#پارت28
💕اوج نفرت💕
با احتیاط از اتاق بیرون رفتم، و جلوی اتاق احمدرضا ایستادم.اروم در زدم.
_بیا تو.
در رو باز کردم و داخل رفتم.
اتاق احمد رضا بزرگ ترین اتاق این خونس تخت بزرگ دو نفره، زیر پنجره ی هم اندازه ی تخت گذاشته شده، روبه روش مبل چهار نفره سفید که بیشتر مواقع اونجا می شینه. سرویس بهداشتی وحموم هم مثل اتاق مرجان پشت در ورودی قرار داره.
با سر به میز و صندلی من و مرجان که روبروی مبل ها، گوشه اتاق، کنار در گذاشته بود، اشاره کرد.
ازم خواست تا سر جام بشینم این میز و صندلی رو عمو اردلان از اول ابتدایی برامون خریده بود تا با نظارت احمد رضا درس بخونیم.
پشت میز نشستم.
_فردا چه درسی داری?
یکم ازش دلخور بودم بدون اینکه نگاهش کنم اروم لب زدم:
_زبان.
از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم.
_کتابت رو دربیار.
کاری رو که میخواست انجام دادم روی میز روبروی من نشست طوری که یکی از پاهاش اویزون بود و یکیش خم.
سرم توی کتاب بود.
_نگار.
بغض توی گلوم گیر کرد اما جلوش رو گرفتم.
_من رو ببین.
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
خودکار رو از روی میز برداشت و زیر چونم گذاشت اروم سرم رو بالا اورد.
_قهری با من؟
قطره ی اشکی بدون پلک زدن روی گونم ریخت.
دستش رو انداخت و نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_من یه سری برنامه ها برای خودم چیدم. تو با اینجوری جواب دادن هات به مادرم خرابش میکنی.
_اقا یکی به شما بگه پاپتی، بدتون نمیاد?
تو چشم هام نگاه کرد.
_چرا همونطوری که من رو دعوا کردید به مادرتون نمی گید چرا به من توهین می کنه.
_میگم.
_مال من رو تو جمع میگید، مال اون رو کنار گوشش.
_ اون نه ایشون . چون بزرگتره تو باید احترامش رو حفظ کنی.
_هر کس برای خودش احترام داره.
چشم هاش رو گرد کرد و با لبخند تلخی گفت:
_این زبون تا حالا خودش رو نشون نداده بود.
سرم رو پایین انداختم با خودکار زد روی کتاب و پرشیطنت گفت:
_اخرین درست رو بیار بلبل.
دستم رو سمت کتاب بردم تا بازش کنم.
_بلبل زبونی نکن، که به نفعت نیست.
به چهره اش که هیچ چیزی ازش نفهمیدم نگاه کردم.
_من بلبل زبون نیستم فقط طاقت توهین رو ندارم. چون مادرتون...
در اتاق به شدت باز شد من کمی ترسیدم ولی احمدرضا با خونسردی به در نگاه کرد.
شکوه خانم مشکوک و طلبکار با چشم های اشکی بی هوا وارد شد و به من و احمد رضا نگاه کرد.
_چیزی شده مامان.
نگاه حرصیش رو از من برداشت به بیرون نگاه کرد و گفت:
_بیا تو.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
عزیزان در نظر داریم برای میلاد حضرت زهرا سلامالله تو یکی از مناطق محروم، میلاد رو جشن بگیریم.
به این دلیل نیت کردیم از امروز تا روز میلاد درآمد فروش رمان اوج نفرت رو صرف اینکار کنم.
مبلغ رمان با تخفیف ۳۰ هزار تومان هست
شما با خرید این رمان از امروز تا روز جشن انشالله تو ثواب برگزاری این جشن سهیم هستید
فقط چون قراره از این کارت هزینه بشه حتما به این شماره کارت واریز بشه به کارت قبلی واریز نشه ❌
بزنید روش ذخیره میشه
۵۸۹۴۶۳۱۱۳۹۰۰۷۹۳۴
محمد سنایی
بانک رفاه
فیش رو برای من ارسال کنید
@onix12
اگر کسی هدیه یا نذر هم داره به همین کارت واریز کنه
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️وقتی زمین بازگشت "مسیح" را در کنار "پسرِ انسان" جشن میگیرد...
#نماوا "مقتدای مسیح" به مناسبت ولادت حضرت عیسی علیه السلام.✨
👌پیشنهاد ویژه دانلود.
#موعود_ادیان
انقلابیِ مثبت حتی اگر هیچ کاره هم باشد،
خودش را مسئول ترین افراد می داند
و وارد میدان میشود.
عزیزان من! جوانانِ انقلابیِ مثبت باشید!
#امام_خامنهای
May 11
#پارت29
💕اوج نفرت💕
دلیل رفتارش رو نمیفهمیدم. چرا گریه کرده? شاید چون به رامین سیلی زده ناراحت شده.
چند لحظه ی بعد مرجان کیف به دست وارد اتاق شد.
_اگه قراره درس بخونید پس مرجان هم باید باشه.
احمد رضابه مرجان نگاه کرد و با سر به صندلیش اشاره کرد.
دوباره نگاه پر از نفرت شکوه خانم رو تحمل کردم و این بار در رو محکم کوبید و رفت.
مرجان کنارم نشست و به برادرش خیره شد.
احمدرضا گفت:
_چی شد یهو?
_نمیدونم یه دفعه در اتاق و باز کرد گفت باید بیام اینجا. تازگی ها در زدنم یادش رفته.
اخم های احمد رضا تو هم رفت و به اعتراص گفت.
_کیو میگی تو؟
احمد رضا روی شکوه خانم خیلی حساس بود و کوچکترین بی احترامی رو هیچ وقت نسبت بهش نمی پذیرفت. مرجان با صدای اعتراض آمیز برادرش به خودش اومد هول شد.
_هیچی داداش، ببخشید.
اخمش غلیظ تر شد.
_دفعه ی اخرت باشه.
مرجان سرش رو پایین انداخت.
_نشنیدم چشمت رو .
_چشم.
یکم چپ چپ نگاهش کرد و با خشم گفت:
_بخونید تا بیام.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
احمد رضا که بیرون رفت مرجان بغضش ترکید اروم گریه کرد. دستش رو گرفتم.
_چیزی نگفت که.
با گریه گفت:
_سرم داد زد.
_عیب نداره بیخود گریه نکن.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
میدونی رفیق،گاهی فراموش میکنیم
خدایِ ما ، خدای یوسفیه که تویِ چاه
بود و بعد عزیز ِ مصر شد . .🚶🏻♂
خدایی که آتش رو گلستان کرد!
خدایِ نوح در باران و آب ؛
خدایی که همه چیز و همه کس به
فرمانِ او هستند . .🌱
پس غصه یِ هیچی رو نخور: )!
تونمیدونی ولیاونحواسش بهتهست🤍؛
شهدا برای ما حمدی بخوانید
که شما زندهاید و ما مرده...🕊
#شهید_سید_رضی_موسوی
#پارت30
💕اوج نفرت💕
اروم کردن مرجان کار راحتی نبود و فقط حضور احمد رضا باعث میشد تا دست از گریه برداره.
انتطارم برای برگشتش بی فایده بود، بعد از دو ساعت کلنجار رفتن با درس ها بالاخره خسته شدم و به پیشنهاد من از اتاق احمد رضا بیرون رفتیم. مرجان سرکی تو اتاق مادرش کشید، رو به من لب زد?
_داره منت میکشه.
منت چی، اصلا اون بیچاره چی کار کرد که بیخودی باهاش قهر کرد.
بی اهمیت وارد اتاق مرجان شدم و روی کاناپه دراز کشیدم. خوابیدن با لباس پوشیده و روسری دیگه برام عادی شده و مثل روز اول اذیت نمیشم.
مرجان روی تخت دراز کشید و به من نگاه کرد.
_نگار.
_بله.
_تو چی کار کردی که مامانم انقدر ازت بدش میاد.
_هیچکار، چی شده مگه?
_مامان من خیلی مهربونه، ولی از دو نفر خیلی بدش میاد. یکی تو، یکی زن عمو آرزو. اون رو میدونم چرا. ولی تو رو سر در نمیارم.
_خب چرا از زن عموت بدش میاد?
به سقف نگاه کرد چرخید و دستش رو زیر سرش گذاشت.
_بر میگرده به خیلی سال پیش، حوصلت میاد تعریف کنم.
_اره.
_اون قدیم ها یه روز بابام به پدر بزرگم میگه که یکی رو میخوام، ولی چون خانوادش سطح مالی خوبی نسبت به اونها نداشتن، پدر بزرگم قبول نمی کنه. ازدواج پسر اولش رو بهونه می کنه میگه تا ارسلان ازدواج نکرده تو نباید حرف از ازدواج بزنی.
عمو ارسلان هم عاشق دختر عموش ،همین زن عمو ارزو بوده.
اون زمان پدر بزرگم با برادرش قهر بودن و هر دو خانواده مخالف این ازدواج بودن.
زن عمو شوهر میکنه به پسر خالش، اونا هم همشون خارج زندگی می کردن.
عمو ارسلان لج می کنه میگه من دیگه ازدواج نمی کنم. از این ور هم بابام داشته التماس مادرش می کرده که باباش رو راضی کنه.
نه بابا بزرگم کوتاه میاد، نه عموارسلان.
مادرم دختر بزرگه بوده و داییم هم اون موقع نبوده.
این انتطار شش سال طول می کشه. پدر مادرم حالش بد میشه. داییم اون روز ها هفت یا هشت ماهه بوده، اون موقع فوت می کنه. همیشه میگفته تنها ارزوش این بوده که عروسی شکوه رو ببینه.
بعد از اینکه پدرش فوت میکنه پدر بزرگم به همه میگه عذاب وجدان دارم و موافقت میکنه با ازدواجشون، که من فکر میکنم عذاب وجدان نبوده جفت پسراش عذب بودن ناراحت بوده بهونه کرده.
اما چون مادرم از خانواده ی فقیری بوده بعد که میاد اینجا خیلی اذیت میشه، باهاش رفتار خوبی نداشتن.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانه های یک منتظر
استاد عالی
#پارت31
💕اوج نفرت💕
مادرم تو شرایط خوبی وارد این خانواده نمیشه.
به محض وردش پدربزرگم به شدت تحقیرش می کنه. برای جهیزیش که از نظر خودشون زیاد بوده ولی از نظر پدر بزرگم کم،
خانواده ی مادرم برای تهیه ی جهیزیه خونشون رو فروخته بودن تا دخترشون این ور سرشکسته نشه. ولی تلاششون بی فایده بود، کلا پدربزرگم مادرم رو به عنوان عروس نپذیرفته بود.
مدام تحقیرش می کرد حتی اجازه ی شرکت تو مهمونی های خانوادگیشون رو بهش نمی دادهّ
بابام هم بر عکس عمو ارسلان فقط سکوت می کرده. حتی یه بار داییم گفت مادر بزرگم میره مکه و نبوده، اخه مادرم تو مادرشوهر شانس داشته.
بحث میشه مادرم جواب پدر بزرگم رو که به پدرش توهین کرده بود رو می ده. بابام هم همونجا جلوی همه مادرم رو تا سر حد مرگ کتک میزنه. بعدم همونجا ولش می کنن میرن. تا چند روز هم کسی باهاش حرف نمی زنه، تا مادر بزرگم از مکه بر می گرده.
اونم ازسر سیاست به مادرم میگه بیاد تو جمع از پدر بزرگم معذرت خواهی کنه تا همه چی تموم شه.
اون موقع احمد رضا یک سالش بوده. با پادرمیونی مادر بزرگم همه چی تموم میشه.
_بابات که انقدر عاشق بوده که شش سال صبر کرده پس چرا پشت مادرت رو خالی کرد.
_نمی دونم، هیچ وقت هم مامان اجازه نداد ازش بپرسم اما داییم میگه اگه این کار رو نمی کرد پدرش از ارث محرومش میکرد.
مادرم تو خونه مثل یه خدمتکار بوده، همه بهش کار می گفتن فقط گاهی پنهانی با بابام میرفتن بیرون، اونم اگه پدربزرگم می فهمیده از دماغشون درمیاورده.
همه ی اینا می گذره. هفت سال بعد خبر فوت شوهر ارزو تو فامیل می پیچه. پدربزرگم به اصرار عمو ارسلان میره ختمش، اونجا با برادرش آشتی میکنه. بعد از گذشت یک سال عمو ارسلان با ارزو ازدواج میکنه.
آرزو اون موقع یه پسر از شوهر اولش داشته میزاره پیش خالش تو المان که همون مادر شوهرش بوده . خودش هم اینجا میاد تو همون خونه ی ته باغ.
مادرم سر احمد رضا که حامله بوده پدر بزرگم بهش میگه اگه بچت دختر باشه باید جمع کنی از اینجا بری. با بدنیا اومدن احمد رضا مادرم فکر می کنه مشکلاتش تموم میشه ولی برعکس شروع میشه.
پدر بزرگم بچه رو ازش میگیره میده خواهر خودش بزرگ کنه. میگه تو کلفت زاده ای بلد نیستی پسر بزرگ کنی. یه چند ماهی بچه اونجا بوده که شب روز مادرم میشه گریه، بابام دلش میسوزه میره بچه رو میاره میده به مادرم،
همون میشه که پدربزرگم از بابام کینه میگیره و باهاش لج میشه
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕