکس سلفیم رو با پروانه بندازم. پروانه گوشی رو گرفت روی عکس خودش زوم کرد.
_وای نگار چه شکلی شدم!
_این حاصل گریه و غصه ی بیش از حده
قیافه ی عاقل اندر سفیح به خودش گرفت
_که خود شما توش ید طولایی داری
کنترل شده خندیدم و بهش نزدیک شدم انگشتم رو روی عکس زدم از حالت زوم خارج کردم.
_هر چقدر هم گریه کردم چون خودم زیبا بودم ببین چقدر خوب افتادم
اروم با دست روی پام زد
_چه تعریفم از خودش میکنه
_نه تعریف نیست یکم دفت کن
به صفحه ی گوشی نگاه کرد و همزمان پیامی از احمدرصا بالای گوشی ظاهر شد که فقط چند جمله ی اولش مشخص بود
نگار خانم من دیشب از شما خواهش کردم اونجا نری ازت توقع دارم حرفم رو...
متوجه نگاه پروانه به بالای گوشیم شدم
طوری که انگار چیزی رو کشف کرده گفت
_کاری که باهات داشت و تو خوشت نمی اومد همین بود؟
_مهم نیست
_چرا حرف همسر ایندت برات مهم نیست
گوشی رو روی تخت گذاشتم
_برام مهمه ولی تو هم مهمی
با لبخند نگاهم کرد
_یادم نرفته روز هایی که حتی یه ثانیه هم رهام نکردی. الان نوبت منه
_چرا از من خوشش نمیاد؟
دستی به صورتش کشیدم
_عزیزم تو انقدر خوبی که همه دوستت دارن
_پس چرا ازت میخواست اینجا نیای؟
سرم رو پایین انداختم نفس سنگینی کشیدم که ادامه داد
_فکر کنم متوجه خاستگاری من برای سیاوش از خودت شده. درسته؟
واقعا از گفتن یا شنیدن این حرف ها خجالت میکشم. با صدای ارومی گفتم
_بگذریم.
نفس سنگینی کشید و به سختی خودش رو بالا کشید.
_استاد هم داماد شد.
_اره دیروز عقد بود اخر هفته عروسیشونه.
_تا اون موقع تو هم میری خونه ی خودت
_نه معلوم نیست
_عه. پس میخوای تنها زندگی کنی.
_چرا تنها
ابروهاش رو از تعجب بالا داد
_نکنه انتظار داری بیان کنار تو زندگی کنن.
نا امید نگاهش کردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. پروانه ادامه داد
_یادمه یه بار گفتی استاد خودش اینجا خونه داره
کمی خیره موندم و با سر جواب مثبت دادم.
_پس احتمالا قراره برن اونجا
_نه علیرضا گفت تنهام نمیزاره
_اون بگه زنش قبول نمیکنه.
صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد و کلافه بهش نگاه کردم با دیدن شماره ی علیرضا ته دلم خالی شد نکنه حرف پروانه درست باشه و بخواد بعد از عروسی جدا زندگی کنه.
_جواب استاد رو هم نمیخوای بدی؟
فوری گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم
_سلام
_سلام عزیزم کجایی؟
_خونه ی پروانه. دیشب که بهت گفتم
_به احمدرضا نگفتی که میری اونجا
حرصم گرفت و محکم گفتم
_به اون چه؟
کمی سکوت کرد و ادامه داد
_اگر قصدت ازدواج نیست. اره، حق با توعه. به اون چه. اما شما قصدتون ...
_من الان پیش پروانم تا بعدازظهر میام.
_شما الان حاضر میشی یه آژانس میگیری برمیگردی خونه.
طلبکار گفتم
_چرا؟
_چون دیشب و دیروز بهت گفته بوده که نری.
_بهش بگو صبر کنه عقد که کردیم بعد اختیارمو دستش بگیره
صداش کمی جدی شد
_کار شما از این حرف ها گذشته. همین الان آژانس بگیر برگرد خونه
_من این کار رو نمیکنم. چون دوست دارم پیش پروانه بمونم کاری نداری
_نگار داری به کی لج میکنی.
حق به جانب گفتم
_اینکه دوست دارم خونه ی دوست صمیمیم که مورد تایید عمو اقا هم هست بمونم لج کردنه
_اینکه شما الان خونه ی خاستگار سابقتون هستید برای احمدرضا عذاب آوره. بلند شو بیا خونه.
حرصی نفسم رو بیرون دادم
_اصلا همونجا بمون خودم تا یه ساعت دیگه کلاسم تموم میشه میام دنبالت.
_این کار خیلی زشته که به تو زنگ زده
_جواب خودش رو ندادی. الان کلاس دارم میام با هم حرف میزنیم کاری نداری.
سکوت کردم
_الو
_خداحافظ
منتظر جوابش نشدم و گوشی رو قطع کردم.
حسابی کفری و کلافه شدم. نگاه حرصیم رو به پروانه دادم
_عیب نداره همین قدرم که اومدی خوشحال شدم.
_کارش خیلی زشته
_از نظر خودش زشت نیست.
_یعنی من حق ندارم چند ساعت برای خودم باشم.
عیب نداره الان که با همیم بیا لذت ببریم هر وقت رفتی خونه سر خودش خالی کن
صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله مادر پروانه با سینی چایی و میوه ای که دستش بود داخل اومد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت503
💕اوج نفرت💕
انقدر از کار احمدرضا ناراحت بودم که تمرکزم برای حرف زدن رو از دست دادم.
پروانه اروم به بازوم زد
_خوبه حالا. انگار چی شده. من گفتم الان نگار میاد کلی به من روحیه میده تو خودت روحیه لازمی که.
به اطراف نگاه کردم
_مادرت کجاست
به سینی که پایین تخت بود اشاره کرد
_اینو گذاشت رفت بیرون با تو عم حرف زد ولی انقدر تو فکر بوی نشنیدی جوابش رو هم ندادی.
_ببخشید خیلی عصبی شدم. متوجه نشدم.
دوباره به ظرف اشاره کرد
_بخور یه سیب هم بده به من
_خم شدم و سیب قرمزی دستش دادم.
_پس خودت چی
سرم رو بالا دادم
_میل ندارم
پروانه تلاش داشت تا ارومم کنه اما تلاشش بی فایده بود. در نهایت یک ساعت هم به پایان رسید و صدای تلفن همراهم بلند شد.
بدون جواب دادن به تماس علیرضا از پروانه خداحافطی کردم و بیرون رفتم
ماشینش رو که دیدم با اخم های تو هم سمتش رفتم و روی صندلی جلو نشستم در رو تقریبا محکم بستم. و به روبرو خیره شدم. متوجه نگاه سنگین علیرضا شدم ولی ترجیح دادم سکوت کنم.
_علیک سلام
صورتم رو ازش برگردوندم
_بسم الله ، با من چرا قهری
_علیرضا برو که اصلا حوصله ندارم.
کاملا درکم کرد و حرفی نزد توی ذهنم با احمدرضا فرضی دعوا میکردم و خودم آماده میکردم تا حرف های سنگینی بهش بزنم.
_نگار
صدای علیرضا من رو از وسط فکر و خیالِ بحث و دعوا بیرون کشید
_من یه مردم. به احمدرضا حق میدم که ناراحت بشه که همسرش بره خونه ی خاستگار سابق.
تیز برگشتم سمتش
_چه حقی. علیرصا تو میدونی که پروانه برای من چی بوده.
_به تو هم حق میدم ولی به نظرت بهتر نبود با هم صحبت میکردید به نتیجه میرسیدید بعد میرفتی.
_اخلاق احمدرضا رو خوب میشناسم. تنیجه ای در کار نیست اول اخر حرف خودش رو به کرسی میشونه مثل همین الان. اصلا میدونی چرا به تو زنگ زده. چون زورش فعلا بهم نمیرسه.
_چرا انقدر عصبی هستی حالا
تن صدام بالا رفت
_چون احساس میکن احمدرضا داره با من مثل یه دختر بچه ی نه ساله رفتار میکنه.
از سرعت ماشین کم کرد و گوشه ی خیابون ایستاد با حرص گفتم
_پس چرا نمیری؟
_با این اخلاقت نریم خونه بهتره
_اتفاقا برو میخوام با همین اخلاق بهش بگم که به اون ربطی نداره .
سرش رو تکون داد و زیر لب گفت
_لا اله الا الله
دوباره راه افتاد
به خونه نزدیک شدیم گوشیش رو برداشت و کنار گوشش گذاشت و چند لحطه ی بعد گفت
_سلام اردشیر خان
_شما کجایید؟
_ما هم رسیدیم چند دقیقه دیگه بالاییم
_باشه فعلا
تماس رو قطع کرد.
_عمو اقا هم فهمیده
_فقط خواجه حافظ نفهمیده. انقدر کلافه بود که دست به دامن همه شده.
نفسم رو کلافه بیرون دادم
_الان کجاست
_با اردشیر خان پایین خونه ی ما هستن.
سرم رو تهدید وار تکون دادم به محض توقف ماشین دستم سمت دستگیره رفت تا بازش کنم و بیرون برم که صداش مانعم شد.
_بشین با هم میریم
کلافه نگاش کردم.
_علیرصا تو طرفدار منی یا اون
قاطع گفت
_تو. ولی چون خودم هم مردم حس و حالش رو درک میکنم.
با سر به در اشاره کرد
_پیاده شو
از خدا خواسته فوری پیاده شدم و سمت اسانسور که خوشبخانه پایین بود رفتم و داخل شدم. به علیرصا که خونسرد جلو میاومد نگاه کردم فوری دکمه ی دو رو فشار دادم و منتظر موندم در کشویی باز شد به در نیمه باز خونه اشاره کردم فوری داخل رفتم با ورودم احمد رضا عمو اقا به در نگاه کردن. جلو رفتم و تو چند قدمی احمدرضا که ایستاده بود، ایستادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
enc_16719991205442427692849.mp3
4.9M
💢 شیرین ترین روزای زندگی رو ازم گرفتند...
💔 نماهنگ | شهادت حضرت زهرا «سلاماللهعلیها» #فاطمیه
🎤 مهدی رسولی
هدایت شده از دُرنـجف
🕯 #پنجشنبه
«زیارت اهل قبور»
السَّلامُ عَلَى أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا أَهْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ اغْفِرْ لِمَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَ احْشُرْنَا فِی زُمْرَهِ مَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللَّهِ...
و پنجشنبه آمد
تا آلبوم خاطرات را باز کنیم!
و فاتحه ای بخوانیم
برای کسی که بود امّا دیگر نیست …
🌺با قرائت یک #فاتحه روحشان را شاد کنیم.
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🍃🌸🍃
هدایت شده از دُرنـجف
13ـ آثار کمبود محبت به فرزندان.mp3
15.14M
🔸 درس سیزدهم: آثار کمبود محبت
#تربیت_نسل_مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله ❤️🩹
کاشکی میشد به بهترین خاطره هام برگردم
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- میگفت مادر اگر خانه نباشد . .❤️🩹
#پارت504
💕اوج نفرت💕
اخمی که وسط پیشونیش بود برای گفتن حرف هایی که اماده کردم جریح ترم کرد. نفس های تند تند دنباله دارم بیشتر عصبیم میکرد
_برا چی به همه خبر دادی.
با صدای ارومی گفت
_چون جواب تلفن من رو ندادی.
_با خودت فکر نکردی شاید نمیتونم جواب بدم.
_نه چون میدونستم رفتی جایی که ازت خواسته بودم نری
_تو چه میدونی پروانه برای من چی کار ها که نکرده.
علیرضا کنارم ایستاد
_اینجوری که جلو هم جبهه گرفتید اخرش یه ناراحتی پیش میاد بگیرید بشنید یکم فکر کنید بعد حرف بزنید
احمدرضا خواست بشینه که گفتم
_فکر کردی من نه سالمه که اینجوری میخوای بگیری تو دستت.
چرخید سمتم
_چه نه سال چه بیست سال تو زن منی باید به حرفم گوش کنی.
نگاه حرصی به علیرضا که بی تفاوت به حرف احمدرصا نگاهم میکرد دادم. رو به احمدرصا ادامه دادم
_اگه نخوام گوش کنم چی؟
احمدرضا خیره به چشم هام بود.که با صدای عمو اقا نگاه از نگاهم برداشت
_بگیرید بشینید.
احمدرضا سرش رو پایین انداخت و کنار عمو اقا رفت. دست علیرصا پشت کمرم نشست و صداش رو کنار گوشم شنیدم
_برو بشین
از جام تکون نخوردم به احمدرضا که دیگه نگاهم نمیکرد خیره موندم.
_رفتار زشت امروزت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
عمو اقا سرش رو بالا اورد و جدی تر از قبل گفت
_بگیر بشین
دلم نمیخواست تن به خواسته ی هیچ کس بدم.
_یادم نمیره که نذاشتی کنار دوستم که همیشه کنارم بوده بمونم
تیزی نگاه عموآقا رو روی خودم احساس کردم
_احمدرضا من...
با صدای بلند عمو اقا کمی جا خوردم و نتونستم ادامه بدم.
_یه بگیر بشین یادبرو تو اتاقت
بغض بوجود اومده از صدای بلند عمو اقا اذیتم میکرد. پا کج کردم و سمت اتاقم رفتم.
چرا باید همه طرفدار اون باشن. چرا هیچ کس به من حق نمیده تا بتونم حق خواهری رو برای پروانه تموم کنم.
ایستادم و چرخیدم سمتشون
_من تا حرف هام رو نزنم هیچ جا نمیدم.
علیرصا بهم نزدیک شد
_عزیزم با این حالت اگه حرف بزنی فقط دلخوری ها بیشتر میشه بشین یه لیوان اب بهت بدم
_چرا نذاشتی اونجا بمونم. به صرف اینکه پروانه یه روزی یه پیشنهادی به من داده که همون موقع به خاطر تو ردش کردم. حتما دوست نداری دیگه پارک برم چون یه روزی به خاطر تو بهترین خاستگارم رو همونجا رد کردم. اگر بهم اعتماد نداری همین الان بهم بگو بزار کلاهم رو بزارم بالاتر.
اگر واقعا من انقدر برات غیر قابل اعتمادم چرا چند ساله دنبالمی. چرا وقتی فهمیدی صیغه هنوز پا برجاست تو خلوت خودت نبخشیدی منم راحت نکردی. اگه با همون فکر مصمومی که چهار سال پیش مادرت تو سرت انداخته بود که بعدش من با پای شکسته سر از انباری خونه دراوردم اینجایی بلند سو برو. اگر هم به من اعتماد داری جمع کن این حرف های صد من یک غاز رو. فکر کردی چون دوستت دارم میتونی خواسته هات رو بهم تحمیل کنی.
رو به علیرضا با چشم های اشکی گفتم
_برادری رو در حق من تموم کن عقد رو بنداز عقب تا ببینم اصلا میتونم با ادم بد دل و بدبینی مثل این ادامه بدم
عمو اقا با تن صدای پایین و لحن مهربونی گفت
_نگار جان هم حق با توعه هم با احمدرضا بهت میگم بگیر بشین باهاتون حرف بزنم مشکلتون حل بشه
سرم رو بالا دادم و بین نفس های حرصی و اشک های پی در پی ام گفتم
_نمیخوام بشینم. نمیتونم بشینم. اصلا نفس کشیدن برام سخت شده
احمدرضا ایستاد و بهم نگاه کرد
_نگار جان من فقط گفتم
عقب عقب سمت اتاقم رفتم دستم رو بالا اوردم و مانع از حرف زدنش شدم
_با من حرف نزن.
به در اتاق خوردم چرخیدم و وارد شدم در رو محکم بستم. میدونم الان میاد اتاق تا باهام حرف بزنه. در رو قفل کردم و همونجا روی زمین نشستم سرم رو روی زانوم گذاشتم . تلاشی برای کنترل صدای گریم نکردم. طبق انتظارم دستگیره در پایین رفت و بعد هم صداش اومد
_نگار جان باز کن بزار با هم حرف بزنیم.
دیگه باهاش حرف نمیزنم حتی بهش نمیگم برو باید بفهمه که نباید اینجوری اذیتم کنه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕