eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شکایت کرده و دیروز حکم جلب بازداشت رو گرفته گفته باید ۲۰میلیون کامل تسویه کنن هر عزیزی میتونه کمک کنه بتونیم قدمی برای این خانواده برداریم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شک
رفقا اگر ۶۰۰نفر نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
هدیه به تولد:۱۳۶۰/۴/۲۹ محل تولد:همدان شهادت:۱۳۹۵/۸/۲۲ محل شهادت :حومه حلب سوریه
🗓‍۳۰ تیر ماه ، اسطوره ای است که به گفته کارشناسان ، نیروی دریایی عراق را به نابودی کشاند. فردی که در تعداد پرواز جنگی رکورد داشت و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود. شهید دوران با از خود گذشتگی، کاری کرد که اجلاس سران غیر متعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد. ⚡️سالروز شهادت سرلشکر خلبان هدیه به
💕اوج نفرت💕 سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتن کنارش نشستم. چایی رو برداشت بدون در نظر گرفتن داغیش کمی ازش خورد مشغول خوردن شدم که گفت: _ای خدا بزنه دوباره برگردم شیراز تو همون دانشگاه با این افشار کلاس بردارم. سادیسم رو حالیش کنم چشم هام گرد شد. _تو از کی اومدی خونه? _از همونجایی که خاطره برگه امتحانیت رو میگفت _ گوش ایستادی? _من گوش نایستادم صدای گوشیت رو چرا گذاشتی رو بلندگو _تقصیر شیر اب خونته که یهو اب پاشید رو گوشیم. تازه الان باید خسارت گوشیم رو هم بدی بلند خندید _چشم. ولی اون گوشی بدرد نخور سلیقه ی کی هست? _گوشی خودم رو شکستم. این مال میترا جونه سوالی نگام کرد _همون روز که دیگه نیومدی دانشگاه ناراحت شدم پرتش کردم. ابروهاش بالا رفت خم شد چاییم رو برداشت. _برو براخودت چایی بیار لبخند پر از محبتی زدم و لیوان خالیش رو برداشتم. و سمت اشپزخونه رفتم دوست داشتم کمی سر به سرش بزارم تن صدام رو کنی بالا بردم _راستی حالا واقعا سادیسم داری? _حالا بهت میگم سادیسم یعنی چی صبر کن. خندم گرفت و ته دلم خالی شد لیوان چایی رو برداشتم و دوباره روبروش نشستم از بالای چشم نگاهم کرد. _جدا از شوخی واقعا میخواستی برگم رو پاره کنی? _نه _پس چرا اونجوری گفتی? _دلم نمیخواست معنی نگاه هام رو که دست خودم نبود میفهمیدی... صدای تلفن همراهش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه از جیبش بیرون اورد و به صفحش نگاه کرد _اردشیر خانه انگشتش رو روی صفحه کشید و کناروشش گذاشت _الو سلام نیم نگاهی به من کرد و ایستاد و سمت حیاط رفت _بله. ولی متوجه نشدیم... با بستن در اتاق دیگه صداش رو نشنیدم. سراغ گوشیم رفتم و ادرسی که پروانه برام فرستاده بود رو خوندم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم وارد حیاط شدم علیرضا هنوز در حال صحبت با عمواقا بود. متعجب نگاهم کرد کفشم رو پوشیدم.و سمت در حیاط رفتم _کجا? _خونه ی عفت خانم. میبریم? _مگه ادرس داری? _اره پیدا کردم میبریم یا برم? به عمو اقا که هنوز مخاطب پشت خط بود گفت: _خودتون میشنوید. من حریفش نمیشم. بیشتر هم تمایل دارم کنارش باشم. _نه منظورم اینه که اون کاری رو میکنم که خودش میخواد. _یه لحظه گوشی جلو اومد و گوشی رو سمتم گرفت کمی به گوشی خیره موندم و در نهایت گرفتم کنار گوشم گذاشتم. _سلام _سلام. این کارها چیه کردی? _چی کار کردم? _کی به تو اجازه داد تنهایی بلند شی بری اونجا? _من نیاز به اجازه ی کسی... با صدای دادش نتونستم ادامه بدم ناخواسته چشم هام رو بستم _ این نوع ادبیات رو از کی یاد گرفتی. چند لحظه سکوت کرد وبا صدای اروم تری گفت: _ فرودگاهم. دارم میام تهران تا اومدنم هیچ کاری نمیکنی. فهمیدی? _بله. _خداحافظ. گوشی رو حرصی قطع کردم و به علیرضا خیره شدم. _من میخوام برم خونه عفت خانم میبریم یا اژانس بگیرم. _مگه الان قول ندادی تا اومدن اردشیر خان کاری نکنی? تاکیدی گفتم: _کنارمی یا مقابلم? دلخور گفت: _صبر کن برم سوییچ بیارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 منتظرش نموندم در حیاط رو باز کردم با دیدن احمدرضا جلوی در اخم هام تو هم رفت. _اینجا رو از کجا یاد گرفتی? مظلومانه نگاهم کرد. _سلام. سرم رو پایین انداختم نفس سنگینی کشیدم. _سلام. _علیرضا برام پیامک کرد. نیم نگاه دلخورم رو به حیاط دادم. _تعارفم نمیکنی. از جلوی در کنار رفتم. اومد داخل و در رو بست به تخت گوشه ی حیاط اشاره کرد. _یه لحظه بشینیم? صدای علیرضا که در حال پوشیدن کفشش بود و هنوز متوجه احمدرضا نشده بود باعث شد تا استرس سراغم بیاد. _نگار مطمعنی الان هستن? دوست ندارم احمدرضا متوجه بشه که قراره کجا بریم. تک سرفه ای کردم که سرش رو بالا گرفت. _عه، کی اومدی? ایستاد و سمت احمدرضا اومد. به کنایه گفتم: _میگفتی مهمون داشتی! دلخورنگاهم کرد که احمدرضا گفت: _جایی میرفتین? فوری جواب دادم. _بله خونه ی دوستم. _تو چه دوستی تهران داری? _مربوط به اون چهار ساله که به تو ربطی نداره. نگاهش تیز شد چشم هام تاب تیزی نگاهش رو نداشت سرم رو پایین انداختم. لحن صداش کمی جدی شد. _کدوم دوستت? _دوست دانشگاهمه. _اسمش چیه? سرم رو بالا گرفتم و تو چشم هاش ذل زدم _دنبال چی هستی?فکر کردم اومدی دنبال رضایت. سرش رو پایین انداخت. علیرضا دستش رو روی شونش گذاشت. _چرا ایستادی بشین. نفس سنگینی کشید و روی تخت نشست. سمت خونه رفتم و گفتم: _علیرضا یه لحظه بیا. جلوی در ورودی اتاق ایستادم _جانم. _چرا ادرس بهش دادی? _نون وایی بودم زنگ زد گرفت. _خب نمیدادی. _مگه دوستش نداری? کلافه نفسم رو بیرون دادم _اصلا علاقه ی من بهش مهم نیست الان فقط شکایت از شکوه برام مهمه که اون مخالفه. _بهش حق بده مادرشه. _حرفی نیست بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کنه بره _لا اله الا الله. برو یه دو تا چایی بیار بشینیم ببینیم چیکارت داره _علیرضا حواسم هست داری چی کار میکنی. اگه ولت کردم خودم تنهایی رفتم ناراحت نشی. لحنش جدی شد _مثل اینکه حواس من به تو نیست. دو بار تا حالا بدون اطلاع گذاشتی رفتی هیچی بهت نگفتم دفعه ی سومی وجود نداره نگاهم رو ازش گرفتم که با کاری که کرد شوکه نگاش کردم. بازوم رو گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم تاکیدی گفت: _دفعه ی سومی وجود نداره. نیم نگاهی به احمدرضا که نگاهش روی ما ثابت بود انداختم و لب زدم _باشه. نگاه عمیق و طولانیش رو همزمان با رها کردن بازوم ازم برداشت رفت و کنار احمدرضا نشست. چرا انقدر ضعیفم که هر کس میتونه با یک نگاه چپ من رو بترسونه و مطیع خودش کنه. بحث ترس نیست نباید با کارهام حمایت همه رو از دست بدم یا باعث بشم حرمت های بینتون شکسته بشه. دو تا چایی ریختم و برگشتم حیاط کنارشون نشستم. احمدرضا بدون مقدمه گفت: _اسم دوستت چیه? کلافه نگاش کردم _تهمینه نگاه خیرش رو از چشم هام گرفت و لب زد _دختر خواهر عفت خانم دوست دوران دانشگاهته? از اینکه تهمینه رو میشناخت جا خوردم. _نگار من ازت خواهش میکنم بگذر طلب کار گفتم: _از چی? اب دهنش رو قورت داد _از مادرم. _یه دلیل بگو با اون خودم رو قانع کنم. _به خاطر من. پوزخندی زدم _تو تا حالا برای من چی کار کردی? شرمنده تر از قبل سرش رو پایین انداخت _احمدرضا میدونی تو این چهار سال هر وقت خواستم تصورت کنم کجا دیدمت? نفسش رو سنگین بیرون داد ادامه دادم _تو انباری. اصلا با خودت فکر کردی چرا اونقدر بیرحم شده بودی. من تو این چهارسال توی کابوس هام صدای فریادت رو میشنیدم تو صدای جیغ و التماس های من رو میشنیدی? تو خواب منظورم نیستا تو همون شرایط یادت میاد چیا میگفتم. میگفتم به قران نمیدونم چه جوری اومده بود تو به خدا از حموم اومده بودم بیرون. تو با خودت نگفتی چرا موهای نگار خیس بود. چرا به جای اینکه دنبال رامین بری اومدی سروقت من. نگاه پر از ارامش مادرت تو اون لحظه برات جای سوال نداشت. تمام رگ های گردنش بیرون زده بود و نفس های عصبیش باعث بالا و پایین شدن قفسه ی سینش شده بود. _خواهش می کنم بس کن. تاکیدی و طلب کار سرم رو تکون دادم _توانایی شنیدنش رو نداری? اون روزایی که حرف های شکوه رو باور کرده بودی میدونی چیا به من گفته بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🔴 فرم ثبت نام برای عضویت ❥ در گروههای ✖️ فرصت ثبت نام فقط تا اول مرداد ماه 👇👇👇 https://survey.porsline.ir/s/gnXbCxZ
امام حسینم!! می خواهم بدانی این که امسال برایت گریه می‌کند همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته خیلی تنهاتر است.🥲 خیلی مستاصل است. خیلی گم است. خیلی پریشان است.😔 سهم بیشتری از تو می‌خواهد امسال!!❤️‍🩹 .
هدایت شده از  حضرت مادر
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💥خیییییییییلی این کلیپ حق بود واقعا اصلاً از دستش ندید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 _گفت یا خودت میری با کاری میکنم... _میدونم مادر من بدی رو در حق تو تموم کرده منم نتونستم ارامش رو برات بیارم. ولی نگار به خدا بی تقصیر نبودی این حرف ها رو همون روز ها بهم میگفتی. _باور نمیکردی. _شاید. ولی با خودم کنار می اومدم و اونقدر راحت اوچیزی رو که دیدم باور نمیکردم. عصبی نگاهم رو ازش گرفتم. _نگار من در حقت بد کردم. مادر و خواهرمم در حقت بد کردن. ولی من دوستت دارم این علاقم به چهار سال پیش بر نمیگرده. بهم فرصت بده بزار بهت ثابت کنم. بزار برات جبران کنم. شاید بشه کوتاه اومد. من احمدرضا رو خیلی بیشتر از اونی که دوستم داره دوستش دارم . چرا نمیتونم فراموش کنم. ببخش نگار ببخش و ازش بخواه جدا از شکوه زندگی کنید. از کجا معلوم دوباره حرف های مادرش رو باور نکنه. از کجا معلوم شکوه دوباره برام نقشه نکشه. با حرف های امروزش متوجه شدم که از کارهاش پشیمون نیست حتی احساس شرمندگی هم نداشت. توی دو راهی موندم. نیم نگاهی به احمدرضا انداختم با چشم هاش بهم التماس میکرد. خواستم بایستم که درد مچ پام باعث شد صورتم رو جمع کنم. فوری به حالت قبلم برگشتم. ناخاسته صدای مثل آی از گلوم بلند شد. نگران دستم رو گرفت _چی شد? یک آن یاد اون لحظه ای افتادم که مچ پام زیر بدنم گیر کرد و ضربه محکم لگد احمدرضا باعث شد تا درد بدی تو مچ پام بپیچه. چند با تو اون حالت با التماس بهش گفتم که پام شکست ولی اهمیت نداد. نفرت دوباره سراغم اوند دستم رو به ضرب از دستش بیرون کشیدم. متعجب نگاهم کرد. _درد مچ پام حاصل نقشه ی مادرت حماقت خواهرت و وحشی بازی خودته. چطور انتظار داری همه چیز رو ندید بگیرم. به زور ایستادم _بلند شو برو بیرون به مادرت هم بگو تا پای جونم تلاش میکنم که پرتت کنم پشت میله های زندان. اونوقت تو مرجان باید انقدر انتظار بکشید تا هفته ای یک بار برید ملاقاتش. هر چند که اون من رو کلا از پدر و مادرم گرفت ولی تا همین حد هم دلم خنک میشه. بهش بگو قول میدم خودمم بیام تا شاهد تحقیر شدنش باشم. لنگون لنگون سمت خونه رفتم در رو بستم همونجا روی زمین نشستم. از شدت حرص نفس هام به شماره افتاده بودن بغض توی گلوم گیر کرد و اشک توی چشم هام جمع شد قبل از ریختن پاکشون کردم. _قوی باش نگار. دیگه قرار نیست بازنده ی این بازی من باشم الان دور، دور منه. باید بی رحم باشم. باید حقم رو از این سال های رنج و عذاب بگیرم. پس باید قوی باشم. در اتاق باز شد به خاطر سنگینی بدنم که بهش تکیه داده بودم باز نشد. صدای علیرضا باعث شد تا از جلوی در کنار برم. _منم عزیزم در رو باز کرد اومد داخل روبروم نشست _خوبی? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم: _رفت? _چرا با خودت این کاررو میکنی? سرم رو پایین انداختم. _احمدرضا درمونده شده. نگار شاید اگر من هم اون صحنه رو از همسرم میدیدم همون رفتار رو باهاش میکردم. تو مرد نیستی که بفهمی اون لحظه فقط چیزی مهمه که دیدی. _تو که گفتی برای کتکی که بهم زده ازش عصبی بودی! _خب من برادرم. طبیعیه که از شنیدن کتک خوردن خواهرم ناراحت بشم. ولی از نگاه احمدرضا به اون حالش حق میدم. سرش رو پایین انداخت _دنبال فسخی? لب زدم: _نه. _پس چرا راه برگشت نمیذاری? بغض تو گلوم گیر کرد _دلم پره. _از کی، خودش یا مادرش? _نمیدونم. خیره نگاهم کرد نفس سنگینی کشید و ایستاد. _بلند شو بریم همونجا که میخواستی. فوری ایستادم و دنبالش رفتم. ادرس رو بهش دادم تا رسیدن به خونه ی عفت خانم سکوت کردیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شک
سلام دوستان اگر ۴۵۰نفر، نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
کوچه پس کوچه هایی که توی آدرس بود رو یکی پشت سر هم رد کردیم. خونه خیلی دوری بود و محل زندگیش هم پایین شهر. بالاخره به کوچه مورد نظر رسیدیم. اما هیچ کدام از خونه ها پلاک نداشتن. علیرضا سرش رو خم کرده بود از پشت شیشه به خونه ها نگاه میکرد _پلاک نداره? _نمیدونم. به پسری که سر کوچه ایستاد بود نگاه کردم و گفتم _ بزار از یکی بپرسم. دستم سمت دستگیره ی ماشین رفت که علیرضا گفت _عه! کجا چرخیدم سمتش _ ازش بپرسم . اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش شد _ خودم می پرسم. از غیرتی شدنش خوشم اومد با عشق و رضایت نگاهش کردم. پیاده شد و بعد از مکالمه ی کوتاهش با همون پسر برگشت و سرش رو از شیشه داخل آورد و گفت. _پیاده شو. میگه ته کوچس ماشین داخل نمیره. فوری پیاده شدم و به انتهای کوچه نگاه کردم . با دیدن سیاوش و ماشینش متوجه شدم خونه همونجایی که ایستاده. از حضور سیاوش میشد فهمید که با تهمینه اینجاست. قدم هام رو تند کردم رو به روی سیاوش ایستادم حواسش به من نبود دست هاش رو.تو جیبش کرده بود و با جلوی کفشش به لاستیک ماشینش ضربه میزد. _ سلام آقا سیاوش. از،نگاهش فهمیدم منتظرم بوده انا از دیدنم خوشحال نشد. _ سلام. خوش اومدین. با سر به در قهوه ای اشاره کرد و گفت اینجاست. علیرضا که سیاوش رو نمی‌شناخت آروم و دلخور کنار گوشم گفت: _ میشناسیش? به چشم هاش نگاه کردم به حضورش عادت ندارم این باعث کارهایی که میکنم ناراحتش کنه _ایشون برادر خانم افشار هستند پروانه. نگاه دلخورش رو ازم برداشت و سمت سیاوش رفت با هم سلام و احوالپرسی کردند که متوجه حضور تهنینه تپی چهارچوب در شدم لبخند زدم _سلام جواب سلامم رو خیلی اروم داد. و خیره نگاهم کرد. میدونم دلخوریش از چیه اما اون نمی دونه که چه ظلمی به من شده. چند قدم سمت در رفتم از جلوی در کنار رفت که صدای گرفته ی عفت خانم بلند شد. _ خانم نگار خانم چادر مشکی روی سرش انداخته بود و روی ایوون نشسته بود. ایستاد و جلو اومد. _منتظرت بودم .بریم. تهنینه کنارم ایستاد _ میشه تمومش کنید.نگار خانم خاله من وضعیت روحی مناسبی نداره. دخترش دیروز فوت کرده و پسرش رو دو روز پیش از دست داده و خواهش می کنم بزارید برای یه روز دیگه. از شرایط به وجود آمده براش ناراحت شدن. بهش نگاه کردم تا بگم بزارین برای یه روز دیگه که خودش گفت: _روزگار سخت زندگی الانم مکافات طمع چند سال پیشمه من به طمع خونه دار شدن بیست و یک سال پیش گوشت رو از،استخون جدا کردم. که خدا تقاصش رو روز به روز ازم گرفت. خونه رو ازم گرفت. پسرم رو ازم گرفت. دخترم رو ازم گرفت. اما می دونم اینها مجازات این دنیاست. دیگه نمیخوام مجازات اون دنیا رو هم بکشم. دنیا رو از دست دادم شاید اخرتم رو از دست ندم. دستم رو گرفت _ من باهات میام.هر جا که بگی. زندگی برای من تموم شده است دلیلی برای زندگی ندارم. اما بدون اعترافم برای اینکه دلیل ندارم نیست اعترفم برای عذاب وجدانمه که با وجود این همه تنبیه از دست ندادم. چرخیدم به علیرضا که دست هاش رو توی جیبش کرده بود و فقط نگاه می کرد خیره شدم. چقدر خوب بود که علیرضا کنارم هست رو به عفت خانمم گفتم _ من از شما شکایتی ندارم فقط می خوام شکوه رو زندان بندازم. تهمینه گفت: _ اگر شکایت کنی خاله من میوفته زندان نمیشه که تو شکایت بگی به مقصر اصلی کار ندارم با اون کار دارم که. در هر صورت خاله ی من... عفت خانم با تشر گفت: _تهمینه بهت گفتم خودم دارم با رضایت قلبیم میرم. خواهش می کنم تمومش کن. قدمی به جلو برداشت و از کنارم رد شد. _ بیا بریم. چرخید و تاکیدی به تهنینه گفت _ تو نمی آیی. سر چرخوند رو به سیاوش گفت _ آقا سیاوش هم اینجا بمونید اگر برنگشتم که بر نمیگردم در این خونه رو قفل کنید و کلیدش رو هم به صاحبخونه بدید باهاش تسویه کردم. پول پیش هم دستش ندارم. پا تند کرد و از خونه بیرون رفت و رو به علیرضا گفت _ ماشینتون کدومه علیرضا ناراحت ماشین رو سر کوچه نشون داد. عفت خانم فوری سمتش رفت. بلافاصله در عقب رو باز کرد و روی صندلی نشست درمونده به علیرضا نگاه کردم. _من از عفت خانم شکایت ندارم. اون هم فریب خورده. متاسف سرش رو تکون داد و به سمت ماشین رفتیم و نشستیم. نگاه پر از نفرت تهمینه رو روی خودم احساس کردم. سیاوش دستش رو گرفت و به سمت خونه رفتن. علیرضا ماشین رو روشن کرد و از خونه دور شدیم.
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
کاش میدانستم تو را چگونه آرزو کنم...
💕اوج نفرت💕 صدای فین فین عفت خانم خبر از گریه ریزش میداد کامل چرخیدم به عقب و گفتم: _عفت خانم شما به من بدی کردید اما ازتون ناراحت نیستم. چون فقرتون، تنهاییتون، فشار زندگی با دو تا بچه باعث این کار شد. ناراحتی من از شکوهه شکایتم هم از خودش که بی خود و بی جهت این کار رو کرده. اگر تحریک شکوه نبود شما الان سر زندگیتون بودید و به قول خودتون این همه مجازات تحمل نمی کردید. مطمئن باشید من از شما شکایت ندارم. گریه ی ریزش تبدیل به هق هق شد علیرضا دستش رو روی پام گذاشت اروم لب زد _ هیچی نگو. تا رسیدن به کلانتری سکوت کردیم ماشین جلو کلانتری ایستاد. اولین نفری که پیاده شد عفت خانوم بود از این همه اصرارش برای اعتراف که یه جور توبه بود. تعجب کردم. واقعا پشیمون بود منتظر ما نموند و خودش به تنهایی سمت در ورودی کلانتری رفت. صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد از ماشین پیاده شد به صفحه ی گوشیش نگاه کرد نیم نگاهی به من انداخت و از ماشین فاصله گرفت به در ورودی کلانتری نگاه کردم. چند لحظه بعد علیرضا دستم رو گرفت از خیابون گذشتیم و وارد کلانتری شدیم. با تمام وجود دوست دارم از،شکوه شکایت کنم اما فکر از دست دادن احمدرضا، زانوهام رو برای ادامه ی مسیری که روش مسّر بودم شل میکرد. دست علیرضا که هنوز توی دستم بود رو.فشار دادم نگاهم کرد _جانم _کی...بود بیرون زنگ زد _اردشیر خان تهرانه نفس سنگینی کشیدم _گفتی کجاییم ? _اره عزیزم ولی گفت مستقیم میره پیش احمدرضا _علیرضا. _جان دلم _میگم...من... لبم.رو به دندون گرفتم مردد از حرفی که میخواستم بزنم تو چشم هاش خیره شدم. _هیچی ولش کن. با چشم دنبال عفت خانم میگشتم ولی پیداش نکردم. علیرضا دستم رو رها کرد و به صندلی گوشه ی سالن اشاره کرد _بشین اینجا ببینم رفته کدوم اتاق. روی صندلی نشستم علیرضا سمت میزی رفت که سربازی پشتش نشسته بود. صدای تلفن همراهم بلند شد به صفحش نگاه کردم با دیدن شماره ی احمدرضا هم خوشحال شدم هم ناراحت انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. با صدای گرفته ای گفتم _بله _الو نگار... _میشنوم بگو... _صدات نمیاد اصلا یادم نبود به خاطر ابی که روی گوشیم ریخته بود صدای ورودیش قطع شده. _نگار اگه صدام رو داری خواهش میکنم نکن. میدونم سخته میدونم بهت ظلم شده در حقت بیانصافی شده ولی این مادر منه من گیر کردم این وسط یه طرف مادرمه یه طرف تو که هم دوستت دارم هم عذاب وجدان رفتار خودم و مادرم رو نسبت بهت دارم. _خانم شما چه جوری گوشی اوردی داخل فوری ایستادم به سربازی که روبروم بود نگاه کردم _مگه نباید میاوردم. _نخیر برید جلوی در تحویل بدید اگه جناب سرهنگ دستتون ببینه من رو بازداشت میکنه. _باشه اقا ببخشید من نمیدونستم نباید گوشی بیارم علیرضا سمتمون اومد _چی شده به گوشیم اشاره کردم که در اتاق روبروم باز شد مرد مسنی که لباس نظامی هم تنش بود بیرون اومد نگاه گذرایی به سالن انداخت و روی سربازی که کنار من ایستاده بود ثابت موند _جلالی چرا صدات میکنم جواب نمیدی? _ببخشید جناب سروان صداتون نیومد چپ چپ نگاهش کرد رو به من گفت _خانم پروا شمایید? از بردن نام خانوادگی جدیدی که باهاش اخت نگرفته بودم کمی شوک شدم خیره نگاهش،کردم که علی رضا جواب داد _بله نگاهش سمت علیرضا رفت _و شما. _من برادرش هستم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
رییس شما کجاست ؟!😔 ✍ترامپ تو سخنرانی بین هوادارانش گفته: ــ ایران ورشکسته شده بود، ولی تو دوسال و نیم گذشته ۲۵۰میلیارد دلار پول پس‌انداز کرده❗️ـ ـ دیگه با چه زبونی به توانمندی دولت اعتراف کنن!
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
حالا تمام دغدغه ام این شده حسین، این کرب و بلا میبری مرا !؟ ... 😭😭😭
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️خطر در کمین زنان چادری.... 🚨زنگ خطر برای چادری ها از اربعین امسال به صدا در آمد... 👈اگر مراقب نباشید یک روز سر بلند می کنید و می گوئید من چادری و محجبه بودم نمی دانم چطور چادر از سرم برداشتم؟؟ ⛔️مراقبت ویژه نسبت به خودتان و عقایدتان داشته باشید که دشمن لحظه ای بیکار ننشسته😔
💕اوج نفرت💕 نگاهی به داخل اتاق انداخت و مشکوک علیرضا رو نگاه کرد علیرضا جلو رفت. _توضیح میدم براتون. از جلوی در کنار رفت و با سر به داخل اشاره کرد علیرضا سرچرخوند و به من که برای شکایت دودل شده بودم گفت: _بیا. دلم نمیخواد احمدرضا رو از دست بدم. از دست نمیدی اون خیلی دوستت داره داری از مادرش شکایت میکنی چطور میخوای باهاش ادامه بدی نمیدونم شاید از شکایت صرفه نظر کنم. چرا میخوای ازش بگذری این همه ظلم به تو به ارزو به مامان مریم اون باعث مرگ بابا حسین شد اون باعث مرگ تمام عزیزام شده اونا که مردن عزیز من الان علیرضا و احمدرضاست. من احمدرضا رو دوست دارم. علاقت نباید باعث بشه روز های سختت رو فراموش کنی نباید حسرت دیدن پدر رو ماردت رو ندید بگیری جلو رفتم و کنار علیرضا ایستادم دستش رو روی سرشونم گذاشت اروم گفت: _مطمعنی? تو چشم هاش ذل زدم با سر تایید کردم خواستم وارد اتاق بشم که مردی که منتظر ورودم بود متوجه گوشی توی دستم شد. نگاه چپ چپش روی سربازی که پشت ما ایستاده بود خیره موند. سر چرخوندم و به سرباز نگاه کرد لبم رو از ناراحتی به دندون گرفتم _ایشون گفتن من گوشی رو تحویل بدم من یادم رفت همچنان نگاهش روی سرباز بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _شما بفرمایید. دست علیرضا روی کمرم نشست _برو تو. وارد اتاق شدیم عفت خانم دستمالی دستش بود و اب بینیش رو میگرفت رو به روش نشستیم فوری گفت: _جناب سروان این همون دختره _من از ایشون شکایت ندارم از اونی دارم که ایشون رو تحریک کرده چیزی روی برگه نوشت و گوشی تلفن رو برداشت شماره ای گرفت و چند لحظه بعد گفت: _سلام رئیس _بله برای این موردی که چند دقیقه پیش بهتون گفتم حکم بازداشت رو درخواست کنم? _امضا از رو از طرف شما... _پس درخواست رو میدم جلالی ببره _بله .چشم قربان . گوشی رو سر جاش گذاشت برگه ای رو سمتم گرفت گفت: _پایین این برگه رو امضا کنید من درخواست حکم بازداشت خانم شکوه احمدی رو میزنم میدم سرباز ببره حکم رو که بگیره با یه نیروی خانم میریم برای بازداشت. توی دلم خالی شد کمرم رو صاف کردم و گفتم: _الان چی میشه? _خیلی مسیر طولانی هست. تنها شاکی این پرونده شمایید طبق گفته ی این خانم الباقی فوت کردن. ما میفرستیم دادسرا علیرضا برگه رو خوند و کنار گوشم گفت _اگرمطمعنی امضا کن . زیر برگه رو امضا کردم روی میز گذاشتم. _بیرون منتظر بمونید فوری ایستادیم و از اتاق بیرون رفتیم با صدای تقریبا بلندی گفت _جلالی سرباز با عجله وارد اتاق شد و چند لحظه بعد با شتاب با برگه ای که دستش بود بیرون رفت. نگاه از چشم های علیرضا که مامن ارامشم بود بر نمیداشتم _احساس میکنم مردد شدی اشک تو چشم هام حلقه بست _تردید تو چشم هات موج میزنه سرم رو پایین انداختم و اشک روی گونم ریخت _من همیشه میگم ادم به حرف دلش گوش کنه اسیب میبینه حرف عقل رو همیشه ارجح میدونم ولی تو این مورد بهت پیشنهاد میکنم به حرف دلت گوش کن احمدرضا مردی هست که بشه بهش تکیه کرد _من احمدرضا رو دوست دارم _میدونم. اونم تو رو دوست داره نگار جان اگه از مادرش شکایت کنی ادامه ی رابطتون غیر ممکن میشه. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم _نمیتونم ازش بگذرم. نفس سنگینی کشید و نگاهش رو ازم گرفت دو ساعت بعد سرباز برگشت با خانمی به اتاق رفت و همراه با عفت خانم بیرون اومدن به اتاق دیگه ای رفتن. پلیسی که جناب سروان خطابش میکردن روبروی علیرضا ایستاد. _میدونید الان کجاست? علیرضا ایستاد . _بله _پس بریم تمام دلم یک آن پایین ریخت. کاری که باعث خوشحالیمه چرا حاام رو خراب کرده! دنبالشون راه افتادم صحبت های علیرضا با مرد پلیس رو نمیشنیدم نگاهم رو به در ماشین دادم با صدای دلنشین و پر از ارامش علیرضا سر بلند کردم _بشین بریم به جای خالی پلیسی که تا چند لحظه پیش ایستاده بود نگاه کردم _کجا رفت? _با ماشین خودشون میان به ماشین پلیسی که دور زد و پشت ماشین ما ایستاد نگاه کردم تپش قلبم بالا رفت لب خشک شدم رو با زبونی که وضعبتشون از لب هام کمی بهتر نبود خیس کردم در ماشین رو باز کردم و نشستم. مسیر به مسیر نگرانی و اضطرابم بیشتر میشد. در نهایت ماشین جلوی خونه پارک کرد و همه پیاده شدیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
•{﷽}• ✅ بهترین صدقه 🔸 از امیرالمؤمنین علیه‌السلام نقل شده است که [پیامبر(ص) فرمود:] بهترین صدقه‌ها صدقه‌ی بر ذی‌رحِمی* است که دشمن انسان و بدخواه انسان است؛ (الصَّدقة على ذِي الرَّحِم الكاشِح) شما دو کار می‌کنید با دادن این صدقه: هم از پول خودتان صرف‌نظر می‌کنید که آن را در راه خدا می‌دهید، هم از آن احساسات شخصی و نفسانی خودتان صرف‌نظر می‌کنید که به آن ذی‌رحِمی که دشمن شما است کمک می‌کنید و خود این صدقه دادن هم موجب جلب محبت او می‌شود و ارتباطات فامیلی و پیوندهای خانوادگی را مستحکم‌تر می‌کند. 📚 برگرفته از کتاب | مجموعه احادیث ابتدای درس خارج فقه؛ احادیث منتخب از کتاب النوادر 📖 صفحات ۱۵ و ۱۶