هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا ۖ وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۲﴾
🔸 دری که خدا از رحمت به روی مردم بگشاید هیچ کس نتواند بست و آن در که او ببندد هیچ کس جز او نتواند گشود، و اوست خدای بیهمتای با حکمت و اقتدار.
💭 سوره: فاطر
هدایت شده از حضرت مادر
10ـ انتخاب نام نیک.mp3
12.03M
🔸 درس دهم: انتخاب نام نیک و با معنا
استادغلامی🍃✨
#تربیت نسل مهدوی
#پارت498
💕اوج نفرت💕
الباقی مسیر به سکوت گذشت . ماشین رو داخل پارکینگ برد. خریدم رو از ماشین برداشت و جلوی دراسانسور ایستادیم.نیم نگاهی بهش انداختم
_قهری
همراه با لبخندی که روی لب هاش بود نگاهم کرد
_قهر برا چی؟
_اخه حرف نزدی دیگه
_یکم ذهنم در گیره تهرانه
به آسانسور که درش باز شده بود اشاره کرد
_برو داخل
کاری رو که میخواست انجام دادم
_احمدرضا میشه منم باهاتون بیام برای خرید میوه
_من که نمیدونم عمو اقا قراره کجا ببرم
_میوه فروشی دیگه
با لبخند نگاهم کرد
_منظورم شرایط اونجاست. بمون پیش میترا خانم یه ساعت دیگه همه با هم باید بریم.
در کشویی اسانسور کنار رفت و هر دو بیرون رفتیم
_به این دوستت هم زنگ بزن بگو فردا نمیتونی بری
متعجب گفتم
_چرا
_چون فردا کارت دارم
_نه اصلا نمیتونم نرم بهش قول دادم
کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم داخل رفتم.
_نگار من ازت خواهش میکنم نرو
چرخیدم و به چشم هاش نگاه کردم
_میدونی پروانه تو چه روز هایی من رو تنها نذاشته.
_من اصلا دوست ندارم...
محکم و قاطع گفتم
_من فردا میرم خونه دوستم احتمالا هم دیر میام بزار برای یکشنبه
_یعنی حرف من برات اهمیتی نداره
_چرا اهمیت داره ولی من قول دادم تو به خاطر من برنامت رو عوض کن
کمی خیره نگاهم کرد
_اصلا بحث برنامه نیست دوست ندارم بری
کلافه سمت اشپزخونه رفتم
_احمدرضا خواهش میکنم این بحث رو تموم کن من قول دادم فردا هم حتما باید برم.
مشما هایی که دستش بود رو کنار در روی زمین گذاشت
_با من کار نداری
_نه عزیزم. یه ساعت دیگه حاضر میشم تا بیاید دنبالمون. بالا هم نمیدم پایین یکم کار دارم
سرش رو پایین انداخت و اهسته گفت
_فعلا خداحافظ
ترجیح دادم رفتش رو نگاه نکنم در که بسته شد نفس راحتی کشیدم.
پروانه برای من مثل خواهر بوده اصلا نمیتونم خاستش رو نادیده ی
بگیرم.
بعد از یک ساعت که به مرتب کردن خونه سرگرم بودم لباس های نویی که برام خریده بود رو پوشیدم و منتطر نموندم به طبقه ی بالا رفتم. میترا با دیدنم متعحب موند
_اینا رو خریدی؟
با استرس به خودم نگاه کردم
_بازم زشته
جلو اومد و مجبورم کرد تا بچرخم
_سلیقه ی کدمتونه؟
_هر دو
ادم سوپرایز میکنید نه اون لباس گشاد نه این تیپ لاکچریت.
سمت مبل رفت
_زدی رو دست عروس
خوشحال از اینکه بالاخره میترا از لباس های من خوشش اومده روبروش نشستم.
_احمدرضا کجاست؟
_با اردشیر رفت دیگه
_نه بچه رو میگم
با سر به اتاقش اشاره کرد
_خوابه. حالش گرفته بود چی بهش گفته بودی.
نگاهم رو به میز دادم
_هیچی ولش کن مهم نیست
صدای تلفنش بلند شد. به صفحش نگاه کرد
_بلند شو خوشتیپ خانم اومدن
گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_الو
_باشه حاضریم . الان میایم
تماس رو قطع کرد به اتاق رفت و احمدرضا که انوز خواب بود رو بغل کرد و هر سه بیرون رفتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم💛
آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد؛
نه که ما فاطمه هم چشم به راهت دارد
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت499
💕اوج نفرت💕
سوار ماشین شدیم اخم احمدرضا تو هم بود پن چون دلیلش رو میدونستم اهمیتی ندادم. برعکس صبح اصراری برای جلو نشستن میترا نکرد. نمیدونم برای مخالفتم با حرفشه یا عمو اقا حرفی بهش زده
در نهایت مسیر رو طی کردیم و از ماشین پیاده شدیم. همراه با میترا داخل رفتیم . علیرضا که تنها اونجا نشسته بود با دینمون ایستاد و جلو اومد.
_سلام. اردشیر خان کجاست.
میترا جواب سلامش رو داد و به خاطر بچه زود روی صندلی نشست
_بیرونن. پس ناهید کجاست
_گذاشتمش خونه لباسش رو عوض کنه با پدر و مادرش میاد
نگاه کلی به لباس هام اندخت و با لبخند رضایت بخشی گفت
_مبارک باشه
_مبارک تو باشه
_من برم کمک اردشیر خان نگار برام دعا کن نمیدونم چرا استرس گرفتم.
_باشه عزیزم برو
رفتنش رو با نگاه دنبال کردم و کنار میترا نشستم.
نیم ساعت نکشید که تمام مهمون های علیرضا تو رستوران نشستن همه خوشحال بودن و از همه خوشحال تر علیرضا و ناهید.
علی رضا دلخوریش از احمدرضا رو کنار گذاشته بود و مدام با هم حرف میزدن.
شام رو که اوردن احمدرضا کنارم نشست. لبخند ریزی روی لب هاش بود و از گوشه ی چشم به خاطر حضور عمو اقا نگاهم میکرد سرش رو خم کرد و گفت
_علیرضا گفت صبح شناسنامت رو بگیرم ببرم محضر نامه بگیرم برای آزمایشگاه بعد بیام دنبالت بریم حلقه بخریم
با همون تن صدای خودش گفتم
_فردا نمیتونم باهات بیام باشه برای یکشنبه
لبخند ریز از رو لب هاش رفت
_گفتم بهت که نرو
طلب کار نگاهش کردم
_منم گفتم نمیتونم نرم
اخم ریزی وسط پیشونیش نشست
_نگار جان...
_من تصمیم خودم رو برای رفتن گرفتم پس صحبت در رابطش بی فایدس
نفسش رو حرصی بیرون داد و صاف نشست
اشتهاش بری غذا خوردن رو از دست داد عمو اقا در حالی که قاشق پر از برنج رو سمت دهنش میبرد گفت
_احمدرضا چرا نمیخوری؟
_اشتها ندارم
با سر به بشقاب اشاره کرد
_یکم بخور اشتهاتم باز میشه
احمدرضا تو رودربایستی قاشق رو برداشت و بی میل شروع به خوردن کرد
اگر تو هر مورد دیگه ای منعم میکرد حرفش رو قبول میکردم ولی واقعا نمیتونستم درخواست پروانه رو ندید بگیرم. بعد از خوردن شام شر میز دو نفره ی علیرصا و ناهید رفتم هر دو با دیدنم لبخند زدن . مانتو سفید و ساده ی ناهید حسابی بهش میاومد
صندلی رو عقب کشیدم روبه ناهید گفتم
_اجازه هست
_بله خواهش میکنم.
نیم نگاه عاشقانه ای به علیرضا انداخت و گفت
_از صبح حرف شماست. فقط حضورت کم بود که الان تکمیل شد.
روی صندلی نشستم و به هردوشون نگاه کردم.
_هم عقدتون هم مهمونیتون عالی و دلنشین بود
ناهید که انگار حسابی تو تعریف کردن خبره بود دوباره به علیرضا نگاه کرد
_با برنامه ریزی ایشون همه چیز عالی برگزار شد
به علیرضا که حسابی از حرف ناهید خوشش اومده بود نگاه کردم.
_بله ایشون کارشون درسته
علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد
_البته اگه شما حرف گوش کنی.
دلم نمیخواست سر این حرف جلوی ناهید باز بشه نگاهم رو ازش گرفتم و رو به ناهید ادامه دادم
_عروسیتون کی هست
_برای من که فرقی نداره علیرضا میگه دو هفته ی دیگه. منم هر چی ایشون بگه به دیده ی منت میزارم
علیرضا لبخند مهربونی زد
_تو لطف داری عزیزم اگر به خاطر عقد نگار نبود اخر هفته ی بعد عروسی رو میگرفتم ولی الان یه خورده درگیریم زیاد میشه. دلم نمیخواد از چیزی کم بزارم.
دست احمدرضا روی سرشونم نشست
_نگار جان یه لحظه میای
به چشم های علیرصا خیره شدم
_حالا از صبح هر جا دوست داشتید رفتید اخر شبی نگاه میکنی یعنی اجازه میخوای
_از صبح هم هر جا رفتیم با اجازه ی خودت بوده
سرش رو تکون داد و به کنایه اروم گفت
_امروز بله.
فشار دست احمدرضا روی سرشونم زیاد شد
ایستادم رو به ناهید گفتم
_خیلی خوشحالم که برادرم با شماست . مطمعنم یه زندگی پر از ارامش رو پیش رو داره
_خیلی ممنون
احمدرصا دستم رو گرفت اروم به طرف خودش کشید
لبخند زدم و با اجازه ای گفتم باهاش همقدم شدم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔴 زیباترین داستانی که خوندم👇
خنده تار ترین و قشنگترین متنیه ک خودم خوندم... روزي پيرمردي قمارباز احضاريه اي از اداره ماليات دريافت كرد ك در آن نوشته شده بود:در روزي مشخص براي تعيين مالياتش بايد به اداره برود. صبح روز مورد نظر او به همراه وكيلش به اداره ماليات رفت.كارمند ماليات از او پرسيد ك اين پول هنگفت را از چه راهي بدست اورده تا برايش ماليات تعيين كند.پيرمرد ج داد:من در تمام زندگي مشغول قمار بوده ام تمام اين دارايي را از قمار بدست اورده ام.
كارمند گفت:محال است اين همه از راه قمار بدست آمده باشد يعني شما هيچگاه نباخته ايد! پيرمرد گفت:اگر دوست داشته باشيد به شما در يك نمايش كوچک نشان خواهم داد.وسپس ادامه داد:من حاضرم با شما سر هزاردلار شرط ببندم ک چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت...کارمند گفت:اينكارمحال است.حاضرم شرط ببندم.پيرمرد بلافاصله چشم راست خود را ک مصنوعي بود درآورد وبا دندان گرفت.کارمند از شگفتي دهانش باز ماند و پيرمرد ادامه داد:حالا حاضرم با شما سردوهزار دلار شرط ببندم ك اينبار چشم چپ خودم را با دندان گاز بگيرم.كارمند با خود گفت:امکان ندارد ان يكي چشمش هم مصنوعي باشد چرا ک بدون عصا آمده وميتواند ببيند لذا شرط را پذيرفت و...
ادامه این داستان جذاب در لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/1169424633Cf5ec4a62d2
این داستان به شدت زیبا رو از دست نده تو کانال سنجاق شده😙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آدما وقتی میفهمن
چه کسانی رو از دست دادن
که خیلی خیلی، دیر شده...💔
هدایت شده از Satamad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا میگن:
این بی حجابی کی تموم میشه؟
آخه چقدر!؟
تا کی قراره تذکر بدیم؟؟🤔
بعدش چی؟
فوقالعاده است ،حتما ببینید👌
#دکتر_علی_تقوی
👇🏻عضو شوید و همراه بمانید...
🔹ساتاماد
@satamad
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
اگه دوست داری این طوری تو جمع آمادگی پاسخگویی رو داشته باشی کلیپ های بیشتر رو اینجا دنبال کن 👇
@satamad
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان فیلم بالا از شرایط زندگی خانواده یه دختر ۲۲ساله س که چند ماه عقد کرده و پدرش توانایی کار کردن و خرید جهیزیه برای دخترش نداره هر عزیزی هرچقد در حد توانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم چند قلم از وسایل اولیه براشون بخریم بتونن زودتر برن سر خونه زندگیشون
به نیابت از #اهلبیت و #شهدا یا #امواتتون یاعلی بگید و کمک کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از دُرنـجف
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَی
👈[5/ضحی]👉
آمدن تو وعده ایه که خدا به ماه داده : )
دلگرمم به وجود تو ❤️
#خدای_مهربونم
#یک_حبّه_نور
#پارت500
💕اوج نفرت💕
به بیرون از رستوران رفتیم تو چشم هام نگاه کرد
_تو فردا نمیری
ابروهام رو بالا دادم
_احمدرضا پروانه برای من دوست نیست مثل خواهره
_من کاری ندارم فقط میگم...
با صدای عمو اقا به عقب برگشت
_چرااینجا ایستادید.
سوییچ رو گرفت سمتم
_ علیرضا گفت بری تو ماشین خودش برو زود تر هوا سرده.
نگاهش رو به احمدرضای کلافه داد
یکم غذا و میوه مونده برو کمک بزار صندوق ماشین من
_عمو مگه علیرضت با ناهید خانم نمیره.
_نه قراره با برادرهاش بره
سوییچ رو گرفتم و سمت ماشین رفتم نگاه اخر احمد رصا پر از حرف بود که من دلم نمیخواست ببینم یا بشنوم
تو ماشین نشستم. احمدرضا رو میدیدم که چقدر کلافه و عصبی مسیر ماشین عمو اقا تا رستوران رو با ظرف های میوه میره و بر میگرده. علیرضا هم همون کار رو میکرد با این تفاوت که علیرصا خوشحال بود.
مراسم خداحافطی هم تموم شدو علیرضا سمت ماشین اومد. پشت فرمون نشست سوییچ رو سمتش گرفتم نگاه کلی بهم انداخت و سوییچ رو گرفت پشت سر ماشین عمو اقا راه افتاد.
خمیازه های پشت سر همم باعث شد تا بگه
_خوابت میاد بخواب مونده تا برسیم.
کمی شیشه رو پایین دادم
_نه بیدار میمونم
_خسته ای بخواب عزیزم
شیشه رو بالا داد
صندلی رو کمی عقب کشیدم
_تو خوابت نبره
_نه خیالت راحت بخواب
چشم هام رو بستم و خوابیدم.
با تکون های دستش بیدار شدم
_بیدار شو رسیدیم.
چشم هام رو مالیدم و به جای خالی پارکینک عمواقا نگاه کردم
_عمو اینا هنوز نیومدن؟
_نه میترا خانم میخواست بره خونه ی خواهرش رفتن اونو برسونن
نفس راحتی کشیدم. منتظر بودم دوباره بیاد سراغم و این بار پای علیرضا رو برای نرفتنم وسط بکشه. که خوشبختانه میترا دوباره فرشته ی نجاتم شد.
وارد خونه شدیم سمت اتاقم رفتم که با صدای علیرضا ایستادم
_نگار بیا بشین کارت دارم
میدونم چی میخواد بگه روبروش نشستم.
کمی نگاهم کرد وگفت.
_من اگه به تو گفتم با احمدرضا ...
_قبل از هر حرفی بزار من حرف بزنم
دست به سینه به مبل تکیه دادو نگاهم کرد
_به خدا به جان خودت من باهاش هیچ قراری نداشتم. ما توی پاساژ بودیم یهو اومد من به میترا گفتم محلش نزار، بزار بره. ولی میترا حرفم رو گوش نکرد. دیگه اومد گفت بیا بریم برای سر عقد هدیه بگیریم من بهونه اوردم ولی میترا یهو رفت منم دوست داشتم که یه هدیه سر عقد به ناهید بدم بعد میترا دیر کرد ما هم رفتیم یه لباس برا من خرید.
_وقتی دیدم لباس هاتون رو ست کردید حالم خیلی گرفته شد. با خودم گفتم من دارم برای نگار تلاش میکنم بعد اون من رو دور میزنه.
_الانم هر چی تو بگی. من تا پنج شنبه که عقدمومه اصلا دیگه نمیبینمش.
_ببینش ولی حد و حدود رو رعایت کن بزار فکر نکنه خرش از پل گذشته حالا من کلی حرف اماده کردم بهش بزنم
دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد
_بلند شو بخواب که صبح کلی کار داریم.
_من صبح باید برم پیش پروانه.
سمت اشپزخونه رفت
_خیر باشه
_امروز بهش زنگ زدم گفت بیا پروانه خیلی به من خوبی کرده الان که مریضه ازم خواسته نمیتونم بهش نه بگم.
_نه نگو. برو عزیزم گوشیت رو از کشوی میزم بردار بزن شارژ دیگه همراهت باشه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
با هر سلام
از دلم جاده ای میکشم به سوی دلت !
این یعنی دل به دل راه داره ...
مهدی جان❤️
#السلام_علیک_یابقیه_الله
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟
دندان هایش را با غیظ روی هم کشید
- چهار ماه...
دکتر عینکش رو روی میز گذاشت
- امضای #همسر_دومشون لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید
با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید.
- کجا رو باید امضا کنم؟
دکتر که کم حوصله بود، تشر زد
- شما #برادرشوهرش نیستید مگه?
- دیروز صبح شدم شوهرش!
- یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟
شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم
من این کله شق را خوب می شناختم.
- آره شوهرشم
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
#آیه
🌸 وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
🌿 و باید از شما گروهی باشند که [همه مردم را] به سوی خیر [اتحاد، اتفاق، الفت، برادری، مواسات و درستی] دعوت نمایند، و به کار شایسته و پسندیده وادارند، و از کار ناپسند و زشت بازدارند؛ و اینانند که یقیناً رستگارند.
📖 آلعمران؛ ۱۰۴
#پارت501
💕اوج نفرت💕
صبح با صدای الارم گوشیم که بالای سرم به شارژ بود بیدار شدم از اناق بیرون رفتم. خبری از علیرضا نبود صبحانه ی مختصری خوردم و برای پیشگیری از مخالفت قطعی احمدرضا فوری لباس هام رو پوشیدم وپله ها رو با استرس پایین رفتم از ساختمون خارج شدم. سمت خیابون رفتم. جلوی اولین تاکسی که از خیابون رد میشد رو گرفتم به خاطر داشتن دو تا مسافر دیگه تو ماشین نمیشد دربست بگیرم ولی برای دور شدن از خونه خوب بود سوار شدم از راننده خاستم تا من رو جلوی یه اژانس پیاده کنه.
در نهایت بعد از عوض کردن دو تا ماشین جلوی در خونه ی پدر پروانه پیاده شدم
دستم سمت زنگ نرفته بود که در باز شد و با سیاوش در حالی که تلاش داشت موتور مشکی رنگش رو از حیاط بیرون بیاره چشم تو چشم شدم
_سلام
کمی نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت
_سلام حالتون خوبه
_خیلی ممنون ببخشید من اومدم پروانه رو ببینم
_بله از دیشب گفت که قرار صبح بیاید
موتور رو کامل بیرون اورد و به در ورودی اشاره کرد
_بفرمایید
داخل حیاط رفتم صداش رو از پشت شنیدم
_مامان دوست پروانه اومده
_نه دیگه من دارم میرم
از در حیاط فاصله گرفتم و دیگه صداش رو نشنیدم
وارد خونه شدم مادر پروانه با روی خوش ازم استقبال کرد و من رو به اتاق پایین پله ها راهنمایی کرد دررو باز کردم و وارد شدم با دیدن پروانه دلم حالی شد چقدر لاغر شده چشم هاش رو بسته بود
_مامان تویی
_سلام
فوری چشمش رو باز کرد سرش رو چرخوند سمتم چشم هاش پر از اشک شد
_سلام
جلو رفتم و دراغوش گرفتمش پر بغض گفتم
_الهی بمیرم چرا گریه میکنی.
_ببین من چه بدبختم. اول زندگی باید اینجوری بشه. هر کدوممون یه طرف
صورتش رو بوسیدم
_این که بدبختی نیست. یه اتفاقه صبر کن این روز هام میگدره
_خودت بودی میتونستی
به چشم هاس خیره شدم و نفسم رو آه مامند بیرون دادم
_من از این بدتر رو کشیدم خودت که میدونی
اشکش رو پاک کرد
_نگار طاقتم تموم شده
_خب چرا نمیری خونه ی مادرشوهرت یا اقای ناصری نمیاد اینجا
_بهش گفتم گفت بزار یکم بهتر بشه بعد
_ان شالله زودتر بهتر میشه.
لبخند زدم
_انقدر گریه کردی زشت شدی الان بیاد ببینت از همون راه برمیگرده
لبخند بی جونی زد
_انقدر بی توان شدم نمیتونم خودم رو تو اینه ببینم. تو اینه داری؟
_نه ولی بیا یه سلفی بگیریم خودتو ببین
گوشیم رو بیرون اوردم و روی سلفی تنظیم کردم سرم رو کنار سر پروانه گذاشتم.
_بخند
دستش رو روی دوربین گداشت
_اول یه روسری بده سرم کنم
به اطراف نگاه کردم
_از کمد مامانم بردار
_زشت نیست.
_نه بردار، من که اینجا لباس ندارم.
سراغ کمد رفتم و روسری برداشتم و کمک کردم روی سرش بندازه
_از این گل باقالی تر نبود بیاری
کنارش نشستم و دوباره دوربین رو روبروی صورت هامون گرفتم
_کم غر بزن. لبخند بزن
لبخند بی جونی زد که اسم احمدرضا روی صفحه ظاهر شد. ناخواسته اخمی وسط پیشونیم نشست گوشی رو پایین گرفتم تا تماسش قطع بشه و بتونم دوباره عکسی بگیرم
پروانه با تعجب نگام کرد
_فکر میکردم دوسش داری
_دارم
_چرا جوابش رو نمیدی؟
_چون یه کاری باهام داره که خوشم نمیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕