eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
*باید فقط به خدا پیله کرد زیرا فقط با او می توان پروانه شد!!
هدایت شده از  حضرت مادر
✨ *وَأَسِرُّوا قَوْلَكُمْ‌ أَوِ‌اجْهَرُوا بِهِ‌ إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌ بِذَاتِ‌ الصُّدُورِ آنچه در دلت هست چه بلند بلند به کسی بگویی چه در دلت نگه داری کسی هست که اول تا آخرش را میداند مواظب دلت باش...!♥️ سـوره‌مـلک
💕اوج نفرت💕 باورم نمی شد بعد از چهار سال رامین رو اینجا ببینم. هر دو به هم خیره بودیم اون هم از دیدن من تعجب کرده بود توی نگاه من هر لحظه ترس بیشتر می شد و اون نگاهش ناباوری و نفرت. فروشنده بدون توجه به نگاه ها و حضور من کلافه گفت: _ چی شده آقا میخوای یا نه? یک لحظه برگشت جوابش رو بده که از فرصت استفاده کردم با شتاب بیرون اومدم. صدای تپش قلبم و دست های لرزونم به استرسم اضافه می کرد. باید برگردم پیش عمو اقا کمی به سمت انتهای پاساژ دویدم که با فکری که به ذهنم رسید ترسیدم. اگر بفهمه من با عمو اقام به تهران خبر میده باید کاری کنم تا دنبالم از پاساژ بیرون بیاد. به راهروی کوچیکی که به سمت بیرون راه داشت و بوتیکی روبروش بود نگاه کردم سرم رو سمت رامین چرخوندم ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد. یک قدم به سمتم برداشت که فرار رو بر قرار ترجیح دادم با تمام توان به بیرون از پاساژ دویدن از انعکاس شیشه آخرین مغازه دیدمش که به سمتم میدوید . چی از من می خواد نمیدونم . گریم گرفت اما از شدت سرعت برای دویدن کم نکردم. رامین بیخیالم نمی‌شد اما سرعتی که من در فرار داشتم رو نداشت مطمعن بود که میتونه بگیرم. وارد پاساژ دیگه ای شدم که خوشبختانه شلوغ بود نفس نفس زنون به اطراف نگاه کردم وارد اولین بوتیک شدم فروشنده که خانم جوانی بود ایستاد و با خوشرویی گفت: _سلام در خدمتم. نگاهش که به چهره ی بهم ریخته و نفس های تندم افتاد پشت سرم رو نگاه کرد گفت: _ چیزی شده? به سختی حرف زدم. _ تورو...تورو خدا کمکم کن. به پشت سرم نگاه کردم با گریه گفتم: _یکی دنبالمه، توروخدا بذارید اینجا پنهان بشم. مردد به انتهای مغازه روبروی در ورودی که چند اتاق پرو چوبی بود اشاره کرد. _برو اونجا. رفتم داخل اتاق پرو و در رو بستم گوشه اتاق رو به روی زمین کز کردم و تند تند صلوات فرستادم. از کنار دستگیره در که سوراخ کوچکی بود بیرون رو نگاه کردم خبری از حضورش نبود. سر جام نشستم، خودم رو جلو و عقب دادم و زیر لب خدا را صدا کردم و ازش کمک ‌خواستم. صدای مشتری مردی باعث شد تا یک لحظه قلبم از حرکت بایسته دستم را محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای نفس کشیدنم هم نیاد، کمی با دقت به صداش گوش کردم. نه صدای رامین نبود. دستم رو برداشتم و نفس راحتی کشیدم و به حال خودم اشک ریختم. مثلا اومدم مسافرت تا مشکلاتم رو فراموش کنم و بتونم باهاش کنار بیام. چرا بعد از چهار سال باید توی روزهایی که بویی از آرامش به مشامم خورده سر و کله اش پیدا بشه. از لرزش کیفم متوجه ویبره گوشیم شدم. گوشی رو از داخل کیفم بیرون آوردم. شماره عمو آقا ست. احتمالا دارن دنبال می گردن اگر الان جوابش رو بدم حتما ازم میخواد که برگردم و اگر رامین متوجه بشه من با عمو اقام اصلا شرایط خوبی برام رقم نمیخوره. گوشی رو ساکت کردم و توی کیفم گذاشتم نگاهی به تراول های مچاله شده توی دستم انداختم و پول ها رو داخل کیفم گذاشتم همون جا نشستم. که در اتاق باز شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌼 *سلام امام زمانـم.. دِل‌بـی‌تـوبِـه‌جـٰان‌آمَـد وَقـت‌اَسـت‌ك‌بـٰاز‌آیـی...💔 * ✨
💕اوج نفرت💕 فروشنده جوان با چشمهای نگران نگاهم کرد. _ تا کی میخوای اینجا بشینی? _ میشه ببینی یه اقایی که کت چرم مشکی تنشه بیرون هست یا نه. _ همون که تو گوشش یه هندزفری قرمز بود. _بله. _یه لحظه کوتاه اومد مغازه‌ها رو نگاه کرد و بعد رفت بیرون. _مطمعنی? _بله دیدم که رفت. ایستادم مانتوم رو که به خاطر روی زمین نشستن خاکی شده بود با دست تکون دادم از اتاق پرو بیرون رفتم. رو به روی فروشنده ایستادم. _ خیلی ممنون. _ میشه بگی کی بود. بغض تو گلوم گیر کرد و با صدای گرفته گفتم: _ نمی دونم. طوری که حرفم رو باور نکرده نگاهم کرد بعد از تشکر با احتیاط از مغازه خارج شدم اطراف رو به خوبی نگاه کردم خبری از رامین نبود. صورتم رو طوری با شال پوشوندن که شناخته نشم سمت خیابون رفتم اولین تاکسی که دیدم دست بلند کردم ایستاد. کارت هتل رو بهش دادم و سوار ماشین شدم. به هتل برگشتم کارت رو که به جای کلید بود از رزروشن هتل گرفتم و وارد اتاقمون شدم. مدام صحنه‌هایی که رامین عاشقانه باهام حرف میزد از نظرم می گذشت و به خاطر می آوردم صحنه آخری که تو تهران دیدمش ازارم میداد. طوری جلوی احمدرضا خودش رو روی من انداخت که فکر کنه من بهش اجازه دادم تا وارد اتاق بشه. خدایا من هیچ وقت نمیتونم ازش بگذرم هیچ وقت نمیتونم ببخشمش شده تا آخر عمرم می خوام یه روز تنبیه شدنش رو نشونم بدی. اشک امونم رو بریده بود داخل دستشویی رفتم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. اما فایده ای نداشت. انقدر گریه کردم انقدر ناراحتی‌های خودم غرق بودم که فراموش کردم به عمواقا زنگ بزنم و بهشون اطلاع بدم که هتلم . با عجله گوشی تلفن همراه از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم با اولین بوق صدای فریادش توی گوشی پیچید. _کجایی? _سلام هتلم. _ تو غلط کردی بلند شدی رفتی گفتی می خوام روسری بخرم الان میگی هتلم. نگار دستم بهت برسه یه کاری می کنم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن. من الان برمیگردم هتل میدونم با تو چه رفتاری بکنم که از کارت پشیمون بشی. تماس رو قطع کرد. گوشی رو رها کردم و چشم به در دوختم تا عمواقا بیاد حسابی ترسیده بودم یعنی فرصت توضیح بهم میده یا نه. کاش همزمان با میترا با هم بیان. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🚨به ۱۰۰۰ نفررر دمنوش لاغری دادن 😱 خیلی از اضافه وزن خسته شده بودم، حتی راه رفتن دیگه برام خسته‌کننده شده بود 😢 شهادت حضرت فاطمه بود که رفتم بیرون دم یه ایستگاه صلواتی، کلی خانومایی بودن که اضافه وزن داشتن ‼️ منم کنجکاو شدم و رفتم ببینم چی نذری میدن که دیدم دمنوش لاغری میدادن ازشون پرسیدم راه لاغری سریع چیه؟؟🤔 این لینک کانالو بهم داد گفت یه دوره رایگان لاغری گذاشتیم بدون رژیم بدون ورزش بدون هزینه میتونی خودتو لاغر کنی 😳 https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28 راست میگفت خداشاهده فقط ۱۰ روزه که میگذره من ۴ کیلو کم کردم باورم نمیشه، لینک کانالشو برای شماهم میزارم از دست ندید😍☝️🏻☝️🏻
102.7K
. بدون ورزش و بدون رژیم بدون هزینه و بدون زحمت ‼️ رایگاااااانهِ رایگاااان 🥳 ۸کییییلو کاهش وزن 😱 ۶سااانت کاهش سایز 😍 این کانال معجزه‌ی لاغریه بخدا،همین الان عضو شوو توام از تکنیک هاش استفاده کن 😎👇 https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28 .
هدایت شده از دُرنـجف
و خداوند ناز خود را در دختر تجلی کرد ای ناز ترین ناز خدا روزت مبارک🤍
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 ۴ ماه تا ! | ویزای معنوی اربعین رو از امام زمان(عج) بگیر! 🏮زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) نیمه‌کاره است؛ مسیر زوار تا مرز طولانیه و ساخت این زائرسرا خیلی اهمیت داره و بقیه‌ی ایام سال برای فعالیت های فرهنگی از اون استفاده میشه! اگه دوست داری از همین الان زائر اربعین باشی بسم الله ... با هر مبلغی نام خودتون و امواتتون رو در بین خادمین اربعین ثبت کنید. شماره کارت و شبای و قانونی به نام مسجد حضرت قائم(عج) 👇 ●
6037991899988582
040170000000206596699008
اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮 سلام؛ امشب شب جمعه است! بیاید به نیت فرج امام زمان(عج) و شادی روح امواتمون با امام زمان(عج) شریک بشیم! حتی اگه یک روز بخاطر کمبود منابع مالی ادامه‌ی ســاخت مـــــتوقف بـــشه ممکنه به اربعین امـــــسال نرسه و شرمنده‌ی زائر آقا و خود آقا بشیم ...😓💔 گزارش ساخت و ساز و پیشرفت زائــــرسرا رو می‌تونید توی کــانال زیر ببینید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
هدایت شده از  حضرت مادر
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😌🧡😍 دختر واسه خدا یک جور دیگه عزیزه (سلام الله علیها)
دختر عموم قرعه کشی نوشت دفعه اول به اسمش در اومد🚙 دفعه بعدی نظر سنجی تلویزیونی کرد 50 میلیون وجه نقد برند شد😒💵💵 آخرین بار همین پریروز براش آیفون 13 پرومکس گرفت📱📱 بعدش دور همی دخترونه گرفتیم تو جمع ازش پرسیدیم مگه چکار می‌کنی اینقدر خوبه و زندگیت تغییر کرده 😎 که گفت یه کانال پیدا کردم زندگیم رو کامل 360 درجه تغییر داده 😏📣 دریافت کد قرعه کشی دریافت کد جذب ثروت دریافت کد شانس بیشتر دریافت کد عشق و احترام اطرافیان
🚨 مشکلات عمده مردم 😔👇 با یاد گرفتن چند تا و زندگیت رو تغییر بده 🔥 همسرم دیگه نیست😭 = دریافت کد ماهی بیست میلیون حقوقمه ولی اصلا نداره😣 = دریافت کد زندگیم شده 😔= دریافت کد اگر مشکل و گره داری تو زندگیت بیا اینجا و با یه کد ساده حلش کن 😉👇🏻 دریافت کد دریافت کد دریافت کد دریافت کد دریافت کد دریافت کد دریافت کد دریافت کد
💕اوج نفرت💕 اشکم که مدام و بدون وقفه بخاطر بخت بدم از چشم هام پایین می ریخت رو پاک کردم. گریه ی آرومم به هق هق تبدیل شد چقدر من بی شانسم، چرا زندگی روی خوشش رو به من نشون نمیده بیست و یک سال سختی و رنج. با ضربه های محکمی که به در اتاق خورد فوری ایستادم پشت در رفتم و آروم گفتم: _ بله. ضربه ی محکم بعدی همراه با صدای عمو آقا بود. _باز کن این در رو. چاره ای نداشتم در رو باز کردم و از فاصله گرفتن با قدم های بلند و سریع سمتم اومد عقب عقب رفتم و گوشه ی اتاق ایستادم دست‌هام رو حائل صورتم کردم. عموآقا از حالتی که دربرابرش گرفته بودم ناراحت شد تو یک قدمی من ایستاد و چپ چپ نگاهم کرد. قفسه ی سینه اش از شدت نفس های حرصیش بالا و پایین می شد. میترا تازه نفس نفس زنون وارد اتاق شد نگاهش بین من و عمو اقا جابه جا شد در رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد. عمو آقا کلافه روی تخت نشست آرنجش روی زانوش گذاشت و انگشت هاش رو بین موهاش فرو برد. گریه ی بی امان من هم تمومی نداشت عموآقا با حفظ حالتش عصبی گفت: _تو چرا اینجوری می کنی? تو هق هق گریه به زور گفتم: _را...رامین... رامین اینجاست. سرش رو سمت من چرخوند و متعجب گفت: _چی? _ رفتم تو اون... مغازه که روسری رو دیده ...بودم بخرم... داشت خرید می‌کرد... من رو دید. ترسیدم برگردم بیام پیش شما بفهمه با شمام منم اومدم هتل. ایستاد تلفنش رو از جیبش بیرون آورد. _مطمئنی رامین بود? _ بله دنبالم کرد. توی یه مغازه پنهان شدم. شروع به گرفتن شماره کرد سمتش رفتم دستم رو روی صفحه گوشی گذاشتم متعجب نگاهم کرد ملتمس گفتم: _به کی زنگ میزنید? _ به احمدرضا. _اگر بهش بگید، رامین رو پیدا کنه میفهمه من پیش شمام. نگاه پر از دلسوزی عموآقا باعث شد تا شدت گریم بالا بره دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. دست گرم میترا رو روی سرشونم احساس کردم نمیدونم چی شد که خودم را توی آغوشش انداختم. من نیاز به این آغوش دارم. نیاز به محبت. به پناه. دستش رو زیر شالم برد و موهام رو نوازش کرد صدای گریم که قطع شد. آروم کنار گوشم گفت: _ آروم شدی? سرم رو از سینش جدا کردم . اب ببینیم رو بالا کشیدم با سر تایید کردم اشکم رو با انگشت پا کرد. _ بشین روی تخت. سر چرخوندم با نگاه دنبال عمو آقا گشتم میترا گفت: _توی تراسه. _ببخشید مسافرت شما رو هم خراب کردم. _پیش میاد عزیزم ایراد نداره. روی تخت نشستم انگشت شصتم رو توی دهنم کردم با دندون گرفتم و با بغض گفتم- _گاهی فکر می کنم من توی این دنیا یک اشتباهم شاید باید همون اول میمردم. همه دارند به خاطر من اذیت میشن. پدرم از قصه ی من مرد، مادرم به خاطر من تلاش می‌کرد .شکوه خانوم از من بدش میومد. نفس سنگینی کشیدم _ رامین به خاطر من آواره شد احمد رضا هم بدبخت شد. اشکم رو با پشت دست پاک کردم نفسی تازه کشیدم صدام رو صاف کردم. _ الانم نوبت شماست. کاش نبودم. به حرفایی که زدم اعتقاد نداشتم اما دوست داشتم خودم را مسبب و مقصر تمام اتفاق های بد زندگیم بدونم. میترا کنارم نشست. _ این که تو توی این دنیا اشتباهی، دخالت تو کار خداست. پدرت عمرش تموم شد و به رحمت خدا رفت. مادرت هم مثل همه مادرها برای دخترش تلاش کرد. شکوه هم از سر نفرت و کینه قدیمی از تو بدش می اومد که تو توش کاملاً بی تقصیری. آوارگی رامین هم از سر طمع خودش بود و ربطی به تو نداره. منم بارها بهت گفتم با تو خوشبختم. اما احمد رضا... کمی نگاهم کرد و متاسف گفت: _ اونم بدبختیش به تو ربطی نداره قربانی خودخواهی مادرش شده شکوه هم پسرش رو قربانی کرده هم تو رو هم خیلی های دیگر رو. اشکم رو پاک کردم کنجکاوانه پرسیدم. _شکوه خانوم چه کینه ای از من داره. عمیق نگاهم کردو نفس سنگین کشید سکوتش باعث شد تا ادامه بدم. _من کاری کردم که باعث کینش شده باشه? دستش روی صورتم کشید و با صدای آرومی گفت: _ تو بی گناه ترینی توی این کینه. در باز شد عمو آقا اومد داخل. روبه روی من روی تخت دو نفرشون نشست میترا ایستاد ولیوان آبی سمتش گرفت. آب لیوان رو یک جا سرکشید. نگاهم کرد سرم رو پایین انداختم. _ رامین تورو دیده تو هم فرار کردی. این گریه برای چیه? با کمترین صدای ممکن گفتم: _ ترسیدم. کلافه از روی تخت بلند شد و سمت در رفت ایستادم و پر استرس صداش کردم. _عموآقا. برگشت سمتم. _بهش نگید? نگاه کلی به سر تا پام کرد وادامه ی مسیرش رو رفت. در رو که بست رو به میترا گفتم: _ زنگ نزنه? _ نه خیالت راحت انقدر که اردشیر دوست داره تو پیشم بمونی تو دوست نداری شیراز بمونی. حرف های میترا پر از معما بود اما ذهن من برای به چالش کشیدنشون خسته بود و آمادگیش رو نداشت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
*سلام امام زمانـم.. 🌱 ✨ آقای من؛ 🕊 در قفس سرد و تاریڪ سینھ ام ✨ تمام در و دیوار دلم، 🕊 پر شدھ از چوب خط ‌هاے نبودنت ✨ لحظھ شمارے مے‌ڪنم براے.. 🕊 روزے کھ با مژده آمدنت؛ ✨ این انتظار به آخر برسد.. 🕊 اللهم عجل لولیک الفرج ❤️‍🩹
ولادت باسعادت کریمه اهل بیت حضرت معصومه سلام الله علیها، بر امام زمان علیه السلام و همه محبین ایشان مبارکباد.
💕اوج نفرت💕 روی تخت دراز کشیدم. _ چی می خواستی بخری? چشمهام رو بستم و بی‌حوصله گفتم: _یه روسری سرمه ای که دورش سنگ دوزی شده بود. _ برای خودت میخواستی? _خودم و پروانه. متوجه حالم شد و دیگه سوال نپرسید. دو شب دیگه توی کیش موندیم که این دو شب رو من از ترس رامین از هتل بیرون نرفتم. عمو اقا اصرار داشت اما میترا قانعش کرد اون هم اجازه داد تا تنها بمونم. مسافرت کیش هم تموم شد به تهران برگشتیم بعد از یک دوش که برای رفع خستگیم بود لباسهام رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. از پس فردا باید به دانشگاه برگردم نه حوصله داشتم نه روی رفتن. از عکس العمل هام همه فهمیده بودند که نبود استاد باعث خرابی حال شده. اصلا چطوری میتونم توی کلاس شرکت کنم که روزی قلبم برای استادش میتپیده. صدای نگار نگار گفتن میترا رو شنیدم خودم رو به خواب زدم تا برای شام بیرون نرم موفق هم شدم انقدر خودم رو به خواب زدم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای بسته شدن در کمد چشم باز کردم. میترا لباسهام رو توی کمد جا به جا می کرد. کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم. نگاهی بهم انداخت. _سلام ظهر بخیر. دستم رو روی چشمم کشیدم. _ سلام ساعت چنده? _ساعت یازده و نیمه بلند شو که امروز خیلی باهات کار داریم. پام رو از تخت پایین گذاشتم درد کمی توی مچ پام پیچ که اهمیت ندادم و ایستادم. _چی کارم دارید? آخرین لباس رو هم داخل کمد آویزون کرد و چرخید سمتم. _ من کاری ندارم. به میز اشاره کرد. _ اونا رو ببین، بیا اردشیر کارت داره. از اتاق بیرون رفت به جعبه ای که روی میز بود نگاه کردم سمتش رفتم و بازش کردم با دیدن روسری سرمه ای که داخل جعبه بود حس خوبی بهم تزریق شد. روسری رو برداشتم تا روی سرم بندازم که متوجه دومین روسری شدم. لبخند روی لب هام نشست. میترا خیلی خوبه، برای پروانه هم خریده. روسری های همرنگی که خریده بود رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. عمو آقا روی مبل نشسته بوده پاهاش رو از استرس تند تند تکون میداد. _ سلام. سرش رو بالا آورد. _سلام عزیزم. صدای بلند میترا از آشپزخونه اومد. _تا تو یه آبی به صورت بزنی صبحانت آماده است. با همون تن صدا گفتم: _چشم. چرا عمو آقا خونس، بودنش تو این ساعت از روز بی سابقه است.شونه ای بالا دادم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم. کنار میترا داخل آشپزخانه روی صندلی پشت میز نشستم. به بخار چای نگاه کردم میترا شکر رو داخل چاییم ریخت. اروم گفتم: _چرا خونس? قاشق رو برداشت و چایم رو هم زد. _ گفتم که کارت داره. _چیکار? _بخور بعد صبحانه بهت میگه. _ آخه من استرس گرفتم. تک خنده ای کرد و گفت: استرس چرا? سرم رو چرخوندم به عمو اقا نگاه کردم. _ نمیدونم. _استرس نداشته باش. خیره. _وای گفتید خیره بیشتر ترسیدم! _ نترس عزیزم زودتر بخور ببین چیکارت داره. این رو گفت از اشپزخونه بیرون رفت. لیوان چایم رو برداشتم و سمت سینک رفتم مقداری از چای رو با آب شیر عوض کردم تا زودتر خنک بشه و بتونم بخورمش. میترا بیخیال صبحانه نخوردن نمیشه یک تکه نان داخل دهنم گذاشتم چایی رو سر کشیدم. از آشپزخانه بیرون رفتم کنارشون نشستم. عموآقا نگاهش رو از من گرفت و به میز داد. _میترا جون گفتن با من کار دارید. سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد بعد از سکوت طولانی بالاخره لب باز کرد. _چیزی که می خوام بهت بگم مال خیلی سال پیشه. شاید باید زودتر بهت می گفتم. نیم نگاهی به میترا انداخت و ادامه داد: _ شاید هم اصلا نباید بهت بگم. خیره نگاهم کرد. _ نگار بعد از شنیدن حرف هام دوست دارم منطقی رفتار کنی باشه? نگاهم رو به میترا دادم که کنار عمو آقا نشسته بود اون هم استرس داشت و دست هاش رو آهسته به هم فشار می داد. _ شاید اشتباه از پدر من بوده که باعث ازدواج حسین و مریم شده. شاید هم به خاطر... صدای زنگ تلفن همراه عمو آقا انگار فرشته نجاتش بود برای فرار کردن از حرفی که می خواست بزنه. فوری گوشیش رو برداشت به شماره نگاه کرد اخم کمرنگی بین پیشونیش ظاهر شد بی‌میل جواب داد. _بله. رنگ نگاهش عوض شد. _سلام تویی مرجان! با شنیدن اسم مرجان دلم خالی شد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
حضرت آیت الله جوادی آملی درباره این اربعین می فرماید: «از اول ذی القعده تا دهم ذی حجّه که اربعین موسای کلیم است، این یک فصل مناسبی است؛ بهار این کار است. این اربعین گیری، این چله نشینی همین است! بهترین پیشنهادها : ❤️ چهل روز روزی یکبار سوره فجر ❤️چهل روز ذکر لااله الاالله ❤️صلوات روزی ۳۵۰ مرتبه ❤️چهل روز ذکر یابصیر ۳۰۳ مرتبه ❤️ چهل روز زیارت عاشورا ❤️چهل روز سوره یاسین و هر چیزی که مد نظرتونه خیلی ها گرفتارن و خیلی ها مشکلات کوچیک و بزرگ دارن. لطفا به همه یادآوری کنید وفرستنده این متن را از دعای خیرتون بی نصیب نفرمایید.
* السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود... سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی! صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.*
💕اوج نفرت💕 _باشه عموجان آروم باش بگو ببینم چی شده. عمو آقا نگاه متعجبی به من انداخت و گفت: _کی? _نگار را از کجا می شناخت? خودم رو روی مبل جلو کشیدم و به عمو آقا خیره شدم. این کیه که من رو می شناخته و از مرجان سراغم رو گرفته. _الان کجاست? _کی باهاش حرف زد? _ کار خوبی کردی. رو به میترا گفت: _ یه قلم و کاغذ برای من بیار. میترا ایستاد و فوری سمت اتاق رفت. _ خیلی خوب عموجان نمیگم میترا خودکار و کاغذ را به سمتش گرفت. _ بگو. شماره ای رو روی کاغذ نوشت. _ خیلی کار خوبی کردی به من گفتی. عمو آقا نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: _ نه. _باشه فعلا خداحافظ. گوشی رو قطع کرد میترا گفت: _ چی گفت? عمو آقا خوشحال گفت: _فکرکنم پیداش کردم. _کی رو? _ همونی که چندماه دنبالشم رنگ خوشحالی تو نگاه میترا هم اومد. _ مطمعنی خودشه? عموآقا ایستاد به سمت اتاقش رفت _امیدوارم. فقط خدا کنه خودش باشه. مات و مبهوت به رفتارهای غیرعادیشون نگاه کردم و گفتم: _ چی شد ? میترا تمام صورتش می خندید شکر خدا داره درست میشه عزیزم. سمتم اومد و صورتم رو محکم بوسید رفت وارد اتاق عمواقا شد و در رو هم بست. متعجب از رفتار هر دوشون و کنجکاوی از حرف‌های نصفه عمو آقا و مکالمه اش با مرجان موندم. مطمئنم الان دارن در رابطه با من حرف می زنن. کی من رو می‌شناخته. پشت در اتاق ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید از حرف هایی که شنیدم چیزی بفهمم میترا گفت: _جواب نمیده? _ نه اول جواب نداد الان هم میگه در دسترس نیست. _ حالا میخوای چکار کنی? _ از شمارش می تونم بفهمم کجا زندگی می کنه فقط یه چند وقت لازمه تا کارهاش رو بکنم. _مرجان از کجا شمارش رو پیدا کرده? اومده دم در از شکوه سراغش رو گرفته و گفته از اینجا رفته. شماره داده بهش تا اگر اومد بهش بدن بهش زنگ بزنه شکوه هم شما رو توی سطل زباله انداخته مرجان تمام این ها رو دیده شماره از سطل اشغال برداشته به من زنگ زده. _دیگه به نگار نمیگی? _نه حالا که سر و کله اش پیدا شده بزار پیداش کنم دست پر بگم _تو از اولشم نمی خواستی بگی میترسی بگی نگار بره. _ میترا اذیتم نکن خودت میدونی چقدر سخته. _ سخته چون چهار سال سکوت کردی سخت تر میشه اگر به این سکوت ادامه بدی. چیز زیادی از حرف هاشون دستگیرم نشد جز اینکه کسی جلوی در خونه احمدرضا اینا با من کار داشته و شمارش را به شکوه داده برای اینکه عمو آقا متوجه فالگوش ایستادنم نشه از در فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم روی صندلی نشستم سر و کله کی پیدا شده چرا عمو اقا میترسه من از پیشش برم اصلا چی قراره به من بگن که اینقدر سخته. هر چی هست مربوط به تهران هست. چون میترا می گفت این سکوت چهارساله سخت تر هم میشه. اون روز عمواز خونه بیرون رفت تا شب هم بر نگشت میترا هم خوشحال بود، هم نگران. هر کاری هم کردم نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم. صبح روز بعد همراه با عمو آقا و میترا جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم. بعد از سفارش های مخصوص هر روزه که این بار سخت تر هم شده بود اون هم به خاطر رسوایی که به بار آورده ام، خداحافظی کردم. عمو آقا ماشین رو به حرکت درآورد و از دیدم خارج شد وارد حیاط دانشگاه شدم. خدا خدا میکردم که کسی به غیر از پروانه من رو نبینه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمون اصلی شدم. توی کلاس نشستم با چشمای پر از اشکم به تخته ای که همیشه استاد امینی کنارش می ایستاد نگاه کردم بغض امونم رو بریده بود . دوست نداشتم گریه کنم تا دوباره اعضای کلاس اشک رو توی چشم هام ببینن .هم به غرورم برمیخورد هم این که از عکس العمل هاشون خجالت می کشیدم. سعی کردم فقط به جلو نگاه کنم کتابم رو روی میز گذاشتم و خودم رو بهش مشغول کردم. ورود بچه های کلاس رو یکی یکی احساس می‌کردم اما به هیچ کدام نگاه نمی کردم. چون می دونستم که زیر نگاه سنگین شون دووم نمیارم. سنگینی نگاه بعضی از دخترها رو روی خودم احساس می‌کردم اما پسر ها کاملا بی تفاوت روی صندلی می نشستن. دست گرم پروانه روی سرشونم قرارگرفت با دیدنش اشک توی چشم هام جمع شد. با ذوق گفت: _سلام بی معرفت، یه زنگم به من نزدی? خم شد و صورتم رو بوسید کنار گوشم گفت: _ خواهش می کنم گریه نکن. نمیدونی تو این چند روز که نبودی چقدر حرف زدم تا تونستم قانعشون کنم که تو دلبستگی به استاد نداشتی. به خاطر یک مشکل شخصی گریه کردی نگار خرابش نکن. ازجیبش دستمالی رو دراورد اشک جمع شده ی پایین چشمم رو که منتظر پلک زدن بود برای پایین ریختن پاک کرد روی صندلی کنار من نشست به شوخی ارنجش رو به بازوم زد. _ دیگه می تونیم کنار هم بشینیم ازرق شامی نیست. از حرفش خوشم نیومد استاد ازرق شامی نبود. اون خیلی مهربون بود و فقط توی کلاس حسابی قانونمند بود. هنوز محبت استاد تو دلم مونده نتونستم بیرونش کنم. با اینکه اون نموند و با رفتنش پسم زد. البته این پس زدن رو بهش حق میدادم چون اون از شرایط من خبر نداره و نمی دونه که این ازدواج اجبار برای من بود و هیچ محبتی توش نبوده . خودت رو گول نزن نگار محبت توش بوده تو احمدرضا رو دوست داشتی شاید روز اول باهاش غریبگی می‌کردی اما روزهای آخر حتی خودت رو براش آراسته هم می کردی. کلافه از افکارم سرم رو تکون دادم متوجه شدم که پروانه آروم آروم باهام صحبت میکنه. _... خوبی خوش گذشت. از حرف هاش فقط دو جمله ی سوالی اخرش رو شنیدم . با سر گفتم نه. متعجب گفت: _ چرا? _ حالا بعدا بهت میگم. _کنجکاو شدم یه کوچولوشو بگو _ تو رو خدا ول کن پروانه میگم‌بهت. در کلاس باز شده استاد عباسی وارد کلاس شد. ورودش همزمان شد با آه های پی در پی من. سلام گرم و صمیمی کردو روی صندلی نشست و بلافاصله شروع به تدریس کرد برای من که با دو جلسه غیبت اگر گوش می‌کردم هم متوجه نمی شدم. نگاه خیره استاد روی خودم احساس میکردم اون هم متوجه شده بود که حواس من به کلاس نیست اما حالم رو درک کرد و حرفی نزد. به نوشته هایی که روی تخته می نوشت نگاه کردم و هیچ چیزی ازشون متوجه نشدم سرم رو پایین انداختم که صدای اروم پروانه کنار گوشم بلند شد _ نگارحواست رو به درس بده کجایی تو? _ نمیتونم اعصابم‌خورده. _تلاش کن. اصلا یعنی چی که هنوز داری بهش فکر می کنی? _پروانه فکر نکردن بهش کار سختیه. استاد با ماژیک چند ضربه ی اروم به تخته زد سرزنش وار گفت: _خانم ها... فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
خدا تو قرآن میگه : "وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ" یعنی عزت و ذلت تو دست منه. دیگه از چی میترسی؟
*♥ هر صبح ڪہ سلامت مےدهم و یادم مےافتد ڪہ صاحبے چون تو دارم: ڪریم،مهربان،دلسوز،رفیق، دعاگو،نزدیڪ... و چہ احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدے است داشتنِ تو... 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
💕اوج نفرت💕 _خانم ها.. پروانه ببخشیدی زیر لب گفت و من نگاهم رو به کتاب دادم. نگار باید فراموش کنی، باید از پسش بربیای. باید تلاش کنی تا زندگیت رو نجات بدی. نگاهم رو به تخته دادم برای یادگیری هر چند موفق نبودم اما باید تلاش خودم رو بکنم. کلاس استاد عباسی تموم شد و بعد از اون کلاس استاد شیبانی رو هم پشت سر گذاشتم تو حیاط همراه با پروانه منتظر بودم. _خوبی? _خوبم، پروانه میتونی بیای خونمون. _ آره چرا که نه. _برات روسری خریدم. برق خوشحالی تو چشم هاش نشست. دستش رو پشت سرم گذاشت صورتم رو محکم بوسید _مرسی. مقنعه ام که به خاطر برخورد دست پروانه نامرتب شده بود رو مرتب کردم. _خب تعریف کن ببینم چرا خوش نگذشت پدر خوندت باز حالت رو گرفت نفس سنگینی کشیدم _نه ،رامین اونجا بود. متعجب پرسید: _ تو رو هم دید. _آره دنبالم کرد اما از دستش فرار کردم. _ دنبال دیگه برای چی چیکارت داشت. _نمیدونم چرا این خواهر و برادر انقدر از من بدشون میاد با گذشت چهار سال با این که باعث بدبختی من شده خبر از غیبتم هم داره با اینکه خودش باعث جدایی من و احمدرضا شده اما هنوز دست از سر م برنداشته. تا دیدم آن چنان دنبالم می دوید که نفسم بند اومده بود اصلاً دوست نداشتم بفهمه که من با عموآقام و یا اصلا باهاش زندگی می کنم. خیلی ترسیده بودم پروانه. ناراحت نگاهم میکرد _ روز اول بیرون رفتیم روز دوم که دیدم به هتل برگشتم و دو روز بعد رو فقط از ترسم بیرون نرفتم _ پس چه جوری برای من روسری خریدی روسری دیدم پسندیدم رفتم بخرم که با رامین روبرو شدم نتونستم خرید کنم برای میترا تعریف کردم و اون رفت برام خرید _دختر چقدر مهربونه، خوش به حالت خیره نگاهش کردم _ خوش به حال تو که مادر داری دستم رو گرفت و آروم فشار داد _مادر به محبته نه به دنیا آوردن وقتی انقدر مهربون و خالصانه بهت محبت میکنه اینکه نداشتن مادر رو بهونه کنی ناشکریه _من اگر از روز اول مادر نداشتم آره ‌نا شکری بود. میترا واقعا محبت‌هاش به من مادرانس گاهی فکر میکنم معجزه ی زندگیمه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
امام على (ع):  أهنَى العَیشِ اطّراحُ الکُلَفِ. گواراترین زندگى، دور افکندن تکلّفات و تشریفات است. هیچکس نمیداند که تنها فرمول خوشبختی این است... ♥️قدر داشته هایت را بدان و از آنها لذت ببر♥️
هدایت شده از  حضرت مادر
16.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز با برکت جعفر طیار✨
💕اوج نفرت💕 حضورش در خونه باعث دلگرمیم شده، ولی مادرم نیست. _پدرخواندت الان میاد دنبالت? _اره میای خونمون. _ بزار برم خونه به بابام بگم بعد میام. _نمی تونی بهش زنگ بزنی? _ سر جلسس صبح گفت تلفن جواب نمیده. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ باشه. اروم به بازوم زد و با خنده گفت: _خیلی خب بابا میام، می خواد دعوام کنه دیگه. خیلی از اینکه قرار باهام بیاد خوشحالم. حضور یک نفر کنارم که حرف دلم رو بدونه بهم ارامش میده. چند لحظه بعد عمو.اقا رسید هر دو سوار ماشینش شدیم. رفت و امد من با پروانه هم برای عمو اقا عادی شده . جلوی پارکینگ خونه پیاده شدیم با پروانه به خونه رفتم. کفش هام رو دراوردم که پروانه گفت: زود روسریم.رو بیار ببینم که دلم اب شد. لبخندی بهش زدم. _باشه بشین بیارم. پروانه روی مبل نشست و من سمت اتاقم رفتم. روسری خودم رو از جعبه بیرون اوردم جعبه رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن جعبه ی هدیه ی زیبای دستم که انتخاب میترا بود ابروهای پروانه بالا رفت. _بابا باکلاس. میگم بچه پولداری، هی ناله میکنی. از لحنش خندم گرفت به شعر گفتم: _خرج که از کیسه ی مردم بود حاتم طایی شدن اسان بود. بلند تر از من خندید. _مردم نه مهمان. جعبه رو روی پاش گذاشتم. _اخه من مهمونم اون صاحب خونه. پروانه با ذوق در جعبه رو برداشت روسری رو بیرون اورد. _وای نگار خیلی قشنگه. روسری رو روی دست هاش بلند کرد. _چه رنگی داره ، چقدر ظریفه. مقنعه اش رو تو یه حرکت دراورد و روسری رو جایگزینش کرد ایستاد _اینه کجاست? از این همه ذوق زدگیش منم وجد اومدم _تو اتاق من. سمت اتاقم حرکت کرد و منم بدنبالش. جلوی اینه ایستاد به خودش نگاه کرد. _نگار این محشره. روسری خودم رو از رو میز برداشتم. _برای خودمم خریدم. سرش رو سریع سمت من چرخوند و به روسری تو دستم نگاه کرد جلو اومد. _خیلی کار خوبی کردی ست خریدی. حالا با هم ست میکنیم میریم بیرون. روسری رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. پروانه روسری رو به مدل های مختلف روی سرش امتحان میکرد. روی لبه ی تخت نشستم بودیم. _ عقد برادر کی شد? همونطور که با روسری روی سرش مشغول بود گفت: _نمیدونم، مثل اینکه یکی از فامیل‌های تهمینه توی زندان بوده حکم اعدام براش اومده و اونتم همه به هم ریختن. فکر کنم پسرخالشه، به خاطر اون عقب انداختن همش دارن دنبال این می گردند که رضایت بگیرند حتی از قاضی خواستند تا حکم و عقب بندازن که بتونن اعضای خانواده مقتول رو راضی کنند اما اونها رضایت نمی‌دن. _ای وای چه بد. _ یه روز با پدر و مادرش اومدن خونمون گفتن که این مشکل براشون اتفاق افتاده به خاطر همون نمیتونم فعلاً عقد رو بگیرن و قرار شده که مراسم عقد رو بندازن بعد از عید که تکلیف پسرخاله عروس هم معلوم بشه. _ چقدر غم انگیز. برای چی میخوان اعدامش کنن? _ توی دعوا زده یکی رو کشته اون خانواده که رضایت نمی دن. یک مبلغ بالایی رو گفتن. گفتند اگر بدید رضایت می دیم. تهمینه میگفت اونم پسر خوبی نبوده خانوادش از دستش عاجز بودن اما الان که مرده از خونش هم نمی گذرن. البته این حرفهای تهمینس من از اون طرف خبر ندارم میگفت خالم خیلی بیقراره خالش یه دختر مریضه، داره میمیره. پسرشم که اینطوری شده _شوهر نداره خالش? _نه از همون اول زندگی این زنه رو با دو تا بچه ول میکنه میره پسرش قبلا هم تو دعوا زده یکی رو ناکار کرده مادره مجبور میشه خونشون رو بفروشه بده دیه ی اون. الان بیچاره خودش هم اوارس یه بچش تو بیمارستان مریضه یه بچش هم گوشه ی زندان. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕