eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
زینبی ها
کمک به زندانی عزیزان جوان ۲۱ ساله‌ای به دلیل #بدهی به زندان افتاده‌ این بدهی ۱۷ میلیون هست و #شاکی
عزیزان یه یا علی بگید دست این جوون رو بگیریم. دیشب از مددکاری زندان زنگ زده بود گریه میکرد.‌
💕اوج نفرت💕 هوا سر بود و لباس من هم نامناسب، پالتوم کمی پاره شده بود روم هم نمیشد به احمدرضا بگم برام بخره با باز شدن در حیاط حواسم به اون سمت جمع شد. در باز شد و عمو اقا وارد شد من رو دید برای اولین بار با لبخند ازم استقبال کرد. سمتم اومد لقمه ی دهنم رو به زحمت قورت دادم و ایستادم، رو به روم ایستاد. _س..سلام. _سلام، چرا اینجا نشستی? ته مونده ی لقمه ی تو دهنم رو هم قورت دادم. _منتظر مرجانم. _چرا لباست انقدر کمه? _از زیر لباس زیاد پوشیدم. _هوا سرده برو تو تا بیاد. _الان دیگه میاد. احساس کردم حس جدیدی تو نگاهش هست. شاید حسرت، شاید ترحم چیزی که برای اولین بار حسش کردم. عمو اقا دست توی جیب کتش کرد کیف پولش رو دراورد مقدار زیادی پول گرفت سمتم. _اینو بگیر همراهت باشه. به پول توی دستش نگاه کردم. _خیلی ممنون، خودم دارم. پول رو جلوتر اورد. _بگیر بزار جیبت. _اخه این خیلی زیاده. نفسش رو آه مانند بیرون داد و پول رو توی دستم گذاشت. _اینو بهت دادم چون... در خونه باز شد احمد رضا بیرون اومد. _سلام عمو اقا چرا نمیاید داخل. عمواقا که حرفش نصفه مونده بود باز هم نگاهش توی صورتم چرخید رو به احمد رضا گفت: _علیک سلام، چرا نگار پالتو نداره? احمد رضا که انگار تازه متوجه شده بود نگاهی بهم کرد شرمنده گفت: _من نمیدونستم، امروز براش میگیرم. عمو اقا سرش رو تکون داد. _چرا تو سرما ایستاده? _شما بفرمایید تو الان خودم با ماشین می رسونمشون. عمو اقا رو به من گفت: _خدا حافظ دخترم. چشم هام از اون گشاد تر نمی شد. اون همه پول، لبخند، نگاه محبت امیز، کلمه ی دخترم. اون از رامین، این هم از عمو اقا. اگه شکوه خانم هم با من مهربون بشه مطمعن میشم یه چیزشون شده. انقدر که شکه شده بودم جوابش رو ندادم. _پس با اجازتون من اول دختر ها رو برسونم مدرسه میام خدمتون. احمد رضا اینو گفت و در رو بست رو به من گفت: _برو تو ماشین تا بیام. تو ماشین نشستم و پول ها رو تو کیفم گذاشتم. تو کل مسیر مدرسه حتی یک کلمه هم با مرجان حرف نزدم یک بار برگشت تا نگاهم کنه که اجازه ندادم. صدای در اتاق باعث شد تا از خاطراتم بیرون بیام پروانه دست هاش رو زیر چونش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد _خب بعدش چی شد? _بزار ببینم عمواقا چی کار داره. سمت در رفتم و بازش کردم. سینی چایی دستش بود گرفت سمتم اروم گفت: _تو کی میخوای یاد بگیری باید از مهمونت پذیرایی کنی? _ببخشید گرم صحبت شدیم فراموش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد سینی رو دستم داد و رفت. سینی رو جلوی پروانه گذاشتم و نشستم کنارش. _چرا پالتو نپوشیده بودی? _یکم پاره بود خجالت می کشیدم بپوشم. خداییش احمد رضا هر چی لازم داشتم برام میخرید. _با مرجان تا کی قهر بودی? _تا زنگ دوم. بعدش انقدر منت کشی کرد تا بخشیدمش. _چرا بخشیدیش? من جای تو بودم نمی بخشیدمش. نفس عمیقی کشیدم. _من خیلی تنها بودم، مرجان تنها هم صحبتم بود. اگه با اونم قهر می کردم که از تنهایی می پوسیدم. سرش رو پایین انداخت و به سینی چایی نگاه کرد فوری ایستاد. _من یه سرویس برم بیام بقیش رو بگو.باشه? لبخندی به اون همه عجلش زدم از اتاق بیرون رفت. صدای پیامک گوشیش بلند شد برش داشتم. بی هدف انگشتم رو روی صفحه ی گوشیش کشیدم. چند تا پیام رسان تو گوشیش بود یکیش رو باز کردم و توی لیست مخاطبینش رفتم. یکی از اسم ذخیره شدش توجهم رو به خودش جلب کرد. "گیر سه پیچ" انگشتم رو روی اسمش گذاشتم. صفحش باز شد خالی بود و این یعنی هیچ پیامی با این شماره رد و بدل نکرده. صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکس هاش رو ببینم اولین صفحه شعر بود. "سرو چمان من چرا سر به چمن نمی زند" ورق زدم تا عکس بعدی رو ببینم با باز شدن عکس بعدی انگار سطل اب یخی روی سرم ریختن. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
✨✋ صبح ها غرق عطر و گلابـــ رو به ڪربُبلا بہ چشم پر آب ٺا ڪمر خم شوم بگویم باز السلام علیڪ یا اربابـــ ♥️
💕اوج نفرت💕 استاد امینی کسی که چند روزه ناخواسته مهمون ناخونده ی قلبم شده، مهمونی که خودم دعوتش کردم ولی باید بیرونش کنم. دلم نمی خواد چشم از صفحه ی گوشی بردارم. انقدر محو تماشاش بودم که متوجه حضور پروانه نشدم. _خواهش میکنم،خواهش می کنم راحت باشید. به چهرش نگاه کردم. _ببخشید. داشتم پروفایل مخاطبینت رو می دیدم. _مخاطبینم یا مخاطب خاصت ? گوشی رو روی زمین گذاشتم و دلخور گفتم: _من گیر سه پیچ رو باز کردم. از کجا می دونستم کیه که تو می گی مخاطب خاص. با صدای بلند خندید. _چه زود هم بهش برمیخوره، اصلا این مخاطب خاص خودش هم نیست. بد عنق بد اخلاق گوشیش رو برداشت و صفحش رو بست. _تو شماره ی استاد رو از کجا اوردی? _خودش روز اول رو تخته نوشت منم سیو کردم. چاییش رو برداشت. _نگار تو چرا گوشی نداری ?پدر خوندت نمی زاره داشته باشی? _نه کاری نداره من.تا حالا نخواستم گوشی خودش رو هم هر وقت بخوام بهم میده. _خیلی خوبه به خدا اونجوری تا صبح با هم چت می کنیم. _بزار بهش بگم. دیگه از خاطراتم نگفتم تا غروب فقط پروانه خیال پردازی کرد و با حرف هاش من رو به خنده وا می داشت. من اما تمام هوش حواسم پیش مردی بود که به اشتباه دوستش داشتم. انقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم جلوش رو بگیرم. پروانه رفت بعد از خوردن شام رو به عمو اقا گفتم: _من اجازه دارم گوشی داشته باشم? کمی نگاهم کرد لیوان ابش رو برداشت و کمی خورد. _میخوای چی کار? _میخوام با پروانه حرف بزنم. _با گوشی خونه حرف بزن. _نه خب اگه یه وقت بیرون کارپیش اومد بتونم بهتون زنگ بزنم. چشم هاش رو ریز کرد. _مثلا چه کاری? اب دهنم رو قورت دادم. _ هیچی مثل اون روز که رفتم بیمارستان. به حالت تهدید گفت: _نگار اون روز تکرار نمیشه که تو نیاز به گوشی داشته باشی. _نمیشه ولی... دستش رو به علامت سکوت بالا اورد ابرو هاش رو بالا داد و خیلی قاطع گفت: _نه، تمام. بغض توی گلوم رو قورت دادم چشمی زیر لب گفتم. من به گوشی احتیاجی ندارم و فقط برای دیدن عکس های استاد امینی میخوام. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
به برانداز ها بگید این جمله رو پیشاپیش تکرار کنن دهنشون عادت کنه 🇮🇷 انقلاب اسلامی ایران ۴۵ ساله شد 🇮🇷
با تشکر از تمام عزیزان بابت کمک برای جوان ۲۱ ساله‌ی زندانی مبلغ جمع شد ان شالله خبر آزلدی ایشونم اطلاع رسانی میکنیم😍
💕اوج نفرت💕 عمو اقا به اتاقش رفت میز شام رو جمع کردم دو تا چایی ریختم و پشت در اتاقش ایستادم. _عمواقا چایی میخورید? _بیا تو. وارد اتاقش شدم پشت میزش جلوی پنجره نشسته بود و چیزی رو یاداشت می کرد. چایی رو روی میزش گذاشتم و روی صندلی کنار میز نشستم. از بالای عینک نگاهم کرد. _ناراحتی? این کلمش باعث شد تا دوباره بغضم بگیره. سرم رو پایین انداختم. لبم رو داخل بردم تا از لرزش چونم جلوگیری کنم اروم لب زدم: _مهم نیست. عینکش رو در اورد. متفکر چند بار اروم با عینک روی برگه ها زد روی میز رهاش کرد. _به من نگاه کن. به زور سرم رو بالا اوردم. _چرا فکر می کنی مهم نیست? برای این سوال خیلی جواب دارم، ولی گفتنش فایده ای نداره. چون من مجبورم هرطوری که اطرافیام دوست دارن زندگی کنم. این تقدیری که خدا از بچگی برام رقم زده. یه دختر بی کس و کار و بی پناه، که برای داشتن سقف و پناه گاه، مجبوره به هر حرف زور و اجباری گوش کنه. شاید اگر من هم پدر و مادری مثل بقیه ی ادم ها داشتم، الان این وضعم نبود. _تو برای من مهمی نگار. _ببخشید، نباید اینو می گفتم. _نه اتفاقا خوبه که حرفت رو می زنی. از پشت میزش بلند شد سمت کمدش رفت درش رو باز کرد. مشمای مشکی رو بیرون اورد و سرجاش نشست کمی بهم نگاه کرد مشما رو جلوی من گذاشت. _برش دار. به مشما نگاه کردم. _اینو برای خودم، فعلا دست تو باشه تا بعدا یکی برات بخرم. _چی هست? _تو تنها کسی هستی که من تو این دنیا دارم. یکم فکر کرد. _کس ادم، اونیه که همیشه کنارشه مهم اینه که دوستت داشته باشه. نفسش رو اه مانند بیرون داد. _وقتی کس و کارت به خاطر هیچ و پوچ ولت میکنه میره. این می شه بی کسی. نه تو که ... عمیق نگاهم کرد. _برش دار گوشیه، سیم کارت هم داخلش هست. رمز وای فای خونه هم تاریخ تولدته. با ذوق مشما رو برداشتم و جعبه ی کوچیکی که داخلش بود رو باز کردم گوشی طلایی رنگ رو دستم گرفتم. _وای، خیلی ممنون. _اگه مخالف بودم. به خاطر خودت بود عزیزم. الان هم سفارش نمی کنم. شمارت رو فقط به پروانه میدی، به اونم تاکید میکنی به هیچکس نده. ایستادم و با ذوق گفتم _چشم، با من کار ندارید سرش رو بالا داد فوری به اتاقم برگشتم گوشی رو روشن کردم و شماره ی پروانه رو گرفتم هر چی بوق خورد جواب نداد. بیخیال شدم. رمز وای فای رو وارد کردم برنامه ی پیام رسانی که عکس استاد رو توی گوشی پروانه دیده بودم. نصب کردم. کاش من هم شمارش رو داشتم. حالا باید تا پس فردا صبر کنم ببینمش شماره رو از گوشیش بردارم. گوشی رو روی عسلی کنار تختم گذاشتم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. چشم هام سنگین شد و خوابم رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برفی که می‌باره بیشتر شبیه برفِ شادی به مناسبتِ تولد ۴۵ سالگی انقلابمون می‌مونه:)🇮🇷❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان فیلم و عکس های داخل بنر برای مادریه که بی سرپرسته مریضی قلبی دارن و فشارخون و کسی رو نداره اگر عکس ها رو ببینید دست راستشم دو انگشت ندارن ولی با این شرایط اگر کار جاهای مورد اعتماد معرفی بشه انجام میدن این مادر برای رهن خونه ش که دور ترین منطقه شهره ۴۰میلیون قرض گرفته شده یه هال و آشپزخونه کل خونه شونه حتی یخچال هم مال خودش نیست امانت دستش دادن برای این خونه که فیلمش داخل بنر ۷۰میلیون رهن و ماهی ۱۵۰۰میلیون کرایه میدن که کارت کمیته امداد و یارانه برای کرایه به صاحب خونه دادن حتی برای خرج زندگی هم کم میاره عزیزان از به کمک کنید یا صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال🌸🙏 کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
زینبی ها
عزیزان فیلم و عکس های داخل بنر برای مادریه که بی سرپرسته مریضی قلبی دارن و فشارخون و کسی رو نداره اگ
دوستان فیلم رو ببینید👆👆👆👆 عزیزان یا علی بگید بتونیم مشکل این مادر حل کنیم اجرتون یا حضرت زهرا(س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم: آقای اصغر منو از گلوله می ترسونی... ۱۳ بهمن سالروز شهادت فرمانده مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور هدیه به یک ماه بعد شهادت حاج قاسم شهیدمیشن..‌🥲 صلواتی هدیه به روح پاک شهید بفرستید🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حلما، دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟
•••❈❂🌿🌺 والعصر قسم به عبور تک تک ثانیه‌های زندگی لحظه‌ای بی حضور تو خسران محض است. می‌شود که با حضورت کمی تازه شویم؟ •••❈❂🌿🌺
هدایت شده از دُرنـجف
شرح مختصر حکمت اول.mp3
22.59M
🫖 صبحانه با معرفت صوت جلسه اول صبحانه با معرفت شرح مختصر نهج البلاغه با نهج البلاغه ؛ حکمت اول 🆔 http://eitaa.com/mahdavi_arfae
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود، صدای دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم. صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد، در انباری رو باز کرد و من به داخلش پرت کرد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه. رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث ترس بيشترم میشد. دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد. _انقدر نمک به حرومی کثافت? _من...من با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی? _آقا به خدا من ... با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد. با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم. دوباره اون کابوس لعنتی، به سختی نشستم خاستم از تخت پایین بیام که درد مچ پا، که همیشه مهمون هر روز صبحمه اجازه نداد. پام رو بالا اوردم و شروع کردم به ماساژ دادنش. اگه اون شب اجازه ی حرف زدن بهم میداد، قبل از اینکه وحشیانه به جونم بیافته، شاید الان زندگی خوبی داشتم. نفس عمیقی کشیدم. ناشکر نیستم. شرایط الانم و جدایی از اون محرمیت خیلی خوبه. ولی فکر اینکه یه روزی باید برگردم تا تکلیف الباقی محرمیت مشخص بشه تمام خوشی هام خراب میکنه. با هر زحمتی بود از تخت پایین اومدم. چند قدم لنگون لنگون برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. عمو اقا توی رکوع نماز بود. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم بیرون اومدم. در دستشویی رو که بستم عمو اقا گفت: _از یه ارتوپد برات وقت گرفتم. باید تکلیف این درد معلوم بشه. _سلام. _سلام دخترم، خوبی? _ممنون، صبح بخیر. _صبح تو هم بخیر. اگه دیگه خوابت نمیاد صبحانه اماده کنم با هم بخوریم. _اجازه بدید نماز بخونم، خودم می زارم. لبخند رضایت بخشی زد. به اتاقم برگشتم نمازم رو خوندم سلام نماز رو که دادم سر به سجده گذاشتم خدایا یا این حس عذاب وجدان رو ازم دور کن، یا نسبت به استاد امینی بی خیالم کن. نمی فهمم این حس خوب رو که هیچ جوره نمی تونم از خودم دورش کنم. هر چی تلاش میکنم برای دوریش بیشتر بهم نزدیک میشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Hamed Mahzarnia - Ghahremane Irani [320].mp3
8.68M
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷😎💪
مبارکمون باشه😍✌️✌️✌️
💕اوج نفرت💕 صبحانه رو با عمو اقا خوردم. تمام فکرم ناخواسته پیش شماره ی استاده، تو دلم مدام به خودم لعنت میفرستم که چرا اون روز شماره ی استاد رو ننوشتم. بیقرار دیدن عکسشم، حتی برای یک ثانیه، کاش از پیشنهادش که ساعتی رو با هم باشیم، منصرف نشه. حتی اگه به قیمت محرومیتم از دانشگاه هم تموم بشه، بازم میرم. _به چی فکر میکنی? به چهره ی عمو اقا نگاه کردم. چقدر خسته به نظر می رسه و چقدر از خودم بدم میاد وقتی دارم به اعتمادش خیانت می کنم. _به هیچی. نگاهش رو ازچشم هام به فنجون توی دستش داد. کمی فنجون رو توی دستهاش جا به جا کرد. _اصلا دوستش نداری? یعنی منظورم اینه که نمیخوای یه فرصت به خودتون بدی، نسبت به چهار سال پیش اروم تر شده یه توضیح مختصر بهش بدی شرمنده ی رفتارش میشه. دوباره من رو با حرف هاش برد به اون روز با بغض گفتم: _ازش می ترسم، نمی دونم احساسم نسبت بهش چیه، چون ترس به تمام احساساتم غلبه میکنه. حتی نمی زاره ازش متفر باشم. _اون روز اشتباه کرد، ولی دوستت داره. اشک روی گونم ریخت چقدر التماسش کردم، اون فقط می زد. احساس میکردم تمام استخون های بدنم زیر دستش دارن خورد میشن. با دست با لگد صحنه هاش یکی یکی جلوی چشمم می اومد. سرم رو تکون دادم تا شاید از اون حال و هوا بیام بیرون ولی فایده نداشت. احساس خیسی شدیدی روی صورتم باعث شد تا بیرون بیام از اون کابوسی که نه توی خواب راحتم می زاره نه تو بیداری. عمو اقا با لیوان ابی جلوم ایستاده بود. _چت شد یهو? قلبم تند تند میزد و نفس هام به شماره افتاد لیوان رو جلوی دهنم گرفت و نگران گفت: _یکم بخور. لیوان رو با دست های لرزونم گرفتم و روی میز گذاشتم صندلیش رو جلو کشید و دستم رو گرفت. اروم لب زد: _چرا بعد از چهار سال فراموش نکردی? نگرانی من بیشتر از خودش بود. _بهش گفتید من پیش شمام? سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت: _نمیگم، تا تو خودت راضی نباشی. نفس راحتی کشیدم. _هیچ وقت نگید، من اگه تا اخر عمرم اینجوری زندگی کنم دلم نمیخواد حتی برای یک ثانیه برگردم اون خونه. _دوست نداشتم روزمون اینجوری شروع بشه. با لبخندی که برای اروم کردن من روی لب هاش اومد ادامه داد: _امروز میخوام با دخترم باشم. تمام مدت. بلند شد و از اشپزخونه بیرون رفت. _یه جلسه ی کاری دارم حاضر شو بریم دفتر، از اونجا با هم بریم بیرون. مطمعنم خبری شده چون هیچ وقت اینجوری مهربون نمی شه. هنوز حالم جا نیومده ولی از تو خونه موندن هم خستم. میز رو جمع کردم به اتاقم رفتم. مانتو و روسری ابی پوشیدم و بیرون رفتم. جلوی اینه کنار در موهاش رو مرتب می کرد. _من حاضرم. برگشت و نگاهم کرد. _به به چه خانم زیبایی. اینو کی خریدی? _اینو روز دختر برام خریدید. ابروهاش رو بالا داد. _پس چرا تا حالا نمی پوشیدیش? _من که جایی نمیرم بپوشم. فقط دانشگاه بعدشم خونه. یکم از حرفم جا خورد شاید خودش هم حواسش به محدودیت هایی که برام مشخص کرده نیست. سویچش رو برداشت و سمت در رفت من هم بدنبالش. سوار ماشین شدیم باز هم حرکت لاکپشتی ماشینش رو رسیدن یک ساعته به مقصدی که یک ربع راهشه. دیگه عادت کردم. _نگار چند سالته? سوالش خیلی یکهویی بود. متعجب نگاهش کردم. _بیست و یک. _باید یه فکری برای گواهینامت هم بکنم. تعجبم جلوی خوشحالیم رو رفت. _عمو اقا چیزی شده ? _نه .چطور? _اخه خیلی تغییر کردید. خنده ی صدا داری کرد. _می فهمی حالا. _یکم دلشوره گرفتم. _ارم باش، هر چی باشه خیره ان شالله، من امروز با یکی قرار گذاشتم بیاد دفتر تو رو ... صدای زنگ گوشیش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه گوشی رو از روی داشبورد برداشتم. _ مهین خانمه. اخم هاش تو هم رفت. _بزار رو داشبود جواب نمی دم. گوشی رو سرجاش گذاشتم زیر لب گفتم چشم. کاش این تلفن مزاحم زنگ نمیخورد تا بفهمم کیه که قراره تو دفتر من رو ببینه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بسم‌رب‌حلمای‌علی
‹💜🕊› السلام عليك في تلك اللحظة التي خلقك الله فيها وفهمت الآية فبارك الله فيك أحسن الخالقين سلام بر آن لحظه که خدا تو را خلق کرد و آیه فتبارک الله احسن الخالقین معنا شد ‹💜›¦↫ ‹🕊›¦↫
💕اوج نفرت💕 کلافه و عصبی یکم به سرعت ماشین اضافه کرد. یک دفعه ماشین رو کنار کشید و گوشی رو برداشت جواب داد و کنار گوشش گذاشت و عصبی گفت: _بفرمایید? نفس سنگینس کشید. _علیک سلام. _بعد از پنج سال زنگ زدی حالم رو بپرسی? کلافه گفت: _کارت رو بگو. _به سلامتی، به من چه ربطی داره? _خانم من و شما پنج سال پیش به اسرار شما از هم جدا شدیم و من بیشتر از حق و حقوت بهت دادم. _پنج.سال پیش بهت گفتم نرو گفتم اگه رفتی دیگه پشت سرت رو نگاه نمی کنی، یادته چی گفتی گفتی زندگی با تو چی داره که بخوام برگردم. الانم برو دنبال همون قشنگی ها که به خاطرش رفتی. تو زندگی من جایی برای تو نیست. _اولا شرایط شما دیگه به من ربطی نداره. دوما به خودم مربوطه که با کی زندگی میکنم. شما هم چه بیای ایران چه نیای پیش من نیا که سنگ رو یخت می کنم. گوشی رو از گوشش فاصله داد و خاموشش کرد. من هیچی از علت طلاق عمو اقا از همسرش نمی دونم فقط از این مکالمه ی کوتاه فهمیدم که به اسرار مهین خانم طلاق گرفتن. مثل اینکه مهین خانم میخواد برگرده. دیگه خبری از خنده و اخلاق خوب عمو اقا نبود. دوباره اخم هاش تو هم رفت. جلوی پاساژ بزرگی ایستاد. دفترش تو طبقه ی پنچم این پاساژه دو بار من رو به محل کارش اورده یک بار قرار بود تا نیمه های شب اینجا بمونه من هم می ترسیدم. یک بار هم کلی امضا ازم گرفت که بین برگه ها یک وکالت نامه ی تام اختیار هم بود. ّ من به خاطر خوبی هایی که بهم کرده بود علتش رو نپرسیدم. یعنی از مال دنیا چیزی ندارم که بخوام بترسم همون موقع احتمال دادم شاید به خاطر اون خونه ی کوچیک ته باغ توی تهران گرفته باشه. ولی برام اهمیتی نداشت و هیچ وقت هم نپرسیدم. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم از توی همون پارکینک سوار اسانسور شدیم و طبقه ی پنجم پیاده شدیم. کلید رو توی در چرخوند در رو باز کرد وارد شدیم. دوست داشتم بپرسم کی قراره بیاد اینجا تا من رو ببینه ولی حالش خیلی خراب تر از این حرف ها بود که بخوام ازش سوال بپرسم. روی صندلی نشسته بودیم که صدای تلفن بلند شد. فوری جواب داد _الو نفس راحتی کشید. _سلام. _ببخشید مزاحم داشتم خاموش کردم .حواسم به قرارمون بود. نگاهی به من کرد. _اره دفتریم. شما کجایی? _نه هنوز بهش نگفتم. این کیه که من رو می شناسه نکنه عمو اقا بهش گفته من اینجام. دست هام شروع به لرزیدن کردن مشتشون کردم تا شاید جلوشون رو بگیرم ولی موفق نبودم _باشه پس زود تر بیا که امروز کلی کار دارم. گوشی رو گذاشت که فوری گفتم: _بهش گفتید من اینجام. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _به کی? با بغض ادامه دادم: _عمو اقا من می ترسم. فوری نگاهم کرد و نگران گفت: _چرا? اب دهنم رو قورت دادم. _کی داره میاد اینجا من رو ببینه? انگار تازه متوجه شد که علت ترسم چیه. اومد جلو کنارم نشست. _یه بار بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس از تهران نمی فهمه که تو پیش منی پس ترست بی خوده. _این کیه که من و میشناسه? کمی فکر کرد _یه اشنا، شش ماهه پیش باهاش اشنا شدم از تو براش تعریف کردم گفت شاید بتونه کمکت کنه اخه روانشناسه. سوالی نگاش کردم. _برای ترس و کابوست. ارامش بهم برگشت پس قرار نیست که برگردم. عمو اقا ایستاد و سمت میزش رفت. چشم به در دوختم تا روانشناسی که قرار ه من رو از کابوس هر شبم نجات بده از در داخل بیاد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
⚘『 سلام امام زمانم 』⚘ دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج⚘
خدا رحم کند به قلبی که در آرزوی چیزی است، که تقدیرش نیست‌...