eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
| ما اگر تمام شدنی بودیم، در کانال کمیل و شلمچه و فکه و اروند تمام می‌شدیم. ما از جان فدا کردن هراسی نداریم این درس مکتب سلیمانی به ماست کجایی حاج قاسم؟ تروریست ها حتی از زائرانت هم هراس دارند از این لشکر در هراس اند چون قدس را هدف دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی اربابم و سلام میدهم بر شما و آنگاه دلِ بیقرارم آرام می گیرد نامِ تو، ذکرِ تو، یادِ تو، مسیحای من است هر لحظه شکر که مادرتان ما را انتخاب کرده تا دلمان بتپد فقط برای شما
خبرازآمدنت‌من‌ که‌ندارم،توولی جان‌من‌!تانفسی‌مانده‌ خودت‌رابرسان:) 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام رفقا از اونجایی که تمامی نامه های شما به سردار دلها عالی بود انتخاب سخت بود برای همین قرعه کشی صورت گرفت 🙂 خانم نرگس ترابی بیاید پیوی منتظرتونیم
السلام‌علیك‌یا‌بقیة‌الله‌فی‌ارضه💕
مـَن‌از‌جُـست‌وجـو‌ی‌زمیـن‌خَستـه‌ام . . کُجـای‌آسمـان‌بـبینَمَت..!(:❤️‍🩹 اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج
💕اوج نفرت💕 با اینکه خیلی ناراحتم ولی تمام حواسم رو به درس دادم تا خوب یاد بگیرم. بالاخره کلاسش تموم شد و بیرون رفت. دانشجوها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن پروانه فوری کنارم اومد. -به خدا این مشکل روحی روانی داره، عین جن میمونه، سرش پایینه، میبینه داریم چی کار می کنیم! توی چشم هام نگاه کرد. -الهی بمیرم برات که از اول صبح بد آوردی. -مهم نیست. -پاشو بریم بیرون. ایستادن و باهاش همقدم شدم. وارد حیاط شدیم. تا شروع کلاس بعدی نیم ساعت وقت مونده، روی صندلی گوشه ی حیاط نشستیم. -حوصله داری بقیه اش رو بگی? -اره عزیزم. دوباره به خاطرات چهار سال پیش سفر کردم. فکر می کردم عمو اقا با هام موافقه و میتونم برگردم خونه ی خودمون، ولی تیرم به هدف نخورد. ساعت اخر مدرسه بود. دلم میخواست برم سر خاک پدر و مادرم. ولی باید تا پنج شنبه صبر میکردم که خود احمد رضا ببرم. نمی تونستم صبر کنم، هنوز زنگ نخورده بود که از مدرسه بی اجازه بیرون اومدم. ماشین گرفتم‌و مستقیم رفتم سر خاکشون. کنار پدر و مادرم نشستم و فقط گریه کردم. درد دل کردم. از بی کسیم گفتم، از تنهاییم‌گفتم، از بی بزرگتریم گفتم، از حرف های سنگین شکوه خانم، از سیلی که بهم زد، از اجبار برای موندنم تو اون خونه، از گرسنگیم. اصلا حواسم به ساعت نبود. همونجا انقدر گریه کردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. ترسیده بودم. هم از تاریکی هوا هم از برخورد احمد رضا بلند شدم خودم رو جمع جور کردم و با سرعت به سمت خیابون دویدم. ساعت دستم نبود و نمیدونستم الان چه ساعتیه. هیچ ماشینی تو خیابون نبود گریم‌گرفته بود و بی هدف به اطراف نگاه می کردم. نور چراغ ماشینی از دور بهم‌نزدیک میشد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. یعنی این ماشین کمکم‌میکنه، یا اذیتم‌میکنه. خیلی ترسیده بودم با خودم‌گفتم کاش صبر می‌کردم تا پنج شنبه. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن. با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم. احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد. عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم. ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم. اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت: -صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم با صدای تقریبا بلندی گفت: -چه حرفی عمو. رو به من ادامه داد: دختره ی نفهم، از مدرسه فرار کردی ا ومدی اینجا? ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صداش هر لحظه بالا تر میرفت. -از ظهر که مدیرتون بهم زنگ زده تو خیابونا دارم دنبالت میگردم. خیز برداشت سمتم که عمو اقا دستش رو گرفت. -چه خبرته احمد رضا، انقدر دیر به دیر اوردیش که خودش این کار رو کرده. _عمو سه روز پیش اینجا بوده، مدرسه رو ول کرده اومده اینجا. دستش رو از شونه ی عمو اقا بالا اورد و گرفت سمتم. -اگه دستم بهت برسه، چنان درسی بهت بدم که هیچ وقت یادت نره. عمو اقا که دیگه کنترل احمد رضا براش سخت شده بود با فریاد به من گفت: -برو بشین تو ماشین. یکم مات از دادی که سرم زده بود نگاهش کردم که دوباره گفت: -برو دیگه. فوری سمت ماشین احمد رضا رفتم‌ و روی صندلی عقب سمت شاگرد نشستم. به خودم‌ می لرزیدم. کار اشتباهی کرده بودم، بدون اطلاع اون‌همه ساعت گم شده بودم‌. اما هیچ مردی تا حالا اونجوری تهدیدم نکرده بود و سرم فریاد نکشیده بود هم بهم برخورده هم بهشون حق می دادم. یکم جلوی ماشین حرف زدن. عمو اقا قصد اروم کردن احمد رضا رو داشت و احمدرضا کلافه و عصبی دست هاش رو لای موهاش میکشید و بی خوردی به زمین لگد میزد. بالاخره اروم شد. اومدن تو ماشین ماشین رو روشن‌کرد و حرکت کرد. عمو اقا تازه شروع به سرزنشم کرد. -شما چرا انقدر بی فکری دختر، اومدن سر خاک پدر و مادرت حق طبیعیه توعه، ولی نباید به کسی بگی? بعد هم هر چی یه زمانی داره، موندن تو قبرستون یه ساعت، دو ساعت، یازده ساعت تو قبرستون چی کار می کردی? رو به احمد رضا گفت: -این حق نداره تا دو ماه بیاد اینجا تا ادب بشه. احمد رضا جواب نداد که عمو اقا با تشر بهش گفت: -شنیدی? انگار تو خودش نبود با تشر عمو اقا فوری جواب داد: -بله .چشم. -شما هم این رفتار ها دفعه ی اخرتونه. تنبیهی که برام در نظر گرفته بود خیلی سخت بود. ولی نمی تونستم اعتراض کنم و فقط اروم اشک میریختم. چشمی زیر لب گفتم. دیگه کسی حرفی نزد توی خودم بودم و به این‌فکر میکردم که احمد رضا واقعا اروم شده یا به خاطر حضور عمو اقا ساکت شده که ماشین ایستاد. عمو اقا رو به احمد رضا گفت: -دیگه سفارش نکنم؟ -چشم. در ماشین رو باز کرد. تمام‌بدنم یخ کرد یعنی تا اخر با ما نمیاد. نگاهم به ماشینش افتاد که گوشه ی خیابون پارک بود بعد از خداحافظی با احمد رضا سمت ماشینش رفت. احمد رضا جلوی کاپوت ماشین ایستاده بود و منتظر رفتن عمو اقا بود ماشین رو روشن کرد و از ما دور شد به محض اینکه از دید ما رفت احمد رضا با حرص برگشت سمتم در سمت من رو باز کرد خم شد. دستش رو اورد سمتم تا بازوم رو بگیره از ترس قالب تهی کرده بودم فوری گفتم: -اقا ببخشید. غلط کردم. دیگه تکرار نمیشه معذرت میخوام. تمام رگ های دست و گردنش بیرون زده بود. از شدت حرص قفسه ی سینه ش بالا و پایین‌میشد. کمر صاف کرد در رو با شدت تمام به هم کوبید طوری که فکر کردم تکه تکه شد. چند تا لگد به لاستیک‌ماشینش کوبید و پشت فرمون نشست. با سرعت میروند و من خدا رو شکر میکردم که خیابون ها خلوتن، جلوی در خونه پارک کردو پیاده شد در حیاط رو که تا زمان زنده بودن پدرم، همیشه بازش میکرد رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. دستم سمت دستگیره ی در رفت تا بازش کنم‌. که با صداش خشکم زد. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 -نگار اگه فقط یک بار دیگه، یک بار دیگه این حرکتت رو تکرار کنی. زنده نمی زارمت. فهمیدی? شرمنده سرم رو پایین انداختم. -بله، ببخشید اقا نمیخواستم زیاد بمونم. خوابم رفت سرخاکشون. تن صداش رو مهربون تر کرد -یه جا می‌خوای بری قبلش بهم بگو -چشم . معذرت میخوام با سر به در اشاره کرد. -برو پایین. پیاده شدم و سمت خونه رفتم در رو باز کردم وارد شدم. شکوه خانم روی مبل جلوی در نشسته بود. انگار منتظر ورودم بود. بلند شد و اومد سمتم‌. سرم رو پایین انداختم بالافاصله احمد رضا هم وارد شد، ورود احمد رضا باعث شد تا شکوه خانم از سرعت اومدنش سمت من کم کنه. رو به احمد رضا گفت: -کدوم قبرستونی بوده? احمد رضا اروم‌گفت: -برو اتاق مرجان. سمت اتاق مرجان قدم بر داشتم‌ که مچ دستم اسیر دست های شکوه خانم شد. -بزار ببینم‌کجا بوده، بعد گورشو گم‌کنه هر جا دوست داشت بره. _احمد رضا جلو اومد دست مادرش رو گرفت. -ول کن بزار بره، خودم‌برات توضیح می دم. -وقتی میگم‌هر بی سر و پایی رو بر ندار بیار اینجا، حرف تو گوشت نمیره. الان‌مرجان این‌کار ها رو یاد بگیره همین‌تو فردا میزنی بچم رو می کشی، ولی به این‌هیچی نمی گی. -مرجان بحثش فرق میکنه. _چه فرقی? مگه نمی گی به چشم خواهر بهش نگاه میکنی، اگه مرجان جای این‌بود الان یه جای سالم‌تو صورتش نذاشته بودی. -من کی مرجان رو زدم مامان‌؟ _با من بحث نکن، اگه قراره این‌با ما زندگی کنه پس من باید از اول تربیتش کنم. این امشب باید یه کتک مفصل بخوره تا دیگه از این غلط ها نکنه. احمدرضا انگشت های مادرش رو از دور مچم باز کرد اروم گفت: _برو. سمت اتاق پا تند کردم که شکوه خانم گفت: _اره برو، برو نکنه یه وقت من بهت بگم بلای چشمت ابروعه. _مامان این چه حرفیه، حالا از سر بچگی نادونی یه کاری کرده. اونم رفته بوده سر خاک‌پدر و مادرش. پوزخند صدا داری کرد گفت: _گفتم اون به غیر از تو قبرستون کس و کاری نداره. در اتاق رو باز کردم فوری وارد شدم و در رو بستم. مرجان با دیدنم متعجب گفت: _دختر یهو کجا ول کردی رفتی? خانم اینانلو به همه زنگ زد. _همه یعنی کیا. _احمد رضا، پلیس، خانم ضیاعی. _وای پس فردا مدرسه هم مشکل دارم. _واقعا چی پیش خودت فکر کردی? سمت کاناپه حرکت کردم _دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود. نشستم روش به کیفم که روی زمین بود نگاه کردم. _دستت درد نکنه. کیفم رو تو اوردی? با سر تایید کرد. _از کجا فهمیدن من کجام? _مثل اینکه داییم دیده بودت. می دونستم رامین چند روز تعقیبمون می‌کنه، ولی امروز اصلا حواسم به حضورش نبود. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ الانعام/۶۴ بگو: خداست که از آن گرفتاری و بلکه از هر اندوه شدیدی نجاتتان میدهد صبح شده کرکره ی زندگی رو بدیم بالا به نام خدای آسمونا...
خطبه‌ی عقد خوانده می‌شد اما داماد نبود! لحظه‌ی جاری‌شدن خطبه‌ی عقدمان مقارن با اذان ظهر شده بود. عاقد، خطبه‌ را آغاز کرده بود ولی داماد نبود! بعد از مدتی آمد. هر که پرسید کجا بودی، توضیح خاصی نداد. از غیبتش کمی ناراحت بودم. به‌آرامی گفت: «می‌دانی که برایم مهم است. نمی‌خواستم شروع مهم‌ترین فراز زندگی‌ام با نافرمانی خداوند باشد.» به مسجد رفته و نماز اول وقتش را خوانده بود. راوی: همسر شهید سعید حسینی🕊🌹
💕اوج نفرت💕 صبح برای صبحانه بیرون نرفتم. مرجان یه لقمه بهم داد همون رو تو اتاق خوردم. لباسم رو پوشیدم. خوشبختانه کسی تو حال نبود به سرعت وارد حیاط شدم که جلوی در ورودی با رامین رو به رو شدم نگاهش با همیشه فرق داشت اروم گفت: _سلام. این اولین باری بود که بهم سلام میکرد. معمولا من سلام میدادم و هیچ وقت جواب نمی گرفتم. اب دهنم رو قورت دادم، نگاهم رو ازش گرفتم و سلام ارومی گفتم میخواستم از کنارش رد شم ولی کاملا جلوم ایستاده بود و کنار نمی رفت به هر سختی بود گفتم. _میشه برید کنار. یه جوری که انگار تو خودش نبوده نگاهم کرد و فوری رفت کنار. _ببخشید، حواسم نبود. بفرمایید. چشم هام از شدت تعجب باز مونده بود. رامین داشت با من با احترام صحبت میکرد. با تردید بهش نگاه کردم و سمت در حیاط حرکت کردم. با صدای بوق ماشین احمد رضا متوقف شدم. مرجان با عجله از خونه بیرون اومد و رفت سمت ماشین احمد رضا و رو به من گفت: _بیا امروز با ماشین میبرمتون. به خاطر کار دیشبم از احمد رضا خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز رفتن تو ماشین نداشتم. در رو باز کردم و صندلی عقب نشستم سلام ارومی گفتم. اروم تر از خودم جوابم رو داد ماشین رو از حیاط بیرون برد. سمت مدرسه حرکت کرد. تو راه مرجان فقط شلوغ بازی کرد دو سه باری خودش رو انداخت رو دست احمد رضا، اونم تحویلش میگرفت. و با محبت باهاش رفتار میکرد. گاهی هم از تو آینه به من نگاه می کرد. نگاه من به این خواهر رو برادر پر از حسرت نداشتن موقعیتشون بود اینکه چرا من انقدر تنها و بی کسم. خیلی دلم میخواست منم یه برادر بزرگ تر داشتم تا باهاش شوخی میکردم. خودم رو براش لوس میکردم. نگاه ازشون برداشتم و به بیرون خیره شدم . جلوی در مدرسه ایستاد بدون هیچ حرفی پیاده شدم و پشت به ماشین منتظر مرجان موندم که صدای مرجان باعث شد برگردم و بهشون نگاه کنم. _عه داداش، شما هم مگه میاید. احمد رضا کتش رو مرتب کرد کیف پولش رو دستش گرفت و در ماشین رو بست. _اره میام با نگار بریم پیش مدیرتون. کلا یادم رفته بود که امروز قراره تو دفتر توبیخ بشم. با خانواده ی پروا وارد مدرسه شدم. استرس تمام وجودم رو گرفته بود مرجان خداحافظی کرد و وارد صف شد. ولی من به خواست احمد رضا با اون وارد سالن شدم. خانم اینانلو جلو اومد و چشم غره ای بهم رفت. _صولتی شما کلا عشقی زندگی میکنی? احمد رضا که از ادبیات ناظم مدرسه خوشش نیومد گفت. _سلام، خانم ضیاعی اگه امروز هستن من باهاشون در خصوص نگار کار دارم وگرنه که ما بریم فردا بیایم. پشت چشمی برای احمد رضا نازک کرد. _هستن هماهنگ میکنم برید داخل. اینو گفت و سمت دفتر رفت. _رامین جلوی در چی بهت گفت? از سوالش شکه شدم. _چی? _میگم چی بهت میگفت جلوی در? اب دهنم رو قورت دادم. _آهان، هیچی فقط سلام کرد. ابروهاش رو بالا داد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت: _سلام! اون همه حرف زدید فقط،گفت سلام. _اقا ما حرف نزدیم. ایشون گفتن سلام منم جواب دادم. بعد گفتم میشه برید کنار گفتن ببخشید حواسم نبود. _رامین به تو گفت ببخشید! _به خدا راست میگم اقا. همین بود فقط. صدای خانم اینانلو باعث شد تا احمد رضا چشم ازم برداره. _تشریف ببرید داخل. دوباره نگاهم کرد. _باید باهات مفصل حرف بزنم. اینو گفت و از کنارم رد شد. دنبالش راه افتادم. سخت ترین روز مدرسه ام اون روز بود. خانم ضیاعی مصمم به اخراجم بود و احمد رضا قصد داشت تا نظرش رو عوض کنه. منم اروم گریه میکردم. بالاخره احمد رضا پیروز شد و بعد از گرفتن کلی تعهد قرار شد در صورت تکرار اخراج بشم. از دفتر بیرون اومدیم احمد رضا با ناراحتی گفت: _مثل ادم بشین درست رو بخون. دیگم از این غلط ها نکن. سرم رو پایین انداختم. _چشم. یه دستمال از جیبش در اورد و گرفت سمتم. _پاک کن اشک هات رو. دستما رو گرفتم و صورت خیسم رو پاک کردم. خواست بره که صداش کردم. _آقا برگشت سمتم. _بابت امروز خیلی ممنون. لبخند بی جونی زد و رفت سمت کلاس قدم برداشتم تمام حواسم به نگاه متفاوت رامین بود. به احترامی که بهم گذاشت. به کلماتی که تا حالا کسی تو اون خونه بهم نزده بود. "ببخشید حواسم نبود ،بفرمایید" این جمله ی دوفعلی، انچنان جذاب و متفاوت هم نبود، اما لحنش طوری بود که دوست داشتم بهش فکر کنم. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 توی کلاس تمرکزم رو از دست دادم، معلم متوجه شد و چند باری بهم تذکر داد، ولی دست خودم نبود. احترامی که سرچشمش از یک نگاه محبت امیز، ازجنس مخالف بهم گذاشته شده بود، من رو که تا اون روز به هیچ مردی فکر نکرده بودم درگیر کرده بود. مدام ذهنم رو سمت خودش می کشوند. حسی درونم میگفت که نباید به این نگاه اهمیت بدم. اما کمبود محبتی که بعد از فوت مادرم بهم حمله کرده بود اجازه نمیداد تا به صدای درونم اهمیتی بدم. زنگ مدرسه که خورد با مرجان بیرون رفتیم. اولین قدم رو بیرون از حیاط گذاشتم که با رامین چشم تو چشم شدم. لبخند موجهی رو لبش بود و سرش رو خیلی جذاب برای من تکون داد. تمام دلم پایین ریخت، کسی تا حالا اینجوری نگاهم نکرده بود. رامین با نگاهش بذر محبتش رو تو عمق وجودم کاشت، ناخواسته بهش لبخند زدم. مرجان متوجه نگاه هامون نشده بود با دیدن داییش خوشحال شد و سمتش دوید. من همیشه اینطور مواقع عقب می ایستادم تامرجان برگرده. ولی این بار پشت سر مرجان رفتم و با کمی فاصله کنارشون ایستادم. تشنه ی محبت بودم. _سلام رامین نگاهش رو ازم گرفت و به زمین نگاه کرد. _سلام،خوبین? تمام عضلات صورتم به جنب و جوش افتادن و لبخند پهنی توی صورتم ظاهر شد. به من گفت خوبی لبم رو به دندون گرفتم _خ...خیلی ممنون. از شدت هیجان تند تند نفس می کشیدم. نگاهش بین من و مرجان جابه جا شد رو به هر دومون گفت: _خیلی دوست دارم تا خونه همراهیتون کنم ولی یه کار مهم دارم از اینجا رد میشدم گفتم اول ببینمتون بعد برم. مرجان به شوخی گفت: _دایی چرا لفظ قلم حرف میزنی مثل همیشه باش. مرجان نمیدونست با این حرف چه بلایی سر قلب من اورد. رامین به خاطر حضور من لحن صحبت کردنش رو تغییر داده بود. با چشم و ابرو به مرجان گفت که ساکت باشه . _دایی جان من همیشه همینجوری ام. مرجان نگاه مشکوکی به من و رامین انداخت و ابروهاش رو بالا داد نفس عمیقی کشید. بعد از خداحافظی گرم رامین سمت خونه قدم برداشتیم. _نگار. توی عالم خودم.بودم ولی صدای مرجان رو میشنیدم. _هوم. _داییم چش بود? _من چه میدونم. _اخه تو هم یه چیت میشه! ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
گر‌ نباشی چه کسی جای تو را میگیرد؟ ‏گاهی از‌ تلخی این‌ فکر به هم‌ میریزم! اللهم عجل لولیک الفرج🤲 صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)✨
: مومن دائماً در خودش است؛ آن قدر عیوب خودش را بررسی می کند که دیگر وقت نمی‌کند به عیوبِ دیگران بپردازد...✨
زینبی ها
سلام رفقا از اونجایی که تمامی نامه های شما به سردار دلها عالی بود انتخاب سخت بود برای همین قرعه کشی
سلامم زینبی های عزیز✨ روز جمعه قرعه کشی دلنوشته به سردار دلها صورت گرفت ولی از روز جمعه ما منتظر خانم نرگس ترابی هستیم پیام هم دادیم پاسخگو نیستن. خانم ترابی از این ساعت تا ساعت ۲۱ اگر پیامی از شما دریافت نکنیم قرعه کشی رأس ساعت۱۵ فردادوباره صورت میگیره. جایزه دلنوشته هم چفیه و تسبیح متبرک مزار سردار دلها حاج قاسم سلیمانی هست لطفا قبل از ساعت۲۱:۰۰پیام بدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیده فائزه رحیمی به خانواده‌اش گفته بود دوست داره بعد از حضور تو گلزار شهدای کرمان به مشهد بره... امام رضا(علیه‌السلام) هم، به زیباترین شکل ممکن خانم رحیمی رو طلبید..💔 🌱یادش با ذکر
💕اوج نفرت💕 خودم رو زدم به اون راه که اصلا هم موفق نبودم. رسیدیم جلوی در خونه عمو اقا کنار ایستاده بود و به ساعتش نگاه می کرد. جلو رفتیم سلامی کردیم خواستیم بریم تو که صدامون کرد. مرجان جلو رفت و من فقط ایستادم. عمو اقا رو به هر دومون گفت: _برید حاضر شید قراره بریم محضر برای سند زدن. اروم گفتم . _من برای چی? _خونه ای که توش زندگی میکردید و اردلان به نام بابات زده. بریم بزنیم به اسم خودت. زود باشید که حسابی دیر شده. سمت در برگشتیم که دیدم یه خانم با شتاب سمت ما میاد کنجکاو شدیم و ایستادیم تا ببینیم چی کار داره عمو اقا رد نگاه من و مرجان رو گرفت اونم به اون زن خیره شد. چقدر چهرش اشنا ست هر چی نزدیک تر میشد مطمعن میشدم که قبلا دیدمش بالاخره به عمواقا رسید. _سلام اقا. عمو اقا نگاهش روبه زمین داد. _علیک سلام. _اردشیر خان باید باهاتون حرف بزنم. عمو اقا به ساعتش نگاه کرد _من امروز کار دارم عفت خانم باشه ان شاالله یه روز دیگه. خانمی که فهمیدم اسمش عفت هست شروع کرد به گریه کردن. _اردشیر خان من یه غلطی کردم که هیچ جوره جمع و جور نمیشه می ترسم دیر بشه بزارید بگم. عمو اقا کلافه سرش رو تکون داد که متوجه حضور ماشد با تشر گفت: _چرا واستادید برید حاضر شید دیگه. فوری داخل خونه رفتیم که یادم اومد اون زن رو کجا دیدم. این همون خانمیه که اون روز به عمو اردلان حرفی زد که باعث عصبانیش شد و شکوه خانم گریه میکرد همون روز که عمو اردلان میگفت ازتون شکایت میکنم. بی تفاوت و بی اهمیت به سمت خونه رفتم ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جایی بیچاره شدید بگید: یاصاحب الزمان ادرکنی یاصاحب الزمان اغثنی♥️.. _اللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪ‌الفَرَج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 سر و صدای دانشجو ها باعث شد تا از خاطرات بیرون بیام و بچرخم به پشت صندلی نگاه کنم به پروانه گفتم. _چه خبر شده? _ول کن اون ورو استاد شیبانی اومده نمره ازش میخوان بقیه اش رو بگو عفت کی بود. به ساعت دستم نگاه کردم. _پاشو بریم سر کلاس بقیه اش روبعدا میگم. _خب حداقل بگو عفت چی کار داشت. _نفهمیدم، ولی هر چی گفت که کل برنامه های اون روز رو کنسل کرد. ایستادم. _پاشو دختر دیر برسیم من خجالت میکشم. دستش رو گرفتم و به زور بلندش کردم. سمت کلاس رفتیم استاد درس خودش رو میداد و من تو خاطراتم غرق بودم . شاید اگر کسی اون روز ها پناهم بود بدون ترس و استرس دل به محبت و نگاه های پر از وسوسه ی رامین نمی دادم. هر چی بود اون روز ها من رو از بحران تنهایی نجات داد. پروانه پاشو به پام زد و اروم گفت: _استاد با توعه. فوری به استاد نگاه کردم سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: _هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک. خانم صولتی از شما بعیده. ببخشیدی زیر لب گفتم و سرم رو پایین انداختم.لب زدم. _چی شد? _سه بار صدات کرد جواب ندادی فقط لبخند ملیح زدی. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: هیچ نمازی ندیدم که احمد(شهید احمد کاظمی) بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند🕊 +۱۹ دی سالگرد شهادت شهید احمد کاظمی +فیلم مربوط به مراسم ختم شهید احمد کاظمی🖤 هدیه به
نفس عمیقی کشیدم. بدون توجه به استاد نگاه کردم. شاید به خاطر ارامش اون روز ها ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شده بود. ارامشی که هر چند کوتاه بود ولی مقطعی خوب بود. کلاس تموم شد.کیفم رو برداشتم و بیرون رفتیم. _نگار بریم کافی شاپ بقیش رو بگی? دوست داشتم برم ولی از شرایط بوجود اومده توی خونه واهمه داشتم. _نه باید زود برم خونه. _یعنی من بمونم تو خماری? _هماهنگ کن بیا خونمون. _پدر خوندت ناراحت نمیشه? _فکر نکنم، اخه با پدرت اشناست. _باشه، دوباره باید سیاوش رو بپیچونم. _نه، بهش بگو که بلند نشه بیاد جلوی خونمون. عمو اقا خوشش نمیاد. شرمنده گفت: _باشه. جلوی در دانشگاه ازش خداحافظی کردم چند قدم دور نشده بودم که با صدای بلند صدام کرد. _نگار. فوری برگشتم سمتش. سریع اومد پیشم _سیاوش ماشین اورده بیا برسونیمت. نگاهی به ماشین نقره ای که برادرش بهش تکیه داده بود و نگاهمون میکرد انداختم. _نه من خودم میرم . _تعارف می کنی? _نه عزیزم، دوست دارم پیاده راه برم . دستم روگرفت. _باشه، هر طور دوست داری. صورتم رو بوسید. _خداحافظ. _مرسی که به فکرم بودی، خداحافظ. دوست داشتم باهاشون برم ولی به عکس العمل عمو اقا نمی ارزید. میتونستم ماشین سوار شم ولی ترجیح دادم کمی پیاده برم انداختم از خیابون پشت دانشگاه رفتم تا از خلوت بودنش برای فکر کردن استفاده کنم. توی افکارخودم غرق بودم که با صدای سرفه ی مردی سرم رو بالا اوردم. استاد امینی دستش رو به دیوارگرفته بود و به شدت سرفه میکرد. سرفه هاش پر بود از صدای خس خس، نمی دونم باید چیکار کنم. اصلا کاری از دستم بر میاد. به بطری اب توی کیفم فکر کردم شاید یکم اب حالشو جا بیاره. خواستم برم جلو که از شدت سرفه نتونست بایسته و نشست روی زمین. ترسیده فوری جلو رفتم بطری اب رو از کیفم دراوردم و گرفتم سمتش. _استاد حالتون خوبه? با سر تایید کرد ولی سرفه هاش قطع نشد در بطری رو باز کردم و جلوش گرفتم. _یکم اب بخورید، شاید بهتر شید. به کیفش اشاره کرد که روی زمین افتاده بود بهم فهموند که چیزی از توش میخواد. کیف رو جلوش گرفتم و درش رو باز کردم. کپسول اکسیژن کوچیکی که مخصوص کسایی هست که اسم دارند رو دراورد خواست ببره سمت دهنش که سرفه اجازه نداد و از دستش افتاد. کمی بهش نگاه کردم چاره ای جز فکری که تو سرم بود ندارم. برش داشتم و گرفتم جلوی دهنش به زور دهنش رو باز کرد دوپاف توی دهنش زدم. سعی کرد نفس بکشه ولی نتونست که یهو از حال رفت. ترسیده کتش رو تکون دادم _استاد خوبید? بغضم گرفت و به اطراف نگاه کردم چرا هیچ کس تو خیابون نیست. این چه شانسیه من دارم. دوباره محکم تر تکونش دادم. _استاد امینی ! خوبید? ناخواسته گریم گرفت. کمی به اطراف نگاه کردم کاش از همون ور رفته بودم. سمت خیابون دویدم و نگاهم بین استاد که بی جون گوشه خیابون بود و جاده، جا به جا شد. از اعماق وجودم خدا رو صدا کردم تا یه ماشین از اونجا رد بشه. میتونم برم جلوی دانشگاه ولی به نظرم از اینجا ماشین بگیرم بهتره با دیدن ماشینی که سمتن میاوند تو خیابون هراسون دویدم فوری ایستاد و پیاده شد. _چی شده خانم. نفس نفس زنون استاد رو نشون دادم و گفتم: _اون اقا حالشون بد شده. در ماشین رو بست و سمت استاد حرکت کرد. _شما میشناسیدش? _نه، یعنی بله ، یه کم. ایستاد و با تردید نگاهم کرد. هول شدم نمیدونم باید چی بگم. _اقا زود باشید. حالشون خوب نیست. ایشون استاد دانشگاه من هستن تو رو خدا زود باشید. خیره نگاهم کرد که با فریاد گفتم _چرا نگاه میکنی میگم حالش بده. از صدای بلندم جا خورد و رفت سمت استاد. تقریبا قدشون با هم یکی بود ولی استاد هیکل پر تری داشت به سختی بلندش کرد و سمت ماشین برد به زور گفت: _میبرمش بیمارستان. شما هم باید بیاید. استاد رو روی صندلی ماشین خوابوند و پاهاش رو به زور تو ماشین جا داد. _من برای چی? کمرش با دو دست گرفت و صاف شد. _چون برای من مسئولیت داره، الان ببرمش بیمارستان یقه ی من رو میگیرن. _خب چرا ? تصادف که نکرده از حال رفته. _خانم من دنبال دردسر نیستم. نمیای همینجا پیادش کنم برن به کارم برسم . اگه اونجا رهاش کنه حتما بلایی سرش میاد. _باشه میام. رفتم ولی می دونم که عمو اقا به شدت تنبیهم میکنه. نمیدونم چرا یه حسی من رو به استاد امینی نزدیک میکنه. توی ماشین کنار راننده نشستم. _زنگ بزن به خانوادت بگو. _گوشی ندارم. گوشیش رو از جیبش دراورد و گرفت سمتم. _بیا زنگ بزن. کمی به دستش نگاه کردم وقتی دید گوشی رو نمی گیرم روی داشبورد گذاشت. _گفتم شاید نگرانت بشن. _خیلی ممنون برسیم بیمارستان میگم چی شده زود برمیگردم خونه. شونه هاش رو بالا داد. اگه باشماره غریب اونم یه مرد به عمو اقا زنگ بزنم باید فاتحه ی خودم رو بخونم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه. چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس که پر از جذبه و اخم هست. الان چقدر معصوم و مظلوم خوابیده. چه حس خوبی بهش دارم. با یاد اوری اون محرمیت لعنتی نگاه از ازش برداشتم و با کشیدن اهی به رو به رو خیره شدم. یه احساسی تلاش داشت تا دوباره مجبورم کنه که نگاهش کنم. بعد از ده دقیقه نزدیک ترین بیمارستان ایستاد با کمک دو تا پرستر مرد بردنش داخل، من هم بدنبالشون. راننده سمتم اومد و کیف و کت استاد رو دستم داد و فوری بیرون رفت. پشت در اتاقی که استاد رو بردن داخل، ایستاده بودم. صدایی باعث شد تا حواسم رو بهشون بدم. -چرا بیهوشه. _نمی دونم دکتر. همینجوری اوردنش. _کی همراهشه. -یه اقا با همسرشون. _به همسرش بگید بیاد داخل. اینا منظورشون از همسر منم. وای خدایا شکر که استاد امینی بیهوشه این حرف ها رو نمی شنوه. پرستار بیرون اومد رو به من گفت: _خانم تشریف بیارید داخل دکتر کارتون داره. دنبالش رفتم استاد رو روی تخت خوابونده بودن و دکتر با دستش چشم استاد رو باز کرده بود با یه چراغ قوه ی کوچیک نور رو توی چشم هاش مینداخت. _سلام. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _شوهرت چشه? برای بار دوم‌خدا رو شکر کردم که استاد بیهوشه. _ایشون همسرم نیستن. استاد دانشگاهم هستن. تو خیابون حالشون بد شد من دیدم... _چش شده? _داشتن سرفه میکردن. فکر کنم آسم دارن. اخه تلاش داشتن با کپسول به خودشون اکسیژن بزنن یه دفعه از حال رفتن. دکتر بیخیال استاد شد و چیزی توی برگه نوشت خواست بره بیرون که گفتم: _ببخشید الان خوبن؟ نیم نگاهی بهم کرد. _حال تمام استاد هات برات مهمن. از حرفش جا خوردم ولی خودم رو نباختم. _نخیر، بنی ادم‌اعضا یکدیگرند. به حالت مسخره گفت: _واسه اینه قرار نداری رسوندیش دکتر. یه کلمه بگو خوبه یا بده انقدر حرف نزن. نگاهم رو ازش گرفتم که گفت: _خوبه حالش، فقط بهش فشار اومده از حال رفته. اینو گفت و بیرون رفت. رو به پرستار گفتم: _الان باید چی کار کنم. _صبر کن سرمش تموم شه بیدار شه ببرش. منتظر شنیدن جواب نشد و رفت من که نمی تونم‌بالای سرش بایستم عمو اقا رو چیکار کنم. صدای زنگ گوشی همراه استاد خبر خوب راحت شدن رو به من داد. گوشی رو از جیبش کتش که دستم بود دراوردم خواستم جواب بدم که متوجه شدم تماس از کشور دیگه ایه. شاید کار درستی نباشه که جواب بدم. اگه این تلفن از طرف خانوادش هم باشه اونا ایران نیستن که بخوان کمکش کنن. فقط دلشوره شون زیاد میشه. صدای گوشی رو قطع کردم و تو ی جیبش گذاشتم. از ایستادن خسته شدم روی صندلی کنار تخت نشستم به چهرش نگاه کردم. تا حالا پیش نیومده که به خودم اجازه بدم انقدر به چهره ی مردی نگاه کنم ولی حسم به این مرد متفاوته. با دیدن صورتش تمام هستیم بهم‌میریزه. یک آن انگار وجودش با وجودم اخت میگیره. چیزی توی مغزم مدام میگه که اشتباه نکن ولی قلبم به قلبش چسبیده. چرا از اینکه کنارشم و عاشقانه نگاهش میکنم عذاب وجدان ندارم. تپش قلبم‌بالا رفت بالاخره عذاب وجدان سراغم‌اومد و سیلی محکمی به صورتم زد. فوری ایستادم‌کیف و کتش رو روی صندلی گذاشتم‌ و از اتاق بیرون رفتم. کاش میتونستم به عمو اقا زنگ بزنم. دلم‌میگفت برگرد تو اتاق ولی عقلم به واسطه ی شرع اجازه نمی داد. سمت ایستگاه پرستاری رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕