هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🛑استخدام ادمین برای کار پاره وقت بدون سابقه کاری، و کار در منزل فقط نیاز به ی گوشی هست.🛑
جهت اطلاعات کافی تو این چنل جوین شین :
👇👇
@.Admin_Kanal
@.Admin_Kanal
⛔️ ظرفیت ۷۵ نفر 👆
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
.
📌 کار در منزل
این چند روز خیلی ها پیام دادند که یه شغل کار در منزل بهمون معرفی کن که کار توی خونه باشه باحقوق بالا
از الان لینکش براتون میزارم
👇👇👇👇👇
Daramad halal bala
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برسون به حاجقاسم سلام مارو
نماهنگ سید شهیدان خدمت با صدای حاج ابوذر روحی
انا لله و انا الیه راجعون 🏴
نماز لیلة الدفن شهدای اخیر ویژه امشب
●شهید مالک رحمتی
●شهید سید مهدی موسوی
《هر کدام نماز جداگانه خوانده شود》
#انتشار_دهید
هدایت شده از حضرت مادر
چله زیارت عاشورا به نیابت جمیع شهدا و شهدای خدمت و #شهید_حاجحسین_معزغلامی
هدیه به امام زمان عج
هر عزیزی تمایل داره شرکت کنه عضو کانال بشه اطلاع بده
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#پارت236
💕اوج نفرت💕
سیاوش به محض ورودش از در ورودی با صدای بلند دوستش رو صدا کرد.
_احمد
پسر کوتاه قدی با موهای فرفری کوتاه از اتاق جلوی در ورودی سر بیرون کرد و با لهجه شیرازی که سعی داشت درست بگه گفت:
_سلام کاکو.
سیاوش که تا وسط ویلا رفته بود برگشت خنده کنان هر دو دستش رو باز کرد سمت احمد رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند.
نگاهی به اطراف انداختم جای زیبایی بود مسیر زیادی از در ورودی تا انتهای ویلا که به دریا ختم میشد سنگفرش بود و دور تا دور خونه های تقریباً بزرگی، دو طبقه با ورودی های مجزا قرار داشت.
هرخونه طبقه دومش بالکن داشت که روش صندلی های سفید آهنی بود.
منقل و آتش هم پشت درب آهنی ورودی بود که بوی کباب رو همه جا پخش کرده بود. خانواده ای در حال درست کردن کباب بودن.
دوباره نگاهم رو به خونه ها دادم.
خونه هایی قهوه ای با سقفهای شیروانی نارنجی قشنگی خاصی به اونجا داده بود.
انتهای ویلا پارک کوچکی بود که بچهها داخلش در حال بازی بودند با صدای پروانه نگاه از منظره زیبا روبروم برداشتم.
_خوبه?
لبخند زدم.
_ عالیه.
اروم کنار گوشم گفت:
_حالا من ناراحت شدم ولی بهتر که دور شدیم.
_چرا?
_بالا سرمون بود هر دقیقه باید اجازه می گرفتیم اینجا بریم اونجا بریم. اون هم جو مرد بودن میگرفتش هی میگفت نه، اینجوری بی سر و بی صدا هر جا دلمون بخواد می تونیم بریم.
با صدای احمد که با لهجه غلیظ مازندرانی بهمون سلام.میکرد نگاه کردیم.
_ سلام خانم ها خوش آمدید.
من سلامی زیر لب دادم ولی پروانه گرم و صمیمی حال احوال کرد سیاوش گفت:
_داداش عین خواهرهای خودت، من یه کاری برام پیش اومده و گر نه تنها نمیذاشتمشون.
پروانه زیر لب گفت:
_کار پیش اومده
احمد اقا که متوجه حرف پروانه نشد گفت:
_خیال راحت برو
خداحافظی کرد من جوابش رو دادم ولی پروانه فقط نگاهش کرد.
با رفتن سیاوش احمد دومین خونه رو که به نظرش تمیزترین خونه هاش بود به ما داد
وارد خونه شدیم بزرگ و تمیز یک سالن بزرگ به همراه آشپزخانه کوچک پایین بود اتاق خواب هم طبقه بالا فضای خونه هم رنگ و وارنگ بو و رنگ ها هیچ سنخیتی با هم نداشتند.
روی مبل سه نفره اتاق نشستم پروانه به کمک احمد چمدون ها رو داخل آورد.
احمد سفارش های مخصوص خودش رو کرد که اگر کاری داریم صداش کنیم و اون رو مثل سیاوش بدونیم .از خونه بیرون رفت. حالا با پروانه تنها بودم تا این لحظه سفر خوبی بود.
بیست ساعت تنهایی و دوری از خانواده ای که خانوادم نبودند و برام تلاش می کردند. انگار به این تنهایی نیاز داشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیلِ گریه نکردن رهبری
بر سر پیکر شهید رئیسی،
به تفسیر حاج محمود کریمی
#پارت237
💕اوج نفرت💕
پروانه حسابی خسته بود حتی نتونست طبقه بالا بره همونجا روی مبل دراز کشید و خوابش رفت.
دو ساعتی بود که رسیده بودیم و حسابی گرسنه بودم از بیرون رفتن هم میترسیدم جایی رو بلد نبودم مطمئن بودم که گم میشم اما توی خونه نشستن هم چاره کار نمیشد.
مانتو و روسریم رو پوشیدم و وارد حیاط شدم. نگاهم به بیرون از ویلا اونطرف خیابون زیر درخت بزرگی که تمام برگها آویزون بودند افتاد. چند قدم جلو رفتم که با صدای احمد آقا سمتش برگشتم
_ چیزی میخواید آبجی?
لهجش من رو یاد بانو خانم انداخت.
برگشتم سمتش
_ سلام.
_سلام. ببخشید اینجا شماره رستوران دارید که برامون غذا بیارن
_بله آبجی الان زنگ میزنم فقط بگید چی میخورید.
_ اگه میشه شماره بدید به خودم زنگ بزنم
_ باشه یه چند لحظه صبر کنید الان میام.
به سمت اتاق کنار جلوی در ورودی دوید. باز نگاهم افتاد به درخت واقعا زیبا بود.
بفرمایید کارتی رو که سمتم گرفت از دستش گرفتم.
_ این کارت رستوران. البته خانم خودم هم اینجا غذا خونگی میپزه. اگر خواستید بگید خودم براتون میارم
_خیلی ممنون. من با غذای خونگی موافق ترم به انتخاب خودتون رو برامون دوتا غذا بیارید.
خوشحال گفت:
_ چشم خانم ، فقط سوئیچ ماشین تون را بدید تا بزارم زیر این درخت آفتاب بهش نمی زنه.
_.
_ الان میگم خواهر آقا سیاوش سوییچ رو براتون بیاره.
منتظر جوابش نشدم و به سمت خونه حرکت کردم.
سختگیریهای عمو اقا باعث شده تا به حرف زدن با نامحرم عادت نداشته باشم.
وارد خونه شدم پروانه هول هول جورابش رو پاش می کرد با دیدن من نفس راحتی کشید و دل خور گفت:
_ کجا رفتی?
_دنبال غذا.
_تو که جایی رو بلد نیستی دختر گفتم الان گم میشی.
روسریم رو روی چوب لباسی جلوی در آویزون کردم و شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کردم
_ مگه بچم که گم شم. به احمداقا گفتم برامون غذا بیاره گفت خانم غذای خونگی میفروشه تو خواب بودی. گرسنم بود.
مانتوم رو هم آویزون کردم سمتش چرخیدم خیره نگاهم کرد
_ نگران شدی
_نه نترسیدم
_ببخشید، راستی گفت سوییچ رو بدی بهش ماشین رو بزاره جای خوب.
پروانه سمت اشپزخونه رفت و زیر کتری رو روشن کرد
روی مبل نشستم . گوشیم رو برداشتم و پیامکی که اومده بود رو باز کردم میترا نوشته بود
" خوش میگذره"
لبخند به لب هام اومدبراش نوشتم
"خیلی زیاد. جای شما خالی"
گوشی رو روی میز گذاشتم. از داخل کیفم تیوپ کرم نرم کننده رو برداشتم و کمی روی دستم ریختم.
_ نگار.
_ جانم.
_یه چی بپرسم?
با لبخند نگاهش کردم.
_بپرس.
_ فراموشش کردی?
متوجه منظورش شدم اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو بدن به نفهمیدن زدم.
_ چی رو?
عمیق نگاهم کرد. خودم رو سرگرم پخش کردن کرم روی دستم کردم
_ استاد رو.
با آوردن اسمش دلم خالی شد و ناخواسته گرمی اشک رو تو چشم احساس کردم .
دستم رو پشت دست دیگم کشیدم و مابقی کرم رو هم پخش کردم.
لب زدم:
_ نه.
_بهش که فکر نمی کنی?
نفس سنگین کشیدم و سرم را بالا دادم.
_ نه.
_ فکر میکردم با گذشت این همه مدت فراموشش کردی.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_فراموش نمیشه. هیچ وقت. فقط تلاش می کنم بهش فکر نکنم.
اشک سمجی از گوشه چشم پایین ریخت که فوری پاکش کردم .هنوز هم معتقدم عشق استاد یک عشق مقدس بود.
صدای در خونه بلند شدم پروانه چادر سفیدی روی سرش انداخت و سوییچ رو برداشت و در رو باز کرد.
صدایی احمد آقا اومد که برامون غذا آورده بود فوری سراغ کیفم رفتم و مقداری پول برداشتم.
از پشت در پول رو دست پروانه دادم.
_اینم بده بهشون.
پروانه پول رو سمت احمد اقا گرفت که گفت:
_ این کارها چیه شما مهمون مایید
متوجه تعارفش شدم از پشت در گفتم:
_ شما لطف دارید احمدآقا اما اگه نگیرید ما هم میتونیم غذاها را قبول کنیم.
_ آخه زشته.
_چه زشتی درآمد همسرتون از این راهه.
_ اخه این پول هم زیاده.
_باشه فعلا دستتون. حالا ما چند روز مزاحمتون هستیم.
_ خواهش می کنم مراحمید.
چند لحظه بعد پروانه چادرش رو به دندون گرفته بود و با سینی گرد بزرگی برگشت داخل.
کمکش کردم سینی رو روی میز ناهارخوری زیر پنجره گذاشتیم.
دو قابلمه کوچک با یک پارچ سفالی پر از دوغ و سبد کوچک سبزی خوردن
بوی قیمه و دارچین فضای خونه رو پر کرد در قابلمه رو باز کردم سیب زمینی های درشت سرخ شده روی خورشت خود نمای می کرد
به به پروانه هم از عطر و بوی غذا بلند شد.
غذای خونگی و خوشمزه دست پخت همسر احمد آقا رو به همراه دوغ محلی خوردیم حسابی سنگین شدیم. دوغ پروانه را گرفت و دوباره بعد از ناهار خوابید.
نمازم رو خوندم برای خودم.چایی ریختم به بالکن رفتم.
تا ساعت پنج بعد از ظهر از بالکن زیبای خونه فضای چشمگیر دلنواز دریا رو نگاه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بـهحسـينبنعـلیپشـتوپناهـمگـرماست 🌷
ایخـداشكـر،عـجبپـشـتوپـنـاهیدارم ✨
#السلامعليكيااباعبداللهالحسين
#کربلا
#پارت238
💕اوج نفرت💕
با صدای شکستن چیزی به خونه برگشتم از توی راه پله ها با صدای بلند گفتم.
_پروانه بیداری?
_ آره بیدارم. دسته گلمم آب دارم
خندم گرفت از موقعیت بوجود اومده خوشحال بودم. برای اولین بار تنهام و هیچ کس مراقبم نیست پایین رفتم.
پروانه روی زمین مشغول جمع کردن شیشه خورده بود.
_چی شکست?
_ اومدم چایی بریزم بیارم بالا با هم بخوریم لیوان افتاد شکست.
_ با دست جمع نکن یه وقت میبره
ایستاد و با ذوق نگاهم کرد.
_ بیا بریم بازار.
سوالی گفتم:
_دوره?
_ نمی دونم، می پرسیم. ماهی بخرم شب کنار دریا کباب کنیم بخوریم. هوا سرده میچسبه ها.
_چی بگم.
_ پاشو بریم.
جارو رو برداشت و شیشه خورده ها رو زیر کابینت هول داد.
خندیدم
_پروانه چقدر شلخته ای جمعشون کن.
_بریم.بیایم جمع میکنم.
سرم رو تکون دادم و سمت چمدونم رفتم.
مانتو هام رو به چوب لباسی آویزان کردم نگاهم به مانتو طوسی صورتی مورد علاقه میترا افتاد لبخندی به حساسیت عمواقا برای این مانتو زدن و اویزونش کردم مانتو سرمه ای ساده با روسری پردردسری که سوغات مسافرت کیشم بود پوشیدم.
بافت مشکی ساده ای هم که میترا برام گذاشته بود روی دوشم انداختم. همراه با پروانه سوار ماشین شدیم.
پروانه نسبت به من دل و جرأت بیشتری داشت شاید به خاطر آزادی که در طول زندگیش داشته.
از چند نفر پرسید بالاخره بازار رو پیدا کرد. ماشین رو پارک کرد و به طرف بازار حرکت کردیم.
با لرزیدن کیف متوجه تلفن همراهم شدم اسم عمو آقا روی صفحه گوشیم روشن و خاموش می شد.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم. با خوشحالی گفتم:
_ سلام
عمو آقا حسابی مهربون شده بود.
_ سلام دخترم. خوبی?
_بله خیلی ممنون.
_ خوش میگذره.
_ حسابی، جای شما خالی.
_ خداروشکر. الان کجایی?
_ اومدیم بازار.
_ باکی?
اصلا نمی تونم بهش دروغ بگم اما گفتن حقیقت هم باعث اختلاف میشه.
_ من با پروانم آقا سیاوش و نامزدش هم اون ورن.
نگران گفت:
_پس چرا جدا راه میرید.
آب دهنم رو قورت دادم یک دروغ کوچیک هم باعث ترسم میشه.
_جدا راه نمیریم گفتم شاید بخوان تنها باشن یکم فاصله گرفتیم.
صدای نفس راحتی که عمواقا کشید رو شنیدم.
_ باشه عزیزم. چیزی لازم نداری?
_ نه خیلی ممنون به میترا جون سلام برسونید.
_ باشه خداحافظ.
همزمان که با گوشی حرف میزدم دنبال پروانه هم میرفتم. بالاخره وارد بازار شدیم.
اینقدر ذوق زده بودم که لبخند از روی لب هام پاک نمیشد. گونه هام درد گرفته بود. این اولین باری بود که انقدر راحت بودم.
پروانه حسابی خرید کرد. ولی من اصلا تمرکز خرید نداشتم.
انواع ترشی ها ماست کلوچه توی بازار بود.
بوی سیر ترشی و ماهی تازه با اینکه اصلاً مطبوع نبود ولی دوست داشتم.
دست آخر دو تا ماهی و سبزی تازه خریدیم و به پارکینگ برگشتیم.
خریدها رو توی صندوق عقب گذاشتیم و سوار ماشین شدیم.
پروانه فلش رو داخل ضبط گذاشت.
_نگار آرزوم بود بیام شمال سیاوش نباشه این آهنگ رو بذارم صداش رو زیاد کنم باهاش بلند بخونم
_چه اهنگی?
_ صبر کن الان میزارم .
با خنده گفتم:
_اگر میخوای بخونی بریم یه جاده خلوت جلو مردم نخونی زشته.
_نه بابا حواسم هست.
خیلی ذوق داشتم انجام این کار ساده برای من خیلی پر از هیجان بود.
به جادهی خلوتی رسیدیم
پروانه آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت صدای ماشین رو تا آخر زیاد کرد.
آهنگ ملایمی بود ولی صدا به صدا نمی رسید با صدای بلند گفت:
_ نگار تو هم بخون.
با همون تن صدا گفتم:
_ من بلد نیستم.
_گوش کن یاد بگیر.
بعد هم با صدای بلند شروع به خوندن کرد.
_ باز هم، آمدی تو بر سر راهم. ای عشق، می کنی دوباره گمراهم...
خیلی خوشحال بودم ولی آهنگ آروم و ملایم پروانه نمکی بود روی زخم هام شاید هم از صدای بلند ضبط استفاده کردم برای خالی کردن عقده های چند ساله ام.
پروانه حواسش به من نبود و فقط با صدای بلند شعرش رو میخوند.
اشک بی محابا روی صورتم ریخت سرم رو سمت خیابون برگردوندم و با صدای بلند گریه کردم. مطمئن بودم پروانه صدام رو نمیشنوه.
گریم هم از ناراحتی بود هم از خوشحالی اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
چرا اینقدر میگید پانزده ساعت دنبال رئیسی گشتیم
واقعا یادتون نمیاد؟
ما یه رئیسجمهور دیگه هم داشتیم که پانزده روز دنبالش گشتیم.
بله کمی فکر کنید بهار سال ۹۸ وقتی شهر آققلا تا گردن زیر سیل بود ما پانزده روز دنبال رئیسجمهور گشتیم، البته نه در کوهها و مناطق دور افتاده بلکه در هتلها و کاخهای کیش.
فرقی بین این دو نیست هر دو سابقه گمشدن دارن؛ یکی میان درد مردم و دیگری در کاخهای کیش.💥
#رئیسی #شهید_جمهور
هفته ی پیش همین ساعات بود که ما گل هایی رو گم کردیم😭
+ حاج اقا هارداسان؟!
#رئیسی #شهید_جمهور
#پارت239
💕اوج نفرت💕
آهنگ تموم شد. به رو به رو خیره شدم. گریم دیگه جون نداشت.
پروانه دستش رو سمت دکمه ضبط ماشین برد تا دوباره آهنگ رو از اول بذاره. نیم نگاهی به من کرد که نگاهش ثابت موند.
متعجب گفت:
_نگار!
چند قطره اشک باقی مونده زیر چشمم رو پاک کردم.
_ الهی بمیرم اصلا حواسم بهت نبود.
با صدای گرفته ای گفتم:
_اتفاقا خوب بود تو نیاز به شادی داشتی به من نیاز به گریه. تخلیه شدم.
فلش رو در آورد و روی داشبورد گذاشت تا ویلا دیگه حرفی نزدیم.
از پروانه خواستم تا تنهام بزاره اون هم پذیرفت. وسایل هایی که خریده بود رو به خونه برد .
چشم به دریا دوختم و مسیر سنگ فرش شده تا دریا رو طی کردم.
هوا خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردم سرد بود. هر دو دستم رو دور خودم پیچیدم تا شاید کمتر احساس سرما کنم.
به دریا چشم خیره شدم.
_ خدایا کمکم کن. راه درست رو نشونم بده.ببخش اگر گاهی حرفی می زنم که شایسته نیست.
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد را به گریه هام هدیه دادم.
_خدایا می خوام زندگی کنم. مثل پروانه شاد باشم.
به آسمان آبی تر از دریا نگاه کرد. شدت باد کم کم زیاد شد. موج دریا هر لحظه جلو تر می اومد.
باد در حال تلاش برای
برای کندن لباس های تنم بود .صدای پروانه بین صدای امواج دریا رو شنیدن با صدای بلند اسمم رو صدا میکرد.
سمتش چرخیدم . چند قدم سمتش رفتم. پالتوم رو گرفت سمتم.
_ بپوش سرده .
فوری تنم کردم.
_ بیا بریم تو خیلی سرده.
با لذت به دریا نگاه کردم.
_نه دوست دارم بمونم.
_ باشه پس بیا بریم تو آلاچیق بشینیم.
متوجه آلاچیق های چوبی پشت سرم شدم. الاچیق هایی که که از سه طرف چوب بود و به خاطر سردی هوا یک طرفش با نایلون پوشونده بودن.
نزدیک ترینشون رو به ساحل دریاه انتخاب کردیم و نشستیم.
شدت برخورد باد با نایلون جلوی آلاچیق صدای بدی رو تولید میکرد.
فضای گرم و آرام بخش الاچیق، به خاطر چراغ گردسوزی که وسط قرار داشت بود.
پروانه گفت:
_ تو بشین من الان میام.
قسمتی از نایلون که برای ورود و خروج آزاد بود رو باز کرد و بیرون رفت. چند لحظه بعد در حالی که با یک دست روسریش رو گرفته بود تا باد از سرش بر نداره به دست دیگش سینی که فلاسک چای دوتا استکان و قندون داخلش بود که اونا رو هم تو حصار دست و سینه اش پنهان کرده بود برگشت.
_ بیا که چایی تو این هوا اساسی مزه میده.
ازش گرفتم کنار چراغ گذاشتم
_از کجا گرفتی?
_ از مغازه پشت آلاچیق ها گرفتم
با تعجب گفتم:
_مگه مغازه داره اینجا!
_ نگار عاشقی ها، فقط دریا رو دیدی.
از حرفش خندم گرفت:
_تازه قلیونم داره.
به حالت مسخره ادامه داد:
_ میخوای برم بگیرم.
خندیدم و سرم رو تکون دادم پروانه خیلی شاد بود از شادی اون من هم شاد بودم.
این روزها را باید توی تاریخ زندگیم ثبت کنم. روزهایی که خندیدم. گریه کردم. آزاد بودم. برای خودم بودم .
پروانه اولش نمیخواست بمونه. اما الان دیگه کوتاه بیا نبود.
برگشت با ماهیهایی که خرید بود به همراه احمد آقا برگشت..
احمد آقا تو این هوای سرد با فاصله زیادی از آلاچیق آتیشی رو توی یک پیت حلبی درست کرد دوتا کنده درخت هم داخلش گذاشت.
به اصرار پروانه از آلاچیق گرم بیرون اومدم.
کنار آتیش به ماهی کباب کردن
پروانه نگاه کردم.
هنوز کامل کباب نشده بود که پروانه به سختی یک تکه از ماهی داغ رو کند. توی دستش جا به جا کرد تا کمی خنک بشه. دو تکه کرد خودش خورد و اون یکی را جلوی من گرفت.
مزه ی خیلی لذیذی داشت .
باز هم به اصرار پروانه ماهی ها رو تو همون هوای سرد خوردیم. از اجزای صورتم به خاطر سرما دیگه بینیم را احساس نمیکردم. پوست صورتم خشک شده بود.
بالاخره به آلاچیق برگشتیم و به چراغ چسبیدیم.
هوا کاملا تاریک بود. به غیر از ما هیچ کس دیگه کنار دریا نبود. پروانه دراز کشیده بود که صدای احمد آقا رو شنیدیم.
_خانم افشار
پروانه نشست. خودش رو جمع و جور کرد.
_بله احمد آقا.
یا الله ی گفت و گوشه نایلون رو کنار زد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت240
💕اوج نفرت💕
_ببخشید مزاحمتون شدم.
گوشیش رو گرفت سمت پروانه
_سیاوش کارتون داره.
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشش گذاشت.
_ بله.
طوری که قصد مسخره کردن داشت گفت:
_اوه اوه،خوب حالا، کنار دریاییم. گوشی هم نیاوردم خوش بگذرونم.
_ نه دیگه به من چیکار داری بچسب به زنت خوش غیرت.
_خیلی خوب حالا که فهمیدی.
_ کاری نداری?
_ امیدوارم بیای. البته اگه بهت اجازه بده.
گوشی رو قطع کرد سمت احمد آقا گرفت.
_ خیلی ممنون احمد آقا خیلی مزاحم شما شدیم.
_ نه خواهش می کنم.
گوشی رو گرفت و رفت.
_ چی میگه?
_ زنگ زده جواب ندادم ناراحت شده.
استکان ها رو داخل سینی گذاشتم
_ پروانه پاشو بریم دیگه خوابم میاد.
خم شد و هر دو طرف صورتم رو کشید و گفت:
_ باشه عزیزم هرچی تو بگی.
از آلاچیق بیرون اومدیم دیگه خبری از باد و سرما به اون شدت نبود.
به خونه برگشتیم هر دو خسته بودیم و به محض خوابیدن روی تخت خوابمون برد.
صبح زود پروانه بیدارم کرد.
_ نگار بلند شو صبحانه بخوریم بریم بیرون.
چشم هام رو باز کردم.
_ ساعت چنده?
_هشت.
پتو رو روی سرم کشیدم.
_پروانه ول کن بزار بخوابم هنوز زوده.
با شدت پتو رو از روم کشید.
_ وقت برای خوابیدن همیشه هست پس فردا قراره برگردیم. حسرت این لحظه ها را می خوریم بلند شو دیگه.
خیلی خوابم میومد اما از بدسفری هم بدم می اومد.
به سختی بلند شدم و پایین رفتم.
بوی نون تازه توی خونه پیچیده بود سر میز نشستم.
همه چیز برای یک صبحانه مفصل آماده بود.
_ احمدآقا آورده.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ نخیر شما که تو خواب ناز بودید خودم رفتم خریدم.
با دلخوری گفتم:
_ خیلی نامردی تنهایی رفتی.
_ برو بابا، خوابی هر چی هم صدات می کنم بیدار نمیشی الان هم به زور آوردم پایین. چرا درک نمیکنی لحظه ها دارن از دستمون میرن.
خندم گرفت. صبحانه رو کنار حرف های بامزه پروانه خوردم.
_نگار.
_جانم.
_ امروز باید چند جا بریم خودت انتخاب کن. باغ وحش، بازار،کنار دریا مسابقه دو، اول کجا برویم.
کمی فکر کردم.
_ اول بریم باغ وحش بد بازار آخر سر هم کنار دریا
_یعنی خوشم میاد کلی فکر کردی همون ترتیبی که خودم گفتم رو گفتی.
با صدای بلند خندیدم
_خوب چی بگم پیشنهادت خوب بود.
استکان رو از جلوم برداشت
_چایی بریزم
_ نه دیگه انقدر خوردم اصلاً جا ندارم.
_پس پاشو حاضر شود که دیره.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💚
🌸صبح یعنی ...
💫تپشِ قلبِ زمان ،
🌸درهوسِ دیدنِ تــو،
💫کہ بیایی و زمین،
🌸گلشنِ اسرار شود...
🌸سلام آرزویِ زمین و زمان
🌸 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😱۵ تکنیک افزایش رزق و روزی 😱
➕واقعا با یک کد میشه پول جذب کرد؟🔴🤔
➕چطوری با آب خوردن پول جذب کنم؟⚪️🤑
➕چه رمز کارتی بزارم که کارتم همیشه پول
داشته باشه؟ 🟡💳
🔥فقط دو ماهه توی این کانالم که با
تغییر رمز کارتم هیچ وقت کارتم خالی
نمیشه تازه با تکنیک های آب خوردن
تونستم ۱۰ ملیون پول جذب کنم 🤩
شوهرمم برامون بلیط هواپیما گرفته
که بریم مشهد ✈️🕌
💥 کانال vip شون که قیمتش ۸۰۰
هزار رو به مدت 6 ⏰ ساعت رایگان
گذاشتن زود برو بگیر تا بر نداشته 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3392406020Cc06fccacfb
جذب پول،جذب خونه، جذب شغل،👆👆
همش اینجاست نری از دستشون دادی😜
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
فقط یک تکنیک و یک کد برای بچه م که
دانش آموز خوندم که داره مثل آب
خوردن نمره 20 میگیره 📚🤓
با تکنیک جعفری هم حقوق همسرم واریز شد😱
همه تکنیک و کد ها ((رایگان)) اینجا گذاشتن
برو استفاده کن و حال شو ببر 😜🤩👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3392406020Cc06fccacfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب در منزل شهید رئیسی: آقای آلهاشم، آقای امیرعبداللهیان، پاسدار رئیسجمهور، استاندار و گروه پروازی هم به برکت شهید رئیسی اوج گرفتند
🔹 آن کسانی هم که با ایشان در این حادثه بودند، واقعاً کسانی بودند که موقعیّت مردمی داشتند، مثل آقای آلهاشم؛ آنها هم اوج گرفتند. آقای [امیر]عبداللّهیان، آن پاسدار ایشان، استاندار و آن گروه پروازی هم به برکت این مرد پرواز کردند، اینها هم اوج گرفتند، اینها هم در چشم مردم عزیز شدند، شیرین شدند.