eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
اعمال شب اول...🌙
سلام 😍خداروشکر حمایت کنیدااا 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ان شاءالله در ایام ماه مبارک رمضان نگاهی دقیق بر آیات مهدوی خواهیم داشت🌱
امام مهدی در قرآن شماره ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir joze1.mp3
4.13M
جزءخوانی "جز ۱" قرآن کریم
📖 بنده های نازنین خداوند سلام شکرخداازهمراهیتون🤲❤️ ان شاالله مثل سالهای پیش درماه مبارک رمضان هرروز ختم قرآن داریم 🌿 جهت فرج وسلامتی مولاجانمون ورهبرعزیزمون فرج مردم غزه فرج هممون ورهایی اززندان نفس 🍃 به شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت شهدای مدافع حرم شهدای غواص شهدای انرژی هسته ای شهدای حادثه تروریستی شهدای گمنام شهدای سلامت شهدای امربه معروف شهید سردارحاج قاسم سلیمانی شهیدابومهدی مهندس شهیدوحیدزمانیان شهیدشهرودمظفری نیا شهیدهادی طارمی شهیدحسین جعفری نیا شهیدمجتبی علمدارشهیدابراهیم هادی شهیدبابک نوری هریس شهید سجاد طاهرنیا شهیدحاج احمد متوسلیان شهید حاج احمد کاظمی شهیدحاج حسین خرازی شهید آمارن علی ورودی شهید روح الله عجمیان شهید علی باکری شهید مهدی باکری شهیدحمید باکری شهید حمیدسیاهکالی مرادی شهید عباس بابایی شهید عباس دوران شهید حاج حسین معزغلامی شهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه شهید حسن تهرانی مقدم شهید مصطفی احمدی روشن شهید مصطفی صدر زاده شهیدمجید زین الدین شهید مهدی زین الدین شهید محسن میر جلیلی شهید شاهرخ طهماسبی شهید طالب طاهری شهید مجید قربانخانی شهید شاهرخ ضرغام شهیدعبدالمهدی مغفوری شهید حسین یوسف الهی شهید نوید صفری شهید محمدرضا دهقان امیری شهید ابراهیم هادی شهیدمحمد ابراهیم همت شهیدمحمدرضا تورجی زاده شهید محسن حججی شهید علی اکبر نیکخواه شهید علی عسگر نیکخواه به شهید حسن باقری شهید سیداحمد پلارک شهید امین کریمی شهید علی تمام زاده شهید مهدی نوروزی شهیدحاج حسین همدانی شهید شهید امیر حاج امینی شهید حجت الله رحیمی شهید حسین علیخانی شهیدسیدمصطفی موسوی شهید عباس دانشگرشهیدامیرسیاوشی شهید حیدرخضری شهید اسماعیل موسوی شهید عبدالحسین برونسی شهید عباس کریمی شهید محمد امین کریمیان شهید احمد مکیان شهیدسید محمد حسین میر دوستی به شهیدحسین جمالی شهید حامد جوانی شهید حامد شهید میلاد حیدری شهید محرم ترک شهید ناصر ترحمی به شهید غلامرضا داوودی شهید کریم صمدی فر شهید حسن شاطری شهید نظامعلی فتحی شهید عماد مغنیه شهید جهاد مغنیه به شهید مجتبی اکبر زاده شهید سیاوش امیری شهید احمدمشلب شهید حبیب بدوی شهید محمد ابراهیم همتی به شهیدکیومرث نوروزی شهید محمود اخلاقی شهیداحمدحاجیوندالیاسی شهید مهدی نظری شهید حسین بواس به شهیدسید یحیی براتی شهید نعیم غلامی شهید مسلم خیزاب شهید سید علی حسینی شهید سید جواد اسدی شهید حسین مشتاقی شهید سید رضا طاهر به شهید اسداله بربری شهید مهدی ناصری شهید عین الله مصطفایی شهید داریویش رضایی نژاد شهید مسعود علی محمدی به شهید محمدرضاعلیزاده شهیدمحمود جهان پناه شهید محمد جهان آرا شهید سعید مسافرشهید محمدحسین محمدخانی به شهیدحبیب رحیمی منش شهید محمودرضا بیضایی شهید محمدهای ذالفقاری شهیدسردار حاج علی محمدقربانی شهید یونس امیری هدیه شهیده زینب کمایی شهیده فائزه رحیمی شهیده فاطمه دهقان شهیده ریحانه سلطانی نژاد شهیده فاطمه اسدی شهیده مریم فرهانیان هدیه به شهید دانیال رضا زاده شهیدحسین زینال زاده شهید مرتضی ابراهیمی شهید یعقوبعلی صیدی شهید محمود کاوه وپنجم هدیه به شهید رحیم آنجفی شهید کاوه نبیری شهید محمدحسین حمزه شهید سردارحاج احمد مجدی شهید اسماعیل خانزاده هدیه به شهیدسعید کریمی شهید محمد امین صمدی شهید حمیدرضاالداغی شهید رسول خلیلی شهید مجیدشهریاری شهید علیرضا بریری به شهید سردار صادق امید زاده شهید حسین محمدی شهید روح الله قربانی شهید قدیرسرلک شهیدعلی خلیلی شهید حسن رجایی فر شهید سعید کمالی هدیه به شهیدعلی آقا زاده نژاد شهید محمد احمدی جوان شهید شهید حاج محسن فخری زاده شهیدسیدمحمدرضادستواره شهید رضا حاجی زاده شهید محمود راد مهر هدیه به شهیدتوحیدمرادی شهید مهدی خلیلی شهیداحمدعلی نیری شهید مهدی ذاکر حسینی شهید محمدحسین حدادیان شهیدعلی عابدینی شهید بهمن قنبری شهیدعلی چیت سازان شهیداحمد بنی اسد پور شهیدسیدرضی موسوی شهید حاج عمار میر انصاری شهید علی جمشیدی شهید محمد بلباسی شهید محمدتقی سالخورده
اولین سحر ماه مبارک رمضان بخیر☺️✨ التماس دعای فرج و عاقبت بخیری از همه ی شما همراهان عزیز داریم
💕اوج نفرت💕 اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش بیرون نمی اومد. احمد رضا زود تر از همیشه به خونه اومد از پنجره دیدم که ماشینش رو تو حیاط پارک کرد طبق معمول اول رفت سراغ مادرش نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد. روسریم رو مرتب کردم البوم رو زیر تخت گذاشتم در رو باز کردم با چهره ی خسته و ناراحتش مواجه شدم که سعی داشت اروم باشه. _سلام اقا. نگاهش بین چشم هام و روسریم جا به جا شد. _سلام. سمت تخت رفت و روش نشست. _خوبی? _خیلی ممنون. _ببخشید تنها موندی. _ایراد نداره. _حاضر شو بریم بیرون. _کجا ? با لبخند گفت: _بریم شام بخوریم. به نظرم کار درستی نبود این رفتار باعث عصبانیت بیشتر شکوه خانم میشد. وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت: _چرا حاضر نمیشی? _اقا. سوالی نگاهم کرد. _بهتر نیست تو خونه بخوریم? _چرا? _اخه الان اگه بریم بیرون شکوه خانم ناراحت میشن. یکم فکر کرد با لبخند گفت: _باشه پس مامنتوت رو بپوش بریم اشپزخونه، شاید رامین یهو بیاد چشمی گفتم و سمت مانتو مدرسم رفتم. _اونو نه برگشتم سمتش. _اخه لباس هام اتاق مرجانه. ایستاد و گفت: _الان میرم میارمشون، فقط در رو پشت سر من قفل کن. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
اولین روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان تصمیم داریم مثل هر ماه به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عج قربانی انجام بدیم اگر هزینه به حد نصاب برسه گوسفند خریده میشه اگر کمتر باشه گوشت قرمز و توزیع میشه اما چون در ماه مبارک رمضان هستیم وسال جدیدرو پیش رو داریم اگر مبلغ واریزی ها بالا باشه در نظر داریم پک مواد غذایی آماده کنید وبین نیازمندان توزیع کنیم پس دوستان از به#به‌نیت‌امواتتون‌کمک کنید یا صدقه بدید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام و نوووور به ماه رمضان خوش آمدید😍 خدا رو شکر زنده ایم و به مهمانی خدا رسیدیم🦋 دوستانی‌که واریز میزنن بگن برای قربانی ورسید روبفرستن چون به کمک یه گروه جهادی داریم برای حل مشکل یه بنده خدایی پول جمع میکنیم که اشتباه نشه مطمئن باشید برکت این کمک ها وصدقه ها به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏ممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
💕اوج نفرت💕 جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده. مانتوم رو پوشیدم احمد رضا دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. از این که دستم توی دستش بود معذب بودم. وارد اشپزخونه شدم به محض ورودمون متوجه شدم که شکوه خانم بی کار ننشسته. سر میز دو تا صندلی بود که خودش و مرجان روش نشسته بودند. روی میز هم برای دو نفر بشقاب و غذا بود. احمد رضا نگاه خیره ای به مادرش کرد شکوه خانم با غرور گفت: _گفتم اینجا یا جای منه یا جای این، فکر کردی سر خود بری صیغش کنی من کوتاه میام. _مامان... حرفش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت: _برو بیرون احمد رضا. احمد رضا سرش رو پایین انداخت مرجان با چشم های اشکی به برادرش خیره بود. دستم رو فشار داد اروم لب زد: _بریم. رفت، منم بدنبالش. فکر کردم میریم اتاقش ولی به سمت در خروجی رفت. شام رو بیرون خوردیم تلاش داشت خودش رو عادی نشون بده ولی بی فایده بود مدام تو فکر میرفت. برگشتیم خونه بی سر و صدا وارد اتاق شدیم در رو قفل کرد لباسش رو عوض کرد و از منم خواست که راحت باشم تمام مدت به این فکر میکردم که احمد رضا نمی تونه دووم بیاره و بالاخره از این شرایط خسته میشه. اون وقت تکلیف من چیه، یه زن شونزده ساله با یه شناسنامه ی خالی که هیچ حامی نداره. دل دل میکردم تا حرفم رو بهش بزنم مردد بودم ولی باید میگفتم به خودم جرات دادم و گفتم: _اقا. روی مبل سفید روبروی تخت نشست و نگاهم کرد اروم گفت: _جانم. _راستش من از یه چیزی میترسم. به کنارش اشاره کرد. _بیا اینجا بشین ببینم. بر خلاف حرفش روبروش نشستم لبخندی زد ارنج دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت: _از چی? سرم رو پایین انداختم با بغض گفتم: _از اینکه شما از این شرایط خسته شید یا بالاخره حرف مادرتون رو قبول کنید. ناراحت شد و چهرش در هم رفت. _چرا این فکر رو میکنی? باید حرفم رو بدون ترس بزنم. _شاید علاقه ای که ازش حرف میزنید عمیق باشه، ولی علاقه ی شما به مادرتون متعصبانس و خیلی از کارهاشون رو اصلا باور نمیکنید. _مثلا چی ? کلی از اتفاق هایی که بین و من شکوه خانم افتاده بود رو یادم بود ولی از گفتنشون می ترسیدم دلم نمیخواست با حرف هام محبت تنها ادمی که دوستم داره رو از دست بدم. سرم رو پایین انداختم. _کلی میگم. بلند شد و کنارم نشست. _ میخوای قصاص قبل از جنایت کنی? سرم رو تکون دادم گفتم: _نه، ولی قبلا اینطور بوده. جدی شد و گفت: _اگه منظورت اون روزیه که بعدش سر از کلانتری دراوردی، الانم بهت بگم جز احترام به مادرم رفتار دیگه ای داشته باشی برخوردم باهات مثل همون روزه شاید هم شدید تر. برگشت سمتم و صورتم رو با دست هاش گرفت و لبخند زد. _من مطمعنم اون روز تکرار نمیشه با این فکر های بیخودی ذهن خودت رو مشغول نکن. _نه بحث اون روز نیست کلا مادرتون اهل نقشه کشیدن و دسیسس. اخم هاش تو هم رفت انگشتش رو روی لب هام گذاشت و تهدید وارگفت: _دیگه نشنوم. یکم نگاهم کرد بلند شد همون طور که سمت در میرفت گفت: _پاشو درس فردات رو اماده کن. دلخور بودم با ناراحتی گفتم: _کتاب هام تو اتاق مرجانه. از لحنم تعجب کرد برگشت کمی نگاهم کرد که به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم و رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز دوم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 اللَّهُمَّ قَرِّبْنِي فِيهِ إِلَى مَرْضَاتِكَ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَ نَقِمَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِقِرَاءَةِ آيَاتِكَ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين خدايا مرا در اين ماه به خشنودى ات نزديك كن و از خشم و انتقامت بركنار دار و توفیق ده مرا برای خواندن آیات قرآن به رحمت خودت اى مهربان ترين مهربانان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
یه روش خیلی ساده برای ختم قرآن🪴 اونم اینه که: ⬅️سحر ۴ صفحه ⬅️ظهر ۴ صفحه ⬅️عصر ۴ صفحه ⬅️غروب ۴ صفحه ⬅️شب ۴ صفحه و تا آخر جزء هم‌دیگه‌رو‌ازدعای‌خیر‌محروم‌نکنیم
💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت. مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته. سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم. یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم. پروانه دستم رو گرفت. _دوسش داشتی? ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم. _نمیدونم، شاید. دنبالم راه افتاد. _علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم. سمت کتری رفتم. _چایی میخوری? _اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه? از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من. چایی رو روی میز گذاشتم. _داره ازدواج میکنه. با خوشحالی گفت: _واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه. _نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه. نشست روی صندلی و متعجب گفت: _خود پدر خوندت بهت گفته? _نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش. _اوه اوه چه توپ پری هم داره. _امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه. کنجکاوانه گفت: _اسمش میترا عه? تو هم دیدیش? _امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده. _خب تو بهش زنگ بزن. چاییش رو جلوش گذاشتم. _نمیخوام مزاحم باشم. به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه. _ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد. ناراحت گفتم: _احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد. _اذیت میشی بقیش رو بگی? تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم: _نه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🤲🏻 دعای روز دوم ماه مبارک 🌙
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان در حال ساخت خونه دو‌ تا خواهر معلول هستن✅ ممنون از تمام عزیزانی که در این پویش ما رو کمک میکنن🌹 لطفا تا تکمیل شدن خونه ما رو کمک کنید✅ شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 خیریه جهادی حضرت مادر 👇 5892107046105584 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
💕اوج نفرت💕 شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم. _نگار...نگار. چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم. _سلام. لبخند پر از ارامشی زد. _سلام. صبح خیر بانو. دستم رو روی چشم هام کشیدم. _ساعت چنده? _یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم. دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد. _بلند شو دیگه. چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم. تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم. بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم. سمتم اومد روبروم ایستاد. _میتونم یه خواهش ازت بکنم? _خواهش میکنم. چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت. _از این به بعد اینم بپوش. تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم. _چشم. خم شد و صورتم رو عمیق بوسید _واقعا ممنونم. یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت: _بیا جلو بشین. مردد گفتم: _مرجان ناراحت نمیشه? بی اهمیت گفت: _نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو. در رو بستم و کنارش نشستم. مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد. تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد. _علیک سلام. سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد. احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون. تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم. کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم. حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده. کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد. با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم. صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا. _نگار. لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل _سلام. _سلام.در رو چرا باز نمیکنی? _ببخشید، نمی دونستم شمایید. نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد. سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت: _بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم. نشستم روبروش. _به خاطر من اومدید خونه? در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت. _هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت: _بخور دیگه? چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم. خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕