#پارت44
💕اوج نفرت💕
به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از خوردن مفصل صبحانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم.
جلوی در دانشگاه خواستم از ماشین پیاده شم که عمو اقا مچ دستم رو گرفت.
_نگار جان، دخترم، حواست هست? دیگه سفارش نکنم?
_خیالتون راحت.
_برو به سلامت.
_ساعت اخر میاید دنبالم?
_نه امروز کارم زیاده خودت بیا.
یکم برای رفتن دست دست کردم
_چیه بابا?
_اخه، چیزه.
با اینکه خیلی راحت بهم پول میده ولی روم نمیشه ازش بخوام.
لبخندزد و سرش رو تکون داد از توی جیبش یه مقدار پول ستم گرفت.
پول رو گرفتم خداحافظی کردم.
وارد دانشگاه نشده بودم که صدای پروانه باعث شد تا بایستم.
_صولتی...
برگشتم سمتش با شتاب سمتم اومد.
_سلام.
_سلام، خدا رو شکر اجازه داد بیای?
تا صبح بیدار بودم برات دعا کردم.
_دستت درد نکنه،اره صبح گفت...
به پشت سرم نگاه کردو خودش رو مشمعز کرد.
خواستم برگردم که شونه هام رو گرفت.
_برنگرد الان فکر می کنه خیلی مهمه.
_کی?
_امینی، من این کلاغ رو دیدم دوباره روزم خراب شد.
خیلی طبیعی برگشتیم و به راهمون ادامه دادیم پشتش به ما بود. اروم گفتم:
_پروانه این که هم خوشگله، هم خوشتیپ، چرابهش میگی کلاغ.
_چون نحسه، خیلی هم بد اخلاقه.
_یه ساعت سر کلاسشی. دیگه چی کار اخلاقش داری! من که ازش خوشم میاد، یه حس خواصی نسبت بهش دارم.
با مشت محکم به بازوم زد.
_از چیه این خوشت میاد.
جای مشتش که خیلی درد گرفته بود رو ماساژ دادم.
_ چرا می زنی?
_اخه یه چی میگی ادم حرصش میگیره.
_خب اگه قرار باشه همه از اقای ناصری خوششون بیاد که سرت بی کلاه میمونه.
نمایشی زد روی دهنش.
_این دهن لال میشد، به تو نمی گفت که از ناصری خوشش میاد. اینا رو ول کن بقیه ی حرف هات رو کی می زنی?
بعد از کلاس میگم برات.
عوارد کلاس شدیم. این ساعت باید از هم جدا بشینیم، چون با استاد امینی کلاس داریم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
قرعه کشی اسامی القاب حضرت زهرا سلام الله علیه حدودا ساعت 14:30برگزار میشه 😍☺️
روز مادر
کلی مادر به داغ فرزند نشست ...💔🌷
☑️ از زائرانت هم هراس دارند ...
آه از غمی که تازه شود با غمی دیگر😭
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز🖤
روز مـــادر بـود که
مــادری داغــدار شد💔🥺
#کرمان_تسلیت
#پارت45
💕اوج نفرت💕
روی صندلی نشستم و خدا رو شکر کردم از اینکه دوباره اینجام.
باید تمام تلاشم رو بکنم تا این اتفاق تکرار نشه.
در کلاس باز شد و مثل همیشه استاد امینی سلام بلندی گفت با قدم های بلند و محکم خودش رو به صندلیش رسوند. کیفش رو روی میز گذاشت و کتش رو درآورد روی دسته ی صندلی گذاشت. به سمت دانشجو ها چرخید.
_خب.
با چشم دنبال من میگشت، چون روی من متوقف شد.
_خانم صولتی برنامه ی امروز چیه?
اب دهنم رو قورت دادم و ایستادم.
_سلام، استاد اون جلسه نگفتید.
-پس یه برگه بزارید رو میز.
سمت تخته رفت و ماژیک رو برداشت. بدون در نظر گرفتن اعتراض دانشجو ها که بیشتر شبیه پچ پچ بود گفت:
-یه امتحان از درس دوجلسه پیش میگیرم، بعد درس جدید رو میدم.
منتظر جواب از هیچ کس نشد و سه سوال روی تخته نوشت.
-پنج دقیقه وقت دارید. یک ثانیه بگذره برگه از کسی نمی گیرم.
بدون اینکه به کسی نگاه کنه روی صندلیش نشست شروع به خوندن کتابش کرد.
جواب سوال ها رو روی برگه نوشتم و برگه رو پشت رو روی میزم گذاشتم. هنوز یک دقیقه از مهلتش مونده بود به پروانه نگاه کردم که نا امید منتظر نگاهم بود.
با صدای استاد شوکه شدم و نگاهش کردم.
-خانم صولتی سرتون رو برگه ی خودتون باشه لطفا.
اینکه سرش رو کتابش بود چطوری من رو دید!
-استاد من جواب ها رو نوشتم.
آروم سرش رو بالا اورد و طلب کار نگاهم کرد.
-پس چرا تو کلاس چشم می چرخونید.
-همینجوری.
-همینجوری سرت روی میز خودت باشه.
-استاد...
-اگه همینطوری به جواب دادن ادامه بدی سه جلسه از کلاس اخراجت میکنم. روی نمره ی اخر ترمت هم نمی تونی حساب کنی.
باید ساکت میشدم. ایستاد اومد سمتم. برگم رو از رو میز برداشت با دقت نگاهش کرد.
_شانس اوردی درست نوشتی، قصد پاره کردنش رو داشتم.
بغض توی گلوم رو کنترل کردم که متاسفانه لرزش چونم از دیدش مخفی نموند.
نگاهش بین چشم هام جابه جا شد و با برگم سمت میزش رفت.
-وقت تمومه خانم صولتی برگه ها رو جمع کن بیار اینجا.
دوست دارم بگم به من چه ولی جراتش رو ندارم.
برگه ها رو جمع کردم روی میزش گذاشتم.
قبل از اینکه به صندلیم برسم صدای شروع درسش و کلاس پیچید.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی اربابم
و سلام میدهم بر شما
و آنگاه دلِ بیقرارم آرام می گیرد
نامِ تو، ذکرِ تو، یادِ تو، مسیحای من است
هر لحظه شکر که
مادرتان
ما را انتخاب کرده تا دلمان بتپد فقط برای شما
خبرازآمدنتمن کهندارم،توولی
جانمن!تانفسیمانده خودترابرسان:)
#امام_زمان💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام رفقا
از اونجایی که تمامی نامه های شما به سردار دلها عالی بود انتخاب سخت بود برای همین قرعه کشی صورت گرفت 🙂
خانم نرگس ترابی بیاید پیوی منتظرتونیم
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . .
کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:❤️🩹
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#امام_زمان
#پارت46
💕اوج نفرت💕
با اینکه خیلی ناراحتم ولی تمام حواسم رو به درس دادم تا خوب یاد بگیرم. بالاخره کلاسش تموم شد و بیرون رفت.
دانشجوها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن پروانه فوری کنارم اومد.
-به خدا این مشکل روحی روانی داره، عین جن میمونه، سرش پایینه، میبینه داریم چی کار می کنیم!
توی چشم هام نگاه کرد.
-الهی بمیرم برات که از اول صبح بد آوردی.
-مهم نیست.
-پاشو بریم بیرون.
ایستادن و باهاش همقدم شدم.
وارد حیاط شدیم. تا شروع کلاس بعدی نیم ساعت وقت مونده، روی صندلی گوشه ی حیاط نشستیم.
-حوصله داری بقیه اش رو بگی?
-اره عزیزم.
دوباره به خاطرات چهار سال پیش سفر کردم.
فکر می کردم عمو اقا با هام موافقه و میتونم برگردم خونه ی خودمون، ولی تیرم به هدف نخورد.
ساعت اخر مدرسه بود. دلم میخواست برم سر خاک پدر و مادرم. ولی باید تا پنج شنبه صبر میکردم که خود احمد رضا ببرم.
نمی تونستم صبر کنم، هنوز زنگ نخورده بود که از مدرسه بی اجازه بیرون اومدم. ماشین گرفتمو مستقیم رفتم سر خاکشون.
کنار پدر و مادرم نشستم و فقط گریه کردم. درد دل کردم. از بی کسیم گفتم، از تنهاییمگفتم، از بی بزرگتریم گفتم، از حرف های سنگین شکوه خانم، از سیلی که بهم زد، از اجبار برای موندنم تو اون خونه، از گرسنگیم.
اصلا حواسم به ساعت نبود. همونجا انقدر گریه کردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. ترسیده بودم. هم از تاریکی هوا هم از برخورد احمد رضا
بلند شدم خودم رو جمع جور کردم و با سرعت به سمت خیابون دویدم. ساعت دستم نبود و نمیدونستم الان چه ساعتیه. هیچ ماشینی تو خیابون نبود گریمگرفته بود و بی هدف به اطراف نگاه می کردم. نور چراغ ماشینی از دور بهمنزدیک میشد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
یعنی این ماشین کمکممیکنه، یا اذیتممیکنه. خیلی ترسیده بودم با خودمگفتم کاش صبر میکردم تا پنج شنبه. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن.
با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم.
احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد. عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم. ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم.
اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت:
-صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم
با صدای تقریبا بلندی گفت:
-چه حرفی عمو.
رو به من ادامه داد:
دختره ی نفهم، از مدرسه فرار کردی ا ومدی اینجا?
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت47
💕اوج نفرت💕
صداش هر لحظه بالا تر میرفت.
-از ظهر که مدیرتون بهم زنگ زده تو خیابونا دارم دنبالت میگردم.
خیز برداشت سمتم که عمو اقا دستش رو گرفت.
-چه خبرته احمد رضا، انقدر دیر به دیر اوردیش که خودش این کار رو کرده.
_عمو سه روز پیش اینجا بوده، مدرسه رو ول کرده اومده اینجا.
دستش رو از شونه ی عمو اقا بالا اورد و گرفت سمتم.
-اگه دستم بهت برسه، چنان درسی بهت بدم که هیچ وقت یادت نره.
عمو اقا که دیگه کنترل احمد رضا براش سخت شده بود با فریاد به من گفت:
-برو بشین تو ماشین.
یکم مات از دادی که سرم زده بود نگاهش کردم که دوباره گفت:
-برو دیگه.
فوری سمت ماشین احمد رضا رفتم و روی صندلی عقب سمت شاگرد نشستم.
به خودم می لرزیدم. کار اشتباهی کرده بودم، بدون اطلاع اونهمه ساعت گم شده بودم. اما هیچ مردی تا حالا اونجوری تهدیدم نکرده بود و سرم فریاد نکشیده بود هم بهم برخورده هم بهشون حق می دادم.
یکم جلوی ماشین حرف زدن. عمو اقا قصد اروم کردن احمد رضا رو داشت و احمدرضا کلافه و عصبی دست هاش رو لای موهاش میکشید و بی خوردی به زمین لگد میزد.
بالاخره اروم شد. اومدن تو ماشین ماشین رو روشنکرد و حرکت کرد.
عمو اقا تازه شروع به سرزنشم کرد.
-شما چرا انقدر بی فکری دختر، اومدن سر خاک پدر و مادرت حق طبیعیه توعه، ولی نباید به کسی بگی? بعد هم هر چی یه زمانی داره، موندن تو قبرستون یه ساعت، دو ساعت، یازده ساعت تو قبرستون چی کار می کردی?
رو به احمد رضا گفت:
-این حق نداره تا دو ماه بیاد اینجا تا ادب بشه.
احمد رضا جواب نداد که عمو اقا با تشر بهش گفت:
-شنیدی?
انگار تو خودش نبود با تشر عمو اقا فوری جواب داد:
-بله .چشم.
-شما هم این رفتار ها دفعه ی اخرتونه.
تنبیهی که برام در نظر گرفته بود خیلی سخت بود. ولی نمی تونستم اعتراض کنم و فقط اروم اشک میریختم. چشمی زیر لب گفتم.
دیگه کسی حرفی نزد توی خودم بودم و به اینفکر میکردم که احمد رضا واقعا اروم شده یا به خاطر حضور عمو اقا ساکت شده که ماشین ایستاد.
عمو اقا رو به احمد رضا گفت:
-دیگه سفارش نکنم؟
-چشم.
در ماشین رو باز کرد.
تمامبدنم یخ کرد یعنی تا اخر با ما نمیاد.
نگاهم به ماشینش افتاد که گوشه ی خیابون پارک بود بعد از خداحافظی با احمد رضا سمت ماشینش رفت. احمد رضا جلوی کاپوت ماشین ایستاده بود و منتظر رفتن عمو اقا بود ماشین رو روشن کرد و از ما دور شد به محض اینکه از دید ما رفت احمد رضا با حرص برگشت سمتم در سمت من رو باز کرد خم شد.
دستش رو اورد سمتم تا بازوم رو بگیره از ترس قالب تهی کرده بودم فوری گفتم:
-اقا ببخشید. غلط کردم. دیگه تکرار نمیشه معذرت میخوام.
تمام رگ های دست و گردنش بیرون زده بود. از شدت حرص قفسه ی سینه ش بالا و پایینمیشد.
کمر صاف کرد در رو با شدت تمام به هم کوبید طوری که فکر کردم تکه تکه شد. چند تا لگد به لاستیکماشینش کوبید و پشت فرمون نشست.
با سرعت میروند و من خدا رو شکر میکردم که خیابون ها خلوتن، جلوی در خونه پارک کردو پیاده شد در حیاط رو که تا زمان زنده بودن پدرم، همیشه بازش میکرد رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. دستم سمت دستگیره ی در رفت تا بازش کنم.
که با صداش خشکم زد.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت48
💕اوج نفرت💕
-نگار اگه فقط یک بار دیگه، یک بار دیگه این حرکتت رو تکرار کنی. زنده نمی زارمت. فهمیدی?
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
-بله، ببخشید اقا نمیخواستم زیاد بمونم. خوابم رفت سرخاکشون.
تن صداش رو مهربون تر کرد
-یه جا میخوای بری قبلش بهم بگو
-چشم . معذرت میخوام
با سر به در اشاره کرد.
-برو پایین.
پیاده شدم و سمت خونه رفتم در رو باز کردم وارد شدم. شکوه خانم روی مبل جلوی در نشسته بود. انگار منتظر ورودم بود. بلند شد و اومد سمتم.
سرم رو پایین انداختم بالافاصله احمد رضا هم وارد شد، ورود احمد رضا باعث شد تا شکوه خانم از سرعت اومدنش سمت من کم کنه.
رو به احمد رضا گفت:
-کدوم قبرستونی بوده?
احمد رضا ارومگفت:
-برو اتاق مرجان.
سمت اتاق مرجان قدم بر داشتم که مچ دستم اسیر دست های شکوه خانم شد.
-بزار ببینمکجا بوده، بعد گورشو گمکنه هر جا دوست داشت بره.
_احمد رضا جلو اومد دست مادرش رو گرفت.
-ول کن بزار بره، خودمبرات توضیح می دم.
-وقتی میگمهر بی سر و پایی رو بر ندار بیار اینجا، حرف تو گوشت نمیره. الانمرجان اینکار ها رو یاد بگیره همینتو فردا میزنی بچم رو می کشی، ولی به اینهیچی نمی گی.
-مرجان بحثش فرق میکنه.
_چه فرقی? مگه نمی گی به چشم خواهر بهش نگاه میکنی، اگه مرجان جای اینبود الان یه جای سالمتو صورتش نذاشته بودی.
-من کی مرجان رو زدم مامان؟
_با من بحث نکن، اگه قراره اینبا ما زندگی کنه پس من باید از اول تربیتش کنم. این امشب باید یه کتک مفصل بخوره تا دیگه از این غلط ها نکنه.
احمدرضا انگشت های مادرش رو از دور مچم باز کرد اروم گفت:
_برو.
سمت اتاق پا تند کردم که شکوه خانم گفت:
_اره برو، برو نکنه یه وقت من بهت بگم بلای چشمت ابروعه.
_مامان این چه حرفیه، حالا از سر بچگی نادونی یه کاری کرده. اونم رفته بوده سر خاکپدر و مادرش.
پوزخند صدا داری کرد گفت:
_گفتم اون به غیر از تو قبرستون کس و کاری نداره.
در اتاق رو باز کردم فوری وارد شدم و در رو بستم.
مرجان با دیدنم متعجب گفت:
_دختر یهو کجا ول کردی رفتی? خانم اینانلو به همه زنگ زد.
_همه یعنی کیا.
_احمد رضا، پلیس، خانم ضیاعی.
_وای پس فردا مدرسه هم مشکل دارم.
_واقعا چی پیش خودت فکر کردی?
سمت کاناپه حرکت کردم
_دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود.
نشستم روش به کیفم که روی زمین بود نگاه کردم.
_دستت درد نکنه. کیفم رو تو اوردی?
با سر تایید کرد.
_از کجا فهمیدن من کجام?
_مثل اینکه داییم دیده بودت.
می دونستم رامین چند روز تعقیبمون میکنه، ولی امروز اصلا حواسم به حضورش نبود.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ
الانعام/۶۴
بگو: خداست که از آن گرفتاری و بلکه از هر اندوه شدیدی نجاتتان میدهد
صبح شده کرکره ی زندگی رو بدیم بالا
به نام خدای آسمونا...
خطبهی عقد خوانده میشد اما داماد نبود!
لحظهی جاریشدن خطبهی عقدمان مقارن با اذان ظهر شده بود. عاقد، خطبه را آغاز کرده بود ولی داماد نبود! بعد از مدتی آمد. هر که پرسید کجا بودی، توضیح خاصی نداد. از غیبتش کمی ناراحت بودم. بهآرامی گفت: «میدانی که #نماز_اول_وقت برایم مهم است.
نمیخواستم شروع مهمترین فراز زندگیام با نافرمانی خداوند باشد.» به مسجد رفته و نماز اول وقتش را خوانده بود.
راوی: همسر شهید سعید حسینی🕊🌹
#پارت49
💕اوج نفرت💕
صبح برای صبحانه بیرون نرفتم. مرجان یه لقمه بهم داد همون رو تو اتاق خوردم. لباسم رو پوشیدم. خوشبختانه کسی تو حال نبود به سرعت وارد حیاط شدم که جلوی در ورودی با رامین رو به رو شدم نگاهش با همیشه فرق داشت اروم گفت:
_سلام.
این اولین باری بود که بهم سلام میکرد. معمولا من سلام میدادم و هیچ وقت جواب نمی گرفتم. اب دهنم رو قورت دادم، نگاهم رو ازش گرفتم و سلام ارومی گفتم
میخواستم از کنارش رد شم ولی کاملا جلوم ایستاده بود و کنار نمی رفت به هر سختی بود گفتم.
_میشه برید کنار.
یه جوری که انگار تو خودش نبوده نگاهم کرد و فوری رفت کنار.
_ببخشید، حواسم نبود. بفرمایید.
چشم هام از شدت تعجب باز مونده بود. رامین داشت با من با احترام صحبت میکرد.
با تردید بهش نگاه کردم و سمت در حیاط حرکت کردم. با صدای بوق ماشین احمد رضا متوقف شدم.
مرجان با عجله از خونه بیرون اومد و رفت سمت ماشین احمد رضا و رو به من گفت:
_بیا امروز با ماشین میبرمتون.
به خاطر کار دیشبم از احمد رضا خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز رفتن تو ماشین نداشتم.
در رو باز کردم و صندلی عقب نشستم سلام ارومی گفتم.
اروم تر از خودم جوابم رو داد ماشین رو از حیاط بیرون برد. سمت مدرسه حرکت کرد. تو راه مرجان فقط شلوغ بازی کرد دو سه باری خودش رو انداخت رو دست احمد رضا، اونم تحویلش میگرفت. و با محبت باهاش رفتار میکرد. گاهی هم از تو آینه به من نگاه می کرد. نگاه من به این خواهر رو برادر پر از حسرت نداشتن موقعیتشون بود
اینکه چرا من انقدر تنها و بی کسم. خیلی دلم میخواست منم یه برادر بزرگ تر داشتم تا باهاش شوخی میکردم. خودم رو براش لوس میکردم. نگاه ازشون برداشتم و به بیرون خیره شدم .
جلوی در مدرسه ایستاد بدون هیچ حرفی پیاده شدم و پشت به ماشین منتظر مرجان موندم که صدای مرجان باعث شد برگردم و بهشون نگاه کنم.
_عه داداش، شما هم مگه میاید.
احمد رضا کتش رو مرتب کرد کیف پولش رو دستش گرفت و در ماشین رو بست.
_اره میام با نگار بریم پیش مدیرتون.
کلا یادم رفته بود که امروز قراره تو دفتر توبیخ بشم.
با خانواده ی پروا وارد مدرسه شدم.
استرس تمام وجودم رو گرفته بود مرجان خداحافظی کرد و وارد صف شد. ولی من به خواست احمد رضا با اون وارد سالن شدم. خانم اینانلو جلو اومد و چشم غره ای بهم رفت.
_صولتی شما کلا عشقی زندگی میکنی?
احمد رضا که از ادبیات ناظم مدرسه خوشش نیومد گفت.
_سلام، خانم ضیاعی اگه امروز هستن من باهاشون در خصوص نگار کار دارم وگرنه که ما بریم فردا بیایم.
پشت چشمی برای احمد رضا نازک کرد.
_هستن هماهنگ میکنم برید داخل.
اینو گفت و سمت دفتر رفت.
_رامین جلوی در چی بهت گفت?
از سوالش شکه شدم.
_چی?
_میگم چی بهت میگفت جلوی در?
اب دهنم رو قورت دادم.
_آهان، هیچی فقط سلام کرد.
ابروهاش رو بالا داد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_سلام! اون همه حرف زدید فقط،گفت سلام.
_اقا ما حرف نزدیم. ایشون گفتن سلام منم جواب دادم. بعد گفتم میشه برید کنار گفتن ببخشید حواسم نبود.
_رامین به تو گفت ببخشید!
_به خدا راست میگم اقا. همین بود فقط.
صدای خانم اینانلو باعث شد تا احمد رضا چشم ازم برداره.
_تشریف ببرید داخل.
دوباره نگاهم کرد.
_باید باهات مفصل حرف بزنم.
اینو گفت و از کنارم رد شد. دنبالش راه افتادم.
سخت ترین روز مدرسه ام اون روز بود.
خانم ضیاعی مصمم به اخراجم بود و احمد رضا قصد داشت تا نظرش رو عوض کنه. منم اروم گریه میکردم.
بالاخره احمد رضا پیروز شد و بعد از گرفتن کلی تعهد قرار شد در صورت تکرار اخراج بشم.
از دفتر بیرون اومدیم احمد رضا با ناراحتی گفت:
_مثل ادم بشین درست رو بخون. دیگم از این غلط ها نکن.
سرم رو پایین انداختم.
_چشم.
یه دستمال از جیبش در اورد و گرفت سمتم.
_پاک کن اشک هات رو.
دستما رو گرفتم و صورت خیسم رو پاک کردم.
خواست بره که صداش کردم.
_آقا
برگشت سمتم.
_بابت امروز خیلی ممنون.
لبخند بی جونی زد و رفت
سمت کلاس قدم برداشتم تمام حواسم به نگاه متفاوت رامین بود.
به احترامی که بهم گذاشت. به کلماتی که تا حالا کسی تو اون خونه بهم نزده بود.
"ببخشید حواسم نبود ،بفرمایید"
این جمله ی دوفعلی، انچنان جذاب و متفاوت هم نبود، اما لحنش طوری بود که دوست داشتم بهش فکر کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕