eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 با هر نفسی سلام کردن عشق است آقا به شما احترام کردن عشق است امام خوب زمانم هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوم سه‌ ساله . . ما هنوز حرمت‌‌ رو‌ ندیدیم . . مددی‌ کن‌ بی‌ بی‌ جان . . 💔
💕اوج نفرت💕 _علت اینکه من چند سال در برابر رفتارهای نادرست شکوه سکوت کردم و حرفی نزدم یا اقدامی نکردم این بود که از رفتارهای پدرم باهاش که سرچشمه این نفرت عمیق تو دلش بود با خبر بودم. خیلی با شکوه بد رفتاری می‌کرد من اینها رو جسته و گریخته از اردلان و ارسلان می‌شنیدم. یکبار تازه ازدواج کرده بودیم نیم نگاهی به میترا انداخت و معلوم بود از آوردن اسم همسر سابقش جلوی میترا اذیت میشه. _ با مهین رفته بودیم خونشون. شکوه اومد به ما چایی تعارف کنه یه مقدار از چایی ریخته بود توی سینی. وقتی که سینی رو جلوی پدرم گرفت پدرم نگاهی بهش انداخت و با دست محکم زد زیر سینی چایی ریخت روی شکم شکوه. باردار بود. نه فکر کنی احمدرضا یا مرجان. نه، مابین احمدرضا مرجان شکوه باردار بود. اما انقدر پدرم باهاش بد رفتاری کرد.اون بچه رو سقط کرد و نتونست به دنیا بیاره. _به خاطر چایی _نه. اون رو چون دیدم تعریف کردم. اردلان جوونی هاش ادم دهن بینی بود برای راضی نگه داشتن پدرم شکوه رو اذیت میکرد. بی خود و بی جهت کتکش میزد. خیلی دوسش داشت بعدش پشیمون میشد ولی دیگه کار از کار گذشته بود متاسفانه بدی از هر جایی شروع بشه دیگه پایانی نداره وقتی که ایمان نباشه. پدرم بدی رو که توی اون خونه شروع کرد باعث شد پسر بزرگش که خیلی دوستش داشت از دسا بده. با رفتارهای اشتباهش آسیبی به زندگیش بزنه که چند سال ارسلان دور ازش تو کشور غربت زندگی کنه. بعد از از دست دادن تو آرزو دیگه ارزوی سابق نبود. افسردگی گرفته بود و حالش جا نمی اومد. گاهی پدرت زنگ می زد و برای من درد دل میکرد از وضعیت مادرت شکایت میکرد. توی چشم هام نگاه کرد _ نگار شکوه بد نبود رفتارهای پدر من باعث بدیش شد. نفرتی که از شکوه توی وجودم بود قصد کنار رفتن نداشت _این دلیل میشه یکی به یکی ظلم کنه اون یکی سر یه بچه بیگناه و معصوم خالی کنه. من نمیدونم رفتارهای پدرتون باشکوه چقدر بد بوده بود اما اگر واقعاً اینطور که میگید بوده باید الان به خدا پاسخگو باشه . شکوه هم یکی از بندهای خداست. اما این بدی چقدر بوده واقعا برام جا نمیافته چطور یک نفر میتونه باعث مرگ یک نوزاد بشه به من گفت که مادرم را از بالای پله ها پرت کرده پایین گفت خوشحال بوده از اینکه با اون کارش مادرم دیگه باردار نمیشه. اون از اول هم با نقشه وارد این خانواده شده. می خواست تمام ارث و میراث رو برای خودش بکنه. اون روز که اومد اینجا با من صحبت کنه گفت اجازه میدم با احمدرضا ازدواج کنی تا مال و اموالی که حق بچه‌های منه با این ازدواج بهشون برگرده. همین. پشیمونی تو چشم هاش نبود به زبونش هم نبود الان هم مخالف ازدواج من و احمدرضا بوده. محمدرضا خودش دوست داشته و اومده اینجا. عمیق نگاهم کرد و گفت _احمدرضا خودش گفته که مخالف بوده _ گفت که با وجود مخالفت های اون اومده اینجا. نفس عمیقی کشید _ نمیدونم شاید حق با تو باشه اما من احساس می‌کنم مقصر اصلی پدر منِ. خدا از سر تقصیرات همه بگذره. ولی از این مطمعنم که نیتش اینی که تو میگی نبوده. یادم اون روز ها شکوه خیلی خاستگار داشت و اردلان با دعوا همه ی خاستگار هاش رو رد کرده بوده که خودم میخوام با شکوه ازدواج کنم. بعد که با تمام مخالفت های پدرم باهاش ازدواج میکنه. چتر حمایت و پشتیبانش رو ازش بر میداره تا پدرم رو راضی نگه داره. شکوه باید نهارو شام رو اماده میکرد ولی حق نداشت خودش با اونها غذا بخوره. اگر حاج خانم پنهانی بهش غذا نمیداد از گرسنگی میمرد. تو هیچ مهمونی با خودشون نمیبردنش مهمون هم که می اومد باید تو اتاق خودشون میموند. اینا همش تو دل شکوه انقدر جمع شد تا تبدیل شد به این گناه بزرگ تمام این رفتار ها رو سر من خالی کرد. اما هیچ کدوم اینا باعث نمیشه که من بخوام ببخشمش. _عمو اینا رو چرا به من میگید _چون قراره بری تهران _نه قرار نیست سرش رو پایین انداخت _احمدرضا گفت زوری نمیبرمت به ساعت نگاه کردم بود صحبت های عمو آقا برام طولانی بود. ایستادم _ من دیگه برم _کجا؟ _قراره احمدرضا بیاد بعد با هم میایم بالا میترا از آشپزخونه گفت _نگار جان نهار بیاید بالا _باشه چشم . فقط برم پایین که آماده بشم با هم بیایم . خداحافظی کردم. از در بیرون رفتم کلید آسانسور رو فشار دادم. چند دقیقه منتظر موندم تا بیاد انگار قصد پایین اومدن نداشت. به راه پله نگاه کردم چاره ای نبود باید از راه پله میرفتم پله ها رو یکی یکی پایین رفتم پام رو روی اخرین پله گذاشتم که با دیدن احمدرضا و مرجان سر جام خشکم زد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 دلخور به احمدرضا نگاه کردم تپش قلبم بالا رفت. یک قدم جلو اومد _سلام عزیزم نگاه دلخورم روش ادامه دار شد نیم نگاهی به مرجان انداخت _من مرجان رو نیاوردم خودش اصرار داشت نفس سنگینی کشیدم بدون نگاه کردن به مرجان سمت در رفتم در رو باز کردم و وارد خونه شدم. با صدای بسته شدن در خونه نیم نگاهی بهشون انداختم روی مبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. _سلام. نگار...من...اومدم تا شاید بتونم یکم برات توضیح بدم. مرجان بارداره و نباید هر حرفی رو بهش بزنم. احمدرضا با تشر به مرجان گفت _برو بشین اونجا پاهای مرجان رو دیدم که جلو اومد و روبروم نشست. احمدرضا هم کنارم نشست _نگار تیز نگاهش کردم بهش حق ندادم که با اوردن مرجان عیدم رو خراب کنه. دیدن مرجان برای من تداعی کننده ی خاطره ی بد اون روزه. _حرف نزن احمدرضا نیم نگاهی به مرجان انداخت و با نگاهش بهم فهموند که جلوی اون حرفی نزنم با صدای لرزونی لب زدم _ازت دلگیر شدم. سرش رو پایین انداخت و لحظه ای بعد به مرجان گفت _بلند شو بریم بالا مرجان پر بغض گفت _نگار من اومدم باهات حرف بزنم. اگر بخوای برم میرم ولی ... احمدرضا تن صداش رو بالا برد _مگه به تو نمیگم بلند شو بریم بالا نگاهی پر از ترس به برادرش انداخت به خاطر شکم بالا اومدمش به سختی بلند شد. من چقدر باید بیرحم باشم که اجازه بدم زن بارداری به خاطر من اشک بریزه. نگاهم روی شکنش ثابت موند چشمم پر اشک شد _بمون لبخند پراسترسی روی لب هاش نشست و به احمدرضا نگاه کرد. احمدرضا آهسته گفت _نمیخوام اذیت بشی _اذیت نمیشم احمدرضا با نگاه به مرجان فهموند که میتونه بشینه مرجان به سختی دوباره نشست. سکوت خونه رو گرفته بود در نهایت مرجان لب باز کرد _اون روز من فکر نمیکردم... نگاهم به مشت گره کرده ی احمدرضا افتاد شنیدن نفس های عصبی و پر از مکثش خبر از حال خرابش برای شنیدن حرف های مرجان میداد. از طرفی دوست دارم تا حرف های مرجان رو بشنوم دستم رو به علامت سکوت بالا اوردم و مرجان تو چشم هام نگاه کرد. نگاهم رو به میز دادم و گفتم _احمدرضا میشه تنهامون بزاری متوجه نگاه سنگینش روی خودم شدم. _من برم! با تردید تو چشم هاش نگاه کردم . نگاه دلخورش رو از چشم هام برداشت و ایستاد رو به مرجان تهدید وار گفت _فقط حواست باشه بدون اینکه نگاهم کنه از خونه بیرون رفت 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
♦️‌ ❤️ 🔹‌ دیدن روی تو چشم دگری می خواهد. منظر حسن تو صاحب نظری می خواهد.. 🔹‌ باید از هر دو جهان بی خبرش گردانند هر که از کویِ وصالت خبری می خواهد. به نیت سلامتی و فرج امام زمان پنج صلوات 🦋اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋
💕اوج نفرت💕 اب دهنم خشک شده و گلوم میسوزه ایستادم مرجان پر استرس نگاهم کرد _آب میخوری؟ سرش رو به نشونه مثبت تکون داد دو تا لیوان آب پر کردم یکیش رو جلوی مرجان گذاشتم با دست های لرزونش لیوان رو برداشت و کمی خورد. تو چشم هام نگاه کرد. پر بغض گفت _روزگار خیلی برام سخت شده. چهار سال جهنمی داشتم. هر چند تو هم وضعت بهتر از من نبوده. من چهار سال عذاب وجدان داشتم تو بار تهمت رو روی دوش میکشیدی. اشک روی گونش ریخت _تو تمام این چهار سال همش دنبال یه چی میگردم که بگم به خاطر اون کارم دارم تنبیه میشم. هیچی پیدا نمیکنم. حرفش رو قطع کردم _از اون شب بگو سرش رو پایین انداخت _نگار من مقصر هیچی نبودم. اصلا نمیدونستم قصد رامین چیه. چونش شروع به لرزیدن کرد _اومد تو اتاقم گفت میخواد باهات حرف بزنه. مامان تهدیدم کرده بود که با تو حرف نزنم بهم کلی وعده وعید داده بود. یکمم به خاطر گریه های مامانم ازت دلخور بودم. بهش گفتم دایی نگار دیگه زن احمدرضاست گفت باید یه سری حرف بهت بزنه گفت اگه نذارم بهت بگه بعدا احمدرضا بفهمه برای تو بد میشه. نفسش رو با صدای آه بیرون داد گفتم پس بزار بهش بگم. اومدم پشت کمد هر چی صدات کردم جواب ندادی مطمعن بودم تو اتاقی گفتم حتما باهام قهری جواب نمیدی. کمدرو کشید کنار وارد اتاقت شد. کمد رو که برگردوند سر جاش فهمیدم نیتی داره اخه قرار بود منم باهاش بیام. فوری رفتم پیش مامان که بهش بگم رامین میخواد چی کار کنه. ولی وقتی شنیدم مامان تلفنی چی به احمدرضا میگه از ناراحتی لال شدم _چی میگفت؟ _گفت احمدرضا کلاهت رو بزار بالاتر. زود بیا که نگار و رامین با هم خلوت کردن.رفتن تو اتاق در رو هم بستن. همزمان صدای کلید در اتاق تو و احمدرضا تو خونه پیچید. چند دقیقه بعد صدای تو ... دستش رو روی صورتش گذاشت و هق هق گریه کرد. از شنیدن حرف هاش انگار کل بدنم توی یخ بود. دستش رو برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت _مامان برگشت دید من پشت سرشم محکم زد تو صورتم که چرا گوش ایستادی. بعدش پشیمون شد و گفت رامین نگار رو میخواد بزار از چشم احمدرضا بیافته. ببرش از این خونه. نمیدونم احمدرضا کجا بود که انقدر زود اومد خونه. در اتاق رو که باز کرد نتونستم طاقت بیارم امدم جلو. نگاه پر از حرفت آتیش به قلبم زد. اما از ترس نتوستم به احمدرضا حرف بزنم. دویدم تو حیاط با تمام صدام رامین رو صدا کردم. گفتم شاید برگرده و بگه که چی شده اما دایی دایی گفتن هام بی فایده بود. احمد رضا وقتی بی تو برگشت خونه گفتم الان بهش میگم ولی انقدر عصبی بود که نتونستم حرف بزنم تمام دکوری های خونه رو پرت کرد شکست. اینه شمعون مامانم رو شکست کف خونه اصلا نمیشد پا بذاری تو خونه. همه جا خورده شیشه بود. بعد هم رفت تو اتاقتون در رو بست. گفتم بزار اروم شه میرم بهش میگم. صبح بیدار شدم عزمم رو جزم کردم که بهش بگم که صدای داد و بیدادش بلند شد. مامان خوشحال بود بهم گفت تو با رامین فرار کردی. این وسط دلم برای احمدرضا خیلی سوخت. _کی فهمیدی من با رامین نرفته بودم. _سه سال بعدش یه روز زنگ زد خونه ازش پرسیدم گفت که تو باهاش نرفتی. داغون شدن احمدرضا رو با چشم میدیدم ولی میترسیدم بهش حرف بزنم. همش با خودم کلنجار میرفتم که بگم تا اون روز . صدای گریش خونه رو برداشته بود. رفتم اتاقش سرش رو سجده بود نشستم روبروش تا سر از سجده برداره
💕اوج نفرت💕 در رو باز کردم میترا خوشحال وارد شد _مرجان کجاست سر چرخوند به مرجان که ایستاده بود نگاه کرد مرجان اهسته سلام کرد _سلام عزیز دلم. خوش اومدی با روی باز جلو رفت و مرجان رو در آغوش گرفت دستی به شکمش کشید با خنده گفت _خاله رورو. چند ماهته مرجان خجالت زده لب زد _آخرای هشتم _عزیزم. یعنی اردیبهشت میاد این نی نی خوشگل ما؟ _بله _اسمش چیه؟ _حلما _چه اسم قشنگی. ان شالله سالم و صالح باشه دوباره صورت مرجان رو بوسید. _چرا نیومدی بالا. اخم نمایشی کرد و ادامه داد _عمو نزدیک تره یا دختر عمو؟ نیم نگاهی به من انداخت و با خنده گفت _ببخشید زن داداش نزدیک تره نگاهش بین من و مرجان جابجا شد _شما چرا انقدر وا رفته اید. جمع کنید بریم بالا اهسته جلو رفتم و نفس سنگینی کشیدم روی مبل نشستم. _یکم با هم حرف بزنیم میایم _بلند شید بریم بالا سه تایی حرف بزنیم. مرجان مضطرب گفت _زن عمو احمدرضا چی کار میکرد؟ _یکم بدخلق بود ولی نشسته پیش اردشیر حرف میزنن. رو به من گفت _ بلند شو دیگه به مرجان نگاه کردم _دوست داری بریم بالا؟ سرش رو تکون داد _حرفی ندارم. فقط بالا من یکم معذبم میترا دلخور گفت _این چه حرفیه! مثلا خونه ی عموته _جسارت نشه زن عمو. به خاطر احمدرضا میگم. وگرنه عمو پدری رو در حق من تموم کرده. صدای تلفن خونه بلند شد میترا سمتش رفت با دیدن شماره رو به مرجان گفت گفت _اردشیره. با تو کار داره مرجان به سختی ایستاد و سمت تلفن رفت و گوشی رو از میترا گرفت دکمه ی سبز رو فشار داد و کنار گوشش گذاشت _سلام عمو _ممنون. عید شما هم مبارک _چشم الان میام _باشه چشم. خداحافظ گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت بریم بالا فقط نگار تگه قرار بوده با احمدرضا جایی برید دوست ندارم مزاحمتون باشم. کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم _نمی زارم اوضاع اینجوری بمونه. خودم همه چی رو به احمدرضا میگم. لبخند بی جونی زد _حرف تو رو گوش میکنه امید وارم باور کنه. هر سه به طبقه ی بالا رفتیم. دلم میخواد سوال های زیادی از مرجان بپرسم ولی مطمعنن با وجود احمدرضا نمیشه پچ پچ کرد. وارد خونه شویم عمو اقا از حضور مرجان حسابی خوشحال شد. و چند دقیقه ای مرجان رو تو آغوشش نگه داشت. نگاه مضطرب احمدرضا روی من ثابت مونده بود. لبخند بی جونی زدم. میترا مرجان رو که حسابی رنگ و روش پریده بود به اتاق بچش برد تا کمی استراحت کنه. کنار احمدرضا نشستم اهسته گفت _خوبی؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم _چی بهت گفت ؟ نفس سنگینی کشیدم _از اتفاق های اون شب گفت دندون هاش رو بهم فشار داد و نفس حرصی کشید _کدوم شب؟ خیره نگاهش کردم _میشه بهم استرس ندی. تن صدام برعکس احمدرضا آهسته نبود و عمو اقا صدام رو شنید احمدرضا سرش رو پایین انداخت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
از خلوتیِ راه ، نهراسید! _صراط‌مستقیم،امام‌علی‌علیه‌السلام نهج‌البلاغه،خطبه۲۰۱
💕اوج نفرت💕 عمو نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت اشپرخونه رفت _من دارم با تو اروم حرف میزنم تو چرا بلند جواب میدی. چشم هام رو بستم و نفس عمیقس کشیدم _نگار دلم شور میزنه چی بهت گفته تو چشم هاش نگاه کردم _مراعات قلبت رو بکنم یا جواب سوالت رو بدم _مگه...چی گفته که...قرار حال قلبم خراب بشه _از بی گناهیش گفت. از بی تقصیریش، که قانع هم شدم. ولی هر روز داره برام روشن تر میشه که تو برای اینکه گناه مادرت رو کم کنی همه تقصیر ها رو گردن این و اون میندازی هنوز اسم مادرش میاد میشه عصبامیت رو تو چشم هاش دید _مادرت رو دوست داری. آفرین. بهش احترام میزاری احسنت. شاید با بد اخلاقی به یه زن حامله و چشم غره رفتن به زن خودت بتونی خودت رو راضی نگه داری. ولی نمیتونی با زور و قلدری در برابر خدا بایستی و بگی بی گناهه. تمام تقصیر اون شب گردن شکوهه اونه که باید ... حرفم رو با عصبانیت قطع کرد _خب بسه. نگاه از نگاهم برداشت و کمی روی مبل جابجا شد. _حرفم همینه احمدرضا شاید من رو ساکت کنی ولی کار شکوه ... تیز نگاهم کرد ته دلم خالی شد ولی عصبانیت طرفداری بی جای احمدرصا از شکوه باعت شد تا خونم به جوش بیاد کمی تن صدام رو بالا بردم. _به من اونجوری نگاه نکن. دیگه تموم شد اون روز هایی که با یه نگاه چپت لال میشدم حرف نمیزدم. تو نمیتونی با زور و قلدری دید من رو نسبت به شکوه عوض کنی. _چتونه شما دو تا هر دو به عمو اقا نگاه کردیم. با تشر به من گفت _بلند شو یه سینی چایی بیار رو به احمدرضا هم با همون لحن گفت _تو هم جمع کن خودت رو از جام تکون نخوردم و از شدت حرص قفسه ی سینم بالا پایین میشد با صدای دوباره ی عمو آقا ایستادم _نگار _چشم. سمت آشپزخونه رفتم _این همه راه از تهران بلند شدی اومدی اینجا که ناراحتش کی احمدرضا حق به جانب گفت _من که حرفی نزدم. _اگه حرف نزدی چرا صدای این بی صدا رو دراوردی. نگار اصلا دختری نیست که بخواد اینطوری جواب بده. هر چی بهش بگی سرش رو میندازه پایین میگه چشم. سینی چایی رو جلوی عمو اقا گذاشتم پا کج کردم سمت اتاقی که مرجان و میترا داخلش بودن که عمو اقا گفت _نگار بشین همینجا کلافه برگشتم و با کمی فاصله از احمدرضا نشستم. _گیریم که احمدرضا یه نگاه چپ هم بهت انداخت، باید صدات رو بالا ببری؟ اگه قرار باشه اینجوری همدیگرو بی حرمت کنید که زندگیتون روی آبِ. احمدرضا گفت _عمو من معدرت میخوام. دیگه تکرار نمیشه. چرخید سمت من _عزیزم اگه با نگاهم باعث ناراحتید شدم معذرت میخوام. _ولی من بابت حرف هام ازت عذر خواهی نمیکنم هنوزم پاش ایستادم. نمیتونی با زور کار های مادرت رو از یاد ها پاک کنی _ببین روز اول عیدی چه اعصابی از من خورد کردن به عمو اقا که نگاه تیزش رو ازم بر نمیداشت نیم نگاهی کردم. هیچ وقت زیر این نگاهش نتونستم مقاومت کنم. اروم لب زدم _ببخشید _از من نه. از احمدرضا باید عذر خواهی کنی. احمدرضا سکوتم رو که دید گفت _نیازی نیست عمو حق با نگار بود _این نیاز رو الان من تشخیص دادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
از خلوتیِ راه ، نهراسید! _صراط‌مستقیم،امام‌علی‌علیه‌السلام نهج‌البلاغه،خطبه۲۰۱
هدایت شده از  حضرت مادر
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه شب زیارتی اباعبدالله دعوت شدید به زیارت حضرت رقیه نبین توی خرابه‌هام آسمونا جای منه