أَجْمَلُ هَدِیَّةٍ تُقَدِّمُها
لِصَاحِبِ الزَّمَانِ هِي إِصْلَاحُ نَفْسِك..
زیباترین هدیهای که میتوانید
به صاحب الزمان بدهید، خودسازی است.💚
#امام_زمان
بنام معبودی که دنیا را بر بنیان عشق نهاد ... از اتم ها و الکترون ها تا در هم تنیدگی کوانتومی ، تا کهکشانها ... همه بر مدار عشق الهی حرکت میکنند ....
خدایا ! به من لیاقت بده تا با دلی شفاف ، زلال و پر از عشق ، در آسمان بی ریایت ، تنها به خودت پناه بیاورم تا روح تشنه ام ، باران رحمتت را بیش از پیش حس کند...
تنها تو مرا فارغ از همه کمبودهایم دوست داری ، لحظه ای که در این دنیای بزرگ حس میکنم ، هیچکس را ندارم ، تو از همیشه به من نزدیکتری ... چگونه تو را شکر نکنم ؟
🆔 https://eitaa.com/zeinabiha2
#پارت116
💕اوج نفرت💕
لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم:
_انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد برم عوض کنم.
دستش رو سمت لیوان اورد گرفتش.
_نه من سرد دوست دارم. بالاخره رفتید سرخاک?
نفس سنگینی کشیدم.
_نه، حاضر شدم تا اومدیم سوار ماشین بشیم که بریم بیرون، در خونه باز شد عمو اقا اومد. احمد رضا هم گفت فردا میریم.
_پدر خوندت کلید داشت?
_اره، کل اون خونه به غیر از خونه ی ارسلان خان برای عمو اقا بود کلید هم داشت. احمد رضا رفت سمت عمو اقا منم سلام کردم خواستم برم که صدام کرد به احمد رضا گفت برو تو یالله بگو در واقع فرستادش دنبال نخود سیاه اونم فهمید یکم قیافش درهم شد ولی رفت.
_چی کارت داشت?
به چشم های مشتاق پروانه نگاه کردم دوباره رفتم تو خاطراتم
رفتن احمد رضا رو با چشم دنبال کردم با صدای عمو آقا سمتش برگشتم.
_خوبی?
_ممنون.
_اومدم...
به چشم هام عمیق نگاه کرد با غم زیادی که اشفتش کرده بود ادامه داد.
_اومدم تهران ببینم تو برای عید خرید کردی یا نه?
از حرفش حسابی تعجب کردم من اصلا برای عمو آقا مهم نبودم. تغییر صدوهشتاد درجه ای رفتارش با من واقعا شک برانگیز بود سوالی گفتم:
_من?
_خریدی?
اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا دادم.
_نه.
_چرا? احمد رضا نبردت?
_نمی دونم. اصلا یادم نبود اخه من که کسی و ندارم. عید برای من فرقی نداره با روز های دیگه.
احساس کردم غم عمو اقا بیشتر شد.
_فکر کن همه کس تو منم. اصلا کل عید رو میمونم تهران با تو بریم بگردیم. خوبه?
واقعا تعجب کرده بودم. لبخند روی صورتش به دلم نشست.
_برو حاضر شو بریم خرید.
نگاه ازش گرفتم و چند قدم فاصله گرفتم که یاد مرجان افتادم برگشتم سمتش.
_میشه مرجانم بیاد?
_چرا? با من راحت نیستی?
_نه این چه حرفیه، آخه اقا مرجان رو دعوا کرده داره گریه میکنه.
_چرا دعواش کرده.
نمی دونستم باید بگم یا نه یکم به اطراف نگاه کردم دنبال حرف میگشتم که صدای احمد رضا باعث شد به عقب برگردم.
_تو برو تو خودم میگم
دلخور نگاهم میکرد با خودش فکر کرده بود دارم فضولی نیکنم ولی قصدم این نبود.
_نه اقا، عمو اقا میخواد منو ببره جایی گفتم مرجان رو هم ببریم.
چند قدم جلو اومد و اروم گفت:
_من و تو با هم حرف داریم. برو تو
منتظر جواب نشد رو به عمواقا گفت:
_بفرمایید داخل.
یکم استرس گرفتم ولی رفتم داخل به مرجان گفتم و هر دو حاضر شدیم با صدای دخترا گفتن احمد رضا بیرون رفتیم.
صورت مرجان دیگه قرمز،نبود ولی زیر چشمش یکم کبود بود.
عمواقا نگاهش بین صورت مرجان و احمد رضا با اخم جابه جا شد.
مرجان بغض کرد ولی احمد رضا حق به جانب نگاه میکرد.
با وجود مخالفت های شکوه خانم رفتیم خرید دوست داشتم به جای احمد رضا رامین بیاد اما عملا دوباره ورودش به اون خونه ممنوع شده بود.
همه چیز برام خریدن رنگ تمام لباس هام رو سبز روشن مات برداشتم.
رنگی که رامین میگفت بهم میاد خودم رو تو اینه با مانتو و شال ستی که پوشیده بودم نگاه کردم.
دلم خواست نظر مرجان رو بدونم از اتاق پرو بیرون رفتم به محض اینکه بیرون رفتم
عمو اقا متعجب و با چشم های گرد نگاهم میکرد. چشم هاش پر اشک شد و نگاهش رو از من گرفت.
اون روز ها رفتار های عمو اقا من رو می ترسوند.
مرجان رو صدا کردم با دیدنم لبخند پر از شیطنی زد و کنار گوشم گفت:
_میخوای دلبری رامین روبکنی یا حرص مامان من رو دربیاری?
_مامان تو!
_اخه از این رنگ خیلی بدش میاد سر اون لباسه کلی غر زد به بهش.
چرا شکوه خانم باید از یه رنگ انقدر بدش بیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
#پارت117
💕اوج نفرت💕
خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی چند تا از اشناهاش هم برد.
احمد رضا دوست داشت من با اونا برم. ولی به غیر از خودش همه مخالف بودن.
روز چهاردهم عید عمو اقا یه جوری با من خداحافظی کرد که دلم میخواست گریه کنم.
بیش از حد دلتنگ رامین بودم اخرین باری که دیدمش، همون روزی بود که گوشی برام خریده بود.
چهاردهم افتاده بود جمعه احمد رضا بیرون رفته بود که صدای رامین تو خونه پیچید.
_آبجی شکوه.
دلم یهو پایین ریخت دوست داشتم برم بیرون و ببینمش. مرجان که حسابی دلتنگ داییش بود خوشحال زود تر از من بلند شد و سمت در رفت. در رو که باز کرد
لبخندش اروم اروم جمع شد و با تعجب به بیرون نگاه کرد.
کنجکاو شدم رفتم کنارش. رامین بیش از حد به خانم جوانی که به جای بانو خانم اومده بود نزدیک بود.
طوری که اصلا نمی پسندیدم. سرش رو تو گوشش کرده بود و حرف میزد اونم با ناز و عشوه میخندید.
سرم یخ کرد نا امید برگشتم و روی کاناپه نشستم. مرجان کنارم نشست.
_من میدونستم، بهت گفتم به دایی من دل نبند. اون روزم میخواستم ببرمت یه جایی که پاتوق داییمه نشونت بدم چند تا دختر اویزونشن. دیگه تو تنها رفتی گوشیمم لو رفت نتونستم.
بغض گلوم حسابی اذیتم میکرد ولی دوست نداشتم گریه کنم و بیشتر از این جلوی مرجان بشکنم.
صدای در اتاق بلند شد مرجان فوری جلوش ایستاد و بارش کرد
_سلام.
_سلام خانوم دلت برای من تنگ نشده.
لبخند زورکی زد.
_ چرا تنگ شده.
_باز گوشی رو لو دادی من و اواره کردی. با این داداش خل و چلت.
نگار اینجاست?
مرجان زیر چشمی نگاهم کرد.
_اره ولی حالش خوب نیست.
صدای رامین نگران شد.
_چرا ?
مرجان به پشت سر رامین اشاره کرد با کنایه گفت:
_نمی دونم والا.
_یالله بگو بیام داخل.
_یالله هست ولی الان وقتش نیست، دایی برو.
_من دیگه وقت ندارم. اومدم با نگار قرار مدار هام رو بزارم برو کنار.
_نه دایی، الان نه.
مرجان رو کنار زد و روبروم ایستاد. دلم لرزید دلخور بودم، ولی بیخیالش نبودم.
قیافه ی درهمم رو که دید سرش رو کج کرد و با لبخند پر از حرفش نگاهم کرد.
_سلام بر بانوی زیبای این خانه.
صورتم رو ازش برگردوندم با صدایی که سعی میکرد دلبری کنه گفت:
_ای وای نکن اینکارو با من الان سکته میکنما.
روی زمین جلوی پام نشست.
_باز چی شده خانم ناز نازی خودم?
دلم میخواست قهر باشم تا بازم بگه.
_عروس خانم من اومدم با شما تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنم.شما قهری با من?
دلخور نگاهش کردم.
_چی شده?
دلخور و طلب کار بدون مقدمه گفتم:
_چرا انقدر چسبیده بودی به اون دختره?
از حرفم تعجب کرد.
_کدوم دختره?
_همین که جای بانو خانم اومده.
_اهان اونو میگی.
کنارم نشست.
ابجی شکوه زنگ زد گفت این دختره رفته تو خط احمد رضا بیا یه کاری کن فکر احمد رضا رو ازسرش بیرون کنه. بعدشم ردش کن بره.
با لبخند نگاهش کردم.
_واقعا?
_اره عزیزم.
دلخور به مرجان نگاه کرد.
_بهت گفتم میخوام با اعتمادتو خودمو به دیگران ثابت کنم نگار خواهش میکنم خرابش نکن.
شرمنده شده بودم.
_ببخشید.
لبخند با محبتش رو بهم هدیه کرد.
_عیب نداره فقط امادگی شو داشته باش پس فردا میخوام بیام خاستگاریت.
چشمکی زد.
_با گل و شیرینی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
حکمت های ۱۷۲_۱۷۱.mp3
17.34M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۷۱
#حکمت۱۷۲
📆 ۲۴ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت171
#حکمت172
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
#پارت118
💕اوج نفرت💕
از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم.
با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخت زندگی میکنم.
رامین کلی شوخی کرد خندوندم. بعد هم قبل از اومدن احمد رضا رفت.
مرجان سنگین نگاهم میکرد به نظر اون رامین دروغ گفته بود و من نباید انقدر راحت حرف هاش رو باور میکردم ولی من رامین رو باور کرده بودم. شایدم حس تنهاییم نمیذاشت درست فکرکنم.
بعد از تعطیلات عید اولین روزی بود که قرار بود به مدرسه بریم
احمد رضا هنوز با مرجان سر سنگین بود. تو تعطیلات عید هم هر وقت فرصت پیدا میکرد مرجان رو مجبور به درس خوندن میکرد.
بعد از کلی سفارش دادن پول تو جیبی به هر دو تامون راهی مدرسه شدیم.
دو روز بعد رامین گفت که یه سفر کاری به ترکیه داره قول داد که بعد از سفر کاریش بیاد و من رو خاستگاری کنه.
مرجان مدام کنارگوشم میگفت
این نمیاد، دروغ میگه، رامین اصلا اهل کار کردن نیست که سفر کاری داشته باشه. من ولی باور نمی کردم به خاطر سابقه ی خرابش هیچ کس جز من باورش نداشت.
روز ها پشت سر هم میگذشت و علاقه ی من و رامین بیشتر میشد.
تا یه روز موقع نهار تلفن زنگ خورد شکوه خانم به مرجان گفت که جواب بده مرجان بابی میلی بیرون رفت گوشی رو جواب داد با ذوق جیغ زد.
_دایی سلام.
با شنیدن اسم دایی شکوه خانم لبخند عمیقی زد و سمت گوشی رفت. منم دوست داشتم برم ولی جرات نداشتم.
_دایی کجایی? چرا نمیای?
_اینجاست از ذوق تو خودش اومده پای گوشی.
شکوه خانم میخواست گوشی رو بگیره ولی مرجان مقاومت میکرد.
_یه دقیقه وایسا مامان. دایی برا من چی خریدی+
شکوه خانم گوشی رو گرفت.
_بده ببینم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_سلام عزیزم کجایی تو?
شروع کرد به گریه کردن.
_اخه من به غیر تو کی رو دارم
مرجان دلخور گفت:
_مامان ما سیب زمینی ایم!
شکوه خانم دستمالی از جعبه ی کنار تلفن برداشت و اشکش رو پاک کرد.
_دلت ریش میشه? سه هفتس پیدات نیست.
شکوه خانم طلب کار به من که ذل زده بودم بهش نگاه کرد فوری نگاهم رو گرفتم.
_چرا خوب نباشه. مفت میخوره و میخوابه.
_ذل زده به من.
_اره جلوی خودش میگم. زورم به احمد رضا نمیرسه وگرنه الان تو جوب میخوابید.
_رامین میشه بس کنی.
_از کجا میخواد بفهمه.
_من اگه از تو کمک نخوام باید چی کار کنم?
نفس سنگینی کشید و گوشی رو با حرص به مرجان داد.
_بده به اون دختره.
مرجان گوشی رو گرفت و سمت من. اومد و داد دستم معذب بودم زیر نگاه شکوه خانم نمی تونستم حرف بزنم کنار گوشم گذاشتم اروم گفتم:
_الو.
_با این الو گفتنت قلبم پاره پاره کردی که.
خیلی خوشم می اومد اونجوری حرف میزذ
_سلام.
_سلام عزیزم، دلتنگتم به قران.
_منم دلتنگم.
_پس فردا بر میگردم همه چیز رو تموم میکنم. ابجی شکوه هم تا حدودی راضی شده.
_باشه.
_دوستت دارم نگار. خیلی دوستت دارم. با اعتماد تو انگیزه گرفتم. این سفر فقط و فقط به عشق تو بوده. دست پر برمیگردم دنیا رو برات بهشت میکنم.
انقدر ذوق داشتم که متوجه عکس العمل هام نبودم.
_منم دوستت دارم. زود تر بیا.
_چشم عشقم.کاری نداری?
_خداحافظ.
_خداحافظ چی?
متوجه منظورش نشدم.
_چی?
_خداحافظ خالی!
_خب چی باید بگم.
_بگو خداحافظ عشقم، عزیزم ،مرد من .
خندم گرفت توی خودم جمع شدم نگاهی به اطراف انداختم.اروم گفتم:
_خداحافظ عشقم.
_یعنی انقدر واردی، دلبری میکنی ادم نمی تونه بمونه من فردا میام.
_از کارت نمونی.
_کار من تویی، زندگی من تویی، بهت مدیونم. نگار مدیونم.
حس کردم گریش گرفت.
_خداحافظ.
منتظر جواب نشد و قطع کرد.
به گوش نگاه کردم لبهام رو جمع کردم اروم خندیدم .
تو خوشحالی خودم غرق بودم که صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد به جای خالی شکوه خانم نگاه کنم.
_نگار، چی گفت که اینجوری میخندیدی?
_میخندیدم?
_اره بابا بلند بلند، مامان بیچارم سکته کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
#پارت119
💕اوج نفرت💕
اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم.
فردا هر چی منتظر موندم رامین نیومد خیلی بد قول بود و من به این اخلاقش عادت داشتم. روز بعدش وقتی از مدرسه به خونه می اومدیم مرجان گفت بریم یکم بگردیم. هر وقت میفهمید احمد رضا دیر میاد خونه می پیچوند میرفت. من ولی جرات اونو نداشتم.
قبول نکردم بعد از کلی قول گرفتن که به کسی نگو راهمون رو از هم سوا کردیم.
تو راه انقدر خوشحال بودم که بی خودی میخندیدم هر دخترو پسر جوونی رو میدیدم با لبخند نگاهشون میکردم خودم و رامین رو کنار هم تصور می کردم.
به خونه رسیدم دررو باز کردم و وارد شدم.
نگاه پر از حسرتی به خونه ی خاک گرفته ی پدر و مادرم انداختم اهی کشیدم احمد رضا حتی فرصت نداد عکسشون رو بردارم.
دلم براشون تنگ شده بود. شاید اگر میگفتم برام میاورد ولی میترسیدم در رابطه با خونه باهاش حرف بزنم.
به سمت خونه ی شکوه خانم قدم برداشتم که با دیدن کفش های رامین پشت در سر جام ایستادم.
خوشحالی اون لحظم وصف نکردنیه.
بقیه ی مسیر رو دویدم اروم در رو باز کردم و داخل رفتم صداش از تو اتاق شکوه خانم می اومد.
تو اینه ی جلوب در به خودم نگاه کردم دوست داشتم بعد از این مدت طولانی من رو زیبا ببینه.
اروم و پاورچین وارد اتاق مرجان شدم.
تونیک بالای زانویی که عمو اقا برام خریده بود رو همراه با روسری که مرجان بهم داده بود پوشیدم.
خودم رو حسابی مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
با خودم گفتم باید جلوی شکوه خانم باهاش حرف بزنم تا بفهمه که منم دوسش دارم صدای رامین که یکم عصبی بود باعث شد تا بایستم.
_شکوه تو رو خدا به حرفم گوش کن.
_ رامین من چند ساله خودم دارم پیش میرم. تو داری خرابش میکنی.
_چی رو پیش میبری? انقدرم تلاش کردی فقط یه خونه تو پایین شهر قسمتت شده که فروختینش همه چیز شده واسه اردشیر.
_اونم تقصیر توعه. ای کاش لال میشدم به تو نمی گفتم چی کار کردم که هم سه تا جنازه رو دستم نذاری هم نخوای ادای ادم های عاشق رو دربیاری.
_به من اعتماد کن.
_که بگیریش?
_برای ابد که نمیگیرمش عقدش میکنم. دو ماه مست عشقش میکنم میبرمش ترکیه یه وکالت تام اختیار ازش میگیرم بعدم سر به نیستش میکنم.
چشم هام از تعجب گرد شدن مطمعن شدم که در رابطه با من حرف میزدن چون تقریبا اخر تمام مکالمات حضوریمون ختم میشد به وکالت نامه ای که رامین همیشه ازش حرف میزد.
صدای شکوه خانم درمونده شد
_یعنی واقعا عاشق نشدی?
_من صد تا دختر همه کاره ریختن دور و برم خلم بیام عاشق این بچه بشم.
بغض توی گلوم گیر کرد
_اردشیر پیگیرش میشه.
_به اون چه? میبرمش اون ور کارم که تموم شد میکشمش میام اینجا ناله میکنم میگم مرد. یه ختم هم براش میگیریم.
دیگه هیچی نشنیدم باورم نمیشد برای یه خونه ی کوچیک ته باغ که عمو اردلان زبونی به پدرم بخشیده بود نقشه کشیده بود خودش رو عاشق نشون بده بعد هم من رو بکشه.
چرا من انقدر خنگم چقدر دیر فهمیدم.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم بلند نشه تمام بدنم یخ کرده بود یه لحظه ترسیدم عقب عقب رفتم پام خورد به پایه ی میز و یکم به عقب رفت. فوری به میز نگاه کردم و به شانس بدم لعنت فرستادم.
با صدای ایجاد شده رامین سرش رو از اتاق بیرون اورد
از نگاهم فهمید که حرف هاشون رو شنیدم. اومد سمتم که از ترس از خونه بیرون رفتم و با تمام سرعت فرار کردم. صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم. در حیاط رو باز کردم فقط میدویدم.
به پشت سرم نگاه کردم ببینم کجاست. اصلا دنبالم نمی اود.
دو تا کوچه جلو تر نفسم بند اومد برای اینکه یه وقت پیدام نکنه توی کوچه رفتم رو روی زمین نشستم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم زار زار گریه کردم.
برای اون همه عشق دروغی. برای وابستگی شدیم به رامین. برای اون همه انتظار.
گاهی عشق وجود نداره و ادم از سر بی کسی به کسی دل میبنده. بعد وقتی اون کس از زندگیت میره دنیات نابود میشه. شاید اگر انقدر بیکس نبودم انقدر راحت دل نمی دادم. رامین یک نفر بود ولی تمام دنیای من بود.تمام دنیام خراب شد.
بغض گلوم باز شد بی اختیار اشک روی گونم ریخت نفس سنگینی کشیدم و اشکم رو پاک کردم .
خیلی ترسیده بودم همش تو این فکر بودم که از این به بعد باید کجا بخوابم.
مطمعن بودم احمد رضا پیدام میکنه و برم میگردونه تو اون خونه اگر بهش میگفتم چی شنیدم باور نمیکرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
⑇ در چهره ی ِ خود هیبت ِ زهرا دارد ..؛
بر دوش ِ ابوالفضل ِ علی جا دارد ࣫͝ 🤍.
#پارت120
💕اوج نفرت💕
گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باعث شد تا بهش نگاه کنم.
اشک هام که دیدم رو تار کرده بودن پاک کردم.
احمد رضا بود. حسابی ترسیده بودم. ایستادم . دوست داشتم بهش پناه ببرم حتی اگر کتکم میزد.
از ماشین وپیاده شد و با اخم اومدسمتم.
_تو چرا عین کش همش در میری?
متوجه لباس هام شد و با تشر گفت:
_این چه وضعیه?
نمیتونستم حرف بزنم با حرص گفت:
_ بشین تو ماشین.
حرفش رو گوش کردم کنارمنشست.
_ چته تو?
منتظر جواب بود ولی من قصد جواب دادن نداشتم.
_تو شرکت بودم مامان نگران زنگ زد گفت نگار با رامین حرفش شد از خونه گذاشت رفت.
سرم رو پایین انداختم گریم شدت گرفت.
لحن صداش آروم شد.
_دختر خوب، مگه دختر هم میره خواستگاری آخه.
تو اوج گریه متعجب بهش خیره شدم.
دلخور نگاهش رو ازم گرفت.
_اخه رامینچی داره که اینجوری عاشقشی، رفتی ازش خاستگاری کردی که اون بگه نه بهت بربخوره?
از پستی این خواهر و برادر مونده بودم ولی تو اون لحظه بهترین حرف بود برای فرار از بازجویی احمدرضا.
ماشین رو روشنکرد.
با گریه گفتم:
_میشه... نریم... خونه.
ناراحت گفت:
_پس کجا بریم?
_بهشت زهرا.
باشه ای زیر لب گفت و حرکت کرد سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و اروم اشک ریختم. ماشین ایستاد و پیاده شد.
چند دقیقه بعد درو باز کرد و نشست.
_اینو بپوش.
نفس سنگینی کشیدم و اروم برگشتم سمتش
برامچادر خریده بود ازش گرفتم و تو همون ماشین روی سرم انداختم
دوباره راه افتاد.
به بهشت زهرا رسیدیم. کنار ماشین موند. تنها سر خاک پدر و مادرم رفتم. سنگ قبر براشون گذاشته بودن به جز احمد رضا کار هیچ کس نمی تونست باشه.
خودم رو روی قبرشون انداختم و زار زدم. نه برای دلتنگی، نه برای دل شکستم، از ترس.
انقدر گریه کردم اروم شدم متوجه احمد رضا شدم که با چند تا شاخه گل بالای سرم ایستاده.
خودم رو مرتب کردم که روی یه زانو نشست کنارم سرش رو پایین انداخت و ارومگفت:
_بسه دیگه، خودت رو کور کردی.
گل ها رو روی سنگگذاشت
_خیلی ممنون بابت سنگ.
سرش رو تکونداد و شروع به خوندن فاتحه کرد.
_پاشو بریم.
نزدیک های غروب بود چاره ای نداشتم. همراهش شدم به خونه که رسیدیم گفتم:
_اقا من شام نمیخورم صدام نکنید
_نهار همنخوردی ضعف میکنی چیزی نشده که. اتفاقا برات خوب بود. یاد گرفتی که صبر کنی. رامینم ادم درستی نیست اونم میخواست من نمیزاشتم باهاش ازدواج کنی. تو هم خیلی بیجا کردی رفتی عنوان کردی.
از حرف هاش خجالت میکشیدم
_ اگه معذبی ببرمت خونه ی عمو ارسلان. اونجا خالیه، فعلا هم به کسی نمیگم اونجاییم تا حالت جا بیاد. خوبه ?
با سر حرفش و تایید کردم.
_از فردا بهش میگم دیگه نیاد اینجا.
کوچه رو دور زد و از در پشتی ماشین رو داخل برد وارد خونه ی ارسلان خان شدیم من تا حالا اونجا نرفته بودم. زنش آرزو رو هم ندیده بودم. یکی دو باری هم که ارسلان خان اومده بود ایران تصویری ازش تو خاطرم نبود. با اینکه سال ها کسی اینجا زندگی نمی کرد ولی همه چیز از تمیزی برق میزد و این تمیزی به خاطر حضور بانو خانم تو این خونه بود ساخت و نمای هر دو ساختمون یکی بود با این تفاوت که وسایل های این خونه قدیمی کهنه بودن.
روی مبل نشستم و نگاهم رو به فرش دستباف لاکی زیر پام دادم.
احمد رضا شام رو هم از بیرون گرفت به اجبار بی اشتها خوردم.
چند باری شکوه خانم زنگ زد که احمد رضا گفت داره دنبالم میگرده
خونه سرد بود تا احمد رضا شومینه رو روشن کنه و خونه گرمشه زمان زیادی برد. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم احمد رضا روم پتو انداخت ولی ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم.
به پروانه که با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد لبخند زدم.
_الهی بمیرم برات چقدر سخت بوده برات.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_سخت تر از این هم داشتم.
_وای، مگه میشه?
غمگین نگاهش کردم.
_نگار شکوه خانمگفت سه تا جنازه منظورش چی بود.
_من از اول هم شک کردم که اون تصادف و کشته شدن عمو اردلان و ارسلان خان با زنش کار رامینه.
_اخه چرا?
شونه هام رو بالا دادم.
_چه میدونم.
بلند شدم و زیر غذا رو خاموش کردم.
_بزاز بقیش رو بعد شام بگم.
_ادم باورش نمیشه سر خونتون میخواسته سر به نیستت کنه.
_منم زیاد بهش فکر میکنم ولی من که به غیر از اون خونه چیزی نداشتم. تازه سند همنداشتم فقط زبونی بخشیده بود به پدرم.
_چه مشکوکه.
برنج رو توی دیس کشیدم
_بیا بخور ببین چی پختم برات.
_نگار به هچ کس نگفتی?
_نه.
_حتی به پدر خوندت?
_برای اثبات بی گناهیم گفتم بهش.
_باور کرد.
_اره، خیلی زود، حتی سوال پیچم هم نکرد.
پروانه لبش رو پایین داد و برای خودش برنج کشید خورشت رو جلوش گداشتم شروع به خوردن کردیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- تو که آخر گره رو وا میکنی امامرضا'ع
پس چرا امروز و فردا میکنی امامرضا'ع؟❤️🩹
'چهارشنبههایامامرضایی🌱
اگر دختری"حجابش" را رعایت کند، و پسری"غیرتش"را حفظ کند، و هر جوانی که "نمازاولوقت" را درحد توان شروع کند. اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امامحسین علیه السلام خواهم کرد و او را دعا میکنم!
#شھید_حسین_محرابی🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حدس بزن دست کیه...!!!؟؟؟
#دعوت✌️
#انتخاب_مردم
#تنها_نرو
#اقتدار_ایران
https://eitaa.com/zeinabiha2
#پارت121
💕اوج نفرت💕
قاشق پر از برنجش رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت:
_یه چیزی این وسط درست نیست.
یه مقدار اب خوردم و لیوان رو روی میز گذاشتم.
_چی درست نیست?
_اینکه بخواد تو رو سر اون خونه بکشه، مگه اینگه خیلی گدا گشنه باشن.
چند تا دونه برنج گوشه ی بشقابم رو با چنگال جا به جا کردم.
_اخه من که چیز دیگه ای نداشتم.
_نگاربازم بگو.
_باشه میگم. فقط یادت باشه شماره ی بچه ها رو به منم بدی.
_باشه. خب بگو.
_بعد شام میگم دیگه.
_اخه من خیلی کنجکاوم هم بخور هم بگو.
نفس سنگینی کشیدم
اونشب سرم روی بالشتک مبل بود انقدر اروم و بی صدا اشک ریخته بودم که گوشه ی چشمم میسوخت.
احمد رضا تو اتاق دیگه ای بود ولی تند تند بهم سر میزد. فکر میکرد دوباره فرار میکنم.
موندنم تو خونه ی عموش زیاد طول نکشید. فردای اون روز گفت که رامین رو بیرون کرده و باید برگردم.
شکوه خانم فهمیده بود که من از نیتشون با خبرم. مطمعن بودم روزگار خوشی پیش رو ندارم.
وارد خونه شدم احمد رضا اصلا اجازه توقف بهم رو نداد مستقیم به اتاق مرجان هدایتم کرد.
مرجان با دیدنم فوری سمتم اومد.
_دختر تو کجایی?
با دیدنش بغض گلوم راه تازه ای پیدا کرد خودم رو توی بغلش انداختم و دوباره گریه کردم گریه ی بی صدا با هق هق اروم.
_مامان یه چیزهایی به احمد رضا گفت که من باور نکردم.
من رو از خودش فاصله داد.
_چیزی از رامین دیدی?
نمی تونستم بگم چی شنیدم. فقط با سرم حرفش رو تایید کردم.
دستم رو گرفت و سمت کاناپه برد.
_بشین، من که از اول گفتم داییم ادم درستی نیست بهش دل نبند تو گوشت بدهکار نبود.
اشکم رو پاک کرد.
_حالا هم برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدی.مدرسم نیومدی!
دستش رو دراز کرد و روسریم رو دراورد.
_پاشو برو یه دوش بگیر. حالت خوب میشه.
نگاهش روی گردنم ثابت موند رد نگاهش رو دنبال کردم به زنجیرو پلاک پروانه ی که رامین برام خریده بود رسیدم.
هنوز باورم نمیشد اون همه ابراز عشق همش دروغ بوده.
زنجیر رو روی گردنم توی دستم گرفتم و اشک ریختم.
_بسه نگار الان یه بلایی سر چشم هات میاد. به جهنم که رفت به خدا باید روزی صد بار خدا رو شکر کنی که دستش رو شد برات.
بلند شد و سمت تختش رفت زنجیر رو اهسته از گردنم باز کردم و بهش خیره شدم.
خیلی دلبسته بودم.دل کندن برام سخت بود از اون بدتر نمی تونستم کنار بیام با خودم . این بیشتر ازارم میداد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
روزیڪهذرهذرهشوداستخوانِمن
باشدهنوزدردلِتنگم،هوایِتـو . .❤️🩹
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله..✋🏽
#صبحتون_حسینی❤️